آن روزها فقط تو بودی و نگاهت...نگاهم...که همه ی حس های خوب عالم را به دلم یکجا سرازیر میکردند...
اما حالا...
فقط یک کلمه از اسمت کافیست تا نفسم در سینه حبس شود و خودم را حبس در اتاق کنم
و سردر های مکرر...
سردرد های مکرر...سردردهای مکرر....سردردهای مکرر.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:یه عالمهههه تعریفی جات دارم همشونم باید بنویسم ولی نوشتنم نمیاد خیلی تنبل شدمممم چن روز نبودم تو پنل اصلا انگار این کیبورد با من قهره ههههه ولی امروز همه تعریفی جات و مینویسم انگار مث کوووووه رو دوشه من سنگینی میکنه...تعریفی جات این چن روز تموم شه برسیم به روزمرگی جات:)
پ.ن تر:تو اتاااااق شولوووووووغ پلوووغ واقعن میگم شلوغ پولوغ اغراق نمیکنم عصن...
با آرامش نشستم برکینگ بد میبینم کاپوچینو میخورم مامانمم پنج مین یه بار ازون ور داد میزنه سحررررررررر تموووووم شدی؟جم شد اون اتااق؟؟؟ ههههه... منم میگم آخرااااشهههه مامان آخراااااااشهههه:)))))
وقتی دارم عنوان مینویسم یهو میبینم یه بیت شعر شده عنوانم:))دروغ نیست که میگن:عاشق شوی...شاعر شوی...
من...
عادت کرده ام...
هر صبح...
قبل از باز شدن چشم هایم...
دوستت داشته باشم و در دلم قربان صدقه ی چشمانت بروم...
و برایم مهم نباشد که تو...
در کجای این شهرِ شلوغ...
به دغدغه های زندگی مشغول هستی...
#سحر
شب به روی جاده نمناک
سایه های ما ز ما گوئی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یگدیگر بنرمی پیش می رانند
شب به روی جاده نمناک
در سکوت خاک عطرآگین
ناشکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما …
همچو گل هائی که مستند از شراب شبنم دوشین
گوئی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هائی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هائی را که ما با خشم
در سکوت سینه می رانیم
زیر لب با شوق می خوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
از جدائی ها و از پیوستگی هاشان
جسم های خسته ما در رکود خویش
زندگی را شکل می بخشند
شب به روی جاده نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود
«زندگی آیا درون سایه ها مان رنگ می گیرد؟»
«یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»
از هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزیده در امواج تاریکی،
سایه من کو؟
«نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم»
سایه من کو؟
سایه من کو؟
من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بسته درها؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!
آه … ای خورشید
سایه ام را از چه از من دور می سازی؟
از تو می پرسم:
تیرگی درد است یا شادی؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی؟
ظلمت شب چیست؟
شب،
سایه روح سیاه کیست؟
او چه می گوید؟
او چه می گوید؟
خسته و سرگشته و حیران
می دوم در راه پرسش های بی پایان
پ.ن:هرچی فکر میکنم میبینم مگه میشه یه نویسنده با دل و جونش تموم شادیا و ناراحتیاش و اینجا بنویسه و یهو بزاره بره؟مخصوصا الان که اصلا اوضاع درست و درمونی نداره؟دیدم نه نمیشه و اینگونه شد که ماندگار میشویم با هررر حال و احوالی که شده:)
میدونی بدترین حالت واسه یه دختر چیه؟
اینکه بغض کنه گوشیشو چنگ بزنه و فقط بدوعه بره بیرون...با یه حال اسفناک بار...
آخه میدونی چیه "دختررررره" نمیتونه بره بیرون اونم تنها اول شب او او او...
لب ساحل میره ولی چرا کسی دست از سره آدم بر نمیداره؟
این بغض سه روزه ی کهنه دیگه با آهنگای تکراریم از بین نمیره...
میره جلوتر آب از ساق پا به گردنش رسیده...
با این که شنا بلده خودشو سژرده دست موج...
واسش مهم نیست کی داد میزنه...کی نگرانشه...اصلا چی میخواد بشه...
دو تا چشای آشنا میاد جلو چشماش...مثل فیلم...کابوس.......
از خط قرمزای دریا گذشته...
موجا خروشان تر و قوی تر پرتش میکنن جلوتر...
قفسه ی سینش میسوزه....
درد و تاریکی...
نه نه نه...
این اخر خط نیست...
باید حالا حالا حالا ها تو این دنیا با ادماش چک و چونه بزنه و آخرشم هرکس حرف حرف خودش..
با یه نیروی قوی پرت میشه تو ساحل...
همه چیز و حس میکنه ولی نمیتونه هیچ عکس العملی انجام بده
نمیتونه جیییییییغ بزنه بگه حالم از همتون بهم میخوره
نمیتونه با صدای خش دار و بغض دار و دو رگش بگه برن که بررررن... تو فقط به تنهایی نیاز داره...
وقتی چشاشو باز میکنه با رنگ پریده و درد وحشتناک شاهد سیلی محکم پدر و بعدش هین بلند مامان و بهت بقیه میشه....
سرش همچنان کج شده...
قطره های اشک آماده به خدمت را دیگر نگویم اما درد قلبش خیلی بیشتر از سیلی پدر و خرد شدن جلوی بقیه بود...خیلی بیشتر از سوزش قفسه ی سینش...از بدن بی حسش....
ویولنش....همین چن ساعت پیش به دیوار کوبیده شد...
تنها ابزار آرامشش را میگویم...
باعثش کیه...
نه نه نه سحر به خودش قول داده تو هیچ شرایطی دنبال مقصر نگرده...محکم باشه...قوی...
چراااااااااا دیگه نمیتونم محکم باشم...
چرااااااااااااااا دیگه آهنگام آرومم نمیکنن....
خسته شدم از آدما و طعنه هاشون...
خسته شدم از همچی...
چقد تنهام تنهام تنهام....
تو رو میخوام میخوام میخوام
پر از اشک سرده چشمام...
نوشته شده در:95/5/18
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:احساس کردم اگر همین حالا ننویسم ممکنه دیوونگی کنم...به امید روزی که بازم بتونم بنویسم...شاید خیلی دور شایدم خیلی نزدیک باشه اون روز...
با همه ناشکریا و گله ها و شکایتا و در آخر لبخند و انداختن سرم به پایین ...با همه سوزش چشمام واسه نگه داشتن این حجم اشک...با همه فرو ریختنام تو خودم...با همه کندن پوست لبم به عادت همیشگی....با همه فین فین کردنا تو خلوت...با همه ی همه ی این دوست نداشتنا واسه رفتن به سفر که از الان میدونم چقدر باید حرص و جوش بخورم ولیییییی به خودم نهیب میزنم "سحررررررر این فکرای منفی و دور کن از خودت دختر" با همه ی تار دیدنای این و اون ناشی از حجم اشکی که تو چشامه میگم خوبم و دوستم و که با 14همین دوست پسرش یا بقول خودش عشقش که ولش کرده دلداری میدم...با همه ی اذیت شدنام واسه متحمل شدن این سفر یه هفته ای کذایی....
در نهایت نهایت نهایتش شکرت خدا...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن1:تـــــــاحالا دیدین کسی تو جمع بشینه یه لبخندم بزنه و با چشای اشکی چش بدوزه به کمدین تو تلوزیون و با بغض خنداونه ببینه و از قضا چاییم بخوره؟
پ.ن2:با یه حاله لِه طورانه از منزل مادربزرگ به مقصد خانه تازاندیم و الان در اتاق با لپتاپ نشستم بین لباسااااااا:)) حتی رو تختم پر از لباسایی که نمیدونم کودومشونو واسه سفر بیارم کودومشونو نیارم....به غلللللللط کردن افتادم که این همه لباس و ریختم نمیدونم چجوری جمش کنم:/
پ.ن3:فررررردا باید برم آزمایشگاه واسه برگه سلامتی که مدرسه داده واسه ثبت نام آزمایش بدم:/از الااااان میترسم واسه اون سوزن کذایی که قراره توسط پرستااااااااار خوشگله بره تو دستم:/هم باید ناشتا باشم هم باید معده اینام پر باشه:/همش به کنااار کی میخواد هفت صب از خواب پاشه؟بعدش بره کلاس ویولن:/چجوری بعدش بره فیزیک:/بعدش بره زبان و کنسل کنه:/بعدش پاشه کولشو اویزون کنه به دوشش بره خونه خالش لباسااااااشو که اونجا مونده ورداره:/بعد بره بقالی آت آشغال بخره واسه تو راه:/بعد این انسان چجوری به خونه برسه خوبه:/تازه بخاد اتاقشم تمیز کنه ساعت سه اینا بخوابه:/
پ.ن4:نااااااااامووووووووسااااا میخواستم برم و برگردم بعد وبلاگمو آپ کنم یه حسی قلقلکم داد گف پاشو برو وب آپ کن نمیری حالا:))
پ.ن5:آقااااااااااااااااااااا به پییییییییییر به پیغمبببببببر من دیگه قوز نمیکنم به جدم قسم:))))منو به رگبااااااار بستید تو کامنتاتون برا پست قبل:)))انقد کاااااااااار دارم نشستم دارم حامد پهلانم دانلود میکنم ههههههههه شیرییییین شیرییییین عمرممم شیرین شیرین جونممممممم :)))
خدایا مددی:))))))
سحر؟
جونم مامان؟
قوز نکن
:/
من کی قوز کردم؟
همیشه
:/چشم
سحر؟
جانم بابا؟
چرا قوز میکنی؟
:/
ببخشید واقعا
دیگه قوز نکنیاااا
چشم:///
سحر؟
بله خاله؟
خاله تو چرااا قوز میکنی؟صاف بشین خاله جان رو دستمون میمونیااااااا کوزه نداریماااا از من گفتن بود
خالههههه :////
سحر؟
جونه دلم؟
چرا انقد قوز میکنی واقعا؟به حرف بزرگترات گوش نمیدی به حرف من گوش کن
چشم فنچک جان چون تو گفتی://///
خببب بریم سراغ پی نوشت جاتمان:)
پ.ن1:یه چند روزی نبودم ولی تک و توک میخوندمتون و کامنت میزاشتم ببخشید برای بعضی وبلاگا وقت نشد سر بزنم ماشالله رگباری ام پست میذارین بعضیاتون خدا زیاد کنه قلمتونو:)
پ.ن2:این مدت که ننوشتم میخواستم بنویسم ولی نتونستم... انقد تو بد حالی بودم که حتی به خودم اجازه ی فکر کردنم نمیدادم که مبادا ناشکری کنم مبادا به خدا و مصلحتش گلگی کنم... مبادا حرفی بزنم به خدا که بعدش پشیمون شم تنهااا تنهااا تنهاااا فقط وقتی چشمامو میبستم از خدا صبر و آرامش میخواستم و خب حقیقتا همینم باعث شده بود اصلا از اینکه چقد از درون در حال منفجر شدنم کسی چیزی نفهمه این اواخرم که واقعا همه چیزو سپردم دست خودش همه اتفاقای تلخی(تلخ فقط واسه خودم)که میوفته رو سپردم به خودش و اینکه امتحان خداس و چقدر حالم خوب بود واقعا :)
پ.ن3:من هیچ سالی برای هدیه روز دختر از هیچکس توقع کادو ندارم ولی خب امسال بر خلاف پارسال که رفتیم دور دور و خوش گذرونی با خانواده؛ ایشون بهم دستبند طلا هدیه دادن منم که راضی نبودم اصلا نمیگرفتم:))تف به ریا و دروغ تففف:))البته جنبه ی مادیش مهم نیست ولی جنبه ی معنویش خیلی واسم ارزش داره:)
پ.ن4:دو تا اتفاق خیییلی تلخ واسم افتاد نادوست داشتنی طور گفتم که فقط و فقط و فقط برای من به شخصه... ولی باهاش کنار اومدم اون دو تا مشکلاتم انگار تصمیم گرفتن با من راه بیان:)دو تا از دوستای قدیییمیییییم امروز بهم زنگ زدن واقعااااا خیلییی انرژی گرفتم انگار واسه یه لحظه دنیا وایستاده بود و من قهقه هام بودیم و بس:)
پ.ن5:آبجیای خوشگلم؛دوستای خوب و نازنینم؛ عشق لواشکیای تررررررش؛عشق ناخونک زدنیای رب انارای تو یخچال به صورت یواشکییی؛بابا پاستیل و تلخ70درصد یادت نره هااااااای مااااهتر از ماه؛ روزتون مبارررررررک:)
پ.ن آخر: فردا صبح با وسایل و کتابایی که الان تو کولی جمع کردم میرممم خونه مامانبزرگمینا دو روز اونجا میمونم جیییییییییغ:))بعد از 17هم تا 21ام شمالیییم اونم بدوووون پارساشون و این یعنی اوووج خوشالی واسه من:))و از27ام تا 28ام میریم دماوند با یکی از دوستای بابام که من مخالفم سرررسخت به دلایل واقعااااا منطقی ولی کی میتونههه مامان باباهارو راضییی کنه که من دومیش باشم:))
خودم باورم نمیشه با وجود تماااام سختیا و مشکلات دارم با صبر و صبر و صبر و از همه مهمتر توکل بخدا ادامه میدم ...خیییلی دوس دارم این ایمانم به صبر و توکل مثل همیشه سرسخت بمونه:)
این از من به همتووون به یادگاری بمونه البته کوچیکتر از اونیم که بخوام نصحیتی بکنم ولی چون واقعا از یه چیزایی تو زندگیم درس گرفتم دلم نمیخاد که شما هم تو اوج تنگناها بمونید(خدایی نکرده):
تو اووووج سختی و مشکلات بخند بی دلیل توکل کن بخدااا وااقعا از ته ته ته دل به یه آرامشی میرسی که میتونی دیگرانم مثل خودت به این آرامش برسونی با حرفات حتی اگه کوووه سختی رو دوشت باشه همه سختیارو جارو کن بریز گوشه ی ذهنت اونوقت با چشای خودت به عینه میبینی با وجود همهههه موانع و ناراحتیا و سختیا؛ تو با آرامش و شادی و صبر از پسشون بر اومدی:)
ببخشید که تو این مدت نمیتونم نظاره گر قلمای زیباتون باشم و ببخشید ک باز زیاد شد شدم مثل اکبر عبدی که میگفت بازمممم مدرسم دیر شد منم میگم بازمممممم پستم زیاد شد:))))
در آرامش باشید:)
*با یه آهنگ میثم ابراهیمیانه طور و عشق همراه با عصرونه سجر ساز بدور از همه ی تکنولوژی جات به پشت بام میرویم و در سایه روی زیر انداز مینشینیم و کفترهای همسایه روبرویی را که در اوج آسمان در حال ویراژ هستند نظاره میکنیم و عصر یکشنیه مان را سپری میکنیم...
*چرا همه دارن از بیان میرن؟؟؟اگه بیان چیزی داره خب بگید منم برم :)
*سینییییییییی تو عکس و من شبا میزارم بالاسرم از بس رنگشو دوس دارم:))بنفش و صورتی:))
*عینکمم که که یه روز بعد از امتحان دفاعی پام رفت روش شکست بالاخره رفتیم دادیم درستش کردن:))خدا قوت به ما:)))
*دوست مامانم بعد از سه سال و اندی اومده خونمون برگشته میگه میترا جان(نمامانمو میگه)سحر هنوزم آتیش باره و شیطونه:/
*امروز خاله جان رفت جواب آزمایش دومشو بگیره....متاسفانه سرطان هست ولی خوشبختانه خوش خیمه...عصن من حالم ازین سرطان بهم میخورررره...
*از صبح تا حالا نه دره خونشونو باز میکنه که برم پیشش...نه تلفن خونه یا گوشیشو جواب میده...:/
حالا خوبه خوش خیمه اگه نبود چیکار میکردی خاله جان:/دور از جون البته:)
*دیشب تا ساعت 3ونیم با نوره گوشی نشستم با خدا حرف زدم چقد خوب بود....چقد آدم خالی میشه:)دیگه صدای جاروی رفتگر محلمون شد لالایی و منم نشسته خوابم برد :)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دستور پیراشکی سحر ساز :
من خودم همیشه تو فر میزارم ولی با ماهیتابه هم میشه :
مواد لازم:
با عجله شوت میشوم به حمام و با سرعت جتتتتت میایم لباس و مانتو مقنعه میپوشانیم و با برس به جان موهای نمناک به لطف سشوار میوفتیم ویولن به کول با قدمای بلندددد خودمان را به کلاس میرسانیم و بعد از اتمام کلاس با نیلو به کافی میرویم و همچون عکس بالا کالری می افزاییم چرا که فردا میروییم باشگاه همه اش را میسوزانیم اماااا من همیشه فکر میکردم اینها که در کافی با عشووووه نصف کیک و شیر پسته شان را نمیخورند میخواهند کلاس بگذارند ولییییییی وقتی با خوردن نصف شیر پسته به صورت دولا دولا راهی بیرون کافی شدم فهمیدم سخت در اشتباهم:)
حال دلم بحاااال اون کیک که مزه اش را هم نچشیدم میسوزددددد و گشنم میشوووووووود آخر حیف پول نیست:/نیلو شکمویی نثارمان میکند و میگوید دو تا گاز گنده ب کیک من زده و دوییده بیرون و نگران نباشم {سحر خسیسیان}:)بالاخره پول داده است گور پدر کلاس عصن:)
بعد از بوس بوس و ماچ ماچ و خوش گذشت و قربانت و ممنون و لوس نشو برو گمشو دیگه ی نیلوجان، به سرمان زد به منزل مادربزرگ بتازانیم:)
گوشی موبایل را از جیب دراورده و با اهل خانه تماس حاصل فرماییده و اطلاع داده که امشب به خانه پدربزرگ میرویم:)
از دم کافی تا منزل مادربزرگمان مشغول "باشه چشم باشه باشه آشه باشه چش باشع چشم ناشه باشه باشع باشه بابا نه نه باشه باشععععع"به مادرمان بودیم و وقتی رسیدیم طبق معمول با کلید در حیاط را باز کردیم و وارد حیاط خوشگل مادربزرگمان که در آن دو سه عدد درخت انگور و انجیر قرار دارد میشویم و مانند همیشه مقنعه ی کوفتی را از چانه به روی کله میکشانیم و از فرط تشنگی شلنگ حیاط را تا ته در حلق خود فرو مینماییم و مانند قورباغه آب مینوشیم:))دور از جانم که:))
سپس همانطور که درحال پیموییدن پله که ما را به در منزل اصلی میرساند بودیم، دکمه های مانتویمان را نیز با میکنیم و آهنگ همنفس پازل باند را با صدای سرما خوردگیانه ی حاصل از لم دادن جلوی کولر میخوانیم و جیییغ میزنیم سلااااااااام و وقتی با دکمه های باز و بسته و مقنعه ی روی سر کشیده شده با دوعدد لپ صورتی حاصل از گرما وارد منزل پدربزرگمان میشوییم خانواده پارساشون و یک خانواده ی دیگر که نمیشناختمشان درحال میل شربت بودندی!
بنده نیز به صورت وحشت زده به حیاط دوویدم و خود را مانند آدم درست کردمی و پا به داخل منزل نهادمی و گویا هیچ اتفاق نیفتاده سلام کردمی و به خود فوش دادمی که چرا بد موقع مزاحم شدمی...فکرش را بکنید با لپان گل انداخته و قرمز و داغ از گرمای تابستان و و مقنعه من در جمع نشسته بودندی و دعا دعا میکردمدی تا مادربزرگمان بگوید تو خسته ای جانه مادر برو استراحت کن امااااااااااااا اماااااااااا امااااااااااا...مادربزرگمان گفت سحرجان حال که آمدی شام امشب را میسپاریم به تو:/
حقیقتا من تنها غذایی که بلد بودم عالی بطبخمی استانبولی پلو بودی:/ حال با حاله زار به آشپزخانه رفتمی تا خاکی به کله کنمی:)
جایتان خالی زرشک پلو با مرغ و عدس پلو و قرمه سبزی و سالاد درست کردمی:)
بعد از ان نیز دیدمی تمام وسایل باسلوق را دارندی دو سوت باسلوق درست کردمی تا بعد از شام با چای بزنند تو رگ :)
در واقع من فقط زرشک پلو و عدس پلو و سالاد درست کردمی بقیه را که در یخچال بود گرم کردمی{ههههه کی به کیه بابا}:)
و دوغ و دلستر استوایی و نوشابه را که دادم پارسایشان برود بخرد {خودش اصرار کرد} و از آنجایی که خستگی مان را فقط لواشک رفع میکرد داخل لیست خرید نوشتمی: لواشک لقمه ای پاک نژاد... آلوچه باغلار...آلوچه ی قرمز ازین شورا...لواشک کیوی و انار و آلو کنار کاکاعوهای روی صندوق قرار دارد...{آدرس لواشک ها هم گفتمی تا اشتباه نخرد هههه}
بنده خدا کف کردی اما نه تنها او بلکه کل خاندان سحریان میدانند من دیوانه ی لواشک هستم به خصوص هرچه کثیف تر خوشمزه تر:)))
الانم لب تاب خاله مان را از اتاقش کش رفتیم و رو تخت دراز کشیدمی و دارم الوچه میخورمی و پاهایم را تکان میدهمی انقدر حال میدهد:)))خصوصا که لب تاب خاله مان آلوچه ای شده عست:))کرم درون عست دیگر:))
اولین و آخرین پی نوشت:من شامو نخورم اگه اتفاقی افتاد یکی باشه زنگ بزنه اورژانس...نظرتون؟هوم؟خوبه نه؟؟؟
عههههه چقد زیاد شد!عخی!بخونید دیگه ایندفه رم:)
:))))
تنها آهنگی که از خواننده مورد علاقم تو لب تاب خالم بود این آهنگه:/تفاوت تا چه حد:/
همین دیگه در آرامش باشید:)
جمعه ی مان را جلوی کولر با موسیقی و خوندن کتاب (((یک تماس تلفنی از بهشت)))میگذرانیم و وبلاگ گردی میکینم...
میدونید جمعه هر چقدرم که دلگیر باشه و حس هیچ کاری و نداشته باشی همین که خودت تصمیم میگیری خوب سپریش کنی با تمام تمام تمام دلگیر بودناش واست لذت بخش تر میشه...
حتی اگه صبش با اصرارای مامانت و غرغر خودت از خواب بلند شی...
حتی اگه با غرغر و خواب آلودگی پاشی موهات و شونه کنی و بری مسواک بزنی...
حتی اگه یه خاطره ی شیرین و تکرار نشدنی بیاد جلو چشمت مث فیلم برات تکرار بشه...
حتی اگه به بهونه ی کتاب خوندن یک ساعت چشمات رو نوشته ها بچرخه و فکرت تو خاطره ها...
حتی اگه نسکافه ی یخ شدتو مزه مزه کنی...
#چالش بزنیم
دیشب دقیقااا مث بقیه شبا من نخوابییدم نه اینکه نخوام بخوابمااا نه از ذوق و شوق و خوشالی خوابم نمیرفت...خلاصه کهههه ساعت نه و نیم اینا یه لواشک زدیم بر بدن یه کتابم خوندم(نیایش با لبخند عکسشم گذاشتم تو اینستا)هیییچیییی دیگه گلاب به روتون تا چار و نیم صب با بالشت رو پادری جلو دسشویی ولو بودم....کی منو نفریییین کرده آخههه دل و رودم بندری میزدن اون تو....ساعت پنج خوابم برد دیگه صب مامانم بلندم کرد شوتم کرد تو تخت هههه کمرم هنووووووز درد میکنه محبت مادرانه ی مامانم اول صبی بدجور قلمبه شده بود:))))
هیچی دیگههه هر یه ساعت یه بار طبق معمول تلفننن تلفنننن این صدای تلفن منووو کشتهههه امروز صببب دیگه گفتم مامان تلفن و درنیاری از برق رگمو میزنم به خدا میزنمممم بکش اونووو این آخریا دیگه گریه میکردممممم خوابه بابا شوخی که نیست:))))
با چشای پف کرده و خوابالوووو تهدید میکردم:))))
ساعت 11پاشدم صبونه خوردم به عادت همیشه رفتم تو تخت ولو شدم تا سرحال بیام پاشم مخشای کلاس زبانمو و بنویسم که خوابم رفت:/
ساعت سه بیدار شدم:/ناهار خوردم رفتم باشگاه اومدم به صورت له له مسافران دیدم الانم معلوم نیست دارم پازل باند گوش میکنم و نشسته میرقصم یا مخش زبان مینویسم:))))بخداااا دستم نمیره به نوشتن تو تابستوووون:/شبم مهمونی داریمممم لباس خوشگلارو بپوشیم بریم خونه مامانبزرگ جووووون یکم قر بدیم شادی کنیم:)))))
دارم به این فک میکنم واقعا ما که یه نفر تو خونوادمون آزمایشش مشکووووک به بیماری نحس....بود داشتیم میمردیم حالا دیگه اوناییی که با این بیماری دست و پنجه نرم میکنن دیگه خدا به دادشون برسه آمییییین
راستی ازون دفتر رنگی پنگیا رفتم دو تا دوخطشو واسه زبانم خریدم هههه پولدار کردم من این لوازم تحریریووووو
#خدایا#شکرت#واسه#سلامتیمون
با دستایی که رو ویبره بود چارتا صلوات فرستادم آب دهنمم با سر صدا قورت دادم و گوشی تلفن و برداشتم و شمارشو گرفتم
(خالمو دیگههههه کیوووو خواجه حافظ شیرازیو!!!!ببخشید من یکم عصابم ضعیفه)...
بوق اول
تپش قلب بالا رفته ی اول
بوق دوم
یه قطره عرق سرد اول رو پیشونی
بوق سوم
دوتا قطره عرق سرد رو کمر
بوق سوم
دومین قطره عرق سبز شده رو پیشونی
بوق چهارم
منوووو کچل کردیییییییی بابا هیچی نیست گفتن زخمه حالا ولمون کن{ملایم تر انگار رییسش اومده باشه} سحر جان بیمارستانم کار دارم بعدا
بزنگ...
جیییییییییییییغ اول
قطره اشک اول
خنده ی بلند اول
قطره اشک دوم
جیییییغ دوم
قطره اشک سوم
خدالیاااااااااا مرسی اول
جیغ سوم
قطره اشک چهارم
خدایا عاشقتم دوم
حملهههههههههه به تلفن اول
:)))))))))))))))))))))))))))))
خدا مهربونی کردهههه:)
تو رو سپرد دس خودمممممممممممم:)))
هیچی نبوووووووووددددددهههههه وااااااااااااااااهااای :)))))))))
هیییییچییییییییی نبووودهههههه واهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای:))))خدایاااااااا شکرررررررت:)
از خوشالییی کنترله تلوزیونمونو شکوندم ههههههههههه وااااااای مرررررسی واسه دعاهاتوووون خدایااااا دیگه هیچی نمیخوام....چرا میخوام...
نه دیگه ولش کن پرو میشم تا الانم هرچی بهم داده واسه دعاهای شماها بوده...:)))
به مناسبت این خوشالی عکس چیپس با کمی سس از نزدیک بببینید قشنگ هوس کنید:))))مام که رژیم ندارییییییییم پس حملهههههههههههههه:))
بدون تو پاساژ گردی و آخرش با زبونی که چسبیده به سرامیکای پاساژ رفتن واسه پیتزا مینی و سیب زمینی و نمیخوام
بدون تو با شوق و ذوق آهنگ جدید دانلود کردن و نمیخوام
بدون تو سینما سه بعدی رفتن و نمیخوام
بدون تو بافتن موهامو به مدلای مختلف نمیخوام
با تو به یاد بچگیم که چیپس درست میکرردیم و من زیره دس و پات بودمو نمیخوام
بدون تو دور دور تو همت و آهنگای دوپیس دوپیسی و نمیخوام
بدون تو دیگه دنبال عکسای مدل صندل و مانتوی جدید نیستم
بدون تو پیاده روی شبانه رو نمیخوام
بدون تو ویولون زدن و نمیخوام
بدون تو همه ویولون زدن من رو فازه غمه
بدون تو دریا و شمال و آتیش درست کردن لب ساحل و نمیخوام
بدون تو شیطنت و جیغ و داد و شادی و نمیخوام
بدون تو صب اول صب رقصیدن با آهنگای حاجیلی و نمیخوام
بدون تو من داغووووووونم...
بدون تو داغونییییم...
من...
فنچک...
همه....
پیشمون باش...
پ.ن:از صبح که رفته واسه تیکه برداری نشستم گوشه ی اتاق و خیره شدم به دیوار...اسمس هامو جواب نمیده...چهار پنجتا از دوستاش که خودشون دکترن همراهش هستن ولی اصلا نمیتونم خودمو آروم کنم به هیچ صورت...
دارم میترکم ای خداااااااااا....
خدایا از بچگیم بهم گفتن حکمت و قسمت خدا هرچی باشه همونه...این مریضی بده که حکمت و قسمتته یکی از بهترینامونو ازمون گرفت اخه چراااااااا دوباره؟چرا حالا خالم؟
وااااای دارم دیوونه میشم قلبم از شدت تپش میخواد بیاد کف دستم..گوشی تلفن و موبایلم خیسه از اشکای من...
هیچ کاری نمیتونم بکنم...
قبل ازینکه تو کامنتا عصاب خوردی پیش بیاد بگم:
"""از حضورت ممنون دوست عزیز اگه میخوای بهم بگی طولانی بود و اینا همین الان صفحه رو ببند..."""
همه ناراحتی ها رو زیر پا گذاشتیم و پاشدیم با مهمونای عزیز راهی شمال شدیم...تو راه خیلی معمولی و خانومانه به خواجه امیری گوش میدادم که از خاله جان2 اس اومد که از مدرسه بهمون زنگ زدن و گفتن سحر خانوم شماااا میتونه بره تجربی جونش پاشید بیاید مدارکش و بگیرید ببرید ثبت نامش کنید دست از سره کچله ما بردارید:))
همین اسمس کافی بود تا گوشی و هنذفری بیفته زیره صندلی راننده و من کلمو از پنجره کنم بیرون و مث دیوونه ها جیغ بزنم...این رفتار از من بعید نیست تو تونل معمولا، ولی اینبار انقد جیغ زدم و خدایا عاشقتم عاشقتم کردم ملت با انگشت منو نشون میدادن:)))
هرکی از کنار ماشینمون رد میشد به راحتی از نگاهاشون و اشاره هاشون میتونستیم بفهمیم داره میگه همون دختره اس آره آره همون هههه
خلاصه یه آبرویی بردم:))
من از اولشم دلم روشن بود که میتونم برم تجربی...تف به ریا و دروغ:)شما شاهد:)
حسابی که انرژیم خالی شد تو راه همرو یه بستنی مهمون کردم ...:/
یه حسی بهم میگه بعضیا الان به طور کش دار میگن: بابا پووولــــــدار:))
اینطوری نیست بابا من پولدار نیستم ماهیانه یک ماهمو که پدرجان دیروز لطف کرده بود ریخته بود تو حسابمو و دادم به فنا:/به همین سادگی:/جوگییییر شده بودم جوگیییییر:///تازه هی با عمو و بابا و پارساشون کلههه میزدم میگفتم امکــــــــااااان نداره بزارم دست کنید تو جیبتون داشت دعوا میشد دیگه:)))
خلاصه با توجه به اینکه این استرس از بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگر منتقل میشه و ما 1روزی میشد که رسیده بودیم شمال و درحال عشق و حال خاله جان1(مامان فنچک) زنگ زد...و بعد از هزارتااااا مقدمه چینی اینا گفت که دو روزه خون بالا میاره امروزم که رفته دکتر گفتن آزمایشش مشکوکه(به سرطان معده واااااااایییییییی حتی ازینکه اسمشم بنویسم سلولای بدنم عربی میزنن)...به هیچکسم نگفته بود:/
منم خیره شده بودم به سرامیکا...همچنان خیره بودم اصن زبونم نمیچرخید... بعدش با بغض شروع کردم به شوخی...دقیقا هیچوقت تو این وضعیت قرار نگرفته بودم.....اون شب گذشت و من اشک و گریه و بغض و میذاشتم تو همون گلو بمونه و مثلا از مسافرت لذت میبردم...فرداش که به اصرااااااااار من به تهران بازگشتیم من صب با کلهههه رفتم خونه خاله...گفتم نمیشه به کسی نگه اولش باید به مامان بزرگم بگه بعدشم مامان من بعدشم به خاله ی1 و دایی 1و2...اینجوری هیچی پیش نمیره..از گریه های مامان من و مامانبزرگم بگذریم...هیچکودومشون میگفتن ما مَرمرَ(مخفف اسم خاله جان) و ببینیم گریمونو نمیتونیم کنترل کنیم و روحیش خراب میشه و اینا...ولی خب تلفنی در تماس بودن...
کلاس ویولون و باشگاه و استخر و کلاسای درسی همشششون و به درک واصل کردم و هروز که خاله میره بیمارستان (خانوم دکین ایشون-ماما)منم فنچک و میزنم زیر بغلم و میارمش خونمون...مامان منم خونه مامان بزرگم...ینی پامو میزاشتم خونه ماامااان بزرگم اینا تنها تنها تنها کاری که باید میکردم و خیلی سخت بود این بود که بشم سحره شیطونه حتی شیطون تر از قبل...تا یکم حداقل از اشکا و حالت دپ بودنشون کم شه(مگه میشه حالا!)...هرکیییییی واسه خودش یه نذری کرده ..یکی ختم صلوات..یکی آش...یکی شله زرد..و خاله هم با روحیه اش که کم کم داره تحلیل میره ادامه میده...منم اونقدرام نمیتونم خوددار باشم بالاخره....
شبا کلمو تو بالش فرو میکنم و تا صبح گریه و گریه و گریه خیلی از حجم اون نارنگیه ای که تو گلومه کم میکنه...فنچک جان همچنان خونه ی ما هست و شام و ناهار ما شده شیر و بیسکوییت یا غذای بیرون یا چایی و کاکائو و ازینا(عکس بالا نمونش)...هرجور که هست نباید بزاریم یه ذره این فنچک سه ساله ی باهوش چیزی بفهمه..بالاخره اون خیلی بچس...
خلااااصه تا صدای هق هقمان بیرون نرفته است برویم به دامان خدا و متوسل بشویم و نماز بخونیم....اونموقع که واسه انتخاب رشتم نا امید بودم همش میگفتم فقططططط تجربی هیچوقت نگفتم خدایا هر چی صلاحه.... اونموقع که میگفتم فلان مدرسه فلان جا... هیچ موقع به خدا نگفتم سلامتی فقط و فقط اون چیزی که جلوچشمام بود و میدیم نه اطرافمو...
مامان من که تو این چن روز آب رفته و کلن رنگ به رخساره نداره..مامانبزرگم بدتر..پدربزرگم بدترتر...منم هروز از یدونه از بچه های سره چهارراهی که گل میفروشه گل میخرم و راهی میشویم خونه ی خالمون تا ببینیم چهارشنبه خاله جان بره برای تیکه برداری ببینیم چه میشود...
حیف حیف حیف صد هزار باااار حیف که نمیتونم خیلی چیزارو بگم...گفتنش تا همینجا کلمه به کلمش تلخه واسم....نیلو و فاطی و صبا که میان خونه پیش من تا ارومم کنن مثلا چهارتایی میزنیم زیره گریه ...چون ما خیلی با این خالم جوریم و میریم بیرون اینا واسه همین اونا از من بدترن صدای فین فینشون تا ناکجا آباد میره...
به طرز وحشتناکییی نمیتونم بخوابم کمبود خواب دماری از روزگارمان دراورده دماااااری دراورده....قرص خوابم به پاش نمیرسه....خدایا واسه سلامتی ای که داریم شکررررت هزااار بار شکررررر شکررر شکررررر کاش اینبارم بزرگی کنی و عزیزترین عضوه خانواده سحریان رو بهمون برگردونی
التماس دعا دارم خییییییلی زیاد خیلی خییییلی دعام کنید یهو منم نشکنم بیفتم بغل دس مامانم و مامان بزرگم چون دیگه واقعا دارم کم میارم... ای خداااااااا توانم و بیشتر از همیشه کن... نزار خودمو ببازم...
مثل همیشه که دعاهاتون همراهم بوده مطمئنم اینبارم هست...
ببخشید که زیاد شد نمیخواستم انقد شه...نمیدونم چرا اینجوری شد یهو...
گر نگهدار من آنست که میدانم.......
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
#کامنتای-حال خراب تر کن-مطقا ممنوع حتی شما دوست عزیز#
وقتی آرنج نیلو در پهلوی چپم فرو رفت به خودم آمدم دیدم آرشه رو بر عکس گرفتم و با ویولن دارم واسه خودم صداهای عجق وجق درمیارم...
وقتی داشتم واسه مهمونا شربت درست میکردم تا وقتی شیشه ی خورد شده ی لیوان تو دستم فرو نرفته بود و خون تک و توک رو شیشه ها نریخته بود...
تا وقتی مقنعمو برعکس پوشیدم و به کلاس زبان رفتم...
تا وقتی که میبینم یکی دیگر به من فکر میکنه و من به تو و شاید تو به دیگری...
"""انگار دارم بهت خیانت میکنم الاغه چشم قشنگ من..."""
تا وقتی یه ابراز علاقه ای خیلی کم از او میبینم...
فرو رفتن شیشه های لیوان شربت آلبالو تو دستم دربرابر درد قلبم اصلا حس نمیشود الاغه چشم قشنگ من....
با آهنگ های غمگین که سهل است...با صدای حمید معصومی نژار خبر گذاری اعزامی صدا و سیما روووووم در بیست و سی هم دلم هوایت را میکند...
به اصطلاح سوتی های من را پای قلبی بگزارید که داره از سینه میزنه بیرون خانواده ی عزیزتر ازجانم...
وقتی دلتنگت هستم...تلاقی کردن یک لحظه ای نگاهم با نگاه او واسه من مثل طعم زهر است...طعم تلخ خیانت به عشقت که در قلبم است الاغه مهربانم...
به وضوح سوزش قلبم را حس میکنم در پشت این هیاهوهای لبخند اجباری و رفتن به سفری که از همه اش اجباری تر است...من واسه بیرون رفتن و تفریح یه آن هم فکر نمیکنم و با کله میشینم داخل ماشین اما این بار را دیگر نمیتوانم...طاقتم طاق شده است...
پ.ن1:در اوووج اووووج نابودی با هزارتا لبخندی که تصنعی بودنشان از دور پیداست به شمالی میروم و شب تا صبح کنار ساحل با آمدن و رفتن موجها قطره قطره واسه دوس داشتنت اشک میریزم...احساس یک دلتنگ را فقط یک دلتنگ میفهمد...
پ.ن2:من چراااااااا جلو اینا این همه سوتی میدم؟ واقعا دیگه حواسم سرجاش نیس میز و جمع میکنم نمکدون و فلفل و میزارم تو یخچال...!قاشق چنگالو برعکس میگیرم و حالا فک کنید همه در سکوت با یه جو سنگین زل زدن به تو ...بزرگترین شانست اینه بری گوشیت و که داره زنگ میزنه جواب بدی تا از اون فضای خفقان آور خلاص شی که از قضا پله رو نمیبینی و تتتتق با مخ رو زمین مبارک...
پ.ن3:لِه لِه لِه لِه لِه دعا کنید لاقل زنده بمونم راستش اصلا نمیخواستیم بریم شمال هم کلاسای من هم اینکه من قلبا دوست نداشتم بریم باهاشون مسافرت ولی خییییلی زود رنجن....فعلا به گفتن یه آه غلیـــــظ اکتفا میکنم....چه ماجراها داشتم من بهتره بگم داشتیم ما...میگم تو پست یا پستای بعد همه اینا که گفتم فقط یه گوشه ی خیلی کوچیکشه...
ماه کامل است...درست مثل دلتنگی من...
چقد فلسفی شدم امشب من :))
عکاس عکس بالا: سحر دلتنگیان:)
در آرامش باشید:)