روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

جمعه طور:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

گاه گاهی بک بزن به پست های قبلیت...خیلی خوبه... نمیدونی،نمیدونی:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نصف شب نویسی:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پاییز را در تابستون نفس میکشم...خدا میدانست انقدر مشتاق بارانیم؟!

۳ نظر

بوی خاک می آید...

صدای ریز باران می آید...

بوی باران و خاک باهم...

صدای جیغ جیغ بچه ها در پارک کوچک روبروی پنجره اتاقم از انرژی و لبخند سرشارم میکند....

...دلم میخواهد از زیر پتو بلند شوم بارونی مشکی ام را بپوشم کتونی هایم را بدست بگیرم و شالم را آزاد رو سرم بندازم بدون اینکه ظاهرم را در آینه قدی  نگاه کنم بروم و روی پیاده رو بدوم...

 تو تاریکی بدوم 

خیس بشوم و صدای شرشر ماشین ها هم مرا از این همه ارامش و حس و حالِ خوب بیرون نکشد...بوی خاااک می آید...دیوونه میشوم...از بوی آن ادکلن لنتی اش هم که قبلا اسمش را در پست هایم میگفتم و الان یادم نیست هم خوشبوتر است....دلم همه این هارا میخواد اما همچنان با صدای شرشره بارون سعی میکنم بخوابم و خودم را در جایِ همیشگی ام در بام تهرانم جان تصور میکنم فکر میکنم؛

 الان کی آنجا، جایه من نشسته است...ته ته تهِ بام...نزدیک تلکابینها... روی لبه ی پرتگاه مانند...کی به چراغ ها خیره شده و از جهان دور شده است... کی به آسمان و اشک هایش نزدیک است و کی بوی خاک و کاج های بارون خورده را به جان میخرد .... کی پاهایش را بالا پایین میکند و کی مامانش با دلهره میگوید دختر جان پاشو بیا اینور ...کی آنجاست الان جایِ من و کی برای این آرامش میمیرد!

۰ ۰

کدبانوگری که میگن:))))))))

۷ نظر

ساعت یک پاشدم غذامو انداختم تو ماکروفر بلند شدم انقد آت آشغال خوردم یادم رف ناهارم تو ماکروفره:/ داشتم برش میداشتم دستم سوخت افتاد همش ریخت:/حواسم نبود یک ساعته کتری روشنه بوی سوختگی اومد و اونم واسه بار دوم سوخت:/



برای اولین بار دوس دارم خییییییلی کم بنویسم کمااینکه چهارتا پست نوشتم از قبل همه زیااااااااااااد:/



شما گشنتون میشه مامانتونم سرکاره غذاتونم نابود شده و  تخم مرغم دوس ندارین چیکار میکنین؟:/



عنوان:))))))))

۰ ۰

تو بهتم...تو یه بهت بزرررررگ.....

۴ نظر

بلد نبود وحشتناک ترین خبر و چحوری بده...

دوسش داشتم

خیلی اروم بود

اومد گفت احمدی مرد

همه بدنم یخ کرد

وجودم لرزید

بستری بود واسه قلبش

اما اینکه فوت کنه

اینا استوری بزارن

تسلیت بگن

حتی نمیتونم از جام تکون بخورم

هنوز به پهنای صورت دارم گریه میکنم

باور کردنی نیست خوبترین معلم عربیت فوت کنه...کاش یکی بیاد بگه همش شوخیه...همش دروغه...

۰ ۰

شاید امروز اروم ترین رفیقِ دنیا بودم واسه تویِ کنکوری!

۱ نظر

نمیدونم چقدر خیره شده بودم به میزم ولی خودم اونقدر انرژی نداشتم که گوشیمو روشن کنم و بهش روحیه بدم و بگم استرس نداشته باشه...خودمو نمیتونستم گول بزنم خودمم استرس داشتم...بین لباسایی که وسط اتاق ریخته بودم نشسته بودم و دستم به جم و جور کردنشون نمیرفت...فک کردم اولین کنکورشه...چه حسی داره...چه حسی دارم من دوسال دیگه...به همه شعارهایی که بهش دادم پوزخند زدم...غمگین ترین اهنگ داشت پخش میشد...نا آرومترین بودم...ولی الان وقت نا آروم بودن و این حرفا نبود...الان باید آروم ترین میبودم...یه مانتوی آبی پوشیدم با شلوار لی و شال سفید و ابی کمرنگ ارامش بخش ترین رنگ.....اول رفتم شیرین عسل یه مشما پر خوراکی گرفتم بعد اومدم خونه یکم جلو اینه جدی با خودم حرف زدم که جم کن این حالتو خوبه تو کنکور نداری پاشو برو ببین رفیقت در چه حاله...اسنپ گرفتم و رفتم پیشش گفتم پاشه بریم خونمون مامانش نذاشت ولی من اصراااار کردم و اوردمش خونمون...یه عالمه ساسی مانکن گوش دادیم بعدم رفتیم استخر بعد کل راهو پیاده روی کردیم دیگه نمیتونستیم راه بریم استخر خودش همه انرژیمونو گرفته بود....تو راهم بهش گفتم اصلا مهم نیست چی قراره بشه تو درس خوندی میری ازمون تو میدی و میای به اوناییم ک تند تند میزنن اصلا نگاه نکن دیگه نه دربارش حرف بزن نه بهش فک کن...از اول که دیدمش خیلی اروم تر شده بود...خودم هم....قدمت دوستیمون به چهار سال میرسه و اندازه ی چهار ساله یه خواهر بزرگ تر دارم...میگفت سحر من استرس ندارم ولی تو اروم باش خب؟😂نگم چقد خندیدیم حس کردم واقعا حال هردومون بهتر شده...برگشتنی نیومد باهام و رفت خونشون منم اومدم خونه و غش کردم خوابیدم...داشتم فک میکردم باید یه کاری کنم این استرسه رو تو خودم بکشم امسال.....قطعا میره تو لیست هدفام...بعدم پاشدم دیدم شونصدتاااا پی ام دارم... غزل و باز کردم نوشته بود: چطوری خره واست از شمال لواشک محلیه ترش خریدم بخوری بمیری و خنده... همیشه بهونه ی لبخندامه این بشر ...باهم تقریبا دعوا کرده بودیم ولی خب به دقیقه نرسیده بود چه احساس غروووری میکنم ازینکه باهاش دوستم...بعد باااز خوابیدم...خوشال بودم از اینکه نذاشتم روزم خراب شه..تصمیم گرفتم دیگه پیام ندم به دوستم چون مطمعنا الان سرش خیلی شلوغه... رشتشم ریاضیه و شانسش خیلی بالاس قطعا و امیدم بهش خیلیه...رفتم دوش گرفتم اومدم تو تاریکی اتاق با همون روشناییی کمه اسمون ادامه ی هتل لوزان و خوندم و یکمم اگه خدا قبول کنه درس خوندم و چنتا اهنگ دانلود کردم و دیدم بوی سوختگی میاد!کتریمونو سوزوندم😁حالا منتظر نشستم تو کمد دیواری و دارم پست میزارم تا مامانم بیاد ببینم تکلیف چیه با ملاغه میزنه یا با دمپایی😅😅😅





پ.ن۱:امن ترین و دنج ترین و خوب ترین جایه دنیا بعد از اغوشه مامانم ته کمد دیواریه:)لنتی هروقت اونجام احساس میکنم نشستم بالای کوه😂خیلی خوبه در کل ارامش خاصی دارم اینحا:)



پ.ن۲:کنکوریایه فردا و پس فردا پر از انرژی مثبت باشید با همین انرژی مثبت پنجاه شصتا جلویین:)

۰ ۰

از نسیم سحر سرگردان... بى سرو سامان...

۱ نظر

سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان مى کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستى خود را دادم
آه سرگشتگى ام در پى آن گوهر مقصود چرا
در پى گمشده ى خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبى اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنى پنجره را
من نشان خواهم داد

پ.ن:

من خیییییییییلی این شعر و دوس دارم از قدیما ندیما هم هر شعری و که دوس داشتم اینجا مینوشتم شاید شما هم خوشتون اومد و یا اگه خواستم تو وبلاگم دور بزنم چشمم بهش بخوره و باز بخونمش:) اگر دوست داشتید کاملش رو از ادامه مطلب بخونید:)

۰ ۰

انقدر فولاد آب دیده شدم که نذارم سه شنبه ی قشنگم و خراب کنی:)

۳ نظر

مطمئن بودم این ترم بالای نود و هفت میشم.... هیچ بهونه ای نداشت... از اون ترم به اینور خیلی ادم بودیم سرکلاسش...هم من هم غزل...

اغراق نمیکنم ولی منو غزل جزو قعال ترینای کلاس بودیم...فاینالمون رو از رو هم نوشتیم(((با امتحانای مدرسه و... نمیتونستیم کامل بخونیم کتابو تقسیم کردیم درسارو باهم))) و بهمون گفت کامل شدین...

امروز اون کلاس مسخره تموم شد خسته رفتم کارنامه زبانمو گرفتم حس کردم خستگیم صدبرابر؟نه هزار براااااابر شد...

نود و یک..

.فاینالمو داده بود بیست و پنج از سی...از فعالیت کلاسیم یک نمره ازم کم کرده بود....هی میگفتم شاید سرکلاسش حرفی زدی...شاید یه بار مشخی چیزی ننوشتی...ولی قانع نشدم هیچ باره "هیچ باره" نکلیف ننوشته نبردم سرکلاسش شده تو مدرسه زنگ ناهار  میشستم سرکلاس و تکلیقاشو مینوشتم...

اومدم خونه بهش پی ام دادم و حدود نیم ساعت با هم بحث کردیم... من ازش دلیل میخواستم قانعم کنه اون میگفت نههه تو خیلی اسپیک اینگ و گرامر و کوفت و زهرمارت خوبه ولی باید بیشتر تلاش کنی به صد برسی:/اخرین پی امم و سین کرد که گفته بودم هیچ وقت ناقص نبودم سرکلاسش هیچوقتم منفعل نبودم سرکلاسش... باید بم بگه حداقل چرا کم داده چون انگیلیسی حرف میزدیم بعضی وقتا واقعا حس میکردم دارم چرت و پرت مینویسم بعد دیدم چقققققققد غلط دارم هههه ولی خب قشنگ نوشته بودم هر حرفی میخواستم بگم و محترمانه گفتم ولی اون هی انکار میکرد بعدش فهمیدم به ضعیف ترین دانش اموزی ک تاحالا تکلیف نیاورده اصلا واسشم مهم نیست داده نود و دو://///

تااااااا عمق وجووووووودم سوختم با همون مانتو نشستم پشت میزم و سر رسیدیم که روش بود و برداشتم و بی وقفه نوشتم انگیلیسی نوشتم خودکار تو دستم له شد ولی باید یه جوری این همه حرصمو خالی میکردم...با یه دنیا غلط نوشتم غزلم هی زنگ زنگ که سحرررررررر چیشد سحرررررر چیشد...گوشیمو خاموش کردم و دوباره نوشتم....ده صفحه پر نوشتم...اخرسر از نوشته هام خندم گرفته بود... ولی خیییییلی خالی شدم حداقلش دلم خنک شد که حرفامو زدم درسته حقمو بهم نداد ولی مطمئنم این یه گوشه از ناملایمتای این زندگیه...در اینده مطمئنم مطمئنم انقدر ازین نامردیا میشه که این پیشش هیجه پس باید از الااااان خودمو امیدوارم میکردم که دربرابر هیچ چی هییییییچ چی انقد راحت وا نمیدم چه الان چه هروقت دیگه برامم مهم نیست نود و یک یا صد یا شصت و یک اخره نوشته هام نوشتم:

 "امیدوارم هیچوقت نگام بهت نیوفته نامرد ترین...."

بعد چایی یخ شدمو سر کشیدم خیره شدم به پرده ی اتاقم که با باد قر میداد و تو تاریکی اتاقم گم شدم...یادم افتاد عههه من وبلاگیم دارم:))بیام یکم حرف بزنم یکم پست بزارم یه عکسی پی نوشتایه درازی چیزی:)




پ.ن1:خیلی زیاد دلم میخواد بشینم بنویسم بنویسم بنویسم و چایی بزنم...نمیشه اون سره فرصته که همیشه میگم گیر نمیاد...روزا خیلی کسل وار میگذرن واسه همین سکوت کرده بودم تو مجازی...که منتقل نکنم این حسم و تو نوشته هام.... نمیدونم تو این پستم موفق بودم یا نه ولی خب مهم اینه بعد از این همه نوشتن الان همون سحره همیشگیم:)


پ.ن2:از داره دنیا یک پسردایی دارم توپولووووووو و دوست داشتنییییی و یه پسر خاله که با عنوان فنچک معرف حضورتونه:)مفتخرررررررم بگم توپولویه دوست داشتنیه عزیزمون علامه حلی و البرز هردو رو قبول شده و من با این خبررررر خوووووووب امروز از خواب پاشدم صدای زنگ تلفنم که جانانمان زنگ زده بود با ذووووق میگف: سحررررررر قبول شدم اولین نفری که بهت خبر میدم اصلا اصلا اصلا نفرت انگیز نبود واسه اولین بار در تاریخِ زندگیه من:)) خداروشکرررر:)



پ.ن3:اقا ما یه دوست کنکوری داریم هرشب نیم ساعت دارم بهش مشاوره میدم(ادم قحطه اخه ههههه)...

"ببین روزه کنکور اگه کل دنیااااا ریختن سرت خواستن نزارن حالت خوب باشه.... اگه ازون روزایه گند زندگیت بود..اگه هرچیزی شد...هر اتفاقی افتاد....اگه داشتی از استرس میمردی...اگه گرمت شد...گرما زده شدی...سرت درد گرفت...هررررررررررررچی....هرچیییی که شد میری مثل "ادم" کنکورتو میدی... خوب و عاااالی و برمیگردی این آسونترین ازمونته.... شک ندارم میتونی... این یه سال و خر زدی پس میشی... یه چیزی میشی....خر نشی استرس بگیرتتاااااااااا تو اونو بگیر:)) نمیدونم چی بگم فردا شب تکمیل ترت میکنم برو بکپ فعلا هههه...." بعد داشتم فک میکردم اگه چن روز دم کنکورم کسی اینجوری نصیحتم کنه چجوری بزنمش بمیره فقط هههههه:)))



پ.ن4:تو 365روزه سال 363 روزش یا کولر اتاق من خراب میشه...یا رادیاتورا...خداااا چرا اخهههه؟پختیییییییم خب:////


پ.م5:تو عمرم انقدر منتظره پاییز نبودم...انقدر منتظر بارون نبودم...انقدر دلم نمیخواست برم بیرون قدم بزنم...کاش این دوسال زودتر تموم شه...ینی هر معلم و مشاور و ...یه دانش اموز گرفتن تو دستشون داره فشااااااارش میدن جونش دراد...بابا چرا یه کاری میکنین بچه اسم درس میاد حالت تهوع بگیره:////هی تو بمن بگو تست بزن ببین اگه من زدم:/ والا به گفتن تو نیست حسش بیاد میرم میزنم:/با اون چشات که شونصد قلم توش مداد کشیدی و ریمل و خط چش و سایه و کوفت و درد و اینا:/


پ.ن6:فقط یک سال بزرگ شدم ولی دیگه عکسای لواشکامو نمیذارم...کسی اعتراضی نداره عایا؟:)))))



پ.ن7:اینکه من مامانمو خیلی کم میبینم و همش درگیره سرکار و ایناس اصلا امره عجیبی نیست...!اما خب کدوم بچه ایه که نخواد حداقل نیم ساعت برای مامانش وراجی کنه؟:))چااااااااااااره اندیشیدم اقـــــــــــــــااااااا:) یه چالش ده روزه گذاشتم با مامانم صبحا ساعت هفت که تقریبا هوا خنکه میریم پیاده روی خیلیم خوش میگذره چه بساااا خالم که شنید استفبالش باور نکردنی بود اصلا:)


پ.ن8:کارنامرو هم گرفتییییییم دهم دیگه واقعنی فررررررررررت؟؟؟؟:)راضی نبودم مخصوصا از اینکه کارنامه اصلی که همه نوزده و هفتاد و پنجارو رند کردن و گذاشتن داخل پرونده و به ما کارنامه دادن با همون نمره های ریز به ریییییز و اصلیه خودمون:/این کارنامه ی بدون رند شدن نمره هام معدلش شد هجده و هفتاد:////اون کارنامه ی به نظره خودم اصلی که میذارن داخل پرونده معدلشو حساب کردم شد نوزده و چهار صدم:/خب فازتون چیه اخه؟:))



پ.ن9:تا حالاااااا ذوق مرگ نشدین ازینکه اینترنتتون مثل چیییییییییی پرسرعته؟؟؟منکه مردم ینی دلم نمیاد پامو بزارم بیرون از خونه در این حد هههه:)



پ.ن10 و اخر:مهمونی دخترونه ای برگزار خواهم کرد که مگووووووو و نپررررررررس:)


::: زیر باد خنک کولر،خوب باشین...خوش باشین....تابستونو و بترکونین:)سحر النصایح جلد دو:)))) :::


۰ ۰

خدا هیچ بنی بشری و بی اینترنت نکنه😅

۲ نظر

سختیه زندگی و وقتی فهمیدم که پست گذاشتم و فرمودم میخوام پستاتونو بخونم و بیانیه دادم😅و زاااارت نتم تا همین امروز قطع گشت...و ایپدم و پسرخاله جان با خودش برده بود و رسماااااا نابود شدم بدون اینترنت😭

دیشب تو خواب میخواستم مرور کنم که نتم وصل شه چی پست بزارم و از کجا شروع کنم که خوابم رف و تو خواب داشتم وبلاگ مینوشتم هی صفحه بسته میشد منـم میگفتم بااااز تقصیره بیانههههه😂تو خوابم راحت نیسیم ایش:)خلاصه که انقد دلم واسه توشتن تنگ شدههه که بکوب مینویسم😁عید فطرتونم پساپس مبارک🙈

۰ ۰

از سری پست های نیمچه طورانه:)

۳ نظر

اینکه من شبا نه نرسیده خوابم میبره و غش میکنم و متعاقبا صب یه رب به نه بیدار میشم صدای جیک جیکاااااای گنجیشکام میشنوم ینیییییییی خووووووووووده زندگی:)))اقاااااا ساعت خواب ما تنظیم شد حااااااااااااالا یاااااارم بیا:)))


امروز میخوام دو تا پست کشدارمو پابلیش کنم و بیااااام وباتونو بخونممم با افتخار:) این مدت که امتحان داشتم تا میدیدم پست جدید گذاشتین میومدم وبلاگتون و عذاب وجدان امتحاااان نمیذاشت بشینم بخونم قشنگ اینه که امروز کلااااااا میخوام تلافی کنم و هییی بخونمتون هیییییی نظر بدم هی بخونمتون هی نظر بدم:)))نظردهیه خونم اومده پایین:))


این نیمچه پستم همینجوری  گفتم بزارم دیگه اهاااااااااااان اقــــــــــــــــــــــــــــااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟نمیشه شمام یه چالش چای بزارید؟؟؟؟مام از چاییمون عکس بگیریم بعد بگیم تشکر از فلانیه عزیزتر از جان بعد شما بیاید کامنت بزارید که نههه سحر جان این چه حرفیه شما عزیزی و منم بگم نهههه این چه حرقیه من خاک کقشتونم و اینا؟؟؟؟شایدم گذاشتین و من خبر ندارم ولی اقا بزارید ما که همیشه از چاییمون تو هرحالتی عکس میگیریم حالا با اسمِ چالشم باشه چه بهتر هههه:))


احساس میکنم همینجوری ادامه بدم یه پست کشدار ازینم درمیاد پـــــــــــــــــس تا درودی دیگر بودوروووووود:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان