روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

اندر مشکلات همیشگی من و بیان موقع پست نوشتنه من:///((موووووووووووووقت))

۲ نظر

اقااااا من دقیقاااا یک و ساعت و نیمه یه پستِ شونصد کیلومتری نوشتم بعد پیش نویس کردم، رفتم اومدم دیدم نییییییییییییییییییییییییست:////الان این تقصیره بیانه؟؟؟به عمش قوش بدیم؟؟؟یا تقصیره منه؟یا تقصیره نتِ منه؟؟؟؟؟سرموووووووو کـــــــجا بکوبممممممممممم؟!!!!!!!!!!:///////

نو عصااااااب:/

۰ ۰

دست و پا زدن تو بدترین خلا زندگی

۳ نظر

خیلی حالِ خوبی بود...همه چیز رو روال بود...نگاش که میکردم قلبم از چشمام میزد بیرون اینو خودش خوب میدونست...اون اما...

خودش بود،ظاهرش،لباساش،خنده هاش،شوخیاش همونی که میدیدمش و مشتاااقانه میومدم تو وبلاگم تعریف میکردم و دلم غنج میرف واسش... همونی که بهش میگفتم "الاااغ جان تو هیچوقت نمیفهمی چقد دوستت دارم..."

اما اخلاقش...

از کت شلوار و ساعت و بوی ادکلنش و مدل موهای میشد مرفه بودنو تشخیص داد و ماشین زیر پاشم که انقدررر خوووشگل و براق بود نور خورشید و تو چشمات منعکس میکرد و معلوم بود خییییلی گرونه...پولدار شده بود و همینم عوضش کرده بود...گوشیش تو دستم بود... دستم میلرزید و بغض راه نفسمو بسته بود با چشایه تار و اشکی پیاماشو میخوندم انگار هیچوقت همچین ادمی و نمیشناختم من عاشق کی بودم؟!؟!...اسامی دخترای مختلف و پیامای عاشقانه ...چن دقیقه بعد،نصف صورتم داغ شد و به یه طرف برگشت و صدای محکم سیلی پیچید تو گوشم...داد؟فریاد؟نه صدایی که شنیدم نعره بود که دره ماشبن هم میلرزید...با ترس و لرز و بغض،فقط یه کلمه از دهنم در اومد:

-چرا؟!

-از اولشم حسی بت نداشتم فقط واسه اینکه عاشق دلخستم بودی اومدم سمتت

- ولی من دوسِت داشتم بی لیاقت

داد زد:-الان باعث ازاااارمی

صدایی میپیچه تو گوشم،آشناس،میشناسمش...میدونم کیه...

-هه،منم دوست داشتم سحر،یادت نیست چقدررر عذابم دادی و پسم زدی؟حالا بکش حقته یه پوسخنده صدادار و صداش دیگه نمیاد

 سرمو بلند میکنم و رو به پنجره جلو ،داشتیم میرفتیم زیره تریلی بوق ماشینا،صورتش که سمته منه و داره عصبانی داد میزنه و حواسش به جلو نیست،جیغ منوووووو و صدای سحرر...سحرررر...و متعاقبش الله و اکبر و اذان...یادم نیست وضو گرفتم یا نه...یادم نیست کدوم طرف رو به قبله وایستادم...یادم نیست چطوری چادرمو سرم کردم فقط یادمِ رکعت اول که سجده رفتم بغضم شکست ...عذاب وجدان داشتم و دارم بغضی که بازم گلومو گرفته و ولم نمیکنه..نمیدونم من نمیخواستم، نمیدونستم، چیکار میکنم الانم نمیدونم فقط میدونم تویه حالت خییییلی بد دارم سر میکنم...با صدای غار و غوره کلاغا و شکمم و صدای گنجشکا بلند شدم سرمو برگردوندم ترررق و توروق کمر و گردنم، همه بدنم کوفته شده،سردرده وحشتناک و بدتر از قبل،تو اینه دو تا چشمِ قرمز موهای باز و شلخته و جای مهر رو پیشونیم وچادره برعکس...خودمو میکشونم رو تخت و دوباره همون صداها...

.

.

.

.

.

.

.

.

.


پ.ن۱:نمیتونم خوابمو واسه کسی که میشناسه بگم،جز غزل و نیلو و فاطی که جز غزل،نیلو و فاطی هردو مشغولن و نمیخوام مزاحمشون شم امیدوارم بتونم به غزل بگم شاید سبک تر و بهترشم وگرنه خودم خودمو میشناسم انقدر تو خودم میریزم که هروزحالم بدتر شه و این جز اخلاقایه بدیه که وقتی بزرگ شدم باید حتما درست شه...




پ.ن۲:اصولا ادم تو داری بودم و هنوزم هستم،ولی نمیخوام ایندفعه جلوی خودمو بگیرم،حس میکنم دارم خفه میشم،احساس میکنم یه گناه بزرگ کردم ولی نمیدونم چه گناهی،احساس میکنم این وسط دل یکی شکسنه ولی دقیقا نمیدونم دله کی...تمام وقتی که سرم رو مهر بود و کاری جز دست و پا زدن تو این خلا مضخررررف برنمیومد فقط و فقط زبونم به التماس باز بود،التماس به خدا که کمکم کنه من نمیدونم هیچی نمیدونم...


پ.ن۳:لرزش دستام کم نمیشه... تنها راهی که الان برای اروم شدن به فکرم رسید نوشتن بود...دیشب هم مثل دو شب پیش نتونستم جوشن کبیر بخونم واحیا بگیرم درست و حسابی... تو پستی که دیروز داشتم مینوشتم از شبای قدرم نوشته بودم و به لطف بیان و محبت همیشگیش به من پستم کلا پاک شد و من افسرده رفتم خوابیدم،امیدوارم دو تا قرص خواب اثر کنه...خواب تو بعضی موقعیتا که بدون کابوس هم باشه بهترین نعمته...تنها چیزی که میخوام لطفااا لطفااااا لطفااااا با خوندن این پست منو قضاوت نکنید🙏

خییییلیییی زیاد التماس دعا‌ 

۰ ۰

مث پـــتک کوبیده میشه تو سرم

۶ نظر

از لحاظ من مرگ فقط خوابِ امروزه منه که اون شده جن من بسم الله...

بعد از سحر ساعت شیش و نیم خوابم برد و هشت و سی پنج دقیقه دیییینگ دینگگگگ ایفون زده شده و صداااای جـــیغه صاحبخونه طبقه اولی که اومده بود دعوا کنه باهاش بلند شد...  از پشت ایفون انقدر جیغ میزد که صداش تا اتاق منم میومد و داد میزد تو کوچه که میترا خانووووم شما شاهد باش و این مستجر منو کشت ....

 من هزااااربااااار به دشمناش لعنت فرستادم و بالشت به دست رفتم اتاق مامانم اینا و خوابیدم ...ساعت نه و رب از طرفی سردردم داشتم از صدای زنگ تلفن پاشدم و باز همین خانومه...ینی رسمااا با ناله و عجززز میگفتم خدااااایاااا...

 دقیقا تا پلکام سنگین میشد یا صدای ایفون بود یا صدای جیغش میومد از پشت تلفن که مامانمم داشت باهاش حرف میزد یا صدایه زنگ تلفن...جالبیش این بود مامانم هی میگف شما حرص نخور،اروم باش درست میشه و...عجب صبری مامانم دارد😅آخرم نفهمیدم مامانم کی اومده کنارم خوابیده و گوشی افتاده کنارش و این خانومه همینجوری همچنان داره حرف میزنه ...جدا چقد ادم میتونه شعور و در حق خودش تموم کنه...

اخرسرم دوباره مامانمم تو حالت خواب و بیداری باهاش خدافظی کرد ساعت بیست دقیقه به ده بود که ده و ده دقیقه دوباره زنگ زد و ده و نیم قطع کرد مامانم میگف درباره خوده طبقه اولیا و همه اجدادشون حرف زد😂از طرفی دوباره خوابیدیم و تلفن و کشیدیم مامانبزرگم زنگ زد به مامانم،به گوشیش ینی و مشغول شدن واسه صحبتای اش نذریه فردا و رسماااا من رفتم تو اتاقم نشستم رو تخت با یه حالت ناله مانند گفتم خدااااایاااا😩و تو اینه دو تا چشم پف کرررده و قرمز میدیدم و رنگ گچه دیوار،موها ژوولیده و هرکودوم یه طرف و کاملا بهم ریخته،تیشرت گربه ای نصف تو شلوار و نصفش بیرون،پاچه های شلوار هردو بالا و نامیزون و خلاصه یه قیافه دااااااغون و بعدم هانیه دوستم زنگ زد که جغرافی خوندی و کلااااا نخوابیدم بعدش اعتصاااابه خواب کردم😣ینی دقیقا قیافم اونموقع😩اینشکلی بود و اینشکلی😢

امیدوارم هیچوووقت اینشکلی بدخواب نشید لامصب تهِ نابودیه:)


پ.ن۱:فک کن تو راهرویه خونتون بوی کباب پیچیده باشه و تو روزه باشی و چه بسا شکموام باشی😭😝ملاحظه نمیکنن ملت یا نمیدونن ماه رمضونه؟!!!ازکباااااب صرف نظر کنبد واسه ناهار مرسی اه😱😨



پ.ن۲:پوتصدمین پست و دیگر هیچ:) 

۰ ۰

کوچکترین کارایی که "ممکنه" بزرگترین انرژیارو بهم برگردونه👈خواب و خواب و خواب😃

۵ نظر

امروز تموم شد...عربیم گذشت...سخت بود ولـی گذشت...حالا حدودا پنج روز تعطیلم و میخوام انقدر این چن روز شب تااا صب،صب تا شب بخوابم که بمیرمممم😁


نمیتونم بگم چقد حرررص خوردم از دیشب، بابت برگه ای که لای دفترچه خاطراتم بوده و افتاده و یه ادمی که نقش سمیه تو زندگی منو داره ورش داشته و خوندش و دقیقا تو همون کاغذ ازش یه عالللمه بد گفتم و یه حرفایی که باید مسکوت بین خودم و خودم میموند و خونده،چحوری بزنمش از جا بلند نشه و طبیعیم جلوه کنه اینووووو اخههههه؟!؟؟!؟!😤



خیلی چیزا دیگه مثل قبل واسم مهم نیست شاید هم هست و خودم به روی خودم نمیارم نمیدونم حس بدیه نمیتونمم بفهمم حتی دقیقا تو چه حالیم،دیشب طی حرکت غافلگیر کننده مامانم گف دوس نداره زیاد با غزل معاشرت کنم:/بنی اون لحظه گچه دیوار رنگه صورتم بود و پوکر فیس شکل و شمایلم😫واسه همینم گف شنا رو کنسل کنم برنامه ثبت نامشو اگه میخواد اون بیاد باهم بریم باشگاه نزدیک خونمون و خلاصه که قشنگ ابِ پاکی و رو دستم ریخت غزززل بی غزل:/نمیدونم چه حرکتی ازش دیده هرچی باشه فعلا دو تا ضربه کاری بهم وارد شده که تو یه خلا دارم دست و پامیزنم و نمیدومم چیکارکنم واسه همین دوس دارم چندین رووووز بخوابم تا این خستگیه لعنتیه روحیم تموم شه کاش بشه کاش کاش کاش...




گفتم از زیست متنفرم؟خب حرفمو پـس میگیرم:)) ضمن اینکه عاشقه زیستم معلمشو در حده مرگ دوس دارم و حاضرم بمیررررم واسش😍امروز تو راهرو سلام کردم بهش و انقدررررر با صمیمیت جوابمو داد و استرس نمره امتحان و از چشام خوند و گف خوب شدییییی چرا انقد نگرانی؟میخواستم بپرم ماچش کنم خدا این بشر دومی ندارهـهههه مهربون ترین معلمی که داشتم،شاید اگه نبود میبردیم از زیسته سنگینِ امسال و کلا میرفتم یه رشته دیگه ...کاش خوبیاشو یادم نره هیچوفت اینم صرفا گفتم بنویسم ابنجا بمونه که بعده ها چندین سال بعد اومدم و خوندمش این پستم یادم بمونه امروز تو بدترین حالت و خیلی نابودطور تنها چیری که انرژی داد بهم خودش بود معلم زیسته جااااان ترین:)




تو راه داشتیم میومدیم سلانه سلانه و فک میکردیم چراااا امتحـانایه این نهم و هشتمیا تموم نمیشه😳وارد کوچه شدیم دوتا پسره ژیگول پیگول کرده که الحقم جذاب بودن جای برادری الـــبته:) ولی خب ما رد شدیم سریع رفتیم،من بروی خودم نیووردم ولی دوسم گف سحررررر باورت مبشه اینا شـــیشمی بودن😁😁😂😂😂خندم گرفتتتت محکممم زدم زیر خنده برگشتم دیدم معلقن همینجوری دارن سره کوچه وول میخورن و میزنن تو سر و کله هم،به قد و قوارشون نمیخورد عصن ششمی باشن ولی خب موجباته شادیـمنو و مسخره بازی دوستمو فراهم کرده بودن که یه لحظهههه همه چیییی یادم رفته بودم حتی تشنگی😅اینم درعوض اون دوتا ضربه کاری کمی تا مقداری انرژی برگشت به وجودمون:)

ما تو ماهررمضون ازینکه ساعت خوابمون بهم میخوره و درست نمیشه در عذااااابی دردناکیم،شماچطور؟:)



لحظاتتون اروووم و باب میلتون باشه همیشه ایشالله:)👋

۰ ۰

امروزانه😃

۲ نظر

بوی فرنی و گلااااب تو خونه پیچید و مستتتت شدیم😃که باعث شد دیگه نتونم عربی بخونم و بیام یه پست بزارم خرسند بشوم😁😂امروز تا یک خواب بودم مامانمم همینطور،بعد از زنگ همسایه محترم بیدار شدیم حدود یک ساااعت داشت پشت سره بقیه حرف میزد مامانمم هی میخواست بپیچونش ولی نتونست😅به این خانومه خیلی من ارادت دارم👩😹،اونموقع ها که منو تازه دیده بود برگشت گف شما خواهره میترا خانومی؟ندیده بودم تونننن تاحالااااا(مامانمومیگف)یرگشتم گفتم نه دخترشونم:///گف ماااشلا خیلی خوب موندن میترا خانوم بهشون نمیخوره دختر همسن شما داشته باشن:///نمیدونم یا ازمامانم تعریف کرد یا منو تخریب کرد😅از سه که نشستم سره عربی بی وقفههه خمیازه کشیدم و دهن دره کردم دیگه خودمم عصبانی شدم:/همینجوری غرق کتاب بودم غزل زنگ زد و انقددددددر بلند بلند خندیدم از دستش و خوش گذشت بهم نفهمیدم یک ساااعته داریم حرف میزنبم و غیبت میکنیم😁بعدم واسه کلاس تابستونیامون برنامه ریختیم قرار شد من هماهنگ کنم بش بگم واسه شنا بریم جایی که اون میگه،واسه والیبالم که من گفتم میریم پیش دوست خالم که قبلانم گفتم مربیه مغلطههه ام نکنه و گف من عربی و دو ساعت پیش تموم کردم ،چون معلمامون فرق دارن نکته هایی ک معلممون گفتو بش گفتم گف سحرررررر هیچی نخوندم من جارومحرور چیه عصننن😂😂😂پشت تلفن انقد مسخره بازی دراووورد نمیذاشت درست بش یاد بدم بعد گفتم برو بمیر دیگه تلفنتون سوخت😅بعد وسط حرف زدن یهو میگف هووو به چی میخندی من هنگ کرده بودم بعد دیدم با ابجیش بود😂😂بخدا قدررر نمیدونه من اگه خواهر داشتمم هعی...😃دیگه ازونور صدای بز و سگ و گرله میومد منم اینور ول شده بودم انقدددر خندیدم😅فردا قرار شد بریم ثبت نام کنیم والیبالو بعدشم من مخ مامانمو بزنم راضیش کنم بریم سینما :/دیگه اینکه باهم والیبالو شنارو میریم کلاس زبانمونم که سرجایه خودشه و میمونه یه کلاس که غزل از بچگی تقریبا میره کاراته بچم😂و چون میخواست تو مسابقات شرکت کنه حتی میخواست مدرسشو عوض کنه و من کلی ابغوره گرفتم و مامانشم نذاشت دیگه بیاد بیرون ازین مدرسه ولی هرووز باشگاه داره و کلی تلاش میکنه و زور مبزنه😂😁😝منم ویولن میرم که کلا باهم تو این یه نقطه تفاوت داریم اون کاراته من ویولن وگرنه بقیه رو باهمیم:))اینم بگم اون روز یه فلش پرررررر واسم فیلم ریخته بود خوشحاااااال گرفتم گذاشتم تو جیبم بعد سره جلسه داشتم با مداد مینوشتم تو چکنویس اومدم پاک کنم فک کردم پاکنم تو جیبمه و دس کردم فلشرو دراوردم همینطوری که تو عمممق مسعله بودم دیدم فلشرو دارم میکشم رو برگم😂😂😂😂فک کردم پاک کنه😅خندیدم اومدم بزارمش تو جیبم از دستم کشیده شد دیدم معاونمون(همونکه اخلاقش چیزه)از دستم گرفتش و با قیااافه میرغضبانانه گف بعد امتحان میای پیش من و اوووف خلاصه درده سری شد و خداروشکر فیلماش مناسب بود و ایرانی بود همه😅

نتیجه اخلاقی:هیچوووقت از پاکن سرجلسه استفاده نکنید ممکنه چیزای دیگه ای بجای پاکن ازجیباتون بیاد بیرون😅😅😅


همینا دیگه اهان راستی دیشبم رفتیم رسدوران و اصنننن کوفتمووون شد،واقعا یه ادم به عنوان عروسه خانواده چقدررررررر میتونه انقدددر همرو بندازه به جون هم:/بعضی وقتااا تو دلم میگم شما حرف نزن نمیمیری بخدا ولی خب زنداییم منو خیلی دوس داره منم خودمو قاطیه این دعواهای خاله زنکی نمیکنم چه بسا خییلیم بامحبته ولی کرمرو داره😂دیگه فقط حرصم میگیره ازش میام اینجا مینویسم ازش ایشالااا که خدا ببخشه😁🙏ماجراشم تو یه پست دیگه میگم فعلا حس میکنم چن وقطیه اشک چشمام نبومده برم یکم ماه عسل ببینم ضدعفونی شن😅عیدتونم پساپس مبـــارک تو پست قبل یادم رف تبریک بگم بسیار پوزش خواهانیم :)

تابستون اومداااااا حاااالااااا لالای لالای لالالای لااااااای💃💃💃👏👏👏😅😂

دقایق قبل افطارتون بخیر😊❤

۰ ۰

بچه ننه نوشت طوری😜😅+امروز طوری😃+زیست طوری😍

۵ نظر

تقریبا یک روز مامانم خونه نبود و اون یک روز خونه از جهنمممم بدتر بود مخصوصا وقتی بابام رف یه سر بیرون و بیاد انگار غم عالم ریخت تو دلم و بی رمق زیست خوندم،ساعت هشت و رب تازه پاشدم بساط افطاری و اماده کردم اش رشته که مامانم درست کرده بود تو یخچال بود و پنیر و سبزی و شیر وچای و ....که با اش شله قلم کاره نذری تکمیل شد و هیچکووودومش بهم نچسبید و همین باعث شد ساعت دو شب که بابام رف فرودگاه دنبال مامانم و بقبه یه عااالمه پیشِ خودم اعتراف کنم خونه بدون مامانه خونه ینی کشـــــک و چقدر از خدا خواستم یه عالمه نگهش داره برام 

اومد بعد ازینکع سوغاتیامو گرفتمممم و ماچ و بوس و تف و اینا 😅توبیخ شدممم که چرا اتاقم بمب زدس،همون موووقعع از ته دلممم خداروشکر کردم که هست و بهم بگههه سحر اتاقتو جممم کنه،سحر جوراباتو از وسطِ اتاقت وردار،سحر لباساتو از رو صندلی وردار صندلی چپههه شد،سحر رو مبل نخواب،سحر جلو کولر نخواب سحر...سحررر...سحر...ایشالله مامانای شمام انقدررر اسمتونو صدا کنن که تو اوج کلافگی از ته دلتونننن شاد باشین واسه داشتنش و مامانای اسمونیم رحمت کنه خداجان:)آمــــــــــــین

امروزم روزه بودم،نمیدونم گفته بودم یا نه ولی با خودم عهد کرده بودم نزارم درسام لطمه بزنه به روزم،سحر،سحری خوردم😁و مثل اون امتحانای قبلی نخوابیدم و بخودم اومدم ساعت شش و نیم بود حاضر شدم و مامانمو بیدار کردم بعد یه رب اماده شدن رسوندم مدرسه و خودش رف سره کار...سره صف بودیم وسط ایت الکرسی خوندنِ دوستم سره صف، سرم گیج رفت و وحشتنااااک ضعف کردم ویهو افتادم زمین ولی چون خیلی نمیخواستم ضعف نشون بدم جلو بچه ها کلا یه حسه بدی بود واسم، سریع با کمک محیا پاشدم و لم دادم بهش رفتیم سره جلسه😁 همچناااان سرِ امتحان سرگیجه داشتم و ضعفه شدیـــد...اومدم خونه از تشنگی افتادم جلو کولر زیر پتوووو با شلوار گل گلی و استین کوتایه خنکش و از یخ زدن زیر پتو کلییییی حالم خوب شد و کلاغه خبرو رسوند به مامانم و مامانمم زنگگگگگ زنگگگ که سحر پاشو یه چیزی بخور وگرنه میااام کتک میدم بخوردتا😁مامانم خیلیییی عاطفیه نمیتونه نشون بده ققط😅گفتم باشه حتما😅 ولی قبلش گفتممم یه پست بزارم اینجا و یکیم اینستا و برم تا هفت و نیم ،هشت که میخوایم بریم رسدوران(😁😂) بخوابم جریانشم که گفتم قبلا دعا کنید کوفتمون نشه خبرای مووو به موشو فردا میگم😃


زیستم هفتاد و پنج صدم فکر کنم یا نیم نمره غلط دارم که خب چون نخونده بودم اونجارو و از خودم نوشتم راضیم از خودم:)فقطططط سه تااا امتحان تا ازادی😭


مامانم گف ان اقاهه که تو بازار بوده گفته از مشهد جیلی بیلی و عصن کلا جم کردن و تولید نمیشه دیگه،چراااااااااااااا؟؟؟؟😣عوضش شکلات سنگی نصیب شدیم😂هی اصرار کردم لواشک اونجا مقدسه بیارن واسم نیاورد هیشکی گفتن تهرانم هس ادم باش سحرجان😁😲البته نه به ابن غلظت ولی خب منم ادم شدم😂و گفتممم نخواستییییییممممممم😒😤😠😅



اهان اینم بگم معاونه گلابیمون امروز میخواس حالمو واسه اون روز بگیره😂که حالم بد شد گف سحریان فک نکن نفهمیدم یه چنتا پسر افتاده بودن دنبالتون اون روزاااااا...چون حالت بده هیچی بت نمیگم...وااااااا یکی راهش میخوره به راهه ما یا اصلا میوفته دنبالمون به قول خوووودتتتتت به توووووو چههه اه واقعا بدم میاد از ادمایی که بهتان میزنن درحالی ک نه اون بدبختا چیزی بهمون گفتن داشتن راشونو میومدن نه ما سبک بازی دراوردیم😒دیگه دوستم بلند گف جوری که بشنوه معاونمون:سحر این دفعه از کوچه های خلوت برو خانوم ببینن یکی راهش اونجاس و میاد و رد میشه از کنارت خببب ناراحت میشن دیگه چقد بیشعوووری سحریان توووو نـــچ تــــچ نـــچ محیا و فاعزه ام خندیدن منم همینطور😅

 بردش دفتر دوستمو واقعا که عقده ایه واقعا...



چیزه دیگه ای ندارم بگم جز اینکه دارم بیهوش میشم از خواب،روزهاتون کلی قبول:)دعا کنید واسم سره افطار لطفااااااا😃🙏✋🌷

۰ ۰

دلتنگی به این گندگی😔

۵ نظر

چای و میخورم و خیره زل زدم به تلوزیون و با دعای سحر دلم میخواد همه ی بغضمو و خالی کنم و بلند بلند گریه کنم تو دلمممم اعتراف میکنم خیلی لوسم و مامانی 🙈ولی خب اولین سفره که مامانم بدون من میره...با هر اللهم انی اسئلک ای که میشنوم دلم میلرزه ینی نمیشد منم بیام پابوست اقا؟زیست ...درس...امتحان...همشششش بهونس همش اگه تو بخوای میشه من خیلی دلم هوای حرمت و کرده...نمیزارم اشکه چشمام بیاد چایی داغ و قووورت قووورت میخورم و بغضم و مثلا قورت میدم...از زیستم متنفرم فعلا😒عقده ای بیشعور😾😼




پ.ن۱:سره شب خیلی دلم پر بود اتفاقی رفتم اینستا و فوران احساسات کردم و غر زدم...کامنتا کلااا دو تا اون دوتاعم پرررر از انرژی منفی و حرفایی که متنفرم ازشون ....خوبه اینستا قابلیت بستن کامنتارو داره وگرنه ....خیلی بده تو دنیای واقعی همو میبینیم تیکه و نیش و کنایه و نصیحت و....تو دنیای مجازیـ یکم بهم انرژی بدیم 



پ.ن۲:قوربون وبلاااااگم برم که هروقت غر زدم و با استرس توشتم بعدش انقدددددر ازتون انرژی گرفتم که میتونم بگم حالم واقعا بهتر شد



پ.ن۳:وقتایی که مامانم شبکاره و سرکاره اگه بگم دلم تنگ نمیشه کلی واسش دروغ گفتم،ولی الان یه حسی دارم که داره میره مشهد و غبطه میخورم بهش...دلم میگیره بعضی وقتا حس میکنم وااااقعا چه گناهی کردم!؟چه گناهی که امام رضا منو دعوت نمیکنه!!!!



پگن۴:مامانم حالا زیادم نمیمونن با خاله جان رفتن مامانبزرگ جان اینا هم که از قبل رفتن و من فقط اینجا تنها از یه طرف بابت اتفاقایی که چن روز پیش تهران پیشومد و اخباری که از میبینم تو تلگرام نمیترسم،وحـــــشت دارم که خدایی نکرده چیزی پیش نیاد این نشه اون نشه بعد میگم نه بابا اونا پیشه امام رضان تو برو فکره خودت باش😓



پ.ن۵:خوابم نمیبره امشب خیلی فکرم مشغوله امیدوارم حالم خوب شه این حاله بد و اصلا دوس ندارم یه غمه سنگین رو دلمه انگار



پ.ن۶:ساعت۰۴:۰۴

😍😃


پ.ن۷:حالا که نتونستم واسه زیستو امتحانم برم،تا خوده صب درس میخونم تا بیهوش شم سره کتاب...تمیدونم با کی لج میکنم...فقط دلم میخواد یه کیسه بوکس داشتم انقددددد مشت میزدم بهش تا خالی شم...حیف




پ.ن۸:اینجا که مینویسم،راحتتتتت،خداروشکر خداروشکر که فضاش مثل اینستا خفقان اور نیس تا ادم یه چیزی بگه صدنفر بیان حرف مفت بزنن البته بگممم دوستایه خوبیم هستنا ولی خب😊



پ.ن۹:دوتا سفره خوشگل واسه واین امتحانای لنتی بهم خورد...



پ.ن۱۰:به جیلی بیلی هایی که به خالم و مامانم و مامانبزرگم جداگونه سفارش دادم فک میکنم و هرکودومشون نمیدونن اون یکی قراره واسم بخره،فکر میکنم😁😁😁😁سحره جلبیان😃


حالِ دلتون آروم:)


۰ ۰

از اون روز تا امروز:)

۴ نظر

اووون چن روز پیشا(هشتِ خرداد) خالمون زنگ زد که سه چهار روزه تعطیلی و اینارو جم کنین بریم شمال،بابام نظری نداش،من وحشتنااااااک دوس داشتم برم و از طرفی حس کردم یه شخص سمجی ام قراره بیاد بچسبه اونجا به ما و کوفتمون کنه گفتم نه من امتحان شیمی دارم و عای سرم در میکنه و عای پام و اینا:/مامانمم قااااطع گف نه ایشالا بعد از امتحانای سحر و وقت بسیار است و فلان...اقااااااا حالا ما نرفتیم اونا با پسرعموی مامانم رفتن... پایه ترین و باحااال ترین شخصه فامیل:(ینیییی انقدررر عصر بهم فشااار اومد و انقدررر ناراحت بودم در حد گریه با اهنگای پاشایی زجه میزدم که زیرپتو و خوابم برد ...از ده دقیقه به یادده صب تا شیش عصر من خواب بودم باورم نمیشه خودمم تو عمرمممم انقد نخوابیده بودم:/دیگه پاشدم کشوووون کشووون با بالشت رفتم جلو تلوزیون کانالارو بالا پایین کردم و شبکه پویا یه کارتون دیدم یکم و بعد سرم همچنان تو گووووشی بود باز خوابم رف تا یه رب به هشت دیگه مامانم میگف پاشو بریم دکتر این بچه چشه😂روزه واقعااا از پا درمیاره ادمو من خودم به شخصه نسبت به پارسال بیشتر از اینکه تشنم شه گشنم میشه:/انقددد که بچه ها امروز میگفتن سحررررر دفه بعد روزه بگیری بیااااای؟ عاره:)))))

خلاصه که شمالللل و لب دریا و ویلای خوشگلمون فرت😢بعد تو اینستا همههه عکس لب ساحل گذاشتن اخههه چرااا😣

دیگههه اهان اون شب ینی نهم خرداد تولد خالم بود،و من از قبل از عید تاااا شب تولدش ندیده بودمش‌دماغشو که گفته بودم عمل کرده بود ینییی فوق العاده عوض شده بودم میگفتم من خالههه خودمو میخوام😂حس میکردم نکنه برم دیگه چن ماهی نبینمش انقد سلفییی انداختم باهاش حد نداش اصن ازونور هرکی رد میشد میگف اینارو... ولی الحق و الانصاااااف چه عکسایی شده بود و اونشب شام غذا گرفتیم بردیم و چون هیچکودوممون روزه نبودیم دیرتر رفتیم بعد افطار،خالم اینام کیک گرفته بودن با سییییبیییل😂😂😂😂ازین سیبیل چسبیا به تعداد و شکلای مختلف ینی نمیتونم بگم انقد سره اون سیبیلا که گذاشتیم و خندیدیمممم خدا میدونه و بهترین شب بود و چون داییم و خالم باهم اختلافات ریزی دارن و مسبب همشم زنداییمه اونا نبودن،عوضش شنبه ای که میاد مامانبزرگم برنامه رستوران ریخته،خاله کوچیکمم زنگ زده به داییم و خالم گفته بیان ولی خب هیچکودومشونم نمیدونن که اون یکی هس:/چه پیچیده خلاصه که قراره اون شب باهم اشتی کنن و تو عمل انجام شده قرار بگیرن ان شاااالله،

دیگه اینکه امتحانا بیش از حد دارن کش میان و حوصلمونو سر بردن😣😒شیمی ام که فقط میتونم بگمممم چراااااااااااا😼😁از دسته خودم خیلبییی زیاد عصابم خورده خیییییلی زیاد...و اماااا ماجرای اون روز بعده امتحان ادبیات😅

اقا ما تعطیل شدیم از مدرسه ینی امتحانامونو دادیم همه نشسته بودن تو حیاط من داشتم بیشهوووش میشدم دیگه دوستمو صدا زدم اومدیم وسطای راه دیدیم یه مشت پسر ریختن دنبالمون:/حالا من با چشای خوابالو داشتم واسه محدثه یه چیزی تعریف میکردم و میخندیدم و خیلی اروم میخندیدیم البته و دقیقااااااا همون لحظه معاونمون با ماشین رد شد از کنارمون و انقدررررر بد نگامون کرد من گفتم الان پیاده میشه جلو پسرا با قفل فرمون میوفته دنبالمون:/دیگه تا خوده کوچمون دنبالمون میومدن بعد کلن خیلی حرفاشون باحال بود بلنددد بلندددد حرف میزدن لاتانه طور منم خندم میگرف ولی خودمو کنترل کردم دوستم نگه سحر چقد جلفه و اینا:/خلاصه که منتظر بودم این معاونه اشکمونو امروز دراره که اصلا نبوود ولی واقعا خیییییلی گنده همههه چیش اخلاقش،اندامش،لباساش،قیافش،لحنش،ااااه😤😡😱تنها با ما اینطوری نیس وسط کلاس قشنگ معلمو تخریب میکنه واقعا خیلی بی شخصیته...استغفرالله روزه بودم:///دیگه همین ایشالا پستای بعدی و با عکس اپدیت خواهم کرد و تابستون شروع شه زودتر خداااااا🙏روزگااارتون خوبه خوب:)موقع افطار منم دعا کنید لطفا:)

۰ ۰

شکــــــــــرت خدا جونی😍❤🙏

۸ نظر

درسته که خیلی خیلی وسواسی و بد درس میخونم و تا یه چیزی و قورت ندم نمیرم سره بعدی و واسه همینه تا صبببب بعضی وقتا یه چیزیو تموم میکنم

🎈

درسته که این اولین امتحان تو عمرم بود که شبش کلا نخوابیدم و یه درس اولشم موند


🎈

درسته که ادبیات خییییییلی زیاد بود و وقت ما کم...

🎈

درسته که خیییلی حرص خوردم سره دوتا درس کشدار و مسخره که دهما قشنگ میدونن کودومارو میگم 

🎈

درسته زحررررر کشیدم و خوتدممم و انقد راه رفتم که زانوم ذوق ذوق میکنه

🎈

درسته امتحانم چار صفحه پر بود و واسه منی که تقریبا درو کرده بودم کتابو اسون بود خیلی اسون

🎈


درسته سره جلسه داشتم رو برگه به معنای واقعی کلمه بیهوش میشدم

🎈


درسته روزه بودم و میگفتم نکنهههه سرجلسه کم بیارم،غش کنم!

🎈

همه اینا درسته


عوضش الاااان با یه حاله عالی😍،نمره عالی😊،اولین بیسته کارنامم بعد دینی😻 اومدم خونه یا تشنگیییی با لباسای مدرسممم نشستم و رو به رو کولر و تا مرز مرررررگ و بیهوووشیم، امااااااااا اماااااااا امااااااااا قبلش تصمیم گرفتم تو لیست ادمای زندگیم که ته دفترچه خاطراتمه سه نفر و خط بزنم،یه خط قرررررمز...اینکه تازگیااا خیلی جدی وقتی یکیو و از زندگیم خط میزنم حتی دیگه ارنجه دست چپمم حسابش نمیکنم و حرص نمیخورم و بهش نگاهم نمیکنم،بهترین و جدیدترین و قشنگ ترین حس دنیاس...حالم خیلی بهتر از قبله خودشونم فهمیدن که دیگه کلا کاری ندارم باهاشون این ایده یادم بمونه 


قبل از پ.ن:اقااااا اینکهههه پسرای همسن خودمون امروز افتادن دنبال منو مهدسه و معاون سگ اخلاقمون دید و از چشاش دهنی ازتون صاف کنم قشنگ داشت میزد بیرون،ینی من زنده خواهم ماند؟بهههه ما چهعه خب اونا افتادن دنبال ما😾😣😏این کلن خودش یه پسته شرحش....کلی دردسر شد اما حالِ خوبم خراب نکرد که هیچ دوبرابرم کرد😅😝معاونمونم بره گمشه فعلا بهش نمی اندیشم😁ولی یادم بندازین قضیشو بگم بخندیم:))


پ.ن:پیشاپیش بگم شیمی خر است؟یا برم بخونم ببینم هیچی بارم نی دوباره بیام بنویسم شیمی خر است؟😅

۰ ۰

ازین صبحای دلبرررررر کی دیده عای کی دیده😅

۰ نظر

این صبحای قشنگ و ارومی که سکوتشو جیک جیک گنجشکای پارک روبروی خونه و روبروی پنجره اتاق من میشکنه،تاریکی اتاق و روشنایی ییرون که باهم قاطی شدن،استرس یهویی و مسخره ی امتحان،این صبحایی که بعد از اذان هرچقدررررر اینور اونوری میشی خوابت نمیبره،صبحایی که از دل درد و بهم خوردگیه معده ناشی از خوردن سحری هر سه دقیقه یه بار دولا دولا تو مسیر دسشویی و اتاقتی...این صبحا فقط میطلبه تو دلت،تو سکوت‌با صدای جیک جیک قشنگگگگ گنجشکای دلبر،با ارامش یه عالمه با خدا تو دلت حرف بزنی و همینجوری که پتو زیر سرته و بالشت روی صورتت،همینطوری که کف پاتو به لبه ی پنجره و گاها خوده پنجره ی مجاور تختت تکیه میدی و از یخ بودتش حاااالت خوب میشه،همین وقتا،تو دلت با یه عالمه خواهش و تمنا از خدا عذرخواهی کنی ک روزه نمیگیری،واسه دروغای مصلحتی که گفتی معذرت خواهی کنی و معذرت خواهی کنی و معذرت خواهی کنی بعد بغضت بشکنه،اروم اروم و فین فین کنان همچنان که بالشت رو صورتته کلیییی با خدا درد و دل کنی و اروم شی،چه صبحی قشنگتر از صبح امروز من میتونه شروع شه؟؟؟؟؟؟سبـــک،بدون خواب الودگی،بدون جون کندن و از خواب بیدار شدن‌ بدونه استرسه زیاد،یا صدای گنجشگا،گاهاباصدای کلاغا و هوهوی یاکریما بینشون...خدایا شکـــــــــــــــــــرت خیلی❤





پ.ن۱:چی میسه یه کوچولوام واسه خدا لوس شیم!😁


پ.ن۲:روزایی که ماه مان سرکار نمیره خوده بهشته واسه من😍


پ.ن۳:تصمیم داشتم بعد از دادن امتحان شیمی ینی چنتا امتحانه بعدی کلا ادم شم و روزمو بگیرم،همونطوری که گفتم معدم وحشتناااک بهم ریخت امروز انقد که خس میکنم موقعیت ممکنع سر جلسه خطری شه...خب من میخوام بگیرم معدم معیوبه چیکارش کنم😜


پ.ن۴:اون روزه امتحان انقد به بچه ها جواب سوال:روزه ای؟نههه نیستم دادم که اخر سر یکیشونو میخواستم انقد بزنم خودش بفهمه روزه ام یا نه بچه ها جلومو گرفتن!به مااااا چهههه کههههه کیییی روزه میگیره کی نمیگیییرررههه😡البته اون روز عصابم نداشتم😂



پ.ن۳:اقا ما رفتیم امتحان بدیم بیایم به امید موفقیت و آسون بودن😉✌💪

۰ ۰

استرس ریاضی وادارمان کرد این وقت صبح بنویسم خب!

۹ نظر
انقدر استرس داشتم که از دیشب تا الان به جز یه چرت کوچیک یه سره تو جام غلت زدم واقعانم نمیدونم دلیل این همه استرسم واسه چیه!تو دلم میگم میری یا عالی میدی اون امتحانه بی صاحابو یا گند میزنی و معدلت کم میشه که فدا سرت یا تجدید میشی زبونت لااااال دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نی😣!بعد میگم واااای نکنه...نکنه....نکنه:/ولیییی الان که چشامو بسته بودم و تو استرس هی نفس عمیق میکشیدم و دلم بالا پایین میشد، ذهنم پر کشید اینجایی که همیشه میومدم استرسامو خالی میکردم و میگفتم واسم دعا کنین...!(شیمی و یادتونه😂)اینجایی که همیشه وقتی مینویسم و میرم بعدش واقعا ارومه ارومم...خب این اخرین امتحان استرس زا بعد از فیزیکه،امتحان ریاضیه امروز و دادن ینی برداشتن وزنه های شش صد کیلویی از شونه های من...هوووووف😤
انفد دلم میخواد یه دلللل سیر بیام بنویسم قولشم دادم به خودم حتی😂 که اگه خوب دادی امتحانتو با یه مشمبا تنقلات از سوپرمارکت جلوی کوووولر رو مبل میشینی وبلاگ مینویسی و اهنگ گوش میدی اگه نه هم که اینکه بازم اینکارو مبکنی فقط بدون تنقلات😁درهرررررحال امیدوارم همتووووووون امتحاناتونو شیک و عالی بدین:)🌹




پ.ن:اولین رور ماه رمضون بری امتحان بدی واسه اولین بار تو عمرت!ثبت شدن داره😉

پ.ن بعدی:انقدرررر حواسم پی خوندن بود که سحر وقتی بیدار شدم یادم رفت حتی سحری بخورم...هی گفتم الان میرم الان میرم دیگه اذان و گفتن...بعد ماه مانم اومده میگه عههه تو مگه میخواستی روزه بگیری؟😅


پ.ن بعدی تر:اقا کاش یه دکمه داشتیم میزدیمش فول خواب میشدیم!الاااان قشنگ کل اتاق دوره سرم داره میچرخه،قفلی نزنم سر جلسه😰


دیگه بای تا بعد امتحان😉
۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان