روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

مصنوعی خوبم ولی از درون پر از استرس...این استرس از بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگه منتقل میشه....

۳۹ نظر

از وقتی فهمیدم لباس چیه عاشق لباسای راه راه بودم اونم فقط راه راه افقی ینی لذتی که لباس راه راه افقی بهم میده آب انار با یخ فراوون بعد از استخر بهم نمیده:))


وقتی خیلی داغانم ینی دارم نابود میشم یه رفتار خیلی بدی که از خودم نشون میدم اینه یه دستمال بر میدارم با رایت و روزنامه و وسایل نظافت میوفتم به جون خونه و اتاقم و حالا این چن روز حسابی استرس و عصبانیت تو وجودم مکزیکی میرفت خونه ی ما برررق افتاده بود نشون به اون نشون که سه بار کل کتابای کتاخونه رو ریختم بیرون دوباره چیندم همه شالامو از تو جا شالی ریختم بیرون اتو زدم 4 بار فرش اتاقمو پرت کردم بیرون سرامیکارو برق انداختم دوباره فرشو انداختم... گاز...گاز ...گاز....ینی تنها چیزی که وقتی عصبانیم مث مته وجودمو سوراخ میکنه این گازه...حالا تمیییزه ها ولی نمیدونم اگه اون گاز و من برق نندازم اشکم در میاد انگار دارن جونمو میگیرن دیگه دیدیم اگه اینجوری ادامه بدم میمیرم پاشدم زنگ زدم به نیلو اومد با هم رفتیم استخر خیلی وقت بود استخر نرفته بودم دیگه انقد ذووووق کرده بودم با لبخند گشاد میخواستم با لباس برم تو آب دیگه نیلو نذاشت جلومو گرفت...از این به بعد استخرم رفت تو لیست روزمرگی جات...ینی از استخر میای بیرون انگار شیش روزه غذا نخوردی رفتیم دو تا پیراشکی کاکاعویی خوردیم و وقتی رسیدیم خونه ی ما گرفتیم تا الااااااان خوابیدیم...الانم مامان رفته خرید شکما درحال قار و قوره و ما سر خوردن نوتلا که دو قاشق بیشتر ازش نمونده در حال گیس و گیس کشی هستیم آی لاو یو بچه های بیان:))

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن1:انتخاب رشته هنوز نتیجش نیومده استرسم هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبله وقتی میشینم بهش فک میکنم همون وسواسه تمیز کردن خونه میاد سراغم مجبووووورم بخودم انرژی مثبت بدم و خدارم شکررررر کنم ...شکر کردن تنها تنها تنها انرژی مثبت دهنده به منه...


پ.ن2:همینجور که نمیدونید خاله دومیه من روانشناسه...رفتم پیشش گفتم داغونم یه چیزی بگو آروم شم انقددددددد که خوب حرف میزنه آدمو قانع میکنه هنگ کردم با دهن باز نگاش میکردم خیلیم تاثیر داشت رو حال و هوام ولی خوب نه...!


پ.ن3:میخواستم عکس بزارم عکسام مجموعه ای خوراکی جات خوشمزه جات بود ولی گفتم چقد عمه جان به پای من فوش بخوره عاخه...گناااااااه داره خب...:))


پ.ن4:پارساشون اینا عصر میان اینجا....دقیقا نمیدونم باید چیکار کنم از یه طرف میگم خودمو بزنم به مریضی بشینم تو اتاقم بیرونم نرم از یه طرفم میگم مگه میشه آدم یه ساعته حالبش بد شه؟بعد فلج که نشدم مثلا بمونم تو اتاق...خلاصه که مث خر تو گِل گیر کردم ...خداکنه زیاد نمونن همیشه وقتی مهمون میاد دوس دارم بمونن مث این بچه دو ساله ها ههه چقدم اصرار میکنم ولی ابن یکی خیلی اثتسناس....

(استثناس/اصتثناس/اثتثناس/استسناس!!!؟؟؟؟)

۰ ۰

نمـــیتونم برم ریـــــــاضییییییییی مگه کـــرررررررررررررررییییییییی؟؟؟؟؟؟؟

۳۵ نظر

تا به امروز داشتم به زندگی خوب و آدمیزادی خود ادامه میدادم...

از مدرسه خبر آمد شما باید بروید رشته ی ریاضی...آن فرمه چه بود؟آهان هدایت تحصیلی کوفتی  این را میگوید خدایی نکرده فکر نکنید کسی مقصر است...

هیچ راهیم ندارد آن هدایت تحصیلی کوفتی گفته باید بروی رشته ای که از اسمش تمام اعضای بدنت ویبره میروند...

باید برویم اداره ببینیم چه میگویند....مادر با آن هدایت تحصیلی کذایی به اداره رفت و وقتی باز گشت گفت:((گفتند هرچه قسمتش باشد...))

ما هم باید بشینیم اشک دوستانمان را که ارزوی رفتن به رشته ی تجربی را داشتند و افتادند رشته انسانی یا ریاضی را بشماریم...

باید قسمتی که شما برای ما تعیین کردید را ببینیم و هیچ راهی برای تعویض رشته مان نداشته باشیم...

به قول شما اگر خییییلی مسر باشیم باید یک سال در رشته تعیین شده بمانیم بعد از ان تقاضای تغییر رشته دهیم...حال آیا بشود...آیا نشود...

نظام آموزشی که میگوید هر چه قسمتش باشد...

نظام آموزشی که میگوید علاقه دانش آموزانم مد نظر است...{مثلا}

نظام آموزشی که روز به روز هدفمان را از جلوی چشمانمان کمرنگ تر میکند و جای آن اشک مینشاند...

ما که بقول شما"جوانان آینده ساز این مملکتیم"...

ایا به این فکر کردید که دانش آموزی زوری به رشته ای برود نمیتواند آینده ساز مملکت شما باشد؟

آقای مسئول که در تلوزیون حرف های قلمبه سلمبه برای قانع کردن مجری زدید و هیچ جواب درست و درمونی برای اینکه رفتن به رشته های تعیین شده اجباریست یا دلخواه نداشتید...خدا وکیلی خودتون قانع شدید با اون حرفهای صد من یقازتان؟

مجری میپرسد:من اگر به پزشکی علاقه داشته باشم و بخواهم بروم تجربی اما من را به ریاضی میفرستید باید پا روی علاقه ام بگذارم؟

 حال جواب قانع کننده ی شما:ما صلاح میبینیم ایشون داخل این رشته برای اینده کشور مفید میباشند...

آه غلیظ من...و حرف آخر مجری:

دانش آموزی که به درسی علاقه نداشته باشد و شما برای مفید بودن او برای کشور بدون در نظر گرفتن علاقه اش نمیتواند آینده ی مملکتی را بسازد آقای مسئول!!!


آسمان به زمین بیاید...شما برای من تعیین کنید...هدایت تحصیلی کوفتی بگوید...قسمتم باشد یا نباشد...استعداد نداشته باشم{به قول شما}:



 حتی اگر من را به کار و دانش یا انسانی یا... هم بفرستید:


من پا روی هدف چندین و چن ساله ام نمیگذارم و قطعاااا به رشته ی مورد علاقه ام میروم کاری را که بگم انجام میدهم من برای راضی کردن خانواده ام خودم را کشتم حال نمیگذارم شما من را به رشته ای که ازش بیم دارم بفرستید با هر مکافاتی هم باشد همراه خواندن درسهای رشته ریاضی جداگانه کتابای رشته تجربی هم میخوانم  و موفق هم میشوم حالا ببینید...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن1:فعلا گفتن معلوم نیست ...میترسم...ولی خیییییییلی از خدا خواستم نزاره آرزوهام تباه شه...


پ.ن2:میشه دعا کنید کارم درست شه...هر تلفن که  به خونه زنگ میزنه چهار ستون بدنم میلریزه که از مدرسه باشه و بگه:دخترتون میشه بره تجربی...بدبختی من اینه تو منطقه ما همه میخوان برن تجربی... تقاضا دادیم تا جوابش بیاد من سکته میکنم میدونم ولی واقعا خدا خودش میدونه من از کی تو اون ابره بالاسرم واسه رفتن به تجربی برنامه ریزی کردم...خودشم نمیزاره دیوار آرزوهام خراب شه...نه برای من و نه برای دوستام...بی خود نیست که میگن یاد خدا آرامش بخش قلب هاست من با عصبانیت وحشتناکی اول پست و نوشتم ولی با آرامش خاصی دارم این پست و تموم میکنم....


پ.ن3:اینستاگرام بنده:one_lovely_girl12


در آرامش باشید...


۰ ۰

فنچک جان به جمع حماسه آفرینان میپیوندد... با مدیریت:اسما و نظارت:نیلو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اگر بخواهیم خوب میشویم "اگر بخواهیم" {موقت میباشد}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

در فراقت درین بامداد با قلبم چه کنم؟چه گویم تا که آرام شود جانا تو بگو چه کنم...{{{شاعر خودم}}}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حــکـــــایـت این دوروز پر ماجــــــــــــــرا...مبســــوط و مفصـــــل همراه با رسم شکل:))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سحر لـــٍِـــــه میشود...{{{موقت باشد بهتـــــر است آری}}}

۲۰ نظر
سلام سلام:)

این چند روز که نبودم فک کنم دو روز بود وااقعااااااا اتفاقاتی افتاد که نمیشه تو یه جمله سر هم بندی کرد ولی خیلی خسته کننده و تا "حدودی"خوب بود...
به هر حال سعی کردم باهاش بسازم حالا تعریف میکنم بعدا:)

الانم که اینو میخونید بنده له له و خســـــــــــته و کوفته انگار از یه لشگر 1000نفری کتک خوردم اینم بماند... توضیح میدم ایشالا  همرو
فقط خواستم بگم غیب شدن یهوییم نگرانتون نکنه خدایی نکرده:)

وارد پنل که شدم باورم نشد 74تااااا وبلاگ بروز شده ....واقعا چه کردییییییید تو این دو روز...بعضیاتون 5تا 5تااااااا پست گذاشته بودین:))

خداقوت:)

کلا واسه فردا منتظر یه پست مبسوط و مفصل با رسم شکل:)) باشید...

همین دیگه انگشتام توان تایپیدن ندارن :/

شبتون لواشکی:)
۰ ۰

ســـــــحر و یــــــــه روزه پــــــــــر از اتــــــــــفــــــاقـــــــات باحـــــــال و بـــــه یــــــــاد مــــــــــوندنـــــیــــــــانـــــه طــــور:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سحـــــــــر بـاز هــــم ولـــــــــخـــــــرج میــــــــشود....

۴۹ نظر
امروز صبح همینطوری کشــــــون کشـــــــون و خـــــســـــــته و خـــــــواب آلود داشتم از کلاس زبان میومدم خونه به سرم زد حالا که بیرونم برم چارتا کتاب بخرم تو تعطیلات بیکار نمونم جهنم و ضرر یکیشم میدم به نیلو بعد دیدم تنها کیف نمیده اول زنگ زدم به مامان بعد یه عالمه سفارشات مادرانه زنگ زدم نیلو پاشد اومد پیشم باز دوتایی کشـــون کشــــون داشتیم میرفتیم که ناگهان پاساژی سر راهمان سبز شد ما هم با نیش باز زل زدیم به پاساژ و خلاصه گول خوردیم رفتیم حسابـــــی دور زدیم پاساژو البته نصف مغازه ها تازه داشتن باز میکردن دره مغازشونو ...همینجوری داشتیم میرفتیم و حرف میزدیم که یه شال فروشی یه شال خیـــلی جیغه صورتی پشت ویترینش هی بم چشمک میزد که بیا منو بخرررر منم که عصن نمیتونستم چش بردارم ازززززش آخرسرم رفتیم به جای کتابا اون شال خوشمله رو خریدیم تو راه برگشت نیلو خدافظی کرد رفت خونشون منم داشتم میومدم خونه دیدم لوازم تحریریه سر خیابونمون بازه گفتم برم نوک اتود بخرم اگه الان نخرم دیگه رفت تـــــا اول مهـر... وارد که شدم دفترای سیمی رنگی هی حواسمو پرت میکردننننن عصابمو خورد کرررردن بس خوش رنگ بودن... قشنگم جلو چشام بودن منم گفتم امروزو ولخرجی کنم بعدش قول میدم آدم شم مث بچه ی آدم کتابامو بخرم فقط... خلاصه که دفترارو زدم زیر بغلم اومدم خونه :))

الان دارم فک میکنم میخوام چیکارشون کنم اینارو دقیقا!!!! واسه چی خریدم:/ 

ولی میبینم خب شاید ساله دیگه به کارم اومد:)

 نوک اتودم یادم رفت بخرم دیگه دیدم هزار تومن بیشتررررر ته کیف پولم نیس :))

پ.ن:تو پست قبلی حســـــابی از خجالت عمم در اومدیدااااااا نکنید این کارووو آدرس وبلاگو داره میـــــاد میخونه :))

پ.ن2:اینم همون کیفه که با هزارا مکافات آقاهه بهم فروختش خخخ نزدیک یه سال من واسه خریدنش تلاش کردم خدایی اگه واسه المپیاد انقد تلاش میکردم الان مدال طلا میاوردم کلیـــــــــــــــــــک


پ.ن3:کابل گوشی پیدا شد تو کوله فاطی بود:/ عجیبا غریبا://


۰ ۰

وقتی سحر به گفتگو یا پلیس میرفت/میرود...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زمستووووووون کجایی؟؟؟دقیقا کجایی؟؟؟ناموسا کجایی؟؟؟مرگ من کجایی؟؟؟

۳۳ نظر

یهووووووو یاده زمستون افتادم...
چقد لاوه این فصل اخه؟؟؟
زمستون واسه من بهترین فصله ساله(سقط شم اگه دروغ بگم)...
هم تولدم تو زمستونه...
هم عاشق برف و بارونم هرچند هیچوقت وقتی بارون میومد مامان نمیذاشت برم تو حیاط و فرداش هم قطعا سرما هم میخوردم://
هم وقتی مامان بزرگم میومد خونمون و من طبق معمول سرما خورده بودم منو رگباری به لبو و شلغم و باقالی داغ میبست با اینکه هیچکدومشونو دوس نداشتم چقد لذت میبردم از خوردنشون...
هم لباسای گرم و زمستونیم خیلیییی حسه خوبی بهم میدادن...
هم وقتی برف شدید میشد مدرسه ها تعطیل میشد{اینم بگم ما بیشتر ازینکه واسه برف و بارون مدرسه هامون تعطیل شن واسه آلودگی هوا تعطیل میشدیم تهرانیاش میدونن چی میگم:)) }
هم الاغمو تو زمستون دیدم 
هم نسکافه و چایی یا سوپ ها و آشای مامان دمه شومینه خیلی مزه میداد
هم انار دون شده با نمک و گلپر دم پنجره خیلی مزه میداد
هم شب یلدا تو زمستونه
هم از کتاب به دست دید زدن خیابون خیس از پشت پنجره واقعا کیف میکردم
هم درس خوندن تند تند و پرت کردن کتابا تو کیفم بعدش مث جت پریدن تو بالکن و چایی خوردن و رمان خوندن و...
هم درختای انجیر و انگور و گلا و گلدونای حیاط که گل و برگشون ریخته بودن
هم پوشیدن پالتو و شالگردن واسه رفتن به مدرسه
هم چکمه هام(پوتین/بوت) که همیشه کل راهرو رو گلی میکردن
هم وقتی با بچه ها از کلاس زبان رو پیاده روهای خیس قدم زنان میومدیم و پالتوها و بارونیامونو تو راه درمیوردیم و یخ میزدیم و فرداش یه سرما خوردگی حسابی...
هم آفتاب کمرنگ ظهر...
هم زود شب شدنا...
هم اینکه نصف زمستون و من مریضی من و بینی قرمز...
همشووووون چقد خوب بودن واقعا دلم واسه زمستون تنگ شده...
الان که دارم اینارو مینویسم شدیداااا هوس زمستون کردم...مخصوصا بستنی زمستونی...آخی یادش بخیر...
کاش زودتر تابستون تموم شه چقدر تابستون تا الان واسه من بد گذشته واقعا چقدررررررر... ساعت خواب و خوراکم تغییر کرده انگار یه مرده ام از نوع زنده... عصن نمیدونم امروز جمعس یا شنبه یا چندمه یا مثلا دیروز صب که یه نیم رو زدم به بدن تا الان هیچی نخوردم که هیچ از ساعت هفت بعد از ظهر دیروز تا امروز صب خوابیدم(توجه کنید که من خرس قطبی نیستممممم فقط اثرات این قرصاس که خواب آوره)
 سردردا هم که همینجوری داره بیشتر میشه...
دقیقا اینکه میگن انگار آدم تو خلسه یا خلاعه رو دارم این روزا حس میکنم...
اینم بگم و برم:)
خوندن" بعد از پایان" وحشتناکانه و به طرز فجیع ناکانه توصیه میگردد نقطه سر خط:)

۰ ۰

سنگ معجزه+سفر+این روزا+کتاب پیشنهادی+کیف قلب قلبی آناچ+کف گرگی جانانه و سحرانه +واقعا بازم بگم؟؟؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سحر به این نتیجه رسیده است که ممکنه یه روز خوب هر مدلی ام که شده زهرمارت بشه...عصــــن شک نکن!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سحر جنی شده است؟یا جن سحری شده است؟!+اندکی سوتی سحرانه:/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پیتزا پزون به سبک سحرانه طور :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

الاغ نوشت آرین آنه طور واسه الاغ چموشه سحر:)))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اندر احوالات این روزهایم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان