روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

جانا چه گویم شرح فراقت... چشمی و صد نم... جانی و صد آه...

۱۰ نظر

-خدا نبخشه معلم فیزیک و شیمی و ریاضی و آزمایشگاهی(آزمااااااااااااااااایشگاهممم کتاب دااااااااره و پرسش و سوال و ازین مسخره بازیا در این حد ینی) و که فردا هدفشون نابودیه ماعه آمــــــــــــــــین:/

 

-رکورد نمره ی اولیــــــــــن کوییز کتبی بعد از بخور و بخواب تابستونی و بعدش یوهووو رفتن تو تیریپ درس وخرخونی و اینا تعلق میگیرد به فیزیک جان سه و نیم از چهار خدا قبول کنه هههه کلیـــــــــک:))))

 

- چقدر خوبه که زنگ تفریحااااا به خنده های بقیه نگا کنی و کیک و شیرکاکاعوتو بخوری و نصف کیکتم بریزی رو مانتو و مقنعت...بعد سرت و تکیه بدی به دیوار و به اونایی نگاه کنی که دارن پز تعداد بلاک کردنای پسر تو فضای مجازی و به دوستاشون میدن و چشم و ابرو میان واس هم{لبخند مسخره طوری}...یا اونایی که والیبال بازی میکنن....یا اونایی که قهقه میزنن و شوخی میکنن...یا اونایی که دارن جواب مسئله های فیزیکشونو با هم چک میکنن...همه ی اینارو نگا کنی و چشاتو ببندی و با یه لبخند ملیح درحال رفتن تو حس و تو هوای ابری و گرفته باشی که بچه هااااا بریزن رو سرت و شوخی کنن و نزارن تنها باشی...

 

-مثلا دستاتو با دوستات روی هم بزاری و عهد ببندی که قطعا یکی از پزشکای این مملکتیت و تو گوشاتون پنبه بزارید که میگن پاستوریزه ها... بچه خرخونا.... بعد یه عالمه کیف کنی که چقد خوبه دوستات عین خودتن و از خدا میخوای همینجوری بمونن:)

 

-امسال با اصرار خودم دیگه از سرویس و منتظر بودن و چارتا کوچه رفتن به مدرسه با ماشین خبری نیست،امسال خودم با پاهای مبارک تا مدرسه پیاده از پیاده رو میرم و قدم زنون همینجوری که سرم مثل همیشه تو یقمه و دوتا دستام بندای گولمو گرفتم و با پا با برگای روی زمین بازی میکنم و خرچ خرچ کردنشون و میشمارم تا میبینم رسیدم مدسه...فاصله اش یه ربه اما امان از حس خوبی که داره اصن اندازه نداره:)

 

-منی که تو کل هفته فردا سنگین ترین برنامرو دارم باید الان بیام وبلاگ آپ کنم آپ نکنمممم میمیرم در این حد ینی:)

 

-هوا امروز چقد گرفتس...انقد که حس میکنم یکم دیگه یگیرهههه من به فنا میرم...

 

-اردوی راهیان نور:/اردوهای چن روزه هیچوقت بجز اون یبار که رفتم رامسر و خییییییییلیم خوش گذشت خانواده اجازه ندادن که برم و از اونجایی که میدونستم سوال کردن لازم نیست اسمم و ننوشتم برای اردو...

 

-عنوان....هروز که از خونه میرم بیرون تا به مدرسه برسم بعد از آیت الکرسی عنوان این پست که از حافظه جانه ورد زبونمه...یا گوشه کنارای کتابی جایی همچین جمله ای دیده شه نشون میده در این حوالی سحر سحریان وجود دارد هههه:))

 

-یه مشاور تحصیلی آقا داریم خییییییییلی خفنه و انقد حرفاش روم تاثیر گذاشته که هی تو اون ابر بالا سرم با حرفا و انگیزه هایی که ازش میگیرم میرم تو حس و حال...

 

-کنکور...از الان هی میخونن تو گوشمون...امروزم دفترای برنامه ریزی و دادن بهمون...رسما نابودیم دیگه من میدونم:/

 

-تا آذز ماه برای استراحت مغزی کلاس ویولن و زبان ترم جدید ثبت نام نکردم هم برای اینکه استراحت کنم یکم و به درسام برسم...هم برای اینکه تشنههه بشم و به صوووورت خماری طور برم سروقتشون البته تمرین کردن یک ساعت قبل از خواب ویولن جان جای خود دارد:)

 

گفتم ویولن:)یه کانال تلگرام زدم از خیلی وقت پیشا برای خودم هرچی که سر دلم سنگینی میکنه و فایلایی که دوس دارم و میذارم داخلش یه عضوم بیشتر نداره فک کنم اون یه عضو خودمم ههههههه:)))و اینکه یکم روون تر بشم و نتی که جدید یاد گرفتم و خوبتر بزنم از ویولن زدنم صدا ضبط میکنم و میزارم داخل کانال.... خدارو چه دیدید شایدم خدا زد پس کلم و یه پاراگراف از کتابایی که دوس دارم و براتون خوندم و معرفی کردم که دیگه تو وبلاگ از کتاب چیزی نگیم و معرفی کتابا به صوووورت ویس طوری اونجا باشه بهتره اره خیلی خوبه:)البته اون کانال و پاک کردم چون حس میکردم دارم خونده میشم در صورتی اونجا برای حرفای یواشکیم بود حالا تو این کانال یواشکیام و با شما به اشتراک میزارم:)

آدرس کانال:telegram.me/saharanehayam

 

-امروز سر زنگ جغراافی منننننن میز و گاااز میگرفتم از حرص ینی:///معلمش منو چقددد حرص میدهههه وایییی://////////

 

-حس زمستون وقتیه که داری یخ میزنی از سرما و ده دقیقه یک بار عطسه میکنی و نارنگی میخوری کما اینکه استین کوتاه و شلواررررکمممم پوووشیدیییی و جلووو لب تاااااااب ویبررره میری و پست میزاری ههههه حس زمستووون یکی اینجاس یکی صبحای زود ساعت پنج و نیم که با حررررص ساعت و میکوبونی لبه تخت و پامیشی بری صورتت و بشوری لامصببببببب زمستون و سرررررررررمارو تزررریق میکنن به جووونت تو این دو حالت هههه:)))

 

--تو ماگتون نسکافه ی دااااغ درست کنید بعد همینجووووور که داریییید یخ میزنید شلوار گل منگولیتون و با شلوارک تابستونیتون عوض میکنید....سویشرتی که خیییییلی دوسش دارییییییید و گررررمارو به وجودتووووون میپاشونه رو بپوشید و کتاب شیمی تون و بزنید زیر بغل و با ام پی تری پلیر و هنذفری برید تو بالکن صندلیارو بکشید کنار و بشینید کنار گلاااا و و پاهاتون و دراز کنید و به آسمون خیره شید و خیره شید خیره شید و نسکافتونو مزه مزه کنید...اونموقع بیاید بهتووون بگمممم دلگرفتگی و غمگیین بودن تو این هوااااای ابریهههه گرفته چه حسیه:)

 

-تیر94نوشابه از وعده ی غذایی مون کنار رفت و آب و شربتای مختلف و دوغ جایگزینش شد...شهریور امسال سوسیس و کالباس حذف شد....امروز یه دختر توپولوووو زنگ تفریح کنارم نشسته بود و داشت ساندویچ سوسیسسس میخووورد... بوووش پیچیده بود تو ملاجمممم و حسابی اب دهنم راه افتاده بود دیگه خودم و جم جور کردم و اب دهنمو قورت دادم گفتم براااای اخریین باااار امشششب یه ساندویچ سوسیس خوشمزه ی مادر خانواده طورپز بزنیم بر بدن پیشاپیش جاتون سبز:)

 

-امروز تو راه مدرسه داشتم فکر میکردم اگر یه خواهر همسن خودم داشتم مثلا با هم میرفتیم مدرسه تو یه کلاس کنار هم تو یه میز... با یه ظرف غذا... با یه عالمه حس خوبه خواهرانه... حییییییییییییییف ما نداریم:)

 

یکیییی از آرزوهااام بعد از هدفم اینه که خدا اگر در اینده قرار شد بهم بچه بده دو تا دوقووولوووو بده یا دو تا پسررر یا دوتا دختررر دیگه وارد اسماشون و اینکههه اقای محترمههه خواهند فرمود" خانووووووووم هرچی باشن سالم باشن این چه حرفیه" و اینا نمیشم هههه گاهی وقتااااااااااااا انقد ازییییییین تصوراااااااات خودم خندم میگیره:)))

 

-زنگ ورززززش یکی از بهترین زنگااااای ما دانش آموزاس وقتی دو زنگ قبلش ریاضی و فیزیک داریم ینی درین حد تفریحه برامون:))))

 

-انقد خسته ام که نه میتونم بخوابم نه میتونم درس بخونم:/ کتاب و که باز میکنم خواااابم میگره و خمیازه پشت خمیازه:/ وقتی میبندمممشم که خب استرس مث خورده میوفته به جونم و باید دوباره کتاب و باز کنم:/

 

از همین تریبون به معلمای عزیز میگم بیاید یکم با دانش آموزا مهربون باشیم دانش آموزا گناه ندارن:/

 

جنابان بزرگوار مسئول؛اینکه بر اساس فرهنگستان فرهنگ و لغت گند زدید به تمام اطلاعاتمون از ابتدایی تا به الان و اسمای علمی و عوض کردید واقعا کمال تشکر و ازتون داریم واااااااااقعااااا{انگار سلول فوشه که اسمشو عوض کردن نوشتن یاخته:/}

 

دختره تو کلاسمون برگشته واسه خودشیرینی به معلم ریاضیمون میگه خانم فصل اول انقد اسونه الان به شعور من داره توهین میشه خب:///منم همچین زدم تو اون دهنش که دیگه چایی شیرین بازی درنیاره دراز:/

 

همین دختره سره زنگ زبان گف خانم اگه یوزپلنگا درحال انقراضن خب چرا تولید مثل نمیکنن؟منم بش گفتم: تو کنفراسی که امروز باهاشون دارم حتما پیگیری میکنم میگم نر و ماده یه حرکتی بزنن اونم فقط واس روی گل تو که زمین نیوفته:))یه منفی گرفتم به دررررک ولی تا دو زنگ بعدش موجبات شادی و خنده ی کلاس فراهم بود هههه:)))

 

خدایا بعضیاااا الهم اکشف مرضانا لطفا مرسی:)

 

همینا دیگه:)

 تو کانااااااال و وبلاااگ دیگهههه تند تند پست میذارم قول میدم:))))

شاید باورتون نشه ولی میخونمتون و گاهی خاموش گاهی روشن و نظر نذاشتنم و پای بی معرفتی و بیشعوریم نذارید:)سر فرصت میخونمتون:)و مرسی از چشماتون که وقت میذارید و میخونید....

 

در آرامش باشید و عصر{شب شد تا من این پست و بنویسم}پاییزیتون شادِ شاد:)

 

 

۰ ۰

و اماااا سحری که با هزارجور احوالات له و لورده ای طور به جلد شاد وشنگول خودش میرود و مینویسد:)

۱۷ نظر

سلااااااااااااااااااااام:)من اومدمممم گرد و خاک اینجارو بگیرم و برم:)


تازگیا خیییییییلی سایم تو بیان سنگین شدهههه:)))ولی میام مینویسم:)


یه خبرررر:)اینکه ازونجایی که قراره امسال بیشتر از هرسال خر بزنم شاید کمتر بیام بنویسم ولی میام و مینویسم:)


این چن روزه مااااااا در محفل خانوااااااااده رفتیییییییم باز شمال:)


بعد شاید باورتون نشه من این دفعه که رفتیم فهمیدم حیاط ویلامون درخت نارنجی{نارنگی} داره:))))کلی ذوق کردم و نذاشتم هیشکی بهشوووون دس بزنههههههههه:)


رفتم تو سایتمون برنامه و کلاس بندی و دانلود کردم و از شاااانس خوبببببببم با صبا افتادیم تو یه کلاس خدا بهههه داد برسه:)))


بنابر این بندههههه یک دهمی ام و تجربیییییهههه دوووووو بشیییییییییین که فردا اومدیم سراغت:)


علاوه بر استرسایی که تو ذهنم دارم فردا که قراره برم مدرسه... تو یه محیط جدید... با ادمایه جدید... با مقطع جدید... با کادر جدید...

 و همه و همه یه حس شیرینیم اون گوشه موشه های ذهنم دارم:)


دیگه همینا:)


میگم نوشت:

میگم چقد بده امشب باید گوشیمو خامووش کنم:(

میگم زنگ اول شمبه نگارش داریم جییییییییییغ:)))

میگم چقد تازگیا رفتم تو مود محسن چاووشی...

میگم دارم از دل درد میمیرم ناشتا سه تا نارنجی پروندم بالا(سحر خلوچلیان) :)))

میگم پاییز جان میشه هی با برگای زرد و نارنجیت تنهایی مارو نکوبونی فرق سرمون؟؟مرسی اه...

میگم چقد تو شمال پشه ها از خجالتم در اومدن یه جای سفید تو بدنم نمونده:(((

میگم چقد خوبه شمبه مامانم آفه:)

میگم چقد بده که هروز تا 4مدسه ام:(

میگم چقد بده ناخونامو باید امروز بگیرم:(

میگم من امشب نمیخااااااااااااام ساعت ده بخوابم:(

میگم دو تا کتاب هنوز نخوندم ماشالاح ب من ینی:(

میگم آهنگ چتر خیس حامد همایون و چقد خز کردن:/

میگم دو تا قرص واسه کم خونی به قرصای میگرن اضافه شد خداقوت بگید بم:))))

میگم چقد اسم وبلاگمو دوس دارم:)

میگم دهنم به 37روش سامورایی آسفالته که قراره شنبه هم تا 4مدسه باشم ازونور برم کلاس زبان و بعدشم آموزشگاه واسه کلاس شیمی و ریاضی://

میگم خدایا مددی کن لطفا:/

میگم چقد معدم میسوزه نارنجیا ترکوندن منو:)

میگم الان کی حااااااال داره بره لباسا و چمدونه چپه شده و مانتو شالای چروکشو از زیر و روی تخت و لای کمد جم کنه:/

میگم لباسارو بیخیااااال دمپختکای پنج دقیقه ای من و بچسبید:))

میگم مثلا حالم خوبه هههه:)

میگم یه سر به مثلانات و داستان سرا بزنید نظرتونم بگید دلم غنج بره هی:)

میگم دارم من کیم و با کمک نیلو به پایان می انجامیم:))))

میگم امسال ازون معلم ورزش و معلم پرورشیییییییییه خرفت راحت شدم اخیش:)

میگم یکشمبه ها زنگ سوم ورزش زنگ بعدش به صورت له و لورده طور باید بشینیم سره کلاس جغرافی عررررر:((((

میگم شمایی که مث من کل تابستون و تا سه و چهار نصفه شب بیدار بودید امشب خوابتون میبره؟؟؟یا من فقط تو ابر بالاسرم گوشفندارو میشمارم تا خوابم ببره!!!!؟؟

میگم میشه محرمممممم و یکی بندازه جلوتر!!!:(

دیگه نمیگم:)

بابای:)

۰ ۰

نفس کشیدن در این هوای دلچسبِ پر از عشق...

۲۱ نظر

گفتم بریم....

تو دلم خدا خدا میکردم نگه نه.. نگه چرا... نگه ترافیکه... نگه دارم میرم بیمارستان... نگه ماشین خرابه... نگه سرم درد میکنه... نگه طرح ترافیکه...

برخلاف همیشه هیچ کدوم ازینارو نگفت و گفت بپوش بیا پایین...

مثل الاغی که بهش تیتاپ دادن حاضر شدم...

رفتیم و رفتیم و رفتیم فقط رفتیم...

سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشامو بستم..

 پنجره رو کشیدم پایین...

تا آخر..

بادی که به صورتم شلاغ میزد..

صدای محسن یگانه...

سردردای همراه همیشگی...

بغض همیشگی...

یه سوالیم هس که هیچ جوابی براش ندارم...

من چمه...؟!

نمیفهمم فقط میدونم بدم...خیلی بد...


پ.ن:مگه داریم عشق تر از خاله ای با هزارتا گیر و گرفتاری میاد پیشت و بهش میگی بریم... میبرتت جایی که میتونه یکم ارومت کنه؟؟؟داریم؟؟؟

مگه داریم خاله ای به این با شعوری که هیچی نمیپرسه ازت؟؟؟مگه داریم خاله ای که اینجوری جای یه خواهر و برات پر کنه؟؟؟


پ.ن تر:مگه داریم بیشعور تر از اون رفیقی که شماره ی دوستشو میده به دوستِ دوست پسره بیشعور تر از خودش؟؟؟؟

چقد دارن نشون داده میشن دوستای واقعیم...کمن... انگشت شمار...ولی خیلی با معرفتن...همینش برام بسه...


پ.ن ترتر:میگم یه وقت اون بنده خدایی که قفسه ی سینش از همیشه بیشتر سنگینی میکنه نمیره مثلا؟؟:)


میگم نوشت:


میگم چقد محسن یگانه عشقه

میگم چقد بدم میاد از جمله ی چقد لاغر شدی

میگم بعضیا حرف نزنن میمیرن؟

میگم چقد از پسرای موسیخ سیخی و ناخن بلند بدم میاد

میگم چقد تازیگیا ساعت و قرینه میبینم

میگم چقد پاییز داره به رخم میکشه تنهاییمو

میگم چقد زشته که واسه عروسی نمیتونیم بریم و مامان و بابا هر دو سرکار

میگم باید یه کیسه بوکس بخرم

میگم چقد خوبه که محرم نزدیک

میگم چقد هوس قیمه های امام حسین کردم

میگم چقد نظراتتون خوب بود تو پست قبل

میگم دربی واس ماس

میگم...

بهنره چیزی نگم دیگه:)

در آرامش باشید...


۰ ۰

مورد قاطانه نویسی به طوری که روزمرگی جات هریک از موردان آن باشد:))

۱۷ نظر

 
 
1-چن روز پیش به اصرار با خاله جان رفتیم خیابون دور دور و من برا اولین بااار تو تصمیممممممممم دچار سردرگمی نشدم و فکر نکردم و کفشم و عوض کردم  دمپایی پوشیدم و لباسااااااااای بنفشم که پوشیده بودم هههه خیلی باحال شده بود ست خوبی شده بود دیگههه منتظر خاله نشستههه بودم تا از بستنیی فروشی بیاااد بیکاری زد پس کلم و از موشمااااااای کاکاعوعا یه دونشو ورداشتممممم دیدم بنفشه ههههه و اینچنین شد که بنده یه عکس خلاقاانه ی بنفشجانانه به روایت عکس بالا گرفتم:)))
 
 
2- میخوام وبلاگ و منظم آپ کنم دیگهه واقعااااااا دارم ادم میشم:))))
 
 
3-امروز کلاس زبان نمیرممممم هاهاها:)))))
 
4-آهنگ قررررری میزاررررم و همه ی حسای بد و کنار میزنم و پستای پیش نویس شده ای که همش توش ناراحتی و دلگرفتگیه و میپاکم و و زنگ میزنم خاله که از شااانس خوبم شیف نیست و قراره تا عصر بیاد و عصرونه پیش من و مامانم و فنچکم که بچه ی ماست من دارم بزرگش میکنم هههه:)))
 
5-فنچک من از رنگ بنفش بدش میاد خیلییی تفاهم داریم میدونم:))))))
 
6-چقد کتاب نخونده دارممممممممم://///
 
7-چقد تو تابستون سرما خووردم من:////
 
8-چقد بدم میاااااااد از نامزدی و عروسی که واسه همش نمیتونییییی یه لبااااس که تو مراسمای قبلی پوشیدی و بپوشی و باید سه روز متوالی بری خرید و زبونت اویزون با یه حالت له فقط یه مانتو بخری و برگردی....فروشندهه میگههه لباساااااااای ما همش دکلتس خانووووم اونی ک شما میخوای و باید بدی بدوزن...
 
منم با یه حااال زااااااار با خاله و مامان جااااان از مغازه خارج میشیم و حرفای همیشگی مامان و خاله جان مبنی بر سخت پسندی و ب جان میخریم:)
 
9-اونایی که تو یه روز میرن لباس مجلسی و کفش و کیف و مانتو و....میخرن از  بندگان برگزیده ی خدان:)
 
10-مورد قاطانه=مورد نویسی قاطیانه:)))
 
11-اتووو موم سوخت:)))))
مامان:خدارووشکر که سوخت اخرش تو با این اتو مو یه بلایی سره موهات میاوردی
 
من:اشکال ندااره امروز یکی دیگه میخریم:)
 
مامان:حتما:))))))
 
من: :////
 
 
در آرامش باشید:)
 
 
۰ ۰

بهونه های کوچک لبخند عمقی طور به ژرفای چال گونه بعلاوه ی تعرفی جات از قبل مانده:)

۲۲ نظر

سینه تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

بردلم گرد ستم هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهر آیینم

 

"حضرت حافظ"

۰ ۰

اندر احوالات آنچه بر ما گذشت تا ببرد دلمان را غنج طور:)

۲۲ نظر
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
 
"مولانا"
 
برید اندر حکایت "آنچه بر ما گذشت" رو از ادامه بخونید تا دلتون هی قیلی ویلی بره:)
 
 
۰ ۰

با هجوم این درد یه دفعه ای از فراقت.... میگذرانم به امید دیدارت...

۵ نظر

آن روزها فقط تو بودی و نگاهت...نگاهم...که همه ی حس های خوب عالم را به دلم یکجا سرازیر میکردند...

اما حالا...

فقط یک کلمه از اسمت کافیست تا نفسم در سینه حبس شود و خودم را حبس در اتاق کنم 

و سردر های مکرر...

سردرد های مکرر...سردردهای مکرر....سردردهای مکرر.....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:یه عالمهههه تعریفی جات دارم همشونم باید بنویسم ولی نوشتنم نمیاد خیلی تنبل شدمممم چن روز نبودم تو پنل اصلا انگار این کیبورد با من قهره ههههه ولی امروز همه تعریفی جات و مینویسم انگار مث کوووووه رو دوشه من سنگینی میکنه...تعریفی جات این چن روز تموم شه برسیم به روزمرگی جات:)


پ.ن تر:تو اتاااااق شولوووووووغ پلوووغ واقعن میگم شلوغ پولوغ اغراق نمیکنم عصن...

 با آرامش نشستم برکینگ بد میبینم کاپوچینو میخورم مامانمم پنج مین یه بار ازون ور داد میزنه سحررررررررر تموووووم شدی؟جم شد اون اتااق؟؟؟ ههههه... منم میگم آخرااااشهههه مامان آخراااااااشهههه:)))))

وقتی دارم عنوان مینویسم یهو میبینم یه بیت شعر شده عنوانم:))دروغ نیست که میگن:عاشق شوی...شاعر شوی...


۰ ۰

حال من خوب است اما خوب را معنا نکن...انتظارِ دیدن محبوب را معنا نکن....

۱۹ نظر
میدونم که حجم ناشکریا و گله ها و شکایتام داره میزنه بالا و بالاتر....میدونم چه قد بد شدم ...انقدر که خودمم خودمو نمیشناسم....چه برسه به بقیه...میدونم که اگررر تو نبودی منم با این حاله خوب و آرامش الان اینجا نبودم...میدونم چقدر این مدت شکایت کردم و زورم به تنها کسی که رسید فقط و فقط خودت بود...اما خودت خوب میدونی پایان همه چیزه من تویی...فروریختگی ها....کمبودها....شادیا...خوشالیا...غم...اشک ریختن و اشک ریختنا...اما دیدی وقتی داغونه داغونم همه جوره ازت خواستم کمکم کنی....و همه جوره صدای گرفته ی بغض آلوده دو رگمو شنیدی...
میدونی چیه؟من بهت افتخااااار میکنم...میدونی چرا؟چون یه قدرت بزرگ بهم دادی....یه حسن تو وجوده یه دختر که حاصل دستای توی بلند مرتبه اس....بخشش و گذشتن....رد شدن و خرده نگرفتن....برگشتن به حالت اول...همه ی اینا یه لطف بزرگه...حرفه تو که میشه حرفم نمیاد...فقط یه عالمه حس خوب و آرامش یوهو سرازیر میشه به دلم...... انقدر بزرگواری که از توصیفت عاجزم...انقد دست رحمتت رو سره منو و بقیه حس میشه که نمیتونم عظمت مهربانی تو وصف کنم...نمیتونم بگم که چقدر خوبه که هستی...نمیتونم از توصیفه بزرگواریت بگم....تنها نگاه بغض آلود و دهان خشک شدم و گلوی گرفتم به یه کلمه باز میشه:

"خدایااااا شکرررررررررررت"
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

پی نوشتان:

پ.ن1:همونطور که نمیدونید چند ماه پیش عمه جانم به یه سفر خارج از کشور رفت و فردا ساعت 3و نیم صبح پرواز دارن من از خوشحالی در حالت مرگ به سر میبرم بیشترش واسه دیدن اسمای جانم:)و خواهره مظلووم و ارومش زهرا... عشقای من:)با اینا حالم از همیشه بهتره مخصوصا وقتی سره لاک زدن واسه دختر دایی شون که من باشم دعواشون میشه و آخرش با وساطت دختر داییشون که بازم من باشم با دو تا لاک به رنگ قرمز و صورتی میوفتن به جون ناخونا و انگشتای بی نوای من آخرشم با دیدن اثر هنری شون که دست رنگی رنگیه من باشه کلی ذوق میکنن و منم با ذوقشون میخندم...:)اینم بگم که اسما زورگووووتره و شیطونتر و زهرا اروم تر و مظلومتر:)

پ.ن2:چقد احساس سبکی میکنم...اونقدر که وقتی شبا وای میستم جلوی پنجره و نسکافه میخورم حاله پرواز دارم...سبک سبک سبک...با بخشش و فراموشی همه اون اتفاقات و سفر کذایی انگار یه بار کوهی از رو شونه هام برداشته شد...احساس میکنم زندگی داره ضربانش میوفته رو روال...

پ.ن3:واسه مناسبت این حاله خووووب بعد از کلاس خسته کننده ی ریاضی با اون دبیر افاده ایش رفتم از بدلیجاتیه که همیشه ازونجا جیگیل پیگیل میگیرم ازین النگوهای پارچه ای خریدم با گوشواره های پارچه ای ستش بعد دیدم یه چیزه بنفش هییی چشمک میزنه بیا منو بگیر منم گفتم ای جوونم چششششم و خلاصه حسابی ولخرجی کردم و اومدم بیرون اما این ولخرجی به بدلیجات ختم نشد تصمیم گرفتم میوه بخرم واسه خونه :))برای دومین بار تو عمرم رفتم تره بار گفتم یک کیلو هلو با موز بدید...در اصل دو کیلو میخواستم ولی این کارکنان محترم میوه و تره بار همیشه یه کیلو بیشتر میریزن:))منم حداقلشو گفتم.... ازین میوه های بسته بندی شده ام دیگه نمیخرم والا همیشه که ازینا میگیرم چارتا میوه ی رو خیلی شیکه و خووب امااااااا امان ازین میوه های خراب شده یا کاله زیریشون:)
خلاصه که رسیدم خونه دیدم موزا یکی درمیون لکه های سیاه داره....هلوعاعم که همش کلاااااا کااااال از دم:))مامانم ضمن اینکه تشکر نکرد گفت دفعه ی بعد میوه خریدی باید بری پس بدی:/و چه چیزی بدتر ازین:))
اگههه این کلاسای تابستونی تموم شه به همیین سوی چراغ قسم میرم واسه خودم دستمال گردن و گردنبندددد ست پارچه ایه که خریدمو میگیرم:)))

پ.ن4:ویولن جدید تا چن روز دیگه آماده میشه....ولی هرچییی اولیش به آدم میچسبه دیگه:)

پ.ن5:پنجشنبه با اسما و زهرای نااازم میخوام برم واسه خودم از شهره کتاب کتاب بخرم برگردیم هههه چیه فک کردین میخوام واسه اینا کتاب بخرم:)))) ولی جدی بعدشم میریم واسشووون لوازم تحریر و کیف بخریمممم منم وسایل مورد نیاز واسه اول مهر و بگیرم خیالم راحت شه همینجوری از ساله جدید و ناشناسی مدرسه ی جدید و معاونا و اینا پر از استرس هستم....

دیشب ساعت 10ونیم خالمینا اومدن خونمون و من فنچک و چلوندم از بس دلم براش تنگ شده بود:))خوبه همش دو روزه ندیدمش:))بعد بهش میگم فنچک عشقووووولی من درد و بلات به جونم میگه نه درد و بلای من به جونت:)))))))))بعد بهش میگم کی رفتییییی موهاتو اینجوری فشنی زدیییی عشقولییی؟میگه فردا:))))موهاش انقد باحال شده سیخ سییییخی:))بعد ازین پیراهنای استین کوتاه میپوشه زیرشم تیشرت میپوشه بعد دکمه های پیراهنشو باز میزاره استیناشم تا ارنج میزنه بالا:)))))یه شلوارک لی آبی آسمونیم میپوشه منم هی دلم غنج میره هیییی دلم غنج میره:))
از این پست به بععععد من پنجشنبه ها آپ میکنم:)حکایت این پستایی که قراره همیشه 5شنبه ها آپ کنم شده حکایت اون خانومی که میخاد ازین شمبه رژیم بگیره هههههه:))

پ.ن6:عمم زنگ زده خبر اومدنشونو بده بعد صدای اسما رو شنیدم که طبق معمول و عادت همیشگیش داره عممو کچل میکنه که بده مننننننننننننننننننننن اون تلفنووووووو :))بعد عمم تلفن و داده بهش برگشته میگه سلام عشقم خوبیییی؟؟؟میگم سلام مرسی جیگرم میگه واست سووغاتی لاک خریدییییییییم اومدیم خوشگل واست لاک بزنیم باشه؟میگم بیاید فقط یه دو تا جعبه اسیتون و پد لاک پاکنم بگیرید خواهشا ههههه:)))

دیشبم زنگ زدم فاطی اومد پییشم سمبوسه و سالاد درست کردیم و برکینگ بد دیدیم و سالاد میوه ی سحرساز خوردیم و خسبیدیم فاطی نیم ساعت پیش رفت و منم دارم کتاب دیروز نوشته آگوتا کریستوف ترجمه ی اصغر نوری توصیه ی شده ی دوسته عشق جانم و میخونم تا الان ازش راضی ام و میتونم بگم عالیه شمام دوست داشتید بخونید پشیمون نمیشید:)

فیلم برکینگ بد هم خیلی باحاله عالیتر از این فیلم ندیدم حالا اگه خواستین تو کامنتا بگید خلاصشو براتون بگم ...دیشب ما داشتیم نگا میکردیم این فیلمو با فاطی بعد یهو مامانم اومد واسمون چایی آورد شاید باورتوووون نشه فیلمی که از اولش حتی یهههه صحنه ی بوس نداشت یهو صحنه دار شد اونم خفن هههه یه اوضاعی بود بخدا:)))))


فک کنم دیگه کمتر خونده میشم و دلیل اصلیش طولانی بودنه پستاس:) اگر براتون مشکله نخونید خب چه دلیلی داره عذرخواهی کنید یا تو نظرات گوشزد کنید:)

تو پست بعدی عکس سمبوسه ی خوشمزه ی دیشب که سحرخانوووم گللل درست کرد و میزارم حتما:)

سحره خودشیفته ایان اصل خودتحویل بگیر زادگان تهرانی هستم خوشبختم ههههه:))

پ.ن7:از همین تریبون عرض کنم آقای عشق{الاغ}:تو بغلت جای منه بله:)) {پازل باند-توی راه عشقیم}

بعله:)مدال پر پی نوشت ترین پست وبلاگ سحر سحریان تقدیییم میگردد به این پست :))

در آرامش باشید ...

۰ ۰

بابلسرانه ی مفصلی جاتانه نوشت طور....

۱۹ نظر

من...

عادت کرده ام...

هر صبح...

قبل از باز شدن چشم هایم...

دوستت داشته باشم و در دلم قربان صدقه ی چشمانت بروم...

و برایم مهم نباشد که تو...

در کجای این شهرِ شلوغ...

به دغدغه های زندگی مشغول هستی...

#سحر


۰ ۰

سایه نوشت...

۲۱ نظر


شب به روی جاده نمناک

سایه های ما ز ما گوئی گریزانند

دور از ما در نشیب راه

در غبار شوم مهتابی که می لغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک

سوی یگدیگر بنرمی پیش می رانند

شب به روی جاده نمناک

در سکوت خاک عطرآگین

ناشکیبا گه به یکدیگر می آویزند

سایه های ما …

همچو گل هائی که مستند از شراب شبنم دوشین

گوئی آنها در گریز تلخشان از ما

نغمه هائی را که ما هرگز نمی خوانیم

نغمه هائی را که ما با خشم

در سکوت سینه می رانیم

زیر لب با شوق می خوانند

لیک دور از سایه ها

بی خبر از قصه دلبستگی هاشان

از جدائی ها و از پیوستگی هاشان

جسم های خسته ما در رکود خویش

زندگی را شکل می بخشند

شب به روی جاده نمناک

ای بسا پرسیده ام از خود

«زندگی آیا درون سایه ها مان رنگ می گیرد؟»

«یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»

از هزاران روح سرگردان،

گرد من لغزیده در امواج تاریکی،

سایه من کو؟

«نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم»

سایه من کو؟

سایه من کو؟

من نمی خواهم

سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم

من نمی خواهم

او بلغزد دور از من روی معبرها

یا بیفتد خسته و سنگین

زیر پای رهگذرها

او چرا باید به راه جستجوی خویش

روبرو گردد

با لبان بسته درها؟

او چرا باید بساید تن

بر در و دیوار هر خانه؟

او چرا باید ز نومیدی

پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!

آه … ای خورشید

سایه ام را از چه از من دور می سازی؟

از تو می پرسم:

تیرگی درد است یا شادی؟

جسم زندانست یا صحرای آزادی؟

ظلمت شب چیست؟

شب،

سایه روح سیاه کیست؟

او چه می گوید؟

او چه می گوید؟

خسته و سرگشته و حیران

می دوم در راه پرسش های بی پایان


پ.ن:هرچی فکر میکنم میبینم مگه میشه یه نویسنده با دل و جونش تموم شادیا و ناراحتیاش و اینجا بنویسه و یهو بزاره بره؟مخصوصا الان که اصلا اوضاع درست و درمونی نداره؟دیدم نه نمیشه و اینگونه شد که ماندگار میشویم با هررر حال و احوالی که شده:)

۰ ۰

حالِ اسفناک بار یه دختر خواندن ندارد....ولی من مینویسم تا بماند ....

۰ نظر

میدونی بدترین حالت واسه یه دختر چیه؟

اینکه بغض کنه گوشیشو چنگ بزنه و فقط بدوعه بره بیرون...با یه حال اسفناک بار...

آخه میدونی چیه "دختررررره" نمیتونه بره بیرون اونم تنها اول شب او او او...

لب ساحل میره ولی چرا کسی دست از سره آدم بر نمیداره؟

این بغض سه روزه ی کهنه دیگه با آهنگای تکراریم از بین نمیره...

میره جلوتر آب از ساق پا به گردنش رسیده...

با این که شنا بلده خودشو سژرده دست موج...

واسش مهم نیست کی داد میزنه...کی نگرانشه...اصلا چی میخواد بشه...

دو تا چشای آشنا میاد جلو چشماش...مثل فیلم...کابوس.......

از خط قرمزای دریا گذشته...

موجا خروشان تر و قوی تر پرتش میکنن جلوتر...

قفسه ی سینش میسوزه....

درد و تاریکی...

نه نه نه...

این اخر خط نیست...

باید حالا حالا حالا ها تو این دنیا با ادماش چک و چونه بزنه و آخرشم هرکس حرف حرف خودش..

با یه نیروی قوی پرت میشه تو ساحل...

همه چیز و حس میکنه ولی نمیتونه هیچ عکس العملی انجام بده

نمیتونه جیییییییغ بزنه بگه حالم از همتون بهم میخوره

نمیتونه با صدای خش دار و بغض دار و دو رگش بگه برن که بررررن... تو فقط به تنهایی نیاز داره...

وقتی چشاشو باز میکنه با رنگ پریده و درد وحشتناک شاهد سیلی محکم پدر و بعدش هین بلند مامان و بهت بقیه میشه....

سرش همچنان کج شده...

قطره های اشک آماده به خدمت را دیگر نگویم اما درد قلبش خیلی بیشتر از سیلی پدر و خرد شدن جلوی بقیه بود...خیلی بیشتر از سوزش قفسه ی سینش...از بدن بی حسش....

ویولنش....همین چن ساعت پیش به دیوار کوبیده شد...

تنها ابزار آرامشش را میگویم...

باعثش کیه...

نه نه نه سحر  به خودش قول داده تو هیچ شرایطی دنبال مقصر نگرده...محکم باشه...قوی...

چراااااااااا دیگه نمیتونم محکم باشم...

چرااااااااااااااا دیگه آهنگام آرومم نمیکنن....

خسته شدم از آدما و طعنه هاشون...

خسته شدم از همچی...

چقد تنهام تنهام تنهام....

تو رو میخوام میخوام میخوام

پر از اشک سرده چشمام...

 

نوشته شده در:95/5/18

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:احساس کردم اگر همین حالا ننویسم ممکنه دیوونگی کنم...به امید روزی که بازم بتونم بنویسم...شاید خیلی دور شایدم خیلی نزدیک باشه اون روز...

 

 

۰ ۰

آزمایش ادرار به این مکافات آخه:/ (رمز را فقط دوستای بیانی عزیز بخواهند)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

موقت- صرفا جهت منفجر نشدن

۱۸ نظر

با همه ناشکریا و گله ها و شکایتا و در آخر لبخند و انداختن سرم به پایین ...با همه سوزش چشمام واسه نگه داشتن این حجم اشک...با همه فرو ریختنام تو خودم...با همه کندن پوست لبم به عادت همیشگی....با همه فین فین کردنا تو خلوت...با همه ی همه ی این دوست نداشتنا واسه رفتن به سفر که از الان میدونم چقدر باید حرص و جوش بخورم ولیییییی به خودم نهیب میزنم "سحررررررر این فکرای منفی و دور کن از خودت دختر" با همه ی تار دیدنای این و اون ناشی از حجم اشکی که تو چشامه میگم خوبم و دوستم و که با 14همین دوست پسرش یا بقول خودش عشقش که ولش کرده دلداری میدم...با همه ی اذیت شدنام واسه متحمل شدن این سفر یه هفته ای کذایی....

در نهایت نهایت نهایتش شکرت خدا...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن1:تـــــــاحالا دیدین کسی تو جمع بشینه یه لبخندم بزنه و با چشای اشکی چش بدوزه به کمدین تو تلوزیون و با بغض خنداونه ببینه و از قضا چاییم بخوره؟

پ.ن2:با یه حاله لِه طورانه از منزل مادربزرگ به مقصد خانه تازاندیم و الان در اتاق با لپتاپ نشستم بین لباسااااااا:)) حتی رو تختم پر از لباسایی که نمیدونم کودومشونو واسه سفر بیارم کودومشونو نیارم....به غلللللللط کردن افتادم که این همه لباس و ریختم نمیدونم چجوری جمش کنم:/


پ.ن3:فررررردا باید برم آزمایشگاه واسه برگه سلامتی که مدرسه داده واسه ثبت نام آزمایش بدم:/از الااااان میترسم واسه اون سوزن کذایی که قراره توسط پرستااااااااار خوشگله بره تو دستم:/هم باید ناشتا باشم هم باید معده اینام پر باشه:/همش به کنااار کی میخواد هفت صب از خواب پاشه؟بعدش بره کلاس ویولن:/چجوری بعدش بره فیزیک:/بعدش بره زبان و کنسل کنه:/بعدش پاشه کولشو اویزون کنه به دوشش بره خونه خالش لباسااااااشو که اونجا مونده ورداره:/بعد بره بقالی آت آشغال بخره واسه تو راه:/بعد این انسان چجوری به خونه برسه خوبه:/تازه بخاد اتاقشم تمیز کنه ساعت سه اینا بخوابه:/


پ.ن4:نااااااااامووووووووسااااا میخواستم برم و برگردم بعد وبلاگمو آپ کنم یه حسی قلقلکم داد گف پاشو برو وب آپ کن نمیری حالا:))


پ.ن5:آقااااااااااااااااااااا به پییییییییییر به پیغمبببببببر من دیگه قوز نمیکنم به جدم قسم:))))منو به رگبااااااار بستید تو کامنتاتون برا پست قبل:)))انقد کاااااااااار دارم نشستم دارم حامد پهلانم دانلود میکنم ههههههههه شیرییییین شیرییییین عمرممم شیرین شیرین جونممممممم :)))

 خدایا مددی:))))))

۰ ۰

عصر نوشتانه طور به سبک" دلمان پیراشکی میخواهد":)

۳۳ نظر

 

*با یه آهنگ میثم ابراهیمیانه طور و عشق همراه با عصرونه سجر ساز بدور از همه ی تکنولوژی جات به پشت بام میرویم و در سایه روی زیر انداز مینشینیم و کفترهای همسایه روبرویی را که در اوج آسمان در حال ویراژ هستند نظاره میکنیم و عصر یکشنیه مان را سپری میکنیم...

 

*چرا همه دارن از بیان میرن؟؟؟اگه بیان چیزی داره خب بگید منم برم :)

 

*سینییییییییی تو عکس و من شبا میزارم بالاسرم از بس رنگشو دوس دارم:))بنفش و صورتی:))

 

*عینکمم که که یه روز بعد از امتحان دفاعی پام رفت روش شکست بالاخره رفتیم دادیم درستش کردن:))خدا قوت به ما:)))

 

*دوست مامانم بعد از سه سال و اندی اومده خونمون برگشته میگه میترا جان(نمامانمو میگه)سحر هنوزم آتیش باره و شیطونه:/

 

*امروز خاله جان رفت جواب آزمایش دومشو بگیره....متاسفانه سرطان هست ولی خوشبختانه خوش خیمه...عصن من حالم ازین سرطان بهم میخورررره...

 

*از صبح تا حالا نه دره خونشونو باز میکنه که برم پیشش...نه تلفن خونه یا گوشیشو جواب میده...:/

حالا خوبه خوش خیمه اگه نبود چیکار میکردی خاله جان:/دور از جون البته:)

 

*دیشب تا ساعت 3ونیم با نوره گوشی  نشستم با خدا حرف زدم چقد خوب بود....چقد آدم خالی میشه:)دیگه صدای جاروی رفتگر محلمون شد لالایی و منم نشسته خوابم برد :)

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

دستور پیراشکی سحر ساز :

من خودم همیشه تو فر میزارم ولی با ماهیتابه هم میشه :

مواد لازم:

آرد 2 لیوان

 

نمک ربع ق چ

 

تخم مرغ 1 عدد

 

روغن یک و نیم ق غ

 

آب ولرم ربع لیوان

 

شیر ولرم ربع لیوان
 
اول آرد و نمک و توی ظرف میریزیم. تخم مرغ و روغن و اضافه میکنیم بعد آب و شیر و اضافه میکنیم و هم میزنیم تا خمیری شه.
خمیر باید یکم چسبناک بشه
تو یه کیسه میزاریم و تو یخچال میذاریم تا استراحت کنه. نیم ساعت یا یک ساعت.
بعد از اینکه استراحت کرد خمیر رو از کیسه میاریم بیرون.

 

روی سطح کار آرد میپاشیم و شروع میکنیم به ورز دادن خمیر. ورز دادن باعث میشه که خمیر چسبندگیش و از دست بده و همین سرد بودن خمیرم به کم کردن چسبناکیش کمک میکنه. پس فقط هر از گاهی یکم آرد روی سطح میپاشیم و ورز میدیم:)
وقتی خمیر فرم گرفت و لطیف شد دیگه آماده استفاده س:)
سطح کار و آرد میپاشیم و خمیر رو با وردنه خیلی نازک پهن میکنیم.
قالب میزنیم و شوت میکنیم تو فر:)
بعد که در اوردیم از فر تو یه ظرفی که شکر توش ریخته شده پیراشکی و میغلتونیم اگه خواستین توش و یکم باز کنید و کرم پاتیسیر بریزید منکه پرش میکنم عَی خوشمزه میشه:))
 
عصرتون به آرامش:)

 

۰ ۰

عصرِ جمعه ...پر از آرامش...چالش میزنیم:)

۲۳ نظر

جمعه ی مان را جلوی کولر با موسیقی و خوندن کتاب (((یک تماس تلفنی از بهشت)))میگذرانیم و وبلاگ گردی میکینم...

میدونید جمعه هر چقدرم که دلگیر باشه و حس هیچ کاری و نداشته باشی همین که خودت تصمیم میگیری خوب سپریش کنی با تمام تمام تمام دلگیر بودناش واست لذت بخش تر میشه...

 حتی اگه صبش با اصرارای مامانت و غرغر خودت از خواب بلند شی...

حتی اگه با غرغر و خواب آلودگی پاشی موهات و شونه کنی و بری مسواک بزنی...

حتی اگه یه خاطره ی شیرین و تکرار نشدنی بیاد جلو چشمت مث فیلم برات تکرار بشه...

حتی اگه به بهونه ی کتاب خوندن یک ساعت چشمات رو نوشته ها بچرخه و فکرت تو خاطره ها...

حتی اگه نسکافه ی یخ شدتو مزه مزه کنی...


#چالش بزنیم

۰ ۰

نوشتن مخش زبان همراه با آهنگای پازل باند و قر دادن به طور نشسته نقش خیلی مهمی در هضم ناهار دارد:)))

۲۲ نظر

دیشب دقیقااا مث بقیه شبا من نخوابییدم نه اینکه نخوام بخوابمااا نه از ذوق و شوق و خوشالی خوابم نمیرفت...خلاصه کهههه ساعت نه و نیم اینا یه لواشک زدیم بر بدن یه کتابم خوندم(نیایش با لبخند عکسشم گذاشتم تو اینستا)هیییچیییی دیگه گلاب به روتون تا چار و نیم صب با بالشت رو پادری جلو دسشویی ولو بودم....کی منو نفریییین کرده آخههه دل و رودم بندری میزدن اون تو....ساعت پنج خوابم برد دیگه صب مامانم بلندم کرد شوتم کرد تو تخت هههه کمرم هنووووووز درد میکنه محبت مادرانه ی مامانم اول صبی بدجور قلمبه شده بود:))))

هیچی دیگههه هر یه ساعت یه بار طبق معمول تلفننن تلفنننن این صدای تلفن منووو کشتهههه امروز صببب دیگه گفتم مامان تلفن و درنیاری از برق رگمو میزنم به خدا میزنمممم بکش اونووو این آخریا دیگه گریه میکردممممم خوابه بابا شوخی که نیست:))))

با چشای پف کرده و خوابالوووو تهدید میکردم:))))

ساعت 11پاشدم صبونه خوردم به عادت همیشه رفتم تو تخت ولو شدم تا سرحال بیام پاشم مخشای کلاس زبانمو و بنویسم که خوابم رفت:/

ساعت سه بیدار شدم:/ناهار خوردم رفتم باشگاه اومدم به صورت له له مسافران دیدم الانم معلوم نیست دارم پازل باند گوش میکنم و نشسته میرقصم یا مخش زبان مینویسم:))))بخداااا دستم نمیره به نوشتن تو تابستوووون:/شبم مهمونی داریمممم لباس خوشگلارو بپوشیم بریم خونه مامانبزرگ جووووون یکم قر بدیم شادی کنیم:)))))

دارم به این فک میکنم واقعا ما که یه نفر تو خونوادمون آزمایشش مشکووووک به بیماری نحس....بود داشتیم میمردیم حالا دیگه اوناییی که با این بیماری دست و پنجه نرم میکنن دیگه خدا به دادشون برسه آمییییین

راستی ازون دفتر رنگی پنگیا رفتم دو تا دوخطشو واسه زبانم خریدم هههه پولدار کردم من این لوازم تحریریووووو

#خدایا#شکرت#واسه#سلامتیمون



۰ ۰

امروز سرشار از انرژی ام.....از نوع منفی و با چاشنی اشک...

۲۰ نظر

بدون تو پاساژ گردی و آخرش با زبونی که چسبیده به سرامیکای پاساژ رفتن واسه پیتزا مینی و سیب زمینی و نمیخوام

بدون تو با شوق و ذوق آهنگ جدید دانلود کردن و نمیخوام

بدون تو سینما سه بعدی رفتن و نمیخوام

بدون تو بافتن موهامو به مدلای مختلف نمیخوام

با تو به یاد بچگیم که چیپس درست میکرردیم و من زیره دس و پات بودمو نمیخوام

بدون تو دور دور تو همت و آهنگای دوپیس دوپیسی و نمیخوام

بدون تو دیگه دنبال عکسای مدل صندل و مانتوی جدید نیستم

بدون تو پیاده روی شبانه رو نمیخوام

بدون تو ویولون زدن و نمیخوام

بدون تو همه ویولون زدن من رو فازه غمه

بدون تو دریا و شمال و آتیش درست کردن لب ساحل و نمیخوام

بدون تو شیطنت و جیغ و داد و شادی و نمیخوام

بدون تو صب اول صب رقصیدن با آهنگای حاجیلی و نمیخوام

بدون تو من داغووووووونم...

بدون تو داغونییییم...

من...

فنچک...

همه....

پیشمون باش...

 

 

پ.ن:از صبح که رفته واسه تیکه برداری نشستم گوشه ی اتاق و خیره شدم به دیوار...اسمس هامو جواب نمیده...چهار پنجتا از دوستاش که خودشون دکترن همراهش هستن ولی اصلا نمیتونم خودمو آروم کنم به هیچ صورت...

دارم میترکم ای خداااااااااا....

خدایا از بچگیم بهم گفتن حکمت و قسمت خدا هرچی باشه همونه...این مریضی بده که حکمت و قسمتته یکی از بهترینامونو ازمون گرفت اخه چراااااااا دوباره؟چرا حالا خالم؟

وااااای دارم دیوونه میشم قلبم از شدت تپش میخواد بیاد کف دستم..گوشی تلفن و موبایلم خیسه از اشکای من...

هیچ کاری نمیتونم بکنم...

 

۰ ۰

مصنوعی خوبم ولی از درون پر از استرس...این استرس از بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگه منتقل میشه....

۳۹ نظر

از وقتی فهمیدم لباس چیه عاشق لباسای راه راه بودم اونم فقط راه راه افقی ینی لذتی که لباس راه راه افقی بهم میده آب انار با یخ فراوون بعد از استخر بهم نمیده:))


وقتی خیلی داغانم ینی دارم نابود میشم یه رفتار خیلی بدی که از خودم نشون میدم اینه یه دستمال بر میدارم با رایت و روزنامه و وسایل نظافت میوفتم به جون خونه و اتاقم و حالا این چن روز حسابی استرس و عصبانیت تو وجودم مکزیکی میرفت خونه ی ما برررق افتاده بود نشون به اون نشون که سه بار کل کتابای کتاخونه رو ریختم بیرون دوباره چیندم همه شالامو از تو جا شالی ریختم بیرون اتو زدم 4 بار فرش اتاقمو پرت کردم بیرون سرامیکارو برق انداختم دوباره فرشو انداختم... گاز...گاز ...گاز....ینی تنها چیزی که وقتی عصبانیم مث مته وجودمو سوراخ میکنه این گازه...حالا تمیییزه ها ولی نمیدونم اگه اون گاز و من برق نندازم اشکم در میاد انگار دارن جونمو میگیرن دیگه دیدیم اگه اینجوری ادامه بدم میمیرم پاشدم زنگ زدم به نیلو اومد با هم رفتیم استخر خیلی وقت بود استخر نرفته بودم دیگه انقد ذووووق کرده بودم با لبخند گشاد میخواستم با لباس برم تو آب دیگه نیلو نذاشت جلومو گرفت...از این به بعد استخرم رفت تو لیست روزمرگی جات...ینی از استخر میای بیرون انگار شیش روزه غذا نخوردی رفتیم دو تا پیراشکی کاکاعویی خوردیم و وقتی رسیدیم خونه ی ما گرفتیم تا الااااااان خوابیدیم...الانم مامان رفته خرید شکما درحال قار و قوره و ما سر خوردن نوتلا که دو قاشق بیشتر ازش نمونده در حال گیس و گیس کشی هستیم آی لاو یو بچه های بیان:))

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن1:انتخاب رشته هنوز نتیجش نیومده استرسم هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبله وقتی میشینم بهش فک میکنم همون وسواسه تمیز کردن خونه میاد سراغم مجبووووورم بخودم انرژی مثبت بدم و خدارم شکررررر کنم ...شکر کردن تنها تنها تنها انرژی مثبت دهنده به منه...


پ.ن2:همینجور که نمیدونید خاله دومیه من روانشناسه...رفتم پیشش گفتم داغونم یه چیزی بگو آروم شم انقددددددد که خوب حرف میزنه آدمو قانع میکنه هنگ کردم با دهن باز نگاش میکردم خیلیم تاثیر داشت رو حال و هوام ولی خوب نه...!


پ.ن3:میخواستم عکس بزارم عکسام مجموعه ای خوراکی جات خوشمزه جات بود ولی گفتم چقد عمه جان به پای من فوش بخوره عاخه...گناااااااه داره خب...:))


پ.ن4:پارساشون اینا عصر میان اینجا....دقیقا نمیدونم باید چیکار کنم از یه طرف میگم خودمو بزنم به مریضی بشینم تو اتاقم بیرونم نرم از یه طرفم میگم مگه میشه آدم یه ساعته حالبش بد شه؟بعد فلج که نشدم مثلا بمونم تو اتاق...خلاصه که مث خر تو گِل گیر کردم ...خداکنه زیاد نمونن همیشه وقتی مهمون میاد دوس دارم بمونن مث این بچه دو ساله ها ههه چقدم اصرار میکنم ولی ابن یکی خیلی اثتسناس....

(استثناس/اصتثناس/اثتثناس/استسناس!!!؟؟؟؟)

۰ ۰

نمـــیتونم برم ریـــــــاضییییییییی مگه کـــرررررررررررررررییییییییی؟؟؟؟؟؟؟

۳۵ نظر

تا به امروز داشتم به زندگی خوب و آدمیزادی خود ادامه میدادم...

از مدرسه خبر آمد شما باید بروید رشته ی ریاضی...آن فرمه چه بود؟آهان هدایت تحصیلی کوفتی  این را میگوید خدایی نکرده فکر نکنید کسی مقصر است...

هیچ راهیم ندارد آن هدایت تحصیلی کوفتی گفته باید بروی رشته ای که از اسمش تمام اعضای بدنت ویبره میروند...

باید برویم اداره ببینیم چه میگویند....مادر با آن هدایت تحصیلی کذایی به اداره رفت و وقتی باز گشت گفت:((گفتند هرچه قسمتش باشد...))

ما هم باید بشینیم اشک دوستانمان را که ارزوی رفتن به رشته ی تجربی را داشتند و افتادند رشته انسانی یا ریاضی را بشماریم...

باید قسمتی که شما برای ما تعیین کردید را ببینیم و هیچ راهی برای تعویض رشته مان نداشته باشیم...

به قول شما اگر خییییلی مسر باشیم باید یک سال در رشته تعیین شده بمانیم بعد از ان تقاضای تغییر رشته دهیم...حال آیا بشود...آیا نشود...

نظام آموزشی که میگوید هر چه قسمتش باشد...

نظام آموزشی که میگوید علاقه دانش آموزانم مد نظر است...{مثلا}

نظام آموزشی که روز به روز هدفمان را از جلوی چشمانمان کمرنگ تر میکند و جای آن اشک مینشاند...

ما که بقول شما"جوانان آینده ساز این مملکتیم"...

ایا به این فکر کردید که دانش آموزی زوری به رشته ای برود نمیتواند آینده ساز مملکت شما باشد؟

آقای مسئول که در تلوزیون حرف های قلمبه سلمبه برای قانع کردن مجری زدید و هیچ جواب درست و درمونی برای اینکه رفتن به رشته های تعیین شده اجباریست یا دلخواه نداشتید...خدا وکیلی خودتون قانع شدید با اون حرفهای صد من یقازتان؟

مجری میپرسد:من اگر به پزشکی علاقه داشته باشم و بخواهم بروم تجربی اما من را به ریاضی میفرستید باید پا روی علاقه ام بگذارم؟

 حال جواب قانع کننده ی شما:ما صلاح میبینیم ایشون داخل این رشته برای اینده کشور مفید میباشند...

آه غلیظ من...و حرف آخر مجری:

دانش آموزی که به درسی علاقه نداشته باشد و شما برای مفید بودن او برای کشور بدون در نظر گرفتن علاقه اش نمیتواند آینده ی مملکتی را بسازد آقای مسئول!!!


آسمان به زمین بیاید...شما برای من تعیین کنید...هدایت تحصیلی کوفتی بگوید...قسمتم باشد یا نباشد...استعداد نداشته باشم{به قول شما}:



 حتی اگر من را به کار و دانش یا انسانی یا... هم بفرستید:


من پا روی هدف چندین و چن ساله ام نمیگذارم و قطعاااا به رشته ی مورد علاقه ام میروم کاری را که بگم انجام میدهم من برای راضی کردن خانواده ام خودم را کشتم حال نمیگذارم شما من را به رشته ای که ازش بیم دارم بفرستید با هر مکافاتی هم باشد همراه خواندن درسهای رشته ریاضی جداگانه کتابای رشته تجربی هم میخوانم  و موفق هم میشوم حالا ببینید...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن1:فعلا گفتن معلوم نیست ...میترسم...ولی خیییییییلی از خدا خواستم نزاره آرزوهام تباه شه...


پ.ن2:میشه دعا کنید کارم درست شه...هر تلفن که  به خونه زنگ میزنه چهار ستون بدنم میلریزه که از مدرسه باشه و بگه:دخترتون میشه بره تجربی...بدبختی من اینه تو منطقه ما همه میخوان برن تجربی... تقاضا دادیم تا جوابش بیاد من سکته میکنم میدونم ولی واقعا خدا خودش میدونه من از کی تو اون ابره بالاسرم واسه رفتن به تجربی برنامه ریزی کردم...خودشم نمیزاره دیوار آرزوهام خراب شه...نه برای من و نه برای دوستام...بی خود نیست که میگن یاد خدا آرامش بخش قلب هاست من با عصبانیت وحشتناکی اول پست و نوشتم ولی با آرامش خاصی دارم این پست و تموم میکنم....


پ.ن3:اینستاگرام بنده:one_lovely_girl12


در آرامش باشید...


۰ ۰

اگر بخواهیم خوب میشویم "اگر بخواهیم" {موقت میباشد}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان