روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

برای آن عهد شکن(۳)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چته؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بازآی و...♡

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

۱۰۱۶ ام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بنشین به یادم شبی...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

در این سرای بی کسی... 🍃

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اولین جمعه پاییزی چنین....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پائیز🍂🍁

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی،روز ششم ماه رمضان...

۰ نظر

تو اینروزا،لبخندم محو شده ،کامم تلخه،جوری ک هیچی پر رنگش نمیکنه،هیچی شیرینش نمیکنه،انقد خستم که هرچی بیشتر میخوابم بیشتر بدن درد میگیرم....کاش تموم شه اینروزا،حق اردیبهشت نیس....

 

امروز نزدیک هشت و نیم خوابم برد و عصر با تگرگی ک میومد از خواب پریدم ولی باز خوابم برد تا هفت که یکم لشینگ بودم و بدن درد داشتم رفتم دوش گرفتم اومدم افطار کردیم و حس درس نداشتم،کتابم نداشتم و بیخیال شدم،و کلا اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه درخت گیلاس محبوب جلو در خونه ک داشت شکوفه هاش از سفید به رنگ صورتی میرفت،کل شکوفه هاش برگ شدن و زمین جلو خونه رو سفید کردن،پتوسم با برگایی که چنتاش زرده، جوونه های لوله طوری داده و سینگونیوم کیفش کوکه،امروز همینقدر کسل بود و اروم و بی محتوا و خلاصه تا اذان بیدار بودم سحری خوردم و تا یکی دوساعت دیگه بتونم بخوابم همین،لطفا اگه این پست و خوندین،واسه کسی که فردا مسابقه درون باشگاهی کیک بوکس داره دعا کنید ممنونم

،روز و شبتون آروم❤

۵ ۰

دو قدم مانده به خندیدن برگ؟!🍃🌸🌿

۰ نظر

مثل مرغ سرکنده(پرکنده؟) اومدم که یکم حرف بزنم،حرف دل...تا بلکه آروم بشم و برم...

تو این چند سالی که اینجا نوشتم،و هرسال بهار،قبل از عید،قبل تحویل سال،چنتا پست میذاشتم،قدیمیا حتما یادشونه

خیلی وقته سری بهشون نزدم که بخونمشون اما شور وشوق و ذوق نوجوونی و بچه گانه اون روزها و نوشتع هام هنوز زیر زبونم مزه مزه میشه،اهنگ خستم محمد علیزاده که همونموقع ها پخش شد با میثم ابراهیمی فیت داده بود و من ذوق مرگ بودم 

و سالهای بعدش که بزرگ و بزرگتر شدم،به قول معروف خانوم تر شدم،ذوقم بزرگانه تر شده بود ولی شوقم همچنان بچگانه مونده بود

هروقت نیازم میشد لباس میخریدم و سنت لباس خریدن دم عیدی واسه ما معنا نداشت ولی خریدن سبزه و سمنو و سنجد و سنبل منو تا ابرها میبرد و برم میگردوند زمین

امسال ولی....!

از اولش که با سیل اومد سراغمون

تا اخرش این نود و هشت لعنتی با این کرونای لعنتی تر

انگار سرجنگ داشت باهامون،به هرکس یه زخمی زد،الان،چندساعت به پایانش مونده،نمیدونم چی بهش بگم،چی مونده که کسی نگفته باشه و بگم

واقعا نمیدونم چی بهت بگم نود و هشتِ نامرد

دونستنی هارو خودت میدونی،

چه قلبهایی نسوزوندی و چه ادمهایی رو ک نبلعیدی،

چه سیلی هایی که بر صورتمون نکوبیدی

الان که از این در رفتی بیرون لطفاً یه قفل محکم و گنده بهش بزن

که نود و نه از یه در دیگه وارد شه

و برای سال۱۴۰۰،من با زور نخوام شعله ی شوق و ذوق و با زور توخودم روشن کنم و مغموم باشم و دلگیر و افسرده.....

دیگه وقت رفتنته.....

این چندساعتم تحملت میکنیم خوک کثیف....

نامردی کردی....

برو،بدرک

 برو و دیگه هیچوووووقت هیچ جا سر راه هیچ کره ای سبز نشو،به سلامت...!

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن۱:امسال،از اون اولش تا آخرش پر از فراز و نشیب و سربالایی و سرپایینی های خیلی زیادی واسه من بود،که سربالایی هاش خیلیییی زیاد بود و به طرز گریــــه آوری سال بد و سیاهی بود ،خداروشکر میکنم عزیزی از دست ندادم ولی شوق چندانی هم نداشت واسم و سخت بود،کنکور و تابستونی که منو داغم کرد،و هزارتا اتفاق دیگه،امیدوارم سال جدید خیلی بهتر از نود و هشت باشه برای همگیمون...❤

 

 

پ.ن۲:چهارشنبه سوری،من جلو تلوزیون نشستم الوچه خوردم،خونرو تقریبا برق انداختیم و یک سری کارا هست ک تو عید باید انجام بشه،صبح قبل سال تحویل بابا تا ده روز باید سرکار باشه و منو مامان تنهاییم،میخواستم امشب و تا صبح بیدار باشم و خب الان دودل شدم،اگر خابیدم که هیچی ولی بیدار بودم یکم اینجا باهاتون گپ میزنم...

 

 

پ.ن۳:داشتم میگفتم،چهارشنبه سوری،من بعد الوچه خورون و توحال خودم بودن،پاشدم هفت سین چیدم،بعد،بابا تو حیاط اتیش روشن کرد،از سر و صدا داشتیم روانی میشدیم،همسایه ها همگی یه جوری خودشونو با منور و ترقه اینا سرخوش میکردن و من غبطه میخوردم به حال دلشون،کنار اتیش نشستیم عکس گرفتیم و رفتیم تو،امروز،اخرین روز سال هزار و سیصد و نود و هشت،ساعت دوازده و نیم از خواب پاشدم ،واقعا ناله بودم و بی جون،عصری بخاطر یه کار مهمی مجبور شدیم ازخونه بریم بیرون،با تمام نکات ایمنی و بهداشتی و ماسک و دست کش و ژل ضدعفونی کننده و الکل!تراااافیکی بود که بیا و ببین

مردم گونی گونی بیدمشک میخریدن و یک سری داشتن گلدون سفالی میخریدن و هفت سین و بعضا با ماسک بودن،تو ماشینا راننده ها بعضیاشون ماسک زده بودن و دستکش لاتکس دستشون کرده بودن،ولی....!!!!!!!

چیزی که ازارم میداد مردمی بودن که بیخیال اینکه ماها خودمون و قرنطینه کردیم و توخونه ایم مشغول خریدن و واسشون مهم نیست ک با بیرون اومدنشون چند ماه دیگه در حق کادر درمان مظلوم و خسته،ما که تو خونه نشستیم و درس و دانشگاه و شغل و کارهامون استپ شده و رو هواست،چقـــــدر ظلم میکنن،به شخصه از هیچکدومشون نمیگذرم،ما واقعا ادم نیستیم؟!!!دلمون خرید و خیابون گردی و پارتی و سفر و...نمیخواد ؟!!!

 دلم میخواست بلند گو دستم بگیرم بگم لعنتیا شما خودتونم هیچیتون نشه منتقل میکنید ویروسو،طاقت بیارید و بجای سنبل تو هفت سینتون یه سین دیگه بزارید،کاری از دستم برنیومد،اومدیم خونه،دلم داشت مچاله میشد از شدت غم،نگرانی مثل یه حفره وسط قلبم جا خوش کرده بود،رفتم حمام و اومدم،موزیک گذاشتم و اتاقمو جم و جور کردم،هفت سین و تکمیل کردم و شکلات تو شکلات خوری ریختم،شام خوردم و سر به مهر دیدم،جذابیت داشت برام یه جاهاییش،موقع وبلاگ نوشتنش باهاش همزادپنداری میکردم،بعدم یه ویدیو درست کردم و یکم اینستا چرخیدم و جواب تبریکای دوستا و آشناهای واتس آپمو دادم،و تصمیم گرفتم واسه اینکه سوزش قلبم کم شه یکم بنویسم،جواب داد تاحدودی انگار❤:)💞

 

 

هرکی اینجاست،رد میشه و یا دستش خورده و یاهرچی و نگاهش به این پست افتاد،ار ته دلم از خدا براش میخوام بهترین اتفاقای زندگیش رو امسال تجربه کنه،از انرژیهای منفی دور باشه و شادی و سلامت و سرزندگی و ارامش مهمون خونه ی قلبای تک تک شون و همگیمون باشه الهی الهی الهی آمـــــــین❤

۱ ۰

ارغوان،این چه رازیست که هرسال بهار با عزای دل ما می آید؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چی به سره قلب من اومده؟

۱ نظر

۱.عنتخاب واحد،خیلی مزخرف،چررررت،و خسته کننده بود،سایت پدرمونو دراورد،تو صف طویل شهریه کمرم خورد شد و درنهایت اونی نشد که میخواستم،امیدم فقط به حذف و اضافه و برداشتن یه سه واحدی و یک واحدی و یا دوتا دو واحدیه،اگه بشه...

 

۲.در جهانی زندگی میکنیم که کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتن و من برای بار هزار و نهصدم با کلمه ها*ش* نه رنجیدم نه افسوس خوردم نه نالیدم و نه گریه کردم و نه زجر کشیدم،من مُردم...

 

 

۳.چند دقیقه بود از حموم اومدم اینور و سه تایی با مامان و بابا زیر کرسی و تو گوشیامون بودیم و منتظر بودیم چاییامون خنک شه،حس کردم یه موجی از زیرم رد شد و مامان پرید و بابا کلا تو فاز نبود چون هنذفری تو گوشش بود و متوجه زلزله نشد ،جیغ بدی زدم و پریدیم تو حیاط،بابا برامون کاپشن اورد و بعد چند دقیقه اومدیم داخل و کاشف به عمل اومد که کانون زلزله حوالی اشنویه بوده و تا تبریز هم شدیدا حس شده،میگن سیلوانا بعد از اون تایم ینی بعد نه و نیم بازم زلزله حس شده ولی ما متوجه نشدیم،امشب برخلاف شبای دیگه خوابم میاد ولی میترسم که بخوابم،مامان و بابا هم که خر پفشون نشون میده خواب خوابن،منم خمیازه میکشم دستم تا ازنج تو چشممه و اهنگ گوش میدم و فوبیا گرفتم هر ان حس میکنم زیرم داره میلرزه..

 

۴.دلم فریاد می خواهد

ولی در انزوای خویش!

چه بی آزار با دیوار 

نجوا می‌کنم هر شب...

👤محمدعلی بهمنی

 

۵.روحم احتیاج به جلا دادن داره،به ارامش ،به سکوت،به یه حال اروم،مامان میگه برو تهران هوات عوض شه ترم جدید رو با انرژی شروع کنی،بابا سکوت میکنه،من مردد ترین هنذفریم و میزارم تو گوشم و چشمام و میبندم و فکر میکنم حالِ روح با تهران اومدنم درست میشه؟

 

۶.الا بذکر الله تطمئن القلوب❤

شبتون بخیر💗

 

 

 

۱ ۰

من...میمیرم...

۰ نظر

واسه خاطر هردوتاااااااااااااااااااااااااامونه اگه پای تو واینمیستم 

کسی جز تو توو زندگیم نیست، جزتو عاشق هیچکی نیستم 

من میرم.. 

واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمامو روی تو بستم 

تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته ی خستم 

من میمیرممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

من تو این مدت دیدم هر چی که باید از اول قصه می دیدم 

شبا تا خوده صبح آهنگهای غمگین گوش میدم 

نمیتونیم با هم باشیم اینو تازه فهمیدم 

میمیرم بی تو منه دیوونه ی زندونی 

میدونم که تو حتی بدون منم میتونی

جدایی عشقم راه اول و آخرمونه 

واسه خاطر هردوتامونه میدونی 

واسه خاطر هردوتامونه اگه پای تو واینمیستم 

کسی جز تو توووووووووو زندگیم نیست جزتو عاشق هیچکی نیستم 

من میرم 

واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمامو روی تو بستم 

تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته ی خستم 

من میمیرم 

میمیرم بی تو منه دیوونه ی زندونی 

میدونم که تو حتی بدون منم میتونی 

جدایی عشقم راه اول و آخرمونه 

واسه خاطر هردوتامونه میدونی 

واسه خاطر هردوتامونه اگه پای تو واینمیستم 

کسی جز تو توو زندگیم نیست جزتو عاشق هیچکی نیستم 

من میرم 

واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمامو روی تو بستم 

تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته ی خستم 

من میمیرم

۱ ۰

نیازمند اندکی امید...

۳ نظر

پارسال تابستون یه پست گذاشتم با نوای ویلن علی جعفری

الان خوندمش

هزاربار خوندمش

دلم میخواست یه عالمهههههههههه گریه کنم

نوشنه بودم سال دیگه شاید این سحر الان نباشم و یه سحر شادتر و شیطون تر باشم..

جه میدونستم برعکس میشه؟

چه میدونستم دلتنگی هر روز یه حجم بزرگی از منو نسخیر میکنه و گلومو فشار میده و بغضم و سنگی تر میکنه

چه میدونستم همش باید برای خنده و زندگی و زنده موندن و کم‌نیاوردن و سردرد نداشتن و از کسلی در اومدن این همه تلاش کنم

چه میدونستم محکومم به عادت

اگه میدونستم قدر اون لحظمو میدونستم

الانم‌نمیدونم چقدر دیگه بگذره و بیام این‌پستم و بخونم و غبطه بخورم که چرا اونموقع اونقدر حالم بد بود ،چرا کیف نکردم از اون لحظم،الان که حالم بدتره و یا برعکسش،خوشحال تر باشم،ولی هرچی که هست،دلم میخواد یه روی خوش از این دفتر جدید زندگی ببینم

نشسته بودم و داشتم برای چهارسال دیگه و تموم شدن درسم برنامه ریزی میکردم یهو مامانم‌گفت از کجا معلوم ازدواج نکرده باشی؟

و الان فکر میکنم از کجا معلوم زنده باشی؟

از کجا معلوم هدفت عوض نشه؟

از کجا معلوم موج زندگی طوفانی نشه وپرتت نکنه به یه نقطه دیگه ازین جهان؟

ته تهش نتیجه گرفتم که مثل ادم با همه چیز کنار بیام و انقد سخت نگیرم

آدم که از یه دقیقه بعد خودش خبرنداره،داره؟

پاشدم رفتم حموم اومدم یه چایی داغ با ویفر خوردم و به خودم عطر زدم و موهام و سشوار کشیدم و رژ لب زدم و اتاقم و جمع کردم و سعی کردم هر چی انرژی مثبت هست و بگیرم و اروم شم،اهنگهای قبلا وبلاگم و گوش دادم و نوشته هام و خوندم و تصمیم گرفتم بازم بنویسم و اگه شد بخونم و براتون بزارم اینجا

یکمم فیزیولوژی و آمار خوندم و خیلی خسته شدم😐😐😐کمرم شکست اصلا😄تف به ریا😄

ما رفتیم درس مونو بخونیم😩

الانم اومدم خیر سرم اناتومی ببینم از تو گوشی یهو دیدم دارم وبلاگ مینویسم😄

عای عم یک عدد محتاد😄😄😄😄😄

اودابز😅😇😊🙃

۱ ۰

خبر و درد و دل....پس از رویارویی با غول:)

۳ نظر

سلام

یکم سخته باورش ولی من هنوز استرس دارم...یه استرس توام با غم  و گوشه نشینی...دلم میخواد بیشتر سکوت کنم و تا حتی حرفی بهم زده میشه سریع گریم میگیره...دلم نمیخواد با هیچکس حرق بزنم و میخوام همه ازم دور باشن...فعلا این ارامش دو نفره و گوشه گیری رو واسه خودم تجویز میکنم تا بلکه چند روز دیگه بهتر بشم...دلم نمیخواد فعلا از اتفاقات کنکور و اینا حرف بزنم که حس میکنم مثل یه خواب گذشت از جلوی چشمم..انقدر دور میدیدمش از خودم...حس میکنم شوکم کرد....در هرصورت میخوام ادامه ی عید و تا الان بنویسم و بعدش برگردم به روال عادی وبلاگ...

امیدوارم همه دوستای کنکوریم حالشون خوب خوب باشه و پر انرژی باشن 

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامم امروز تاسیس شد

پیشنهاد میکنم حتما باشید مخصوصا تو کانلل تلگرام دلگرمیمه وقتی مینویسم و میخونید و اروم میشم و اروم میشم و اروم میشم...شاید ویسایی که تو پست پین شده ی وبلاگ حرفشو زده بودم تو کانال تلگرامم بزارم 

روحم نیاز داره این روزا به نوشتن و خوندن ...

بیاید:)

کانال تلگرام:

وبلاگ در تلگرام😁

سلام و اینا بعضی غرغرا و پستایی که وقت نمیشه تو وبلاگ گذاشته بشه میزارم اینجا

https://t.me/susa1144sahar

ایدی اینستاگرام:

Parparoooi

۰ ۰

هرجای دنیا ایستاده اید برای خوب شدن حال بابام و حالِ دل من و مامانم "امن یجیب" بخوانید...لطفا

۷ نظر

من اگر یک روز کاره ای میشدم

بستری شدن باباها را ممنوع اعلام میکردم

دارویی می ساختم که بشود

مریضی باباها

و حال بدشان

کمر خمشان

درد شان

همه و همه

از بین برود

بچه ها،مخصوصا دخترا

میفهمند چقدر بابایشان درد دارد و میگوید "چیزی نیست"

آن وقت شاید خودشان هم تظاهر کنند چیزی نیست

تا شاید دلگرمی داده باشند 

و وقتی روانه ی بیمارستان میشوند

قلبشان مچاله میشود

کتابِ زیست توی دستشان را پرت میکنند

و های های گریه میکنند

هرچقدر هم بگویید چیزی نیست

خانه ای که

 پدر

 به قصد بیمارستان 

و 

خوابیدن روی تخت سفید زشت ـَ ش ترک کند

آن خانه

آوار میشود بر سرِ

دختره

کنکوریِ

گریانِ

مظطرب!

پ.ن:لطفا واسه خوب شدن حال بابام دعا کنین...لطفا لطفاااااا لطفاااااااا

۰ ۰

سحرانه نوشت1

۲ نظر

سحر نوشت1:حدود دو سه روزیِ به یه آزادی عجیب رسیدم که حس میکنم زندانیم...نمیدونم چجوری بگم هم ازادم و هم زندانی...ازاد از لحاظ ظاهری و زندانی از درون...تو این مدت ساعت 11،12 رفتم تو تخت و ساعت چهار یا پنج صبح زودتر خوابم نبرده و وقتیم که خوابم میبره یه خواب تکراری میبینم که صبحش هیچی از اون خواب یادم نیست...اعصابم خورد میشه...یه جفت چشم قهوه ایِ قشنگ که با تمام ساده بودنش دنیایِ منِ!


سحر نوشت 2:گفته بودم هروقت میرم باغ نگارستان حس میکنم روح از تنم جدا میشه میره اون بالاها دور میزنه گریه میکنه سبک میشه یکم رو شاخه های درختا میشینه و آخرسر جلا خورده برمیگرده به تنم و من سبکبال و سختتتتتت از باغ نگارستان دل میکنم..هروقت میرم انرژی دو برااااابر میگیرم و در عین حال اروم ترین میشم...یه چیز خیلی عجیبی داره...چه حسِ ناب...شاید فقط برای من اینجوریه نمیدونم ولی فرداهم میخوام صبح برم پیش دوست مامانم که معلمِ یکم ایرادای زبانمو بگیرم و ازونور با مامانم و محیا و دوستای مامانم بریم باغ نگارستان... .

این عکسای قشنگ قشنگ یادگاری همون موقعس...مهرماااااه...ازونموقع دنبال یه فرصت بودم بزارم براتون...حس میکنم چندسال پیش بوده...ولی من بهتون میگم یه بار پاییز برید نگارستان و از هواش عشق کنید...صب برید تا غروب:)

حدس بزنید من کدومم:))))

:)

خسته شده بودیم نشسته بودیم رو برگا...بازم منو پیدا کنید:)))حدس تونو بگیدااا:))

واستاده بودیم لب این استخرِ دیدم یه گل نارنجی داره چشمک میزنه گوشه استخر که بیا از من عکس بگیر دلت غنج بره برای دوستای بیانیتم بزار دلشون غنج بره:))

واقعا میگن اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد..من الان یه بغض آمیخته با یه لبخند گشاد دارم:)


سحرنوشت3:یه رمان قبلا خوندم حدود دو سال پیش به اسم "یاسمین"که انقدر از غم کلمه به کلمه ی نوشته هاش بغض کردم و اشک ریختم که نصفه رهاش کردم ولی پریشب واسه محیا فرستادمش و یه حس مرموزی مجبورم کرد بخونمش...هنوز تموم نکردم... .


سحرنوشت4:نمیدونم این روزا دلم میخواد حس بد سر دلم و با گریه خالی کنم...دلم میخواد بغض کنم تو اتاق تاریک و سردم و اروم اروم اشک بریزم و بعد زیر پرتو بیهوش شم از خواب و وقتی بیدار میشم نه خبری از سردرد و سرگیجه باشه نه بدن درد و کسلی نه بغض و هق هق نه حس بد و ناراحتی نه یاد اون چشمای قشنگِ قهوه ای که از جلویِ چشمام کنار نمیرن...نمیخوام دیگه با هییییییییییییچ حرف و وعده ای اروم باشم...میخوام خودم اروم باشم و اروم باشم و اروم باشم...فعلا که پرم از تلاططططططططم...


سحرنوشت خداحافظی:از این آهنگِ رضاصادقی لعنتی تر نداریم والسلام...




۰ ۰

بی حوصلگیه لعنتی-_-

۰ نظر

بعضی وقتا مثل الان از بی حوصلگی داری خفه میشی....

از دلتنگی...

بعد کلی کتاب رو هم و کلی جزوه و سررسید کنارش چشمک میزنه زودتر شزوع نکنی باید منتظر توبیخ و حرف باشی...


از طرفی حس میکنم یه وزنه سنگین گذاشتن رو شونه هام که ولو شم و اهنگ گوش بدم....


از طرفی با یه اهنگ میری به چندسال پیش و تو خاطرات قل میخوری...


از طرفی باید پاشی کارارو هندل کنی و اتاقتو جم کنی چون شب مهمون دارین...همون فامیل بابام که گفته بودم قبلا دو تا پسر دارن که پسر بزرگشو بچه بودیم دهنشو سرویس کرده بودم:))) تهران سربازه و میخواد شب بیاد اینجا تا فردا...


از طرفی سردرد لعنتی مثل خوره افتاده به جونم...


از طرفی دلم میخواد پست طولانی و اتفاقات و ماجراجاتشو بنویسم...


از اونور با اهنگ جدید حمید عسگری دارم پس میوفتم...


از اون طرف دلتنگ یه صدام...


از اون طرف کلی عکس میخوام بزارم که لپ تاب هنوز درست نشده و شاید فرجی شه و عصر درست شه راستی یه کتابم خوندم بعدا بهتون میگم:)

همین 

۰ ۰

کسی است که خنجر ندارد..."دوست" را میگویم....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

/672/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان