روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

این دوروز،آرامشی از جنس خوشبختی ...[رمز همون قبلی، اونایی که ندارن بگن بفرستم]

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قربونت برم خدا❤

۲ نظر

وقتی اومد تو حیاط ،اول از همه مهرشو به دل بابام انداخت،کوچیک بود،خیلی کوچولو،بعد دل هممونو برد،زمستونا تو یه کارتون واسش خز گذاشتیم و توش میخوابید و واسش غذا میذاشتیم،من اولا کلی غر میزدم و بعد خودم شیفته اش شدم،نازش میکردم و واسش غذا میزاشتم و این موضوع رو قبلانم گفتم،من از تمام حیوون ها متنفر که نه ولی میونه خوشی باهاش نداشتم،خلاصه که همراهمون بود و همراهمونه و شکم اویزونش نشون داد یه مدته که نی نی داره طوسی سفید چشم سبزه ملوسمون،دیشب کلی میرفت میومد جلو در صدا میکرد و وقتی واسش گوشت گذاشتیم نخورد،حالا امرور صبح،بابام واسش تو انباری جا گزاشته و رفته اونجا و امروز نی نی هاش رو به دنیا اورد :)هنوز ندیدمش و بابا میگه سمتش نرید فعلا که حساسه ،اتفاق خوبی بود،بابام میگه این به ما پناه اورده،برکته،گناه داره اگه ولش کنیم یا پسش بزنیم،این اتفاق قشنگ امروز بود❤

۹ ۰

امروز،یک قدم تا رویا🙂🍓🍃💚🌺🌼

۰ نظر

اینروزهایم،غمهایم را با شادی های کوچک گره میزنم

تاحالا شده با اشک در چشم و غم در دل و بغض در گلو بخندی؟!

 

۸ ۰

پادکست

۱ نظر

 

دوستا عزیزم سلام 

وقتتون به خیر باشه💚

این پست درباره هر آنچه من تحقیق کردم از دسته بندی پادکست های مختلف و تجربه خودم،اگر دوست داشتید و مایل به گوش دادن روایت های مختلف در زمینه های مختلف بودید، ادامه مطللب را بفشارید:))❤

 

۲ ۰

صرفا جهت استپ کردن این روزایی که تند تند میگذرند،تا بعد یادم نره بنویسم از تولدم،روز دانشجو و...:)

۰ نظر

ساعت نه صب رسیدم و جریان فرفره وار خوشبختی و خوشبختی و خوشبختی و فقط مرور کردم و از ته دلم نفس عمیق کشیدم

چقد خوبه که خدا میزاره بعضیا بیان تو زندگیش،تا بفهمه در عین بدبختی چقد خوشبخته،درعین اشک تو چشم چقد شاده،در عین دل شکستگی چقد پر از عشقه و من هزارتا دنیا خوشبخت و شاد و پر از عشقم تا هستی:)

چهارشنبه پنجشنبه و جمعه ای که گذشت فوق العاده ترین روزهای عمرم بود...

روز تولدم جمعه:)

و امروز که روز دانشجو بود،به شخصه استوری نذاشتم و از شنیدن تبریکا دلم قنج نرفت،تا وقتی قدمی برای کشورم و مردمم برندارم حس خوشحالی و افتخار از دانشجو بودنم ندارم

تعریفی جات داریم خیلی خیلی،عـاما،خوابم میاد شدید،هنوز خستگی سفر و ناراحتی واسه جدایی تو تنمه،صبح امتحان میانترم روانشناسی عمومی دارم و داره برف میاد،اولین برف ارومیه که من امسال دیدم..فعلا تا بعد شبتون بخیر❤‌

۱ ۰

شالگردن:)

۴ نظر

این روزهای در آستانه ی پانزدهمین روز از نهمین ماهِ سال،فکر میکنم چقدر برخلاف گذشته از روزهای پیش رو وهم دارم،گیر کردم تو روزهای گذشته،تیکه تیکه قلبم رو بین روزهای قشنگ نوجوانی و بچگی خاک کردم و بجاش تیکه های سنگ و کلوخ تو قلبم جاساز کردم..

میبینم

میشنوم و

بی تفاوت از تک تک اتفاقهای زندگی می گذرم..

کمتر دلگیر میشویم...

صبورتر شده ام...

بیشتر میبخشم...

کمتر خرده میگیرم

درِ گنجه را باز میکنم و

شالگردنی که سال پیش بافته بودم را میارم و بازش میکنم،رج به رج تمام بافته هارو میشکافم،تصویر گنگ روزهارو برمیگردونم،خودم رو میبینم،دلتنگ میشوم،بغض میکنم...

رج آخر...

من و روزهای خوبم...

میگم الان وقتشه

دونه دونه سر می اندازم در میل بافتنی

انگشتانم را  میرقصانم بین کاموای زرشکی،کلافِ حوصله و صبر و تحملم کوچک و کوچیک تر میشود و شالگردنم بلند و مهن تر

میبافم

یکی رو،دوتا زیر...

کلاف کوچک تر شده

و کاموا دارد به انتهایش میرسد

شالگردن بافتنیم دارد تمام میشود..

همانی که میخواستم شد؟

پسِ رج به رج اش عشق و مهربانی و صبوری جاساز می کنم... 

یه دنیا جای با عطر هل و دارچین و گل محمدی...

خنده های از ته دل....

روزهای زندگانی با آسمان صاف،روزگار بر وفق مراد،دوستی ها پابرجا و ماندگار،عطر یاس و نرگس و رز و هیزم  که روشن کنم و شومینه ی دلم را گرم نگه دارد،شال گردنم تمام شده است،میله هارا میکشم...

شال گردن را میندازم دور گردنم تا برای همه ی روزهایی که قرار است بشود تجربه و زندگی بیســـــت سالگی ام را گرم نگه دارد،که نه فقط گردن و صورتم را،بلکه تمام زندگیم را در باران،سرما،برف و بوران،گرم گرم گرم نگه دارد...

 

پ.ن:امروز،به تاریخ دوازدهم آذرماه،من ،دیمن و انیس رفتیم کافه،من و دیمن بعد کلاس فیزیولوژی که امتحان میانترم کنسل شد بخاطر تقلب،با اسنپ رفتیم و انیس هم اومد،یه تیکه کیک و چای سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و رو کیک شمع گذاشتیم و من فوت کردم،بعد رفتیم و پیتزا استیک خوردیم که اونجا هم کلی ختدیدیم،برگشتنی یه استرس وحشتنااااک گرفته بودم و خلاصه با دربست برگشتم سمت دانشگاه و بابا اومد دنبالم،اقای جوشکار اومد خونه،من چمدون و چک کردم و براش هام و شستم و بلیت رزرو کردم برای ساعت یک ربع به ده فردا (اولین تجربه ی سفر تنهایی به شهر خودم)

قراره زندایی بیاد دنبالم ،با تمام این اوصاف امرور پر از دلگیری و کنکاش بودم و چند دقیقه پیشم مورد حمله ی یک سری حرف قرار گرفتم که تهش شد ببخشید،بخشیدم،ولی کاش انقد دلم نمیشکست...حرفام ته کشید،برم با لالایی بارون بخوابم زیر کرسی،شبتون اروم:)

۱ ۰

گیلیلیلیلیلیلیییییییییییییی😂🎈

۸ نظر

خبـــــــــــــــــر خبـــــر،دارم متولد میشماااااا:

۱.عــــــــــاااااااقوووووووووو تولدم نزدیکهههههه خببببب😄،هوهوهووووووووووووووو جیییییییغ،از متولد شدنم خوشحالم خب:| بعدددددد قرار سه شنبه ی دو هفته دیگه بیام تهراااااااان و تا جمعه شب بمونم جمعه شب برگردم،و این اولین سفر تنهااااااایی خواهد بووووود[انشالله]

 

اندر احوالات امروز دانشگاه:

۲.امروووووز،من که کلا از وقتی که کرسی گذاشتن مامان اینا کلا با اتاقم بای بای کردم،سر و تهم بزنی زیر کرسی پیدام میکنی،زیر کرسی درس میخونم،میخوابم،میشینم،تلوزیون میبینم،گوشی بازی میکنم کلا زیر کرسیم حالا صبایی که هشت کلاس دارم عین گرگ زوزه میکشم و ناله میکنم ک مامان و بابام میگن بخواب بابا نمیخواد بری😂😂😂خلاصه ازونجایی که دسشویی تو حیاطه کلا با فوش دادن به زمین و زمان مراحل ادرار و دست و صورت شستن طی میشه😁😅دیگه امروز مامانم نیمرو زد خجسته واااااارااااانه تا خود هشت و بیست دقیقه داشتم میلومبوندم😁😂دیگه دوییییییدیم سمت دانشگاه دیمن بمن اس داده بود برام جا بگیر منم توراه بودم براش زدم باج،رسیدم هم استاد سرکلاس بود هم دیمن و مرجان نشسته بودن برام جا گرفته بودن😂بعد یه پسره تو کلاسمون هست اهوازیه خیلی مسخرس هی میگفت استاددددددد خوابمون میاد اونم یواش درس داد بعد مرجان هی گفت بچه هاااااا بعد کلاس بریم از دانشگاه بیرون بستنی بخوریم،اولین نفر من گفتم بریم با گلوی چرکککککککک کرده😂😂😂کلا خیلی پایم:/بعد عین خلا شده بودیم همش میگفتیم میخندیدیم تو راه بعد دیمن یه دختره رو بهش نشون دادیم ندید هی ادرس دادیم هی گف کوکووووو من و مرجان با انگشت اشاره کردیم بهش داد زدیم اوناهااااااا همه نگامون کردن😂😂😂رو پل هواییم تو اون سرما نمیدونم زده بود به سرمون چرا پاهامونو میکوبیدیم😂تق تق صدا میداد پل یعنی تا برسیم فقططططط داشتیم میخندیدیم،رسیدیم املت و سوسیس تخم مرغ و چایی سفارش دادیم بعد مرجان تنننننندش کرد تا فیها خالدونمون سوخت ولی خیلی چسبید😁دیگه دوییدیم به دیمنم گفتیم برو ریاضیتو حذف کن فیزیو رو بیا اونم گفت باج😂رفتیم سر کلاس فیزیو هیچییییی جا نبود یه اییییییل نشسته بودن هرکیم صندلی خالی بود کنارش غارت کرده بود😒😒😒کلاستور و چیز میز گذاشته بود که جا برا دوستش بگیره خیلی بد بود اصلاااااا جا نبود،ما هم کلاسمون یک تا سه هست اصلش ولی خب صب میریم که اسیر نشیم تا سه،بعد دیگه از هرررررکی میپرسیدم اینجا بشینم میگفت جاعهههههههههه اخرش دیگه قاطی کردم گفتم جاعه ک جاعه بدرررررک زنبیلاتونو وردارین بینممممم،کل کلاس حدود ۷۰‌نفر شایدم بیشتر بودیم همه ام زلللل زده بودن بمن😂دیگه استاد اومد قشنگ عنمون کرد گف اونایی که یک تا سه کلاس دارن گم شن حاضر نمیزنم😂💩بعد ازونجایی که من خیلی به چسم برخورد سریع در و باز کردم برم😂مرجان و دیمن نگهم داشتن دیگه استاد صندلی گذاشت به پسره ک بغل رلش نشسته بود گفت بیا جلو و من اون ته رفتم سرجاش نشستم و کلا دختره و پسره ریده شد تو حالشون بدبختا،دیگه مرجانم اومد بغلم نشست قشنگ کنج کلاس بودیم تو دیوار،دیگه با مرجان دهن دختره رو سرویس کرده بودیم هی میگفتیم اه اه چجوری میتونن تو دانشگاه رل بزنن اخه (پسره خییییییلی خوشگلتر و سر تر بود دختره بیغ و ریغو بود)..دیگه دیمنم چهارتا بغل ما نشسته بود اس ام اس بازی میکردیم😂😆تهشم دیگه نجفی حذفیارو واسه نیم ترم ۱۱آذر گفت و دوییدیم خونمون منم تا پنج اینا فقط پای تلفن حرف زدن بودم و تا هشت خوابیدم زیر کرسی خیلییییی کیف داد یه برنامه ریزی ام کردیم دوشنبه ی همون دو هفته بعد بریم کافه،دیگههههه اینجوری الانم میخوام قرمه سبزی و ترشی گل کلم بزنم با دووووووغ(😝😉😁) و درس بخونم صبحم تا لنگ ظهر بخوابم لنگ ظهر تا پنج برم کلاس،جامعه شناسیم بپرسه بلد نباشم منفی بده عـــــــــن شیم😂😁😅😒همیننننننن دیگههههه بای بااااای[اصن از وقتی اینترنت وصل شده روحیم عوض شده کلا نه؟😁😂😅][عنوان:|😂😁😅]مسخره بازی بسه بای بای😄😅

۱ ۰

پس از مدت هـــــا😊

۲ نظر

و همانا اینترنت جان قطع شد تا من بجای خیانت به وبلاگ عزیزم و چرخیدن و پست گذاشتن تو تلگرام،چت تو واتساپ و اینستا پس از مدتهااااا ب اااصل خویش بازگردم😁

حالا یکم کلی حرف بزنیم..

اقاااا اون از زلزله ای ک چن هفته پیش افتاد نزدیکی اینجا بود ویبره رفتیم دیگه از پستای تو کانال مشخص بود چقد گرخیدم😂صبحشم یه املتی زدیم انگار نه انگار دیشب و کلا تو حالت هوشیار خواب بودیم😂

اممممم....

این چن وقتی ک نبودم سر درس و دانشگاه و اشنایی با محیط درسی و زندگی و وفق پیدا کردن بودم..

من،خیلی خوب میفهمم یکی ک از بچگی تو شهر بزرگ و ازادی مثل تهران زندگی کرده باشه،وابسته ی خاله و دوستاش باشه،بره کافه و اینور اونور،چقدر سخته که بخواد وارد محیط کوچیک تر با فرهنگ و زبان متفاوتی بشه که ممکنه خیلی ها دید خوبی هم نداشته باشن بهش،اما به شدت معتقدم ادم از اهنم ک باشه اگر بخواد اتفاقای جدید و تجربه کنه و ریسک پذیر باشه باید وا بده،ول کنه و بزاره کائنات براش رقم بزنن...

این مدت..

من تو یه کافه کار کردم تقریبا یک ماه ک تجربه ی فووووق العاده ای بود واسم،بابا هوام و داشت و بقیه به طور باور نکردنی ای بهم انگیزه دادن،یاد گرفتم و تجربه کردم، کار کردن وخستگی و روی پای خودم ایستادن و مستقل بودن و..هرچند کم...اما مفید..

خاله و دوستش لیلا و شوهرش اومدن اینجا با وجود اینکه ما اولین بار بود باهاشون برخورد داشتیم اما زود صمیمی شدیم،شیخ تپه و دریاچه رفتیم و بند و خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت...

 عروسی نوه عمه ی پدر بود بس به ما خوشید و خاله ی پدر شب با ما اومد سیب زمینی تنوری زدیم و خیلی خوشید

دوشنبه هم ساعت ده و نیمم پدربزرگ و مادربزرگ دلبندددددد خودمممم پرواز کردن و دوازده پیشمون بودن و خب مامانبزرگارو ک میشناسین؟وقتی میره آدم خونشون بارت میکنه و وقتی میاد باخودش کلییییییی چیز میز میاره(شخصا فدای همشون❤)واسه هممون رو تختی با پارچه های نو ک خودش رفته انتخاب کرده با کمک دختر خواهرش دوخته رنگ و مدلی ک دوس داریم و اورده😭ینی من واسه رو رو تختیم مردمممممم،صورتیییی طرحدار و همچنین عاااااشق رو تختی مامانینا شدمممممممم،چنتا ساک گندههههههه فقط خوراکی و اینا اورده،میشه واسه مامانبزرگا نمرد؟؟؟؟؟(تعریف میکرد تو فرودگاه اقاهه بهش گفته مادر مگه مرغ و برنج ارومیه پیدا نمیشه؟اخه چرا انقد عشقی مامان جون؟😍)

دیگهههه دیگهههه..

دانشگاه خوب میگذره..

کنفرانس دادم درس انسان شناسی و با موضوع پدر دراوره انسان و خلافت الهی و هفت نمره گرفتم

در کمال ناباوری ک واسه مباحث اساسی هیچ فصلی نمونده بود و فصل هفت ب من و مرجان افتاد ک چون من سرماخوره بودم و مرجانم حالش بد بود از استاد خواستیم عقب انداختیم

ازینور خوردیم ب داستان بنزین و اینا😒

ازینورم ک نت قطع و منی ک توفیق اجباری پیدا کردم وبلاگ بنویسم..

ولی با همه ی این تفاسیر،شبا وقتی ویدیوها و عکسهای گالریم و زیر و رو میکنم،ینی دلمو و خاطراتم و با خاله ،محیا،روزای کنکوری بودنم زیر و رو میکنم و وسط خنده،بغض میکنم..زندگی کاری نداره ک مشغول خاطره ساختنی یا نه..خوب یا بد..باهاش راه نیای و از منظرش لذت نبری،برت نمیگردونه،راه خودشو میره،یادم باشه،یادت باشه‌:)‌

۱ ۰

مووووردی:))

۲ نظر

اصن موردی نوشتن واسه منی که دیشب پنجونیم خسبیدم و هشتونیم پاشدم و با هنذفری نشستم تو ماشین که بریم دنبال اوکی کردن یه سری کارا و خریدن موکت و کابینت دیدن و اینا بسسسسسسسس واجب است

:))



یک.۲۰ام تولد مامانم بود و ساعت یازدهونیم شب یه قنادی و دیدیم داره کر کره اشو میکشه پایین خرشو گرفتیم گفتیم داداش صبرررر کن کیکو زدیم زیر بغل رفتیم پارک ساحلی دو تا از دخترعموهای بابارو دیدیم که با بقیه خواهرا اومده بودن و مامانم میگفت داشتن هی سرتا پاتو برانداز میکردن میخوردنت:////من خودم متوحه نشدم ولییییی خلاصه شب خوبی بود دو تا قاشق یک بار مصرف و سه تا ظرف یکبار مصرف پیدا کردیم از همونجا و بقیه با دست کیک زدیم بسیار چسبیدددد و بچه هارو سوار چرخو فلک کردیم چایی زدیم برگشتیم خوابیدیم



دو:در پی دماغ عمل امیرحسین پدرررررررمون درومد ینی ...من کمتر اون بیشتر ولی مهم کمیت نیست ک مهم کیفیتههههه:)))خداییش بچم کلی اذیت شد ولی خیلی خوب بده حس میکنم ....هوس عمل دماغ نمودگانیم




سه:دیروز عصر رفتم البالوهای درخت حیاط و کندم و فیلم گرفتم روش اهنگ گذاشتم و گذاشتم استوریم تو پیج شخصیم...کیک تولد مامانم همینطور قبلشون بود...بعد چنتا عکس و یه ویدیو از گلای رز خوشرنگم با صدای بلبلا که بعدا تو پیج عمومی خواهم گذاشت...بعد خیلیا تبریک گفتن از دوستام بگیر تا فامیل...بعد یه دختره هم خیلی صمیمانه تبریک گفته بود منم گرم تشکر کردم و گفتم به جا نیاوردم اونم گفت عزیزم همینجوری فالوت کردم(چون من تو پیح شخصیم فقط دخترارو ک اشنا باشن و از دوستام فالوش کنن اکسپت میکنم خلاصه گفتم عزیزممممم مررررسی و فالوش کردم اونم کل پستامو لایک کرد خیلی انتحاری:))))))


چهار:دیشب شام عمه اینا پیشمون بودن و شام خوردیم و بودن و بعد رفتن همینننننننننن انشالله دوشنبه صبح میایم که جمع کنیم بیایم واسه همیشه...همین فقط بگم خیلی دارم میترکونم الان تابستونو:///////بهترین سه ماه سال:///////حوصلمم اصلا سر نمیره:///////////////روزام خیلی زود میگذرن:////گرم نیست://///رتبه یک کنکورم://////با نمکم هستم:)))))اقاااااااا همینااااااااااااا بهترین سه ماه سالتونو بترکوووووووونیددددددد اودابز:)❤


۰ ۰

فروردین نامه قسمت اول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اینا دیگه آخرین دلخوشی های سحر کنکوریه...

۵ نظر

دلخوشم به:

۱.این هفته ای که دیگه دوران دانش آموز بودن رو با افتخار و با یه لبخند گشاد ترک خواهم نمود... یک تو گوشی بسیار محکم به امتحانات نهایی زده و کنکور را شتک و پتک خواهم کرد(به قول بزرگوار محسن زاده)


۲.امتحان شیمی منطقه ای که انقد شیک و مجلسی خوب دادم اصن شست برد ناراحتیای دیشب و... قربونت برم خدا یه همچین کاریم تو کنکور کنی و دست نوازش خوشگلت و بزاری رو سرم من قول می دم جبران کنم.. قووووووول! 


۳.آرین یاری... بله.....من یه کنکوری سرخوشم که جلو آینه با قیافه خوابالو و  بسیار ژیگول قر می دم و با آهنگ می خونمممممم و هو میکشم(مادرش با تیمارستان تماس میگیرد) 


۴.موتوری که روشن شد... بله..  موتور درس خوندنم خیلی شروع خوبی داشت تا اینکه یه مدت به پت پت افتاد و تو تعمیرگاه بود. . فکر کنم دیشب اوکی شد



۵.شما یادتون نمیاد... شایدم بیاد... من یه زمانی پنج صب پامیشدم مطالعات اجتماعی و دفاعی دوره میکردم میرفتم بیست میشدم میومدم... قبل رفتن هم نمازمو میخوندم هم تو وبلاگ پست میذاشتم.... 


۶.الان که کنکوریم و تا پایان این دوران قشنگ:|دو ماه مونده، نمی گم حالا ولی کنکورم و که بدم میام میگم ازین استاد محسن زاده ی لعنتی... ازون استاد مرجانی لعنتی تر... از اون سروشه ی لعنتی ترتر... ازون سیگارودی خیلی لعنتی ترترترترتر... میام می گم که چقددددد خوب بودین که هنوز هیچی نشده دلم گرفته از تموم شدن کلاسا.... وقتایی که دایورت میکردم و کره کره رو میکشیدم پایین و استاد محسن زاده میگفت نکشی پایین کره کره رو.. وقتایی که استاد مرجانی میگفت دایورت کردیااااااااااا. .  وقتایی که استاد سیگارودی میگفت امروز شیطون شدیاااااااااااا وقتایی که استاد سروشه میگفت امروز حواسم بهت هستاااااا... یا وقتایی که میگفت سحر و وصل میکنیم به یه آونگ... یا اون موقع که میگفت «استاااااد بدیع الزمان فروزانفررررر»

بهترین لحظات کنکوری من وقتی بود که سرکلاساتون میخندیدم و درس یاد میگرفتم و با انرژی کلاس و ترک میکردم... اگر گذرتون افتاد و این پست و خوندین به روی خودتون نیارین که چقد اذیتتون کردم و حرصتون دادم و شیطنت کردم.. مخصووووصا سرکلاس شما استاد سیگارودی. . یا شما استاد مرجانی... :))) 



۷.چهارشنبه که خابیدم به محیا پی ام دادم صب هشت پاشو نخابیاااا میخوایم بریم کتابخونه شب بخیر...پنجشنبه با بدبختی و غرغر پاشدم از تو اتاق داد زدم مامان ساعت چنده؟گفت دو..گفتم نه ساعت و میگم...گفت دو دیگه...مثل برق گرفته ها نشستم گوشی و چک کردم دیدم محیا کاشته شده بنده خدا بخاطر من اونم نرفته..خونم زنگ زده بود حتی...خلاصه عرق شرم بر پیشانی پاشدم رفتم نیمرو و چایی شیرین زدم :////بعد دست محیا و مهدیه  رو گرفتیم سه تایی رفتیم کافه ی همیشگی مون سالاد سزار و پاستا الفردو و چیکن استریپس گرفتیم..(حالا نمی گم که موقع سفارش با یه لبخند احمقانه به اقاهه گفتم ببخشید این چیکن چی چیه؟آها همین)بعدتر زدم تو گوش پولای تو کیف پول و کارت عزیزم و لوازم آرایش و جاکلیدی خریدم...چن وقتی بودی نگامون میوفتاد به هم که دلم و برد و رفتم خاستگاریش:))))دلبرررمهههههه چووووون❤جاکلیدی قلبی گل گلیمو می گمممممممممممممممممم❤


نکات:

یک. عکس پروفایل اینستام من نیستم... گفتم بگم مهمه بالاخره.. چون۱۰۰کا فالوور دارم ترسیدم چشم بخورم عکس خودم و نذاشتم... 


دو. حضور سبزتون و تو پیجم ندیدم و استپ شدم ولی کلی عکس براش گذاشتن دارم و می ذارم.. 


سه.شمام مثل من اینروزا سرتون و رو بالشت که میزارید پنج ساعت غش میکنید یا فقط منم؟ #خواب_خرسی


چهار.فنچک و یادتونه؟ مردی شده واسه خودش چهار روز دیگه میخوایم بریم واسش زن بگیریم... حالا اسمشو چی بزاریم؟ فنچ بزرگ؟ بزرگ فنچ؟ گنده فنچ؟ فوج گنده؟ ف. گ؟ گ. ف؟ فنچ چاقالو؟



پنج. اسما رو چی؟ اون و یادتونه؟؟؟ اونم بزرگ شده زبون دار و بلا

.. بلا نه ها... بلاااااااااااااااااااااااااااااااا. . 


شیش:فهمیدین که از همون موقع که حمید هیراد از دایره آهنگ ام بیرون رفت از همون موقع هم گل گلی و خال خالی سفید با زمینه ی قرمز یا مشکی به دایره ی رنگام گرویید! حالا می دونم مهم نیست واستون گفتم بگم ولی حالا ضرر نداره


هفت:آقا من دیگه قلم چی و طلاق دادم و چن روزی هست با سنجش وارد رابطه شدم که چون ارتباط خوبی تو اولین برخورد با هم نداشتیم و با شیمی و ریاضیش زد تو دهنم رفتم ازش شکایت کردم که طلاقش بدم.  ولی میگن این تو بمیری دیگه ازون تو بمیری ها نیست باید بسوزی و بسازی..  هعی... 



هشت:کاری ندارین؟ خدافظ:) 

۰ ۰

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها...

۲ نظر

دلخور می شویم ...

و حتی یکبار به زبان نمی‌آوریم....

تغییر می‌کنیم، 

کم می‌خندیم،

کوتاه حرف می‌زنیم، 

بی توجهی می‌کنیم....

نمی‌دانند این کوتاه گفتن ها 

و اخم کردن ها

نتیجه‌ی همان نگفتن هاست!

در نتیجه سرد می‌شوند، 

ترکمان می‌کنند، 

فکر می‌کنند دوستشان نداریم...

ما می‌مانیم و یک عالمه دلخوری و غم...

ما می‌مانیم و دنیایی از سوال و تعجب

 ما می مانیم ...

و احساساتی که 

به مرز دیوانگی رسیده... 

#سارینا_سلوکی

۰ ۰

و بالاخره پاپلیش گشت⁦😀

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

درست در مرکز پاییز:)

۵ نظر

دلت که بگیرد 

در انزوای تنهایی خود در هم تنیده میشوی و هزاران بار در درونت فریاد میشوی

دلت که بگیرد 

در لابه لای پستویِ دلتنگی ات و در امتدادِ خطِّ ممتدِ درد پر از سکوت میشوی

دلت که بگیرد ، باید یکی باشد که با او دل به جاده ها سپرد و قدم ها را شماره کرد 

دلت که بگیرد ، باید یکی باشد که جادّه های مه گرفته را با او به سر کنی و ستاره ها را با او شماره کنی

 و وقت خستگی ات او را ببوسی و ببوئی و محکم بغلش کنی

زندگی سرشار از لحظه های دلتنگی و نبودن هاست

قدر لحظه های با هم بودنمان را بیشتر بدانیم 

#علیرضا_بهجتی


پ.ن:سلام...خوبین؟چه خبر ؟؟؟تعطیلات بهتون خوش میگذره؟؟؟منکه از دوشنبه دارم یه پست خفن طولانیه شونصد کیلومتری و مبسووووط مینویسم انشالله تموم شه امشب پابلیش کنم...کلی حالتون خوب باشه و بهتون خوش بگذررررره این روزای قشنگ پاییزی دوستان جان:)

۰ ۰

من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

۸ نظر

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

 بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

 ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

 زمان را به گردی بدل می کنند

 بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

 بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

 اجاق شقایق مرا گرم کرد

 در این کوچه هایی که تاریک هستند

  من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

 من از سطح سیمانی قرن می ترسم

  بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

 مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

 اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب جانِ سپهری

 

۰ ۰

از پنجره پاییز میریزه رویِ تختم...

۳ نظر

پاییز ...

عزیز دُردانه ی فصل هاست...

سوگُلی دل های عاشق...

فصل باران های زود به زود...

بوسه های خیس...

و چترهایی که ....

عشق را خوب می فهمند...

#سوسن_درفش 

۰ ۰

پاییزه و پاییزه=)

۴ نظر

بعد سه روز متوالی سرماخوردگی و بدن درد و سردرد و...دیشب نتونستم واسه اش نذری دایی مامان جان پز مثل هرسال برم...البته پارسال و پیارسالم قسمت نشد که برم...بگذریم...امروز که پاشدم با اینکه عصابم خورد شد واسه سه روز برنامه ای که انجام نشد،ولی خب بهتر شده بودم و بدن درد و تهوع نداشتم،تا یک ولو بودم و دو به خودم اومدم زیست خوندم و هفتاد تا تست زدم دینی و درسای دیگرم خوندم تا حدودی بابام از چرت عصرونه که بلند شد رفتیم حیاط و شستیم(اب زیاد استفاده نکردیم چون بالای درختا همش کبوترا و کفترا،یاکریما میشینن حیاط پره دسشویی شده بود و گلام همینطور😃) بوی خاک بلند شد و عشق کردیم...حسن یوسفای قشنگم که هی دارن زیاد میشن قلمه زده میشن تو کل ساختمون از خودشون یه یادگاری میزارن..تو پشت بوم...رو پله ها...رو جاکفشی...تو پارکینگ...تو حیاط...خونه مون سبزه سبزه ...زنده ی زندس...



پ.ن:فکر میکردم کار خیلی مزخرفی باشه نون و برنج بریزم پشت پنجره ی اتاقم واسه یاکریما و کبوترا..ولی گفتم امتحانش مجانیه...از نون خشکا یک مشت خورد کردم تو ظرف و یکمم اب زدم نرم شه و ریختم رو پشت پنجره و توری رو کشیدم و پنجره ام باز کردم..محو درس خوندن بودم صدای قوقو اومد دیدم سه تا یاکریم پشت پنجره ان...پرده رو کنار نزدم ولی از همون زاویه که دیدم دارن میخورن انقد ذوق کردم و همرو اوردم نشونشون بدم که به جز یکیشون همشون رفتن😹خلاصه که تشویق شدیم😝

عنوانم یهو اومد تو ذهنم ازون شعرا که تو مهدکودک میخوندیم😂خیلی لوسانه😁

پ.ن تر:شما در چه حالید این روزای پاییزی؟؟؟!

۰ ۰

پروژه با موفقیت انجام شد تماس فِرت:))

۳ نظر

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی‌ست

ورجز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زرتار پودش باد

گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی‌خواهد

باغبان و رهگذران نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛

باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

پادشاه فصل‌ها، پاییز

اخوان ثالثِ جان:)

۰ ۰

سری نیمچه پست طوری های شبانه:))

۱ نظر

نیمچه پارت وان:دیروز بعد کلاس سارا زنگید گفت سحرر فردا(ینی  امروز)میای خونمون درس بخونیم و چون یه چهار بار پیچونده بودم دیدم زشته و گفتم باشه ساعت مشخص کردیم ساعت هشت و نیم (ینی سگ و بزنیییی هشت صب پا نمیشه که ما پاشدیم هههه)رفتیم با مامانم... بعد مامانم منو گذاشت رفت بعد درس خوندیم و مخشای ریاضیمو دادم سارا نوشت نصفه شو و کلیییییی خوش گذشت و یه عالمه موازنه حل کردیم که فقط یکیشو بلد بودیم:)))))بعد ده و نیم اومدم خونه مامانبزرگمم رفته بود خرید فرمونشو کج کرد به سمت خونه ما ناهار جیگر گذاشتن برا منه بد غذای جیگر ندوستم کباب تابه ای ...دیگه من غش کردم از خواب و بیدار شدم ساعت سه بود با مامانبزرگم ناهار خوردیم و یکم حرف زدیم و کلی شاد شدم کلا خاصیت مامانبزرگم اینه میاد با خودش شادی میکشونه تو خونه عشقه منه لامصب:)))بعدم من کم کم حاضر شدم رفتم کلاس ساعت هشت غش رسیدم خونه و تا 11خوابیدم پاشدم شام خوردم بعدم ولو شدم تا ویندوزم بالا بیاد:))))))))و بیام وبلاگ بنویسم یکم...


نیمچه پارت تو:اقااااااا...فردا عجبببببببببب روز هیجان انگیییییییییییزیه......وای ینی دیشب انقد به دوشنبه ینی فردا فک کردم خوابم نمیبرد....به خییییییر بگذره صلواااااات:))))


نیمچه پارت تری:قضیه این اهنگه خیلی جالبه...چن وقت پیش دیدم تو اینستا یه دختره باهاش میرقصه بعدم که فهمیدم اصن یه چالشه و اولش درباره دریاچه ارومیه صحبت میکنه بعد باهاش میرقصن و فیلمشو به اشتراک میزارن اسمشم چالش سنی دیلر هست:))))))خیلی باحاااااااله اهنگشو گوش بدین شاد شین:)))))من خودم تهرانیم تهران به دنیا اومدم ولی از طرف پدری و کلا اصلتا اذربایجان غربی و ارومیه می باشد خواستم بگم خیلی افتخار میکنم:))))


همین دیگه شبتوووووون بخیر:)


۰ ۰

عید می باشد خوش خوشانمان می باشد:))))

۶ نظر

1-عیدمون کلی مباررررررک:)))همه ریختن خونه مامانبزرگمینا داستانِ بده بستونِ عیدی که من واقعا حوصله نداشتم موندم خونه درس بخونم..یکی از خوبیای کنکوری بودنم همینه اصلا که به بهونه درس خیلی جاها که نمیخوای بری و میپیچی و کلی میچسبه تا الان هرکاری کردم به جز درس خوندن:))))


2-پارسال به درجه ای از خودکفایی رسیده بودم که داشتم یه پروژه ی هیجان انگیز انجام میدادم و انجامم دادم خیلی چیز خووووبی شد ولی انقد سرم شلوغ  شد که نتیجه نهایی ش و اینجا نگفتم...اگه خواستید میزارم عکس اون پروژه ی به شدت خفن و:)))))


3-امسال پروژه مروژه نداریم چرا؟چون یه کنکوووووری وقت نداره اصلا سرشو بخارونه هاهاهاااااا:)))))این شد که خاله و مادر در تهیه و کیک و ازین عیدیای تزعینی و قرتی بازی اینا یه حرکتی زدن که من خودمم هنوز نمیدونم چه حرکتی:///


4-دیشب مامانم اومد تو اتاق برام چایی و کلوچه اورد بعد گفتم کلوچه از کجا گفت سوغاتی شماله گفتم کی رفته شمال؟؟؟؟؟گفت دایی اینا دیگه گفتم عه کی رفتن کی اومدن یا اصلا خیلی کم همو میبینیم سر ناهار و شام اینا...انقد بی خبرم از اطرافم من.....بیشترین مسیری که طی میکنم مسیر اتاق تا دسشویی و اشپزخونه و یخچال و میز تحریر و کتابخونس...همین...اتاقمم داره منفجر میشه از شدت شلوغی...یه دنیا کتاب توی ه کوه لباس مدفون شدن:)))))


5-عنوان خیلی یهووویی و خیلی مضحکانه رسید به ذهنم:////


6-بین وقتای ازادم واسه اون پست ثابته که گفتم بهتون دارم یه حرکتایی میزنم...


7-قفلیه این اهنگه و همین:))




۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان