روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

نفـــــــــس نفــــــــــــس زندگے شدے برام میخوام تا آخرش ازت نفس بخوام!!!

۵ نظر

خسته بشی....بعدش بغضت بگیره ازونایی که فقط برق چشااات پیداس همچنان نه اشکی میاد روی گونه هات نه بغض گلوتو ول میکنه چه حس بدییییی...دلت بگیره وایسی پشت پنجره به هوای گرفته ی  سرخِ برفی نگاه کنی و همچنان ندونی چرا و از کدومشون باید به خودت گله کنی و کماکان خودتو قانع کنی که همه خوبن و خودت بدی...

یهو به خودت بیای ببینی پشت پنجره ...کتاب جغرافی به دست...حس میکنی زانوت داره خم میشه حتما خیییلی وقته وایستادی...اشکا از کجا اومدن!!!بالاخره شکستید طلسمو؟؟؟؟؟بعدش بری جلوی آینه و تو دوتا سیلی به خودت بزنی...نتارو بزاری جلوت بنویسی و تمرین کنی پاشی دلبرتو برداری و با چشمای بسته ویلون بزنی احساساتت و روی سیماش پخــــش کنی و غم انگیییزه غم انگیییز....سرانگشتات رو سیم برقصه... غرررق شی تو نوای نُتا و نوای آشفتگی های ته ته  ته دلت...ساعت یازده شده از ساعت هفت فقط یه خط جغرافی...یه خسته نباشید جانانه میگم به خودم!

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن:چرا تازگیا خییییلی میای جلوی چشمام؟؟؟تو خیااال همیشه پشت یه پرده از اشک میبینمت...چرا دارم میشم سحره احساساتیه حماقت کاره قبلا!!!!نه نـــه نــــــه نباید اینطوری میشد!!!!!!خدا....؟!!!!


پ.ن۲:اشفته شدم،هم خودم،هم پستام... ببخشید!!! این احساسات فقط میتونه اینجا فوران کنه...!!!

۰ ۰

هـــــی باعث شو دروغ بگم!خـــــب:|+پی نوشتان

۲ نظر

*سحر؟دوست خوب و نازنینم میدونممم سخته ولی دووم بیار زیر این فشاااار عشششق سحررررر😢


-هااااااااان؟چی میگی تو؟


*درد و بله میگم واسه یه الااااااغ انقدر غمبرک نزن زر بزن بخندیم:))


-برو باباااااا مگه من دلقکم!!!!غزل دااارم بت میگماااا بشین دینی خر بزن که باس بم برسونی من دلم درد میکنه حاااالا هیییییی چرت بگو عشق کیلو چند!


*مرگ تو که راس میگی

پی نوشتان:

+باعث میشی دروغ بگم الاغ جان گردن خودت!


+لبخندامم دیگه مصنوعی شدن تف به این زندگی!!!


+فرانسه چرا انقدر سخته؟؟؟؟؟؟همش یه جور تلفظ میشه اه!


+جغرافی چرا انقدر خره!!!!


+فردا کلاس زبان دارم!یه حس دوگانه!!! قراره بپیچونیم!چی در انتظارمونه خدا داند...


+دل درد چرا انقدر گاوه؟


+قرار بود پست طولانی بنویسم انقدرررر این معلما امتحان گرفتن حتی جون نداااارم تا دم یخچال برم اب بخورم هی آب دهنمو قورت میدم تشنگیم رفع شه:|||


+برف بازی؟او یس بی بی:)))))

۰ ۰

دلـــ❤ـــم جان!

۳ نظر

یه وقتایی لازمه

این گوشیه لعنتی رو خاموش کنی، تکیه بدی به دیوار دلت، بگی امروز فقط با همیم،

هرچقد دوست داری حرف بزن، هرچقد دوست داری گله کن، حق با توعه، من زیاد وقت گذاشتم واسه بعضیا. من زیاد از خودم وخودت خرج کردم واسه بعضیا، من زیاد سوختم پای بعضیا. 

یه وقتایی لازمه  در گوش دلت بگی: قول میدم دیگه به این زودیا خر نشم، بعد برداری این دل بیچاره رو ببری سینما، ببری پارک، ببری یه رستوران، بشینین لذتش رو ببرین. یه پیرهن زیبا براش بخر، یه عطر تازه که تو رو یاد دلت بندازه. دلت رو یاد تو 

یه وقتایی لازمه، گاز بگیری زبونت رو، بگی ساکت شو، اصلا نمیخوام حرف بزنی، غیبت نامردا رو نکن، ولشون کن،ما خودمون با هم باشیم کافیه.

یه وقتایی لازمه رووو قلبت بزنی،

آقا... خانوم...

تعطیل شد، داریم میریم سفر، میریم عشق و حال، میریم واسه خودمون باشیم.

،شرمنده، من و قلبم باید بشینیم پای حرفای دلم،فعلا تعطیلیم، فعلا سفریم

یه وقتایی واقعا لازمه این گوشیه لعنتی رو خاموش کنی،

دلِ... یهو میگیره... یهو میمیره.


۰ ۰

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد...

۶ نظر

همین الان از کلاس زبان رسیدم انقد خسته ام که حس میکنم دارم یه متر از زمین بالاتر راه میرم بعد تو راه یه دختره بچه رو دیدم توپولوو سفییییید لپای قرمز با کلاه چشای قهوه ای روشن همرنگ چشام میخواستم بغلش کنم محکمممممممممم ماچش کنم مامانشم خیلی محجبه بود اصن دیگه قدمام دست خودم نبود وایستادم خیلیم قدش کوتاه بود هیچی دیگه ادم میخواست بچلونتش... به مامانش گفتم خانوم ببخشید کوچولوتون ماشالله خیلی نازه خدا حفظش کنه.... خانومه چشاش خندید گفت مرسی عزیزم لپشو اروم کشیدم(لپ بچه هرو نه مامانشو ههههه) تو دلم گفتم  خب الان یکاره بپرم بچه هه رو بوس کنم شاید مامانش یه چیزی بم بگه ولی حسرتشششش رو دلم موندددددد همینجوری داشتم میومدم رفتم شیرین عسل یه عالمه چیز میز خریدم کارت کشیدم و کلا میخواستم کارتم خالی شده باشه برگردم خونه هههه:) نزدیک خونه دیگه اصلا حال نداشتم زنگ بزنم انقد درس و اینا سنگینن منم خیلی شیطونی میکنم سر کلاس زبان این خستگی طبیعیم و شیش برابر میکنه سرکلاس زبان داشتیم با غزل آهنگ میخوندیم معلمه عم داش به سوال یکی از بچه ها جواب میداد مام تو حال و هوای خودمون بودیم خلاصهههه به منفی های قرمزمون یکی دیگه ام اضافه شد هههه این ترم میوفتم من شک ندارم فردام همه درسارو به جز فیزیک امتحان داریم بعد به شوخی سرکلاس فیزیک گفتیم اره خانوم همه همکاراتون فردا میخوان از ما امتحان بگیرن میخواید شمام بگیرید تعارف نکنید خب؟! گف باشه:/هیچی دیگه فردا کلااااااااااا امتحان داریم زنگ اول ادبیات دوم فیزیک سوم ریاضی چهارم دفاعی://///بعدم میخوام برم از عمه لیلا لواشک بگیرم مامانمم میگه حالا میری ترشی ام بگیر فردا خالت اینا میان اینجان ترشیمون تموم شده:/ینییییییییییییییییییی الان کاملا پتانسیل اینو دارم دهنمو از دو طرررررررررررررررررف پاره کنم://///////

دیگه صوبتی نیس جز اینکه دعا کنید برای من و میگرنم که باز مثل قبلا با هم دوست باشیم کماکان:)


.

.

.

.

پ.ن:هتل لوزان...هنوز صفحه ی 23 24 ـــِشم....نثرشو دوس دارم روونه یه جاهاییم ادم میبره تو فکر... انقد که سر زنگ عربی همش داشتم میخوندم جواب تمرینارم از رو گام به گام نوشته بودم هرکودومو میگفت بخون دیگه غم نداشتم ههههه اخرم هیچی بهم نگفت معلم با شخصیت به معلم عربی ما میگن هرچند اسکی میره ولی خب:)

دیدم تو این عکسای اینستا اینا مده گلاشونو میارن تو عکس گفتم منم دلبرجانمو بیارم تو عکس بچه های کوچولوشممممم به رخ بکشم:)


همینجوری نوشت:تا یادم نرفته خاطر نشان کنم کپی برداری از عکسام حرام است:/

دیروز ولنتاین بوووود میتونم بگم گندترین روز مااااااااااااه....سر هرچیزی دلم میگرفت:/نه اینکه بخاطر این باشه که خرس گنده نگرفته باشما نه!میخواستم برم خونه ی مامانبزرگمینا پیش خالم دماغشو ببینم مامانم نذاشت گفت خودمم دارم میام  خونه:/همیییییین کافی بود من بعد ازینکه قطع کردم تلفن و بزنم زیر گریه بی بهونه ی بی بهونه....

  تو مدرسه ام اخه ما بساطی داشتیم!بعضی از بچه های ما خیییییییییییییییلی پروعن ینی اکثرشون.... منم تازگیا خییییلی ساکت شدم و به قول صبا مظلوم!نشسته بودیم سره زنگ فیزیک سره حای همیشگیم میز سوم ....

یکی از پروترین و رومخ ترین و خرخون ترین و احمق ترین و نادون ترین و ایکبیری ترین(خدایا ببخشید ولی خیلی ایکبیریه خب!)اومد نشست پیش من و سارا گفت من میز دوم اون ردیف نمیتونم کامل تخته رو ببینم میگیم عینک بزن میگه نهههههه زشت میشم!

هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم..نمیگم چی گفتم فوشههه فووووش اینجا خانواده رد میشه:))))کیفمو گذاشتم زمین اون نشست بین من و سارا...

میز دوم اون ردیفم کماکان خالی!میز پشتیمون ماءده میشینه... بسیااااااااااااااااااااار با ادب و عالی عاشقشم خیلیییی خوبه این دختر از همه لحاظ!گفت خانوم ایکس(همونی که بین ما نشسته بود توصیفش کردم براتون) خوب ما نمیبینیم لازمه بگم خانومه ایکس که پیش ما میشینههههه درازترین دانش اموزه کلاسه!معلم فیزیکمونم خیلی این خانوم ایکس و دوس داره و میگه به نکااااااااااات ریزی توجه میکنی خانوم ایکس و اینا گفت شما نمیبینی برو میز ته...فک کنید دوتا نیمکت پشتی با حرص نفسشونو بیرون دادن و پاشدن وایستادن ته ته کلاس...یکم گذشت یکی از بچه ها بلند شد گفت خانم ینی چی خانوم ایکس قدش بلندهههههههه ما نمیتونیم ببینیمممم تخته رو ....خانوم ایکسم برگشت گفت مشکله خودتهههه منم فقط نگا میکردم معلممون گفت خانوم ایکس پاشو بشین میز دوم خب ؟گفت نمیاااااااام همینجا دیدم به تخته عالیه و دلم نمیخواد بشینم اونجا به کسیم ربطی نداره:/گفتم الان معلمه با پس گردنی میندازش بیرون هیچی دیگه یه بارکی معلمه رو به من گفت سحریان دخترم شما بشین میز دومه اون ردیف.... همه بم نگاه کردن اصلا نگاشون معنی نداشت ولی جو طوری بود که انگار باید من فداکاری میکردم بدون هیچ حرفی رفتم نشستم رو اون میز و انقد کوتاه بودددددددد و کوچیک انگار برای مهده کودکیاس انقددددددد دلم سوختتت برا خودم فک کردم اگر سحر قبلن بودم میگفتم خانوم؟ خانوم ایکس همیشه اینجا میشسته حالا...!کمرم تاااااا شد خلاصه...

کنارم پنجره باز بود بارونم قطره قطره میومد هوا عالی قطره های بارونم چسبیده بودن به نرده تا اخره زنگ خیره بودم به بارون حتی استخونااااااااام یخ زدددددن ولی دلم نمیخواست برم پالتومو از چوب لباسی بردارم یا بگم فلانی پنجره رو ببند چون داشت درس میداد دلم نمیخواست باز کلاسش بهم بریزه ولی همه ی تمرکزم برای درس به فنا رفت نگاهم افتاد به خانوم ایکس نگام کرد اخم کردم سرمو برگردوندم یک ساعت میگذشت یکی از بچه ها پاشد گفت خانوم وافعا انصاف نیس یکی دیگه میخواد زشت نشه عینک نزنه بیچاره سحر نشسته رو اون نیمکت بچه های پشتم که همه وایستادن به میزم به اون کوچیکی سحر کمرش درد گرفت حالا اون هیچی نمیگه کلاس شلوغ شد.... خانوم ایکسم نه گذاشت نه برداشت با بغغغغغغغض گفت ارررررررهههههه تقصیرهههه منه اینجا نشستم من از فردا دیگ میشینم رو زمین و اینا.... پاشد رفت نشست جلوی تخته رو زمین...خیلی هوچیه.... منم اصلا نرفتم بشینم سرجاش ینی سرجام.... زنگ خورد همون موقع..... معلممونم کلافه بود مام همینطورم خواستم برم معلممون گفت سحریان خیلی با معرفتی کردی دخترم منم یکم ارومتر شدم اینارو گفتمممم که بگم کلا این مشکله روز کلاسمونه همه ی اینا روزانه سره دلم جم شد بود مثل بغض اون روز مامانم گفت نه نیااااا خودمم دارم میام خونه فقط یه جرقه بود تا من باهاش همه ی بغضای مونده سره دلمو خالی کنم ....یکی از علتایی که میگرنم امسال عود کرده همین اعصاب خوردیاس اگه به مامانم بگم فردا بدون یه لحظه مکث پروندمو میگیره شده ببره غیرانتفاعی اینکارو میکنه ولی نمیخوام من خییییلی آسون تو مدرسه به این خوبی ثبت نام نشدم... خیلی اسون نیومدم تو این رشته که بخوام همه چیزو خراب کنم تنها کارم مداراس... حتی با نیش و کنایه های محیا که باعث میشه کلا بهم بریزم ناخونامو تو پوستم فشار بدم ولی بعدش لبخند بزنم و بگم هیچی نشده..... بهتریییییین دوستم که با اینکه رتبه اول مرآت شده یا از هرنظری من دوسش دارم غزل بوده تا الان....مثل محیا به اینکه من نمرم بالاتر شه یهو رفتارش عوض نمیشه تنهام نمیذاره تو هیج شرایطی خیلی خوبن اینجور آدما.... حتی مثل سارا که هی میگه
"سحررررررررر موهااااااات خیییییییلی قهوه ایش روشنه رنگ کردی الکی میگی رنگ خودشهههه ایش" حتی با این حرفای کوچیکم دلمو نمیشکنه ادم باید یدونه ازینا تو زندگیش داشته باشه تا در مقابل همههههه ی ادمای به ظاهر دوست لبخند بزنه و تو دلش بگه"برید به درک" دوستایی که از پسرفتت خوشحال میشن و پشتت هزارتا حرف میزنن...اگه یدونه غزل تو زندگیت داشته باشی با یه نیلو و فاطی قدییییییمیه قدیمی دیگه از بقیه هیچ انتظاری نداری!


قررررررررراااااااااار نبود انقدر شهههه انگشتمممم گرم شد کلی طولانی شد پستم!:)


 ببخشید دیگه:)روز و شبتون آروم:)

۰ ۰

سحر چه برایمان آوردی؟؟؟؟پست دراز و عکسای آچان:))))

۴ نظر

ازونجایی که من الان یه عالمه شیمی دارم ولی مگه دلم میاد پست نذارم؟؟؟؟؟نمیاد دیگه:)

بریم سره تعریفی جات و حداکثر حال و احوال بدمونم فاکتور میگیریم:)

قبلش بگم که اون روز گند زدم و حواسم نبود ادرس وبلاگ و گذاشتم تو گروه تلگرام ینیییی نهایییییت سوتیه و اینکه به فک و فامیلان و اقوام عرض میکنم خوندن حتی یه خط از نوشته های وبلاگمو از این تریبون حراااااام اعلام میکنم و نکته ی دیگه اینکه لطفا منو از نوشته هام قضاوت نکنید:)

 

جمعه22 بهمن تولد فنچکمون بود خونه ی مامانبزرگمینا براش جشن گرفتن کلی خوش گذشت و من بعدش تا صب نشستم برای امتحان فیزیک فرداش خوندم فردام همه سوالاش کنکوری بود خود معلمه میگفت نه اینکه من قدرت تشخیصِ سوالای کنکوری داشته باشم نه هههههه

خیلی نامررررردی کرد خیلی سخت بود لعنتی:/وللش اصن درس کیلو چنده بقول صبا ما میخوایم شوور کنیم هههه درس نمیخونیییییم:))))

شنبه تو مدرسه محیا و خیلیا غایب بودن و با یکی از دانش آموزای یووووووووول و بسیار گاااااااو کلاس بحثـــــم شد زنگ اخر هنوز معلم نیومده بود منم چون بعدش میخواستم با غزل بریم استخر داشتم زیست میخوندم اومد رد شد تیکه انداخت که من نشنیدم (چون دستامو میذارم رو گوشم درس میخونم نه اینکه یه وقت قدرت شنوایی نداشته باشم هههههه)وگرنه انواتشو میاوردم جلوچشش برگشت گفت خرخون گفتم هرچی باشم مث تو تمبل نیسم اخه مایه ی ننگ کلاس! دوباره نشستم خوندم و محلش ندادم شنیدم فوش داد بازم قشنگ نفهمیدم چی گفت  وایستادم جلوش گفتم اونی که گفتی خودت و خانواده ات و هفـــــــــــــــــت جد و آباااااااااااااااادت د آخه دهنمو از کارای خاک بر سریت باز کنم که گند کلاسو برمیداره؟؟؟

قشنگ معلوم بود گرخیده به دوستاش نگا میکرد یه چیزی بگن اونام فقط تو نگاشون یه خاک تو سر خرت کنن خاصی موج میزد هیچی نگف بعدش گفت کی با تو بود گفتم حتما یه روانشناس برو سادیسمت زده بالا با خودت که حرف میزنی هیچ فوشم میدی به خودت بچه ها خندیدن و از حرص خودشو یه وری کرد رفت ته کلاس سرجاش نشست(این ته کلاسیا اراذل و اوباش کلاس مونن ولی بعضیاشونم خیلی باحالن بعضیاشونم یول حالا تو همین پرانتز یکی از کارای این بشر و بگم براتون چون شما نمیشناسینش غیبتش نمیشه حرص منم خالی میشه هههه ایشون هی میره عکس مدلای مرد و دانلود میکنه میفرسته برامون یا نشونمون میده بعد میگه ایین با من دوسته و من هروز خونشونم و اون خونه ی ماس و از دبی برام برلیانِ فلان سفارش داده و خلاصه چشاش گوشای مارو ناجور مخملی میبینه انقد که هانیه نتونست جلو خودشو بگیره گفت زااااااارت زدیم زیرخنده تا سه روز خودشو و کج و راست میکرد از جلومون رد میشد در این حد چااااااااخان میگه و هزارتا کثافت کاری دیگه ام داره که من نمیگم چون ندیدم نه شنیدم کاری ام بهش ندارم ولی خب واقعا بعضی وقتا باید جلوی اینجور ادما در اومد...)

خب میفرمودم:

بعد داشت میرف یه زیر پا زدم سکندری خورد ههههههه خوشم اومد ینی دلم خنک شد من کلا خیلی سعی میکنم با همه ملاحظه کنم ولی یه دسته هستن انقد گاااااون جوابشونو ندی فک میکنن چه خبره اینم جزوه همون دسته بود که قبلا براتون گفتم:)اینام به درک:)

شنبه اومدم خونه قشنگگگگگگگ از سردرد عر میزدم و گریه میکردم به حدی که حس میکردم الانه کلمو بکوبونم به دیوار خدا ینی به دشمن ادمم میگرن نده منم اصلا میگرنم اینجوری نبود خیلی خفیف بود امسال کلاسمونم شلوغ شده کلا خیلی شدید شده ولی خب غزل اینا شوخی میکنن میگن سحررررررررررررررر خانووووم مریضیاشم کلاس داره میگررررررررررریــــــــــــــــــــــــن(با لهجه هههههههه)

اون روز کذایی تموم شد ینی شنبه شب وقت اضافه اوردم نشستم اسکرپ بوکمو تکمیل کردم و حسابی حالم خوب شد و بعد به گلام آب دادم اهاااااااااااااااااااان از گلا بگم براتون:)

جمعه برگشتنی از تولد با خودم یکی از گلدونای کاکتوس مادربزرگمینارو و اوردم اون قبلیه ام که اورده بودم و گفتم حالا گلای ریییز داد بگید چه رنگییییییییییییی؟؟؟قرررررررررررررررررررررررررمرررررر ینی عشقا عشق:)

اومدنی ام کود گرفتیم حسابی بهشون رسیدم و رو خاکشونو با صدف و سنگ ریزه رنگی تزیین کردم و هرووووووووووز نیم ساعت اصلا من خیره نشم بهشون روزم شب نمیشه:)

اینم کوده که خریدیم عکسشو تو ماشین گرفتم کیفیتشو ببخشید به بزرگی خودتون یکمم جلدش کفیثه(به قول فنچک ههه کثیفه) ولی خب:) اینو داشته باشید برای پستی که میخوام درباره گل و کود و اینا بنویسم

 


یه چیزه دیگه اینکه خاله اولیم ینی ماه مانِ فنچک دماغشو شنبه عمل کرد و من هی مسخرش میکنم هههه البته هنوز ندیدمش ینی فرصت نشده و فقط عکسشو دیدم و تو تلگرام مسخرش میکنم ولی قراره چهارشنبه اگر کلاس زبان و کنسل کردم و با آژانس رفتم خونه مامانبزرگمینا کلی مخسرش(مخسره=مسخره-فرهنگ لغات فنچک باب8) کنم ههههه


معلمام که هی زارت و زورت امتحان اه:////////یهو یادم افتاد وسط پست:))))


دیگه اینکه دارم فیلمنامه ی "تردید" و مینویسم و هروز ایده ها و موضوع های مختلف میاد تو ذهنم اصلا ذهنم جهت نداره هی از این شاخه به اون شاخه میپره ولی قراره یه جمعه ای برسه من کنار گلام روی میزم کنار پنجره وقتی باد پرده رو میرقصونه و من نسکافمو مزه مزه میکنم به ذهنم جهت بدم و بنویسم و بازنویسیش کنم و برای اواسط فروردین بفرستم این روزا یکی از مسائلی که خییییییلی خیلی فکرمو درگیر کرده همینه که البته کتاب جز از کل هم دارم میخونم فقط میتونم بگم هرچقدددر پیش میرمممم انگار تو دلم یه صدایی اکو میشه"خاک تو سرت سحر چرا زودتر نخوندیش چرا زودتر نخوندیششششش"تموم کنم حتما میگم براتون:)

و اینکه امشب بعد از اینکه شیمی خوندم قراره روزشمار نوروز درست کنم:)هجدهم اسفندم عروسی دعوت شدیم شهرستان که کلییییییی زنگ زدن که حتما بیاین و اینا که یکی از فامیلای نسبتا نزدیک پدر میشن در اصل  ازونجایی که من و مامانم عااااااااااشق عروسیای شهرستانیم قرار شد با هماهنگی پدر بریم و من اون چهارشنبه غایب شم حالا اینکه من حنابندوووووووووون لباس چی بپوشم؟عروسی نیز؟پارساشون هست یا نه؟باشن من نمیام؟نباشن من میام؟کیا هستن؟کیا نیستن های فراوووووونی نیز از درگیری های ذهههنی این چن روزه ام شده و یه چیزه دیگه...

چراااااااااا بعضی پسرا(بلانسبت بعضیاتون)انقد بیشعووووووووووووووووووورن؟به معنای واقعی؟ینی ادم چی بگه به اینا؟الان چن روزه من برگشتنی از مدرسه هرکودومشون از کنارم رد میشن یه صدایی از خودشون درنیارن یه حرفی نزنن انگار میمیرن مثلا من دارم از پیاده رو میرم میان قشنگ از کنار ادم رد میشن!!!!!تیکه میندازن خب ادم بهشون چی بگه؟؟؟؟والا من خودم هیچوقت جواب ندادم و نمیدم و رد میشم فقط تو دلم افسوس میخورم و عاجزانه میخوام به راه راست هدایت شن ((((الان حالا بعضیا میان میگن اره سحر تو حجابت نادرسته تو بدی تو اینی تو اونی باشه بابا شما خوبی من بدم دیدم که میگماااااا))))

اون روز ینی شنبه داشتیم با غرل میرفتیم استخر تو راه دو تا پسر افتاده بودن دنبالمون 18 19 ساله یکیشون جای برادری خیلی خوشگل بود هههه اون یکی ام بدک نبود ولی ازین اواخواهریا بود هیچی دیگه یه کاغذ افتاد جلوپای من، من اخم کردم سرعتمو بیشتر کردم غزلم دنبال خودم کشوندم حالا فرق اساسی منو غزل دقیقا همینجاس اون یکی مزاحمش شه قشنگ یارو رو تو خیابون میشووره میزاره کنار خلاصه برگشت گفت بروووووو به عممممممت شماره بده مرتیکه ی سیاه سوخته منم حس میکردم قلبم داره تو دهنم میزنه دستام یخ زده بود خلاصه گفتم غزل تو رو جون من بیخیال شو بریم اون کنه ها که ول نکردن مام سریع رفتیم(حسااااااااااااااب کنید تا کجا دنبااااال ما اومده بودن)برگشتنی ام مامان غزل اومد دنبالمون چون دیگه نای راه رفتن نداشتیم و من رسیدم خونه رفتم حموم داشت خوااااااااابم میبرد اون تو ههههه اومدم خوابیدم تا خوده صب

یکشنبه ینی امروز که اتفاق خاصی نیوفتاد به جز هانیه که تو یه پست دیگه ماجراشو میگم موقع برگشت باز یه خررررررری افتاده بود دنبال من منم که فقط تو دلم فوش میدادم به یارو و سره5 دقیقه دم خونه بودم انقد که تند اومدم ینی حس میکردم یه قدم دیگه بلند تر بردارم صد و هشتاد تو خیابون باز کردم ههههه حالا از شانس گنده من یه گربه ازین چاقالوعای سفییییییید کرمی جلوی در بود حالا من هی پییییشت میکردم گربه هه پروتر میومد نزدیک دیگه میخواستم تو خیابون جیغ بزنم با تمام شجاعت زنگ و زدم سرییییییییییع پریدم عقب گربه هه یکم رفت اونور در باز شد من داشتم فکر میکردم اگه بپره تو چیکار کنم که همینجوریم که خیره بودم به گربه هه و و فکر میکردم و داشتم میرفتم تو...یهو رفتم تو یه جای گرم وای الان بش فک میکنم از خجججججااالت دلم میخواد بزنم خودمووووو له و لورده کنممممممممم اومدم رفتم اونور ایشونم همون پسره همسایمون بود قبلانم فک کنم گفتم دربارش یهو گربه هه پرید تو من دیگه جییییییییییغ زدما گفتم الان همه میریزن بیرون پسره قشنگ هنگ کرده بود چشاش گشاااااااد شده بود و حالت خنده داشت نمیدونست بخنده از کاره من یا تعجب کنه شیرجه زدم تو اسانشور و رفتم بالا تو اسانسور دیگه قیافه ی خودمو دیدم زدم زیره خنده دو تا لپپپپپ سرخ شده و چشام توش اشک بود مث تیله ی قهوه ای بود با نور برق میزد رسیدم خونه مامانم میگفت چیشده دو تا اب قند خوردم اخرم گفتم هیچی ههههههه مدیونید فک کنید اصلا پیگیر نشد اصلاااااااااااااا:)

فردام من  چون من سفیر سلامت مدرسمونم هههه خواهش میکنم تشویق نکنید قراره یه برنامه ای مث مانور زلزله باشه به منو سفیر سلامتِ کلاسا یه جلیقه ی مث امداد دادن ههههه با یه متن سخنرانی که برم اون بالا بخونم و دیگه حس میکنم الان دونه دونه انگشتام داره میوفته قضیه ی هانیه و هدیه های مدرسه و کارنامه بمونه برای پست بعد:)

 چون من اساسا خودم با خودم رل فوووور اور زدم ههههه برا ولنتاین برا خودم گیفت درست کردم و چیزای ژینگول خریدم که عکسشو میذارم براتون و اینکه معتقدم همیشه ادم باید خوده درونیشو دوست داشته باشه تا همیشه دوست داشته بشه مثلا من روزا با سحره درونیم خییییییلی حرف میزنم گاهی وقتا با هم نتای اهنگ آنتونیو رو میخونیم بعضی وقتام با هم میخندیم غر میزنیم بحـث میکنیم... قهر.... دعوا حتی:))) در نهاااااااااایت خیلیم حالم خوبه دیوونه ام نیسم ههههه:)

عکس گلای جان جانانم تقدیم به شما میدونم کیفیتش بده که بر من ببخشید:)کلی کلییییییییی دوسشون دارم واقعا اینکه هروز رشد میکنن حالمو خوب میکنه واقعاااااااااا:)البته گلدوناشون باید عوض شن ولی خب همینجوریش دل میبرن:)نوزه چراغ مطالعه ی کنارشو فاکتور بگیرین واقعااا حال نداشتم دوباره عکس بگیرم:))

چهارشنبه ام تولد زهراس براش کادوی هول هولی گرفتم ادکلن وافعا فرصت نکردم چیزه بهتری بگیرم براش همینجوری سرم پایینه ولی خب کاچی به از هیچی ههه:)

نمای بیرونی:

نمای درونی:

امیدوارم روز و شبتون در آرامش و بدون سردرد باشه مرسی از چشاتون که وقت گذاشتید و خوندید:)

۰ ۰

کتلت حتی!

۰ نظر

-سحر؟

هوم

-هوم و زهررررررماااار

جانم مامان؟

-چرا رنگت پریده؟

نه باباااااااااا کو

-پاشو بیا چای ریختم 

نمیخورم

-سحرررررر تو چته این چن روز؟؟؟؟؟عه هی هیچی نمیگم دستاتم که یخه یخه چیشده؟

مامان

-جان

میشه کتلت درست کنی؟:)

۰ ۰

خوبیه بارون اینه اشکات و هیشکی نمیبینه💧

۵ نظر

نمیدونی تو بارون گریه کردم شیرینه

خوبیه بارون اینه اشکات و هیشکی نمیبینه

برگرد دارم میمیرم از درد

شدم یه عاشق ولگرد نمیری از تو خاطررررررررررم

دستِ این دوری دلمو شکسته

منتظر تو یکی نشسته

با این پاهای خسته کجا برم!

کاش میدونستم عشقم...نمیمونی پای حرفت

تو رو به یادم میاره شیشه ی یادگاری عطرت

بی تو  قلبم همیشه میگیره نفسم واسه نفس تو میرررره

 واسه برگشتنت نگو دیره

طفلی قلبم بی تو داره میــــــمیــــــ💔ـــــــره

۰ ۰

از امروز بگویم طور

۳ نظر

امروز از خواب پاشدم صبحونه به لیوان شیر و کیک خوردم رفتم اتاقمو جم و جور کردم پرده ی اتاق و زدم کنار گلام نور بخورن که دیدم یکی از گوگولیا گل داده انقددددددر حالمممم خوب شد که میتونم بگم هر یه دیقه یه بار میرفتم میومدم قربون صدقش میرفتم😂

بعد نشستم نوشتم و نوشتم و نوشتم ...دیگه تلفن زنگ زد تمرکزم و بهم ریخت مامانم تازه بیدار شده بود زنگ زدم به نیلو و باهم حرف زدیمممم انقدر خندیدم یکی باید میومد منو از زیر تخت میکشید بیرون😅😅😅

قرار گذاشتیم پنجشنبه ی دیگه بریم تاتر...بعد نشستم یه لیست بلند بالا از کتابایی که میخواستم و وسایلی که لازم داشتم و نوشتم تا برم سره مرحله ی راضی کردن مامان که بریم بخریم اخرشم ختم شد به قهر من و "اصلاااا نخواستییییم" و قرار شد عصر با بابام برم😅

بعد آهنگ گذاشتم لباسامو اتوکردم زنگ زدم اتوشویی اقاهه اومد چنتا مانتوهامو که اتوش حساس بود و دادم ببره و الان اگرررر خدا بخوااااد میخوام برم فیزیک بخونم و یه پست درازم دارم مینویسم با کلی عکس که ایشالله تا جمعه پابلیش میکنم:)

روزتون بخیر🌹

۰ ۰

همه ی جان و تنم،فیزیکم فیزیکم فیزیکم فیزیکم

۳ نظر

از ساعت۴ پس کی تموم میشه این پنج دقیقه استراحتم که برم فیزیک بخونم دقیقا؟!


۰ ۰

خوشحالی ینـــــــے طور

۸ نظر

خوشحالی ینی سردرد نداشته باشی

خوشحالی ینی هوای یخ کنار پنجره نسکافه بزنی و آهنگ گوش بدی

خوشحالی ینی یه اسما و یه فنچک داشته باشی مگه میشه دلت غنج نره از بلبل زبونیشون

خوشحالی ینی کتاب جدید و استارت بزنی برای خوندن

خوشحالی ینی سه صفحه از زیستت و زود بخونی و بخودت ویولن جایزه بدی

خوشحالی ینی سید اولاد پیغمبر باشی

خوشحالی ینی ناهار ماکارونی چرب و چیلی داشته باشین

خوشحالی ینی هنذفریت گره نخوره

خوشحالی ینی کلی کار داشته باشی و خوابتم بیاد ولی دلت نیاد این حس خوب الانتو تو وبلاگت ثبت نکنی

خدایا شکرت بخاطر حال خوبم


۰ ۰

سحر دخــــــترنازم😂😅

۴ نظر

کی گفته ما دخترا نمیتونیم دعوا کنیم؟!😡

امروز سره برنامه ای که یه اقاهه اومده بود شر و ور میگفت منو حانیه داشتیم دوز بازی میکردیم تو کاغذ حالا دختره از پشت انگشت شصت پاش تو پک و پهلومه صداش تو گوشمه مث چی میخنده و جیغ جیغ میکنه اینا به کنار دوستش یه چیزی بش گف از خنده چپه شد رو کمره من دیگه قاطی کردم گفتممم جم کن خودتو خرس گنده خجالتم نمیکشه لـــوس(کلا امروز قاطی بودم😂)هیچی دیگه:

دوستش(کوتوله واویلا):هوووو

من:تو کلات

اون:چیه خیلی شاخی

من:شاخ تویی که رو سره گاوی

اون:.....(فوش داد)

من:باباته

صبا و غزل اینا تازه اومده بودن حانیه بشون گفته بود داستان چیه

 تا من گفتم "باباته" پوکیدن از خنده😅بعد خواستن چیزی بگن بشگون گرفتم دستشو دختره فک نکنه من بلد نیسم از حقم دفاع کنم هیچی دیگه ادامش:

اون:بابای تووووعه

من:هفت جدددددد و ابادته ایکـــــبیری

معاونمون اومد گف چیشده بچه هام گفتن خانوم از اول که پاش تو چش سحر بود بعدم پاچه میگیره فوشم میده

دممممشون گرم😂بردنش دفتر زنگ ناهارم اومده بود پیش ما با دوستاش میخواست سره حرف و باز کنه حالا فک کنید چجوری برگشته میگه اسمه شما چیه؟پوزخند زدم رفتم سره کلاس انقد بدمممم میاد از ادمای چاپلوس😒


اینم بگمممم برم سر مخشام😁

برای مسابقات شطرنج دوم شدم که به اول تا سوم هم مدل دادن هم کادو کوله دادن حالا من خواستم برم یهو دوستام دست و جیغ بگید چی میگفتن؟😂😂😂سحـــــــــردخترههههه نازم سحررررر دختره نااااااازم هوووهووووو😂😂😂وای خندم گرفته بود جم و جور کردم لبخندمو زدمممم عکس گرفتن اومدم پیششون پوکیدم از خنده با اینکه خیلیییی داغون بود عصابم ولی پیششون همیشه عالیم فردا و پس فردام این برنامه ی مسخره ی اقاهه که میاد حرف میزنه مام باید بش گوش بدیم هی😒انقدم بلند حررررف میزنهههه نمیزاره بخوابییییم

فردا گوشی ببریم باز مدرسه جشنواره غذاس تعداد شرکت کننده های کلاسمون زیاده فیزیکه زنگ چهارم پررررر عرعررررر😂😍گوشی ببریممممم عرعر😍😍😝😜

۰ ۰

بغض نکن:):

۰ نظر

باران

میراث خانوادگی ما بود.

کوچک که بودم…

از سقف خانه ی ما میچکید

بزرگ که شدم،

از  چشمانم...

👤 حسین پناهی

پ.ن:

داشتم نوشته های پارسال وبلاگمو میخوندم...

اعتراف میکنم چقد دلم برای قبلنای وبلاگم تنگ شده...برای سحره شنگول که بعد از صبحانه میومد پست میذاشت و روزشو شروع میکرد...

برای قلم شنگولم...سحره شیطون درونم...اصلا این روزا چش شده؟نمیدونم...

چقد دلم تنگ شده برای خودم

برای خیلی چیزا

خیلی چیزا که فقط "الان نباشه"

مثلا تابستون پارسال باشه!

یکی از روزهای تابستون پارسال باشه...

نمیشه ...

کاش میشد بشه...

الان بشه یکی از اون روزایی که حسرتشو داری برگرده حتی یه لحظه...

ولش کن

بغض نکن

شاید مثل اینایی که میگن"میگذره"گذشت!

۰ ۰

همدمِ این روزایِ داغونِ کی بودی تو؟❤

۰ نظر

رفتیم مسواک زدیم لباس خرسی خرسی صورتی و ابی گشادامونو پوشیدیم نشستیم لواشک خوردیم😅 اکنون تصمیم داریم بخوابیم و فعلا در مرحله ی گیس و گیس کشی هستیم که کی رو تخت بخوابه کی رو زمین😅❤

#اسما

.

.

.

.

.

پ.ن:

به موضوعات وبلاگ باید یه ماجراهایِ سحر و اسما اضافه کنم😂

۰ ۰

قررررربونت برم الهی الهی الهی نیم وجبی❤

۳ نظر

اومده خونمون...منم نشستم دارم زیست میخونم با همون قد کوتاش (من نمیدونم این بچه چرا قد نمیکشه هنوووز تا زانوی منه قدش هههه)میاد تو اتاق میزنه رو پام میگه سحرررررر؟

اسما:زیرلب میگه "وای چقد خرخونه" 

فک میکنه نمیشنوم هههه

من:میگم عههه چرا میزنی؟ چته؟

اسما:چته چیه بی ادب از سنت خجالت بکش!

من:خیلی بی ادب شدیااا اسما چی کار داری؟؟؟؟

اسما:پاشو بریم!

من:چی چی پاشو بریم،کجا بریم ؟

اسما:بریم برف بازی بعد سنفی(سلفی😅) بگیریم منم اینجوری جست(ژست) بگیرم(لباشو غنچه کرده) بعد سنفی رو بزار اینساگران(اینستاگرام) ببین چقد لایک میخوره

من:اووووهه اسما بیا برو بیا برو کارتونت شروع شد نیم وجبی

اسما:جییییغ میای یا...؟

من:یا چی؟؟؟

اسما:یا میرم به پارسا میگم بیاد بخورتت ههههههه 

من:اســـــــــما برو بیرون ببینم..مامااااان بیا اینو ببر

اسما:خوب گریه نکن میگم نیاد بخورتت هههه پاشو بریم

زندااااییی یه چیزی به این بگو

حالا مامانم از اون سره خونه:

سحــــــــر ببین بچه چی میخواد دیگه هی بهونش میندازی

من:|

من:برو حاضر شو

حالا تیپش:

پالتووووی صورتیش با دستکشای طوسیش روشون یه شکوفه صورتیه چکمه طوسی کلاهه طوسی صورتی نصف موهاشم کج ریخته بیرون این یکیو از خوووودم یادگرفته قربونش بشم هههه

 اسما:سحررررر رژ لب صورتیت کجا بود؟

من:بیاااااا برووووو بچه پرو

باشه حالا غیرتی نشو حاضر شو

اسانسور و زدیم رفتیم پایین

تو حیاط نزدیک بود سه بار بیوفته با مخ رو زمین که هربار از آرنج کش میومد تو دست من هی😂دره حیاطـو باز کردم میگه سحر من دسشویی دارم برگردیم:|||


ادامه دارد...

۰ ۰

شکست عشقی خوردم بلکه یه چیزی بیشتر از اون:|موقت:|

۴ نظر

قرار شد بریم توچال امشب

بعد یهو کنسل شد و زنگ زدن مامان رفت بیمارستان‌:|||

ینیییییییی حس میکنممممم به شکل لاینصفییییییییی شکست عشقی خوردم:||

پ.ن:میتونم بگم نظرات به شکل فجیع ناکی کم شده چرااااا؟:|

چن وقتیه عکس غذا و لواشک و خوراکی نذاشتم!!! باید کلنگی برخورد کنم حتما؟؟؟😜😂

۰ ۰

خطاب به سحرِ درون!

۱ نظر

وقتی ظهرها دیگر مثل خرس نمیخوابی و تا خروس خون بیدار نیستی...وقتی شیطنت جایش را به سردی توی چشمانت داده...وقتی تهی هستی از تمام احساسات همیشگی...وقتی...وقتی...وقتی...

همه ی این وقتی ها درست سحرِ درونم جان...

اما

وقتی مادربزرگ روز برفی نان سنگک داغ میخرد و می آید بیدارت میکند

وقتی برف میبارد

وقتی نیلو زنگ میزند و میگوید پاشو بریم بیرون

خودت را جم و جور کن 

موهایت را بباف

جلوی آینه بایست و خیره شو به دو تیله ی قهوه ای رنگ که دیگر برق شیطنت درونش جایی ندارد

خیره شو به دختر غمگینی که در آینه میبینی 

بعد هم نفس عمیق بکش و برو جلوی پنجره ی اتاقت 

بازش کن و بگذار برف ها اروم اروم روی صورتت بنشینند

سرت را به دیوار تکیه بده

و به خیابان خلوت نگاه کن که سفید پوش شده

بشین سر میز صبحانه و مربای گل محمدی را با نان سنگک و چای داغ کنار مادربزرگ بخور...

اینجوری بهتره حداقل برای لبخندای خوشگل مامانبزرگِ جانت...

۰ ۰

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار:)

۲ نظر

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار بگردم هرچی که چشمم بهش میوفته بدون اینکه کسی تو خوشگلی و زشتیش، تو لازم داشتن یا نداشتنش نظر بده.. بخرم برم جلوتر از جلوی مغازه ی آرایشی و بهداشتی رد شم چشمم بخوره به لاکای رنگاوارنگ و جیغی که دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا نشسته...

برم داخل نیم ساعت این پا اون پا کنم و آخرم سه تا لاک جیغ صورتی و سبز و نارنجی و پنشتا لاک رنگ سنگین و صورتی مات و کرمی خوشرنگ و آبی آسمونی و یاسی بردارم که با لباسام ست شن...

برم جلوتر سرم بچرخه بین مغازه های اونور و اینوه بازار یهو با سر بخورم به یه اقای پیرمرد ...عذرخواهی کنم و اون باغرغر بره...

بعد برم جلوتر ...جلوی میوه فروشی وایسم جلوی سبدهای کیوی و پرتقال چشمم خیره بمونه روی گردالوهای قرمز و عشق..توت فرنگی های درشت درشت که نور چراغم خواستنی ترش کرده و داره میگه بیا منو بخور

یه مشمبا پررررر توت فرنگی بخرم؛

 آهنگی که توی هنذفری تو گوشم پخش میشه رو عوض کنم....آنتونیو ویوالدی...بهترین...همینجوری که دارم مغازه هارو نگاه میکنم برسم به پارچه فروشی...با اینکه لازم ندارم پارجه و عمرا اصلا بتونم روش یه کوک بزنم میرم داخل گم میشم بین پارچه های خوشگل و گلداااار و رنگی بین پارچه های خال خالی مشکی سفید و خال خالی قرمز سفییید... پارچه ها با گلای درشت و بسیار دلبر... ریه هام پر شه از بوی عطرم که بوی با پارچه های نو حاااالمو از این رو به اون رو کرده با سه تا مشما پارچه ی گلگلی که شکوفه های ریز و درشت روی زمینه ی صورتی پارچه رو پر کرده و گلای شلوغ و ریز که زمینه ی آبی اسمانی پارچه رو پر کرده و پارچه ی ساده ی صورتی میام بیرون...

جلوتر یه آقاهه ایستاده و داد میزنه غذااااا حاااضرههههه اقا خانووووم بفرمایید کباب خوشمزه خانوم بفرماییید داخل طبقه ی دوم...

 میرسم جلوی کبابی...نگاش میکنم... خیییلی باکلاس نیست، صندلیاش مثل صندلیای پدرخوب یا پاپیون یا هرجای دیگه خوشگلللل و رنگی نیست... معمولیه سکوووت نیست صدای مردم هست بوی کبااااب هست گریه ی بچه هست...من این شلوغی و صمیمت و سادگی و به همه ی رستوران های دنیا ترجیح میدم از بوی کباب ریه هامو پر میکنم و بدون وقف میرم داخل از بین مردم رد میشم... جای خالی پیدا نمیشه...سفارشم و میدم و همینجوی که ایستادم میبینم اون گوشه ی گوشه ی گوشه یه جا خالی شده با میز کوچیک و تک نفره انگار برای من گذاشتنش...

میرم میشینم و خیره میشم به سفره یکبار مصرفِ روی میز که روش گلای ابی داره با دستمال کاغذی و نمکدون و سوماق و فلفل دون توپول موپول و فلزی...چقد این همه سادگی برام دلچسب و شیرینه...سادگی مردماش هم...انگار اومدم به دنیای دیگه...خانومایی که میبینم خیییلی معمولین یا چادر سرشونه یا یکم ارایش دارن و حجابشون متوسطه ...هیچکودومشون مثل دخترای دم خونمون جلف نیستن... شلوارای پاره نمیپوشن و موهای زرد و طلایی شونو نمیریزن بیرون...رژ لب قرمزو رو لبشون تموم نمیکنن...چشاشون لنز ابی و سبز نداره...اقاهاشونم همینطور... یقه هاشون تا دکمه ی وسط پیرهن باز نیست دماغاشون یک شکل نیست بعضیاشون یکم ته ریش دارن و بعضیام ریش کامل... صورتشون از یه صورت دختر صافتر نیست ابروهاشونم نازک نیست اینجا سادگی موووج میزنه اینجا دنیاش با دنیای دم خونمون فرق داره دنیاااای اینجا پر از حس خوبه پر از ادمهای متفاوت و یکرنگ...اینجا دورویی نیست کسی از اینکه راه بره و فلافل بخوره خجالت نمیکشه کسی از اینکه بلند بلند بخنده عبایی نداره اینجا خیلی خوبه....

سحر سحرررر سحرررررررررخانوم؟سحری؟سحــــــر!!!

جانم مامان؟

این همه صدات کردم کجااااییی تو یه ساعته خیره شدی به گوشه ی خونه و تو فکری؟

هیچی:)))

چاییت یـــــخ شد که:|

۰ ۰

تو تمام خستگی و عذاب منی عاشق جان!بفهم!

۶ نظر

تو را رسمست اول دلربایی

نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی

در اول می‌نمایی دانهٔ خال

در آخر دام گیسو می گشایی

چو کوته می‌نمودی زلف گفتم

یقین کوته شود شام جدایی

ندانستم کمند طالع من

ز بام وصل یابد نارسایی

برآن بودم که از آهن کنم دل

ندانستم که تو آهن‌ربایی

من آن روز از خرد بیگانه گشتم

که با عشق توکردم آشنایی

نپندارم که باشد تا دم مرگ

گرفتار محبت را رهایی

مرا شاهی چنان لذت نبخشد

که اندر کوی مه رویان گدایی

سحر جانم برآمد بی‌تو از لب

گمان بردم تویی از در درآیی

چو دیدم جان محزون بود گفتم

برو دانم که بی‌جانان نپایی


میشه حدس بزنید کییییی اینو واسه من فرستاده؟وقتی داغان و داغان از کلاس اومدم؟اعتراف میکنم دلم غنج نرفت😒

۰ ۰

آره...خســـته ی پژمرده ی مغمومِ تنها منم من...

چشمامو میبندم و از ته ته ته ته دلم آرزو میکنم هیچوقت امروز و دیروز تکرار نشن

دلم میلرزه چونم هم..

یه عالمه فالس منفی و بغض بود این دو روز خیلی بد بود

 حس میکنم همه انرژی تحلیل رفته صدام هم....

سره کلاس هر پنج دقیقه که هــــی کش میاد نفس عمیق میکشم پامو از رو اون پا میندازم رو اون یکی پا و کلافه مقنعمو درست میکنم...اصلا نمیفهمم کی چشای لعنتی یهو پر اشک شدن که سبا با نیش باز خشک شده به من نگاه میکنه و مبهوت سر تکون میده ینی چی شده....چیزی بش نمیگم ولی بعد از این همه سال دوستی از چشام میخونه الان فقط باید سکوت کنه....تموم شدن این دو روز لعنتی...هیچوقت تکرار نشین که من خیییلیییییی شکننده تر از این حرفام ... گلوم تحمل این بغضای سنگین و ندارن تحمل دووور شدن از دوستامو تحمل تو خودم رفتن و تحمل اینکه به مسخره بازیاشون جای قهقهه های همیشگی لبخند بزنم و برم تو خودم ندارم حتی تحمل اینکه محیا کلا ناراحت شده از کارای منو و وقتی منو میبینه خودشو کج و راست میکنه...تحمل این همه تو دو روز خیلی سخته میام خونه..یاد دو سه روز پیش میوفتم اون روز که بابا اومد دم اموزشگاه دنبالم و دسته گل مخصوص برای من خریده بود...صورتی... و پره گلای ریز صورتی و دوتا لیلیوم صورتیه خوشگل و دل غنج ببره سحرکش..

چشمای خسته ام خیره میمونه بهشون...

خشک شدن..پژمرده...مثل خودم...مثل من...

۰ ۰

اینجا با هر یه تیکه آواری که برداشته میشه...یه دلــــــ💔ــــ داره میسوزه🔥

۱۰ نظر

الان که دارم این پست و مینویسم ساعت به وقت محلی ۲:۱۳دقیقه اس و من تلاش میکنم که بخوابم و فقط تلاش میکنم!درگیره فکرم اصلا نمیتونم بخوابم یه کلمه ی"پلاسکو" تو مغزم هجی میشه تصویری که به عینشو شاهد بودم فیلما و عکسای شبکه های مجازی اخبار دلهره و استرس... همش مث خنجر قلبمو تیکه پاره کرده اره خداروشکر که تو اقوام کسی اتش نشان نیست و اگرم هست من نمیشناسم چون اگر بود من افسرده و دیوانه میشدم باید میبردنم تیمارستان ولی همه این ماجراها چیزی از افسردگی کم ندارن!وقتی دیدم اون دختره بغل باباش زجه میزنه درصورتیکه خیلی عادی داشتم چای میخوردم ناخوداگاه بغضم ترکید و زدم زیر گریه... حس میکنم برای یه روز فشار سختی و تحمل کردم... ادبیات تمرینای درس ۵ و نمیدونم کی شروع کردم که رسیدم به درس ۱۰ برگه های خیس دفتر و جوهرای پخش شده خود به خود بی تمرکزی و دل پرم و فریاد میزد...دست خودم نیست از همه فاصله گرفتم تو لاک خودم فقط دلشوره دارم فقط دستم سمت اسمونه و بهش میگم رحم کنه میگم کمک کنه میگم ارومم کنه... صدای آژیر که میشنوم همه ی بدنم میلرزه بغض دوباره راه گلومو میبنده... وقتی فکر میکنم میبینم اون روز چون مردم فرداش اول بهمن میرن برای خرید عید و درست ۳۰ ام همهههه ی جنسا و سرمایه ها دسترنجوو زحماشون با اتیش و بعدشم اوار لعنتی دود میشه میره هوا و مانکنای خاکی زیر دست و پا له میشن... نمیتونم فکرم و متمرکز کنم رو چیزی فقط پلاسکو درگیری همه ی ذهن و فکرم شده نمیذاره هیچ جایی و واضح ببینم چنگ میزنه به گلوم و اشک چشمامو دوبرابر میکنه و قلبمو تو دستاش له میکنه از سردردا که دیگه نگم...فقط نشستم پای تلوزیون و دارم پرپر میزنم اون جا حرص میخورم که اقاااااا بیاید اینور کارشونو بکنن تورو خدااااا میزتم یه شبکه ی دیگه دعای کمیل میخونم که اصلا نمیفهمم چی میخونم فقط یه خط مشکی تار میبینم با قطره های داغ اشک که میوفتن رو دستم و زمزمه ی خدایا کمکشون کن...

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان