پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
۶ نظر
وقتی اومدم اینجا،بچه بودم،۱۷ مرداد ۹۴ بود،هیچ کس و نمیشناختم،ماه ها گذشت و با وبلاگ نویسای دیگه ،برای پستای هم کامنت میذاشتیم،دقیقا مثل خاله بازی،خیلی جذابیت بچه گونه داشت برام اوایل،روزایی که مدرسه میرفتم،از امتحان دفاعی مزخرف مینوشتم تا ناراحتیا و دغدغه های اون روزام، یه سریا همون سال و سالای بعد با خداحافظی و بی خداحافظی رفتن،یه سری دوستای جدید پیدا کردم که بازم دیر به دیر ستاره وبلاگ شون روشن میشد یا اونا هم بعد یه مدت میرفتن ،بعضیا شون که بعد چندسال برمیگشتن میگفتن عه سحر تو هنوز هستی و مینویسی؟و من به این فکر میکردم آدم چرا باید جایی که مثل یه خونه،با کلماتش و احساساتی که با اهنگا و عکسا داخل پستاش گرما بخشیده ،خونه اش و ول کنه و بره؟؟؟؟
تو این مدت،حدود یکی دوساله که با گوشی مینویسم،ولی سعی کردم روال نوشتن و حفظ کنم چون این مرور خاطرات حس و حال عجیبی بهم میداده همیشه،امروز دیدم حریر و چند نفر دیگه از وبلاگ نوشتن خداحافظی کردن ،دلسرد شدم و ته دلم خالی شد،دلم میخواد از روزای فوق العاده سختی که دارم میگذرونم بگم و بعدها با خوندن شون به خودم بگم دمت گرم سحر ولی دیگه اینجا نه،آدمی که مینویسه،و با نوشتن زندگی میکنه و آروم میشه هیچوقت نمیتونه از این معجزه ی ارامبخشِ بی توقع، دوری کنه،ولی ...ترجیح می دم قبل از اینکه اینجا هممثل بلاگفا و جاهای دیگه خاموش و ویران بشه خودم چمدون ببندم و برم ،شاید یه جای دیگه،شاید دفترچه یادداشت گوشی،شاید یه سر رسید...
به قول معروف هر سلامی خداحافظی به همراهش داره و من از تک تک تون که الان این پست و میخونید و تو این ۶ سال تو شادی برام کامنت انرژی مثبت گذاشتید،و تو ناراحتی و غمام مرهم گذاشتید رو زخمم با حرفاتون،ممنونم و از ته دلم مطمئنم روزایی که تو مجازی صرف نوشتن اینجا میشد،جز بهترین حسایی بود که تجربه می کردم
مراقب خودتون باشید
خدا حافظتون👋🏻❤
دوشنبه ۱۷ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
شنبه ۱۵ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
۱ نظر
امروز همون روزی بود که تصمیم گرفتم برم،برای آروم کردن این وجدانِ لعنتی ، برای رها شدن از کابوسایی که باعث میشن تمام روز سردرد داشته باشم و خودم و ببندم به مشروب و سیگار و قرص و این آشغالا...
رفتم...از همسرم حرف شنیدم ،دعوامون شد و بشقاب و لیوانای رو میز ناهار خوری و کوبیدم تو دیوار،
چون باید میرفتم،
چون من،بین زندگی و مرگ تدریجی تا مردن واقعی،زندگی رو انتخاب می کنم و برای این زندگی باید وجدان آسوده داشته باشم،میرم چون پسره حسن،پسر رفیقی که وقتی از دستش دادم،تازه فهمیدم چه گنجی سالهای سال کنارم داشتم و قدرش رو ندونستم،می رم چون اون بچه نباید بخاطر اصل اش و افغان بودنش اذیت بشه، می رم چون اون آدمه،حق زندگی داره،مثل من،مثل بچه ی من، مثل حسن،که نداشت..،که نذاشتن،می رم چون یه حسن معصوم و مظلوم دیگه نباید قربانی بشه،اینبار دیگه از دستت نمیدم حسن...
انقدر سیگار کشیدم و فکر کردم که نمیدونستم سر دردم بخاطر سیگاره یا فکر زیاد،ماشینی که سوارشم یه وانت سفید درب و داغونه که رنگ بدنه اش فقط چند جاش سفیده،وگرن قهوه ایه و کثیف،مجبور بودم راننده ای که بوی سگ مرده میده رو تا مقصد تحمل کنم و مدام شیشه رو بکشم پایین و وقتی غر میزنه "ببند مرتیکه،سرده"، باهاش جر و بحث کنم و دست آخر، باز بکشم بالا..
شبه،توراهیم،یکی کنار جاده دست تکون می ده خودشو اورده تقریبا وسط جاده، انقدر کنجکاو شدم که هر جوری بود باید می فهمیدم کیه،،پس به راننده گفتم بزن بغل،انقدر تحکم تو لحنم بود که بی هیچ حرفی اطاعت کرد،شاید اونم مثل من کنجکاو بود،پیاده شدم،یه پسربچه نوجوون چاق با صورتی پر از جوش،غرور و تکبر با اون تیپ و قیافه و تو اون شرایط از صورتش مشهود بود،می گه:میخوام تا مرز بیام،یا پشت وانت داغونت بهم جا میدی و میبریم با خودت،یا میزنمتون،جفتتون و میزنم کله پوکا،حرکاتش،منو یاد همکلاسیای شر و کله خر دوران نوجوانیم می ندازه،،یک بار که بخاطر حسن زدمش،حسن، امیر آقا گویان حسابی تشویقم کرد،بدم نمیومد اذیتش کنم،درگیر شدیم،همو زدیم،خوشم اومد ازش،سوارش کردیم اون پشت،تو مسیر کوهستانی پر از سنگ و کلوخ ،صبح زود،رسیدیم به یه قهوه خونه،املت و چایی سفارش دادم ،صبحونه رو زدیم،تو ادامه مسیر،متوجه شدم هنری چیسناسکی ،پسر تخس و قلدری که حالا بعد ساعت ها حرف زدن از گذشته ی هم،دلمون یکی و دوستی مون شکل گرفته بود،داشتم فکر می کردم که همه گریزانیم
من از خودم،از امیری که به بهترین رفیقش خیانت کرد و حالا دنبال راه چاره اس،دنبال راه آزادی وجدان و دنبال برگشتن آرامش به خوابش،چیسناسکی دنبال فرار از پدرش،از جو مستبدانه،از آدمهای سطحی نگر،از پرستاری که وقتی داشت جوشهاشو درمان می کرد ازش خوشش اومده بود،از هویتش،پسره حسن که دارم میرم دنبالش،که بشم وسیله،که بشم فرشته نجات برای آزادی اش،برای رها شدنش از دست طالبان لعنتی،
ما همه زندانی بودیم،
ما همه در بند بودیم،
ما همه گرفتار بودیم،
هرکدوم،به هر نحوی،حتی این راننده ای که چشمهاش از فرط بیخوابی به زور بازه و داره با ماشین داغونش مارو میبره ،ما همه یک جورایی در بندیم و در پی آزادی...
از خانواده،طالبان،وجدان،یا...!
#کتاب_چین
پ.ن:دقیقه نودی بودن از شخصیت های بارز وی بود:)))
وممنون از یسنای عزیزم بخاطر دعوتش به این چالش فوق العاده و بلاگردون عزیز
پ.ن تر:حاصل تراوشات ذهنی من،شد آمیخته از شخصیت امیر کتاب بادبادک باز و شخصیت هنری چیناسکی کتاب ساندویچ ژامبون...
و در نهایت دعوت می کنم از همه علاقمندان (هرچند تایمش تموم شد فکر کنم!)
شنبه ۸ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
شنبه ۸ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
شنبه ۸ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
جمعه ۷ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
جمعه ۷ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
پنجشنبه ۶ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
چهارشنبه ۵ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
سه شنبه ۴ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
دوشنبه ۳ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
يكشنبه ۲ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉
شنبه ۱ آذر ۹۹
... S҉A҉H҉A҉R҉