روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

بابلسرانه ی مفصلی جاتانه نوشت طور....

من...

عادت کرده ام...

هر صبح...

قبل از باز شدن چشم هایم...

دوستت داشته باشم و در دلم قربان صدقه ی چشمانت بروم...

و برایم مهم نباشد که تو...

در کجای این شهرِ شلوغ...

به دغدغه های زندگی مشغول هستی...

#سحر



این چن روزه ی آخره سفر تو ویلای دایی خیلی بد بود...خیلی که...بگذریم....

تلخیش از حد مجاز بالاتر زده بود...شایدم تقصیره من بود...شاید هم...

اما میخوام از اول اول اول اول سفر بنویسم تا به الان که دراز کشیدم رو تخت و دارم انگشتامو رو کیبورد لب تاب قر میدم...

خب خب خب:)

بعد از اینکه من خیییییلی جدی نشستم پای جمع کردن لباسا و بینش کتاب نخوندم و آهنگارو بالا پایین نکردم و سر گوشی ننشستم و به طور جدیییییییی من تونستم 3ساعت و نیمه لباسارو انتخاب کنم و بچینم تو چمدون و جالبتر اینکه نه کمدم لباسای باقی مونده چپونده بودم نه داخل کشو که این حجم نظم از منه سحر بعیده کلا:))

حدودای ساعت3ونیم خوابیدم صب از خواب بلند شدم از جا کفشی چارتا کفش که شامل صندل و دمپایی انگشتی و کتونی و یه کفش فانتزی بود گذاشتم تو مشمی و انداختم تو چمدون یه دو سه باری تو اتاق دور زدم بعدش رفتم پایین....بهتره بگم ااز وقتی که خوابیدم تا بلند شم من بیدار بودم و اصلا خوابم نرفت وگرنه فک نکنید از خواب بلند شدنه من به این راحتیاس مکاافااااااااااااااته مکاااااااافات:))

رفتیم خونه مامانبزرگمینا اونجا تو اتاق خالم رو تختش چتر انداختم و قشننننگ خوابیدم:))بلند شدم ساعت 11ورب یه نون و خامه و عسل و چایی یخ شده که مامانبزرگم جان آماده گذاشته بود رو ناهار خوردی خوردم و قرصامم زدم بر بدن یکم نشستم سر گوشی و یه پست گذاشتم تو اینستا دوباره گرفتم خوابیدم:))انقد چسبید:))))بلند شدم ساعت1ونیم بود ناهار سوسیس بندری بازم مامانبزرگ پز زدیم بر بدن و حدودای ساعت 2راه افتادیم ...خیلی هوا گرم بود ولی خب اینکه ماشین کولرش کار میکنه و بابا خاموشش نمیکنه تا برسیم یکی از نعمتای الهیه که نصیبه من شده:)تا یه جایی کلم تو گوشی بود و با نیلو چت میکردم ولی از یه جایی به بعد که کوه و صخره اینا بود نتم رفت و راااحت یه بسته ی یه هفته ای که خریده بودم مالید:/

منم خیلی شیییک دستم زدم زیر چونه و مشغول تماشای کوها که کم کم سبز میشدن بودم....نیم ساعت بعد ایستادیم و چایی و رنگارنگ زدیم بر بدن و خستگی در کردیم و راه افتادیم تا برسیییییییم من از کلافگی مررررردم...

یه ساعت و نیم بعد رسیدیم ویلا من باااااااز عزا گرفتم که چرا اتاق من بالاس:/در روز باید هزاران بار این پله هارو برم پایین بیام بالا واسه بیرون رفتن واسه ناهار و شام واسه خیلی چیزا:/پیر زن شده بودم زانوم درد میکردددددد غر غروعم شده بودم عصن به معنای واقعی میتونستی چارتا پیرزن از تو من پیدا کنی:))

بالا فقط سه تا اتاق خواب بود اتاق خواب من یکم اونورتر اتاقه مامانم و بابام و یکم اونور تر اتاق زنداییم و داییم چهارتا اتاقیم که پایین بود از شانس خوبشون افتاده بود به مامانبزرگم و پدربزرگم بعدیش خالمینا بعدیشم مامان بابای پارسا بعدیشم خوده پارساشون:/

خلاصه رفتم بالا چمدون اینارو خودم بردم تو اتاقم به چه مکافاتی:/ یه دوش گرفتم اومدم بیرون اول لباسامو چیندم تو کشوها بعدش شالمو گذاشتم تو جا شالی نصفشون چروک شده بودن:/

 بعدش پرده ی دو تا پنجره هارو کشیدم و کولر گازی و روشن کردم و با نوای آخییییش رفتم رو تخت و خوابم رفت:/ساعت8و نیم بیدار شدم موهامو شونه کردم آستین کوتای خرسی خرسی و شلوارکش و عوض کردم یه لباس آدمونه پوشیدم:))) رفتم پایین تاازه سلام و احوالپرسی و روبوسیا شروع شد:))خوبه چن ساعتیه رسید بودیم مثلا:)))چش غره های مامانم فاکتور میگیریم که یه "چقد میخوابی خرس قطبی" خاصی توش موج میزد:)

به طرز وحشتناکی ادامه سفر تباه میدیم واسه اینکه یه موجوده مزاحمم دعوت بودن به ویلای داییم...حس خوبی نداشتم اصلا دلم گواهی بدی میداد...دیگه شما فک کنید ساعت 9 من میرزا قاسمی مونده از ناهار ظهر و خوردم:/ساعت ده همه شام خوردن من یااازده رفتم رو میز ناهار خوری نشستم شامم و خوردم هههههه همه میگفتن سحر خرج و برجشو سوا کرده از ما:)))

ساعت یازده خوشی زد زیر دلم گفتم من میخوام برم بیرون بگردم:)خب طبیعتا هوای شمال شبا خنک تز از روزه...منم از وقتی که رسیده بودیم دستامو میخاروندم قرمز میشد وقتیم رفتم حموم دیدم نخییر همه جای بدنم گوله گوله قرمز شدن جز صورتم....ازین حساسیتای مسخره و سوسولییی که متنفر بودم ازشون...به بهار و تابستون و پاییز یه جور حساسیت داشتم حالا دیگه هوای شمالم به اون حساسیتا اضافه میشد...امسال هرچی حساسیته اومده سراغ ما:/رفتم آماده شدم ک با خالم برم ک زد زیرش و گفت خوابش میاد:/اون لحظه میخواستم گلوشوو بگیرم خرخرشو بجوعم سه ساعته منو اسکل کرده بود ولی خب زشت بود دیگه نمیشد جز لبخند ملیح کاری کرد:)مامانمم طبیعتا نمیزاشت تنها برم...یدفه این پارسایه خودشیرین بدریخت چاپلوس بدبخت گفت من میبرمش:/مامانم گفت باشه پس یه ساعت بعد خونه باشید ..اون لحظه هرچی از دهنم دراومد به خودم گفتم....ولی داشتم خفه میشدم تو ویلا باید میرفتم....رفت دم در....عین دشمنننن بهش نگا میکردم اون پشت سرم میومد منم جلوتر میرفتم و واقعا واسه اینکه حوصلم سر نره حسن فریمو (هنذفری) گذاشتم تو گوشم و مشغول چت کردن با فاطی شدم....اسم فاطی و "عشقم" و اسم نیلو و "نفس" سیو کرده بودم اینو مامانم میدونست ولی بقیه لزومی نداشت....

بعد از سلام و اینا فاطی نوشت:کجایی؟

نوشتم:اومدم برم بیرون که یه الاغ بزمچه ی بدریخت کنه خودشیرینی کرد گفت من میبرمش و افتاد دنبال ما:/

نوشت:الان دقیقا فهمیدم با کی بودی {خنده}

نوشتم:خوبه...والا مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه...

داشت مینوشت که گوشیم از دستم کشیده شد...

پارسای گودزیلای مونگلللللللل گوشیمو گرفته بود و مثل میرغضب الاغیان زل زده بود به من و گوشی و اسم فاطی که عشقم سیو شده بود... از طرفی خوشحال بودم ک که اسم فاطی "عشقم"سیو شده داشتم از خوشالی میمردم به نوعی :))

چتارو خوند اتیشی شد واقعا قرمزی و عرق از سر و صورتش میریخت هههه منم اخم کردم گفتم بهت یاد ندادن گوشی کسی و دید نزنی؟اونم یه دختر؟نکنه......

تا اومدم چیزی بگم...یدونه محکم زد تو گوشم....

بعدشم با داد گفت: عشقم کیه هاااااااااااااااااان؟....

اون لحظه از ترس داشتم سکته میکردم....ولی به حرفش گوش ندادم.... با چشایی که پر از اشک بود و تار میدید میدوییدم .....چن نفری که تو خیابون بودن بهت زده نگام میکردن.......

خیلی از ویلا دور نشده بودیم...وقتی رسیدم درو از پشت قفل میشد و ارتفاعش کم بود باز کردم ..

ترجیح دادم خونه نرم رفتم لب ساحل روبروی ویلا دورترین و تاریک ترین جای ساحل نشستم و زانوهامو بغل کرده بودم اون هیچ نسبتی با من نداشت چرا خودشو همه کاره میدونه...

قطعا اگه این مدلی میرفتم تو ویلا خیلی بد میشد...

تا 4 صب بی وقفه زل زده بودم به دریا و سیاهی و موجهای سفید که تو تاریکی به ساحل میخوردن و موجهای بعدی پشت سرشون......اشکای من هم خودشونو با رفت و آمد موجها هماهنگ کرده بودن...قطره ی اول در تلاطم پیشی گرفتن از قطره ی قبلی...

حس بدی داشتم خییلی بد...میدونستم قطعا سفرم تلخ خواهد شد ولی نه این مدلی...

و این ابتدای تلخی این سفر بود...امااااااا تو این تلخیا شیرینیای هم بود ولی خب مگه اسپرسو با دو قاشق چای خوری شکر تلخیش از بین میره؟

ساعت 5 این طورا پاشدم که برم دیدم  پارسا (از اوردن اسمش حالم بد میشه شاید بعدا یه اسم واسش پیدا کردم شمام اسم مناسبی پیدا کردید پیشنهاد بدید) چن متر اونورتر خوابیده...با بی تفاوت ترین حالت ممکن از کنارش رد شدم....صدام کرد...اگر وایمیستادم قطعا یدونه محکم کشیده مهمونش میکردم که جرعتشو نداشتم ولی یه چیزی بهش میگفتم...پسره ی ........

رفتم تو ویلا و دوش گرفتم و مایو و لباس و حوله برداشتم انداختم تو کولم و رفتم سوار دوچرخه طوسیم شدم دیروز قبل ازینکه برسیم ویلا اجاره کرده بودم واسه این چن روز که اینجاییم....بعدش رفتم جایی که طرح سالم سازی یه فضای بسته درست کرده بودن خانوما راحت شنا میکردن یه چیزی مث استخر...

از قضا یکی از اونایی که غریق نجات بود دوست من در اومد ویلای خودمون که تو رامسره ایشونم ویلای مامانبزرگش تو همون شهرکی بود که ویلای ما بود و چن روزی که میومد ویلای مادربزرگش میاوردمش پیش خودم.... حسابی خوشحال شدم لاقل میتونستم باهاش حرف بزنم مشورت بگیرم یا خالی بشم....با هم رفتیم تو دریا میتونم بگم یه لحظه همه چیو فراموش کردم از شادی... از طنابی که کشیده بودن تا اونورتر نریم زدیم اونورتر....خودم شنا بلد بودم ولی خب چون خودش غریق نجات بود نگران غرق شدن اینا نبودن با خیال راحت رو موجا ریلکس کرده بودیم و همراه موج بالا پایین میرفتیم...یه موقعی میوفتادیم جلو که چون موجا خروشان بودن میرفتیم عقبتر بالاخره دریا به بی رحمی معروفه مام که جون دوست:)) ....

همه چیو بهش گفتم اونم بهم گفت باید عاقلانه عمل کنم و به موقع حالش و بگیرم و حتماااا به خانوادمم بگم این رفتار زشتشو....گفتم حالا این شانسه منه مامانم اینام میگن تقصیره تو بوده....اسمش رعنا بود و سبزه و خیلی با نمک بود...

تا ساعت1که سانس بانوان تموم میشد اونجا بودیم بعدش رفتیم فالوده خوردیم اون رفت ویلای داییش منم با دوچرخم رفتم سمت ویلای حودمون...

تا شب مثل همیشه نقاب شادی و شیطنت زدم رو صورتم و قرار شد عاقلانه رفتار کنم...

شب طبق معموووول دور هم نشسته بودیم که مامان پارسا برگشت گفت:پارسااااااای من اِل پارسااااای من بِل پارسای من این پارسای من اون....انقد حرصم گرفته بود که نتونستم جلوی دهنمو بگیرم و گفتم :خاله جان پارسای شما دست بزن نداره؟اونم رو دختر؟که از قضا اون دختر جای خواهرش باشه؟اینام مهم بالاخره واسه پارسای شما آخرشو کشیده گفتم...

-معلومه که نهههه سحر جان پارسای من چش پاکه تا به حال حتی آزارش به مورچه ام نرسیده عزیزم شما قرصاتو خوردی؟

دیگه جوش آوردم واقعا باید احترام و میزاشتم زیر پام ولی خیلی خودمو کنترل کردم که بی احترامی نکنم....

خاله جان قرصای من هیچ ربطی به پسرتون نداره شما به جای اینکه به فکر قرصای من باشید به پسرتون یاد بدید مسئول هیچ دختری نیست که گوشی منو چک میکنه یا سیلی میزنه تو صورت من...اونم به خاطر اشتباه خودش...به جای اینکه به فکر قرص خوردن نخوردن من باشید به پسرتون یاد بدید زود درباره ی کسی قضاوت....

داشتم ادامه میدادم که بابام همچین داد زد سرم کل بدنم رفت رو ویبره....

من داشتم با احترام جواب بی ادبیشو میدادم....دیگه داد بابام واسه چی بود...یه حس حقارت خیلی بدی بهم دست داد.....شاید بی احترامی کرده بودم؟شاید....

اون لحظه دیگه هیچ چیز نمیدونستم...منگ....گیج...دلم بدجوری پر بود...

گوشیمو از میز عسلی چنگ زدم و رفتم لب ساحل....دیدم اول از همه پارسا از دره ویلا داره میاد سمتم و به ترتیب بقیه....خیلی نیاز به تنهایی داشتم و احمقانه ترین راهم انتخاب کردم...

چشامو بستم و رفتم جلو و جلو و جلوتر ....خودم حس میکردم آب تا کمرم رسیده بعدشم تا گلوم .... هیچ چیز نمیدونستم....موجا هم که مواج تر و خروشان تر از قبل محکم پرتم میکردن جلو با اینکه میتونستم شنا کنم ولی نه...نمیخواستم....نمیدونم با کی لج کرده بودم...آب یخ بدنمو سِر کرده بود....اشکام با آب دریا قاطی شده بودن ...سرعت پایین اومدن اشکام تو اون لحظه با اومدن موجهای دریا مسابقه گذاشته بودن.....کم کم احساس کردم قفسه ی سینم داره خورد میشه و بعدش سوزش گلو هم بهشون اضافه شد و بعدش سرفه های بلند و نفس نکشیدن...نفسم رفته بود انگار.....  و دیگه هیچی متوجه نشدم....اون موقعی که من تو دریا بودم شب بود....وقتی چشم باز کردم دیدم افتادم لبه ساحل و خورشید در استانه ی طلوع کردن....چشم باز کردم چار پنجتا کله با چشای نگران زل زده بودن به صورتم...سعی کردم بلند شم درد قفسه ی سینه و سوزش گلو سرجاش بود ولی انگار کل بدنم درد میکرد...انگار از 100نفر کتک و مشت خوردم...

بلند شدم که برم دست سنگینی اومد رو صورتم....انقد جون نداشتم که سرپا بمونم یا سنگینی دست پدرم بود رو نمیدونم فقط وقتی به خودم اومدم دیدم که رو ساحل و صدفا اشکای آماده به خدمت با سرعت میریزن...بعدشم صداهای مختلف...نگران....تهدید...عصبانیت...دوییدم سمت ویلا و خودم  پرت کردم تو اتاقم...منه نازک نارنجی یه به قول معروف لوس که تا به حال نازک تر از گل بهم گفته نشده بود تو کمتر از سه روز دو تا سیلی خوردم...یکی از اونی که به خونش تشنه ام و اون یکی از کسی که از جونم واسم عزیزتره....سردردای وحشتناکم انگار با من دشمنی داشتن...رفتم زیر دوش و سعی کردم این حجم سنگی که تو گلومه رو خالی کنم...تو آینه که نگاه کردم نمیشناختم خودمو....این من نبودم با چشای شیطون و برق شیطنت تو چشمام...من بودم با چمای باد کرده و قرمز ....صورت ملتهب تر....اندام لاغرتر...آخرین باری که غذا خوردم بدون فکر و خیال کی بوده....یادم نیس....

فرداش قرار شد برگردیم که به اصرار مامان رفتیم ویلای خودمون تو رامسر...باز هم تو ماشین تو ویلای خودمون سر میز همه جااااا حرف پدرم بی احترامی ای بود که من کرده بودم....بی ادبیم بودی....ولی نمیدونم کدوم بی ادبی؟کدوم وقاحت؟من محترمه داشتم از گل پسرشون میگفتم که اختیار دار من شده بود....فکر کرده بود چه خبره...دیگه کم کم داشت باورم میشد کارم بی ادبانه بود...دو راهی خیلی بدی بود.......

از اون روزها حرف نزدن پدر هم شده بود دردی بر دردای دیگه ی من....احسای سنگینی میکردم...یه چیزی تو وجودم....تو گلوم...تو چشمام...یه حجم اشک و بغضی که نباید بشکنن...نمیدونستم چرا نباید بشکنن...پاک دیوونه شده بودم...نه بهتره بگم دیوونم کرده بودن....

مامانمم که میگفت نباید اون حرفارو میزدم...بزرگتری گفتن...کوچیکتری گفتن....ولی مادر هیچوقت نمیتونه خورد شدن بچشو ببینه هروز حداقل نصف اشکام تو بغل مامانم بود....گوشامم شاهد نصحتاش و قربون صدقه هاش...ولی فکرم...

بدن دردها...سر درد ها همچنان ادامه دارند ممکنه خوب شن ...ولی امان از فکر و خیال....امان .....

همچنان در شمال به سر میبریم و من شدم یه موجود ارووووووووم....منی که شیطنتام زباااااااانزده خاندان سحریان بود....یه موجود اروم و مظلوم که صب تا شبش جلوی پنجره ی اتاقش با گیاهاش و گلاش سر میشه و تنها دلیل لبخند کمرنگش دیدن غنچه ی رز کنار شمعدانی های باغچه ی کوچولوشه و فکر کردن به اونی که دوسش داره و ندارتش....

عکس غنچه ی زیبای جان در اینستا گذاشته شد...

#بهانه ی کوچک لبخند در روزهای تلخ


95/5/21


پی نوشتان:


پ.ن1:واسه اینکه کمتر سر میزنم به وبلاگاتون یا نظرا جواب داده نشدن شدیدا عذرخواهی میکنم...


پ.ن2:وقتی حالم بد مییشه نوشتن واسم واجب تر و بیشتر میشه این پست واقعا تو دلم مونده بود باید نوشته میشد که شد و یه حجم مثل کوهی از رو دوشم برداشته شد و از این به بعد میخوام یه نظمی به آپ کردنم بدم و هر "5شنبه" وبلاگ و آپ میکنم و کتابی که تازگیا شروع کردم و اینجا ادامه میدم مجازی باشه بهتره....توی این پست بعضی چیزایی رو که واقعا دلمو به درد میاورد و باعث میشد حالم خیلی بد شه مثل حرف و حدیث تو خونواده ....شکستن ویالن و....و.....رو سانسور کردم چون خیلی حالمو بدتر میکردن و خیلیم زیاد میشد این پست هرچند تا الانم یه طومار نامه شده... 


پ.ن3:از اینکه شماها دوستای مجازی من هستید و میتونم راحت همه حرفای دلمو اینجا بگم و شما اونارو بی منت میخونید و من و تحمل میکنید بین خودتون و بهم دلداری میدید و انقدر لطف دارید خیلی خیلی خیلی سپاسگذارم ازتون:)


پ.ن4:این روزام همه روزمرگی جات من شده عکاسی کتاب خوندن رسیدن به باغچه و گل و گیاها و نوشتن وبلاگ و تو پستای آینده چنتا عکس خییلی کم و ناچیز و انشالله میزارم و سعی میکنم بیشتر عکسا رو توی اینستاگرام بزارم و اینجارو بیشتر به نوشتن از جان اختصاص بدم...



#خصوصی ترین حرفهایت را به گلدان هایت بزن....پشیمان نمیشوی.....



در آرامش باشید....

۰ ۰
SИ♡Ѡ MΛИ
۲۹ مرداد ۱۷:۱۵
رفیق 
کامل خوندم ( هر چن وظیفس ) اما میشه الان کامنت نزارم ؟ (:
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿

پاسخ :

نه باید نظر بزاری:)))))

بیا برو یاغموریان جاااان مگه نظر دادن اجباااره یا وظیفه ی توعه که این حرف و میزنی عاخه؟
•°*”˜♫ raha ♫˜”*°•
۲۶ مرداد ۱۴:۳۱
واقعا عالی نوشتی ... 

متن اولشم خیلی زیبا بود ... 

پاسخ :

ممنون:)
علی رحمانی پور
۲۵ مرداد ۱۵:۰۴
موفق باشید
ree raa
۲۵ مرداد ۱۲:۵۴
اون قسمت انگلیسی هم منظورم این بود که به اینستا اشاره داشتی و گفتم من ندارمش و دوست دارم داشته باشم :)) اگه موردی نیس:دی

پاسخ :

برییییز خببب:)

مرسی واسه ترجمه که:)
......
۲۵ مرداد ۱۲:۳۸
من خوندم !!!!!!!‌ :)
به نظرم خوب کاری کردی که نوشتی فقط ای کاش تو جمع نمیگفتی و اول به مامانت میگفتی ولی منم تقریبا یه همچین تجربه ای دارم و سخته خیلی :(

پاسخ :

:)

شد عصابانیتم زده بود بالا وگرنه اصلا نمیخواستم تو جمع بگم شایدم اصلا ب کسی نمیگفتم ولی اون حرفه خانوم مادر اقای پارسا واسم گرون تموم شد حس خیلی بدی بود


امیدوارم دیگه از این تجربه ها نداشته باشی/باشیم:)
هوپ ...
۲۵ مرداد ۰۱:۴۱
چقدر بده که بری شمال و بهت خوش نگذره و بدتر انقد اذیت بشی، به نظرم تو باید صبح فردای اون روز به مادر یا پدرت قضیه رو میگفتی تا این مسآئل پیش نیاد... الان هم خودت و انقدر اذیت نکن، چه اهمیتی داره رفتار پارسا چجوری بوده؟!
ان شاالله روزهایی که در پیشه، روزهای بهتری باشن ؛)

پاسخ :

خیلی بده...اره ولی خیلی ناراحت و عصبانی شدم واسه اون حرف...نباید از کوره در میرفتم قبول دارم ....

واقعا کسی که وات اهمیت نداره رفتارشم نباید اهمیت داشته باشه...

ممنونم دوستم همچنین واسه شما:)
ree raa
۲۴ مرداد ۲۲:۳۶
سحر نازنینم ،اولش که پست رو میخوندم فکرشم نمیکردم این سفر بابلسرانه واست اینجوری رقم بخوره واسه تویی که اینقدر حساس مهربون و دوست داشتنی هستی... در مورد رفتار زشت اوشون هیچی نمیگم، 
و برخورد پدرت میدونم سخت بود،خیلی ، ولی خب... بزرگترا دیدشون نسبت به این مسائل و بزرگتر و رعایت کردن با من و توی جوون خیلی فرق میکنه، سعی کن فراموش کنی...
و امیدوارم باقیش بهت خیلی بهتر بگذره !
در ضمن ای دونت هو یور ایسنتا بات ای وانت :دی

+دلم ساحل سالم سازی شده خواس اونجابه منم خیلی خوش گذشت:))

پاسخ :

مرسی که هیچی نمیگی ری رای مهربونم:)

چشم:)

امیدوار میمانیم اما چه سود...!:)

اون انگلیسیه رو نفهمیدم:))

بیا یه روز با هم بریم:)عه؟خداروشکر همیشه خوش باشی دوستم:)
Behnam BN
۲۴ مرداد ۱۸:۲۹
راستشو بگم ، خیلی طولانی بود حوصله خوندنش رو نداشتم  ....
ببخشید ....

پاسخ :

خودم میدونم طولانی بود راستشو بخواید از کسی انتظار خونده شدن ندارم اگر کسی میخونی لطف میکنه و منت سره من میزاره وگرنه من فقط واسه خودم و موندگار شدن مینویسم و هیچوقت هم از کسی ناراحت نشدم واسه خوندن پستای طولانیم یا خدایی نکرده مجبور نکردم کسیو شمام همینطور

پس کلن دیگه وبلاگ منو نباید بخونید چون من دستم به کوتاه نوشتن نمیره شمام که حوصله ندارید...

ایام به کام...
• عالمه •
۲۴ مرداد ۱۳:۱۰
چقدر "پیوند"هات باحاله! :دی

پاسخ :

قابل نداره:)
همدم تنها
۲۴ مرداد ۰۲:۴۷
حیف ک نزدی زیر گوشش حییییف

پاسخ :

:)
boy gaga
۲۴ مرداد ۰۲:۱۳
من این تجربه رو دارم کاملا درکت میکنم ولی چون پسرم نمیتونستم اشکامو توی بغل مادرم بریزم همشو جم کردم که ناگهان روز اخر سفر باعث شد ی حمله عصبی میگرنی بهم دست بده و دوروز بستری شدم اونم بخاطر ی الاغ بی خاصیت 
الان که یکساله گذشته هنوزم اثارش باقیمونده 
امیدوارم واسه هیچکس این اتفاق نیوفته

پاسخ :

خیلی سخت بوده برای شما پس....

دقیقا من خودمم میگرن داشتم اولش خفیف بود الان شده سرسااام دیگه میگرنم به ما رحم نمیکنه...
دنیا
۲۳ مرداد ۲۱:۰۲
سلام سحر جون
بدجور ناراحت شدم وقتی پستتو خوندم
خیلی بده همچین حسایی رو تجربه کنی
من آدمی نیستم ندونسته قضاوت کنم
ولی تا جایی که عقلم میکشه کار تو بی احترامی نبود ولی نباید زیادی داغ میکردی
سحر من هر موقع اومدم تو پر انرژی بودیا
نمیخوام ناراحت باشی
هر چقدم که هشتصد کیلومتر بین شهرامون فاصله باشه
باشه؟
به قول دوستم مری
چار روز دنیا رو عشقه
باشه؟

پاسخ :

سلام:)

:)

حله:)
yasna sadat
۲۳ مرداد ۱۸:۵۵
واقعا باید واسه این پارسا هه یه اسم پیدا کررد:////

پاسخ :

حتما :)

تا الان که اسم پیشنهادی نبوده قطعا هیچکس پستمو نخونده هههه از بس کوتاهه:)))
فرناز فرزان
۲۳ مرداد ۱۵:۵۴
سلام سحر جان
دلنوشته ی زیبایی بود
از حضورتون ممنونم
بازم سر بزنید

پاسخ :

سلام:)
:)
حتما
مریم بانو ...
۲۳ مرداد ۱۵:۴۸
متن اول و اخر پستت که از خودت بودن واقعن قشنگ بودن 

منم همه حرفامو به گلدون شمعدونیم میزنم :)

پاسخ :

مرسی مریم بانو جانم:)

گلدون شمعدونی؛پیچ امین الدوله؛رز:))
محمد آذرکار
۲۳ مرداد ۱۵:۰۲
دوست عزیز نگاه و مطالبتون زیبان، فقط تو پیونداتون ناموسا جای بهترین وبلاگ مذهبی خالیه!! :))))))

پاسخ :

مچکر:)

قطعا:)
مسافر هستم
۲۳ مرداد ۱۴:۵۹

#خصوصی ترین حرفهایت را به گلدان هایت بزن....پشیمان نمیشوی.....

باشه



کپی نکن بابا پدرم دراومده نوشتم اینارو...اقااااااااا لاقل منبع بنویس ای بابا...http://susa1144.blog.ir
باشه
...بُز بُزیـ جوووووووووووونـ...
۲۳ مرداد ۱۳:۲۷
عنوان منو محو خودش کرد عصن😂😂😂😉😉

پاسخ :

ههههه:)))
من دلم پاکه ...
۲۳ مرداد ۱۳:۱۵

ای ....
همچنین عزیزم ....😊

پاسخ :

اصلانم نفهمیدم نخوندیش:)))

{شوخی}

{گل}
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان