روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

از دل شکسته اش میخواهد دوام بیاورد.....💔

۰ نظر

(رایکا) / آرشیو نظرات

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

 

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

 

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

 

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

 

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

 

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

 

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

 

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

 

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم....

قیصر امین پور

 

پ.ن:هشت صبح کلاس داری،موزیک گوش میدی یا قیصر میخونی،اشک تو چشمات جمع میشه و بغض سنگی گلوتو رهانمیکنه،گر گرفتی و دلت میخواد بلند برنی زیر گریه و زار برنی،

میدونم...میدونم...

دووم بیار،تو میتوتی سحر❤

۳ ۰

مونولوگ...

۱ نظر

پوفی میکشه و میپره تو حرفم و با ترش رویی و حرص میگه:

+یه دیقه خفه شو،یعنی چی من هرچی میگم میگی دوسش دارم؟؟؟

از سکوتم استفاده میکنه و صداشو میبره بالاتره بابا این پسره..

این دفعه منم که بهش اجازه صحبت نمیدم:

*من دوشش دارمو همین بسه برام که از سرمم زیاده اونم دوسم داره...

حرفاش لحن التماس به خودشون میگیرن:+به پیر به پیغمبر همه چی دوس داشتن نیس،طرفت باید درکت کنه،بفهمتت،از راهِ دور،از کلمات بخونتت،تورو بخونه،حرف دلتو بخونه،نگاتو بخونه،تروخدا انقدر مقاومت نکن،تو احساساتت مثل شیشه ظریفه،من میشناسمت،من رفیقتم که دارم بهت میگم...

خیره شدم به فرش..

* دوست داشتنش کافیه

+نه کافی نیست،الان داغی جوونی خری نمیفهمی ،اگه یه ادم کپل شکم گنده ی قد کوتاه زشت دوست داشته باشه و درعین حال درکت کنه و اخلاق داشته باشه می ارزه ب این یارو...

گریم میگیره،ناتوان و عاجز میشم و میخوام به روی خودم نیارم،با بغض میگم:

*ولی...!

میگه:

+ ولی بی ولی،مادر خدابیامرزم میگفت:مرد بد پیرت میکنه،مرد بد هرچقدم که دوست داشته باشه با حرفاش کاراش رفتاراش میرنجوندت و عذرخواهیش ب هیچ جات نمیاد احمق...

توان تظاهر ندارم،میبارم...!

 

 

پ.ن:از اول شخص بیان شده ولی صرفا تراوشات ذهنمه و مسلما واقعیت نیست❤

 

پ.ن تر:یه سری مونولوگ مینویسم داخل دفترچه،اگه دوس داشتید بگید بازم بزارم شون واستون💖

۴ ۰

قربونت برم خدا❤

۲ نظر

وقتی اومد تو حیاط ،اول از همه مهرشو به دل بابام انداخت،کوچیک بود،خیلی کوچولو،بعد دل هممونو برد،زمستونا تو یه کارتون واسش خز گذاشتیم و توش میخوابید و واسش غذا میذاشتیم،من اولا کلی غر میزدم و بعد خودم شیفته اش شدم،نازش میکردم و واسش غذا میزاشتم و این موضوع رو قبلانم گفتم،من از تمام حیوون ها متنفر که نه ولی میونه خوشی باهاش نداشتم،خلاصه که همراهمون بود و همراهمونه و شکم اویزونش نشون داد یه مدته که نی نی داره طوسی سفید چشم سبزه ملوسمون،دیشب کلی میرفت میومد جلو در صدا میکرد و وقتی واسش گوشت گذاشتیم نخورد،حالا امرور صبح،بابام واسش تو انباری جا گزاشته و رفته اونجا و امروز نی نی هاش رو به دنیا اورد :)هنوز ندیدمش و بابا میگه سمتش نرید فعلا که حساسه ،اتفاق خوبی بود،بابام میگه این به ما پناه اورده،برکته،گناه داره اگه ولش کنیم یا پسش بزنیم،این اتفاق قشنگ امروز بود❤

۹ ۰

روزمره+معرفی کتاب📚

۱ نظر

از صبح امروز کلاس مجازی رو شرکت کردم،من جلسه ی اولم بود و تقریبا هیچی از تدریس استادا رو نمیفهمیدم و فقط حضور داشتم که بهونه ای دستشون ندم،در اصل فایده ای نداشت برام،تا خود ظهر اسیر بودم و با چای و بیسکوییت ساقه طلایی و خوابالود سر کردم،بعد هم که برای درسِ "تاریخ فرهنگ و تمدن اسلام در ایران" و قران که باید "تفسیر موضوعی" انجام بدم تو سایت نهاد جون کندم و چند جلسه رو گذروندم ،این کلاسای مجازی گُه با این اینترنت گُه تر،تنها چیزی بود که اینروزا میتونست عصابمونو خراب تر از اینی که هست کنه...و کرد....!

 

و اماااااا...

بالاخره "ساندویچ ژامبون" رو تموم کردم،

این کتاب،بعد بادبادک بازِ خالد حسینی که تابستون خوندمش، دومین کتاب قطور و پر معنا و مفهومیه که خوندم و شخصیت اصلیش هم یه پسره شره،

با خوندن این کتاب،با هِنری چیناسکی،پسر تخس و دعوایی همراه میشید،از کودکی تا بزرگسالی،قلم نویسنده قدری روان و صریحِ که در طول زندگی هِنری،تمام فرار و نشیب ها و بالا پایین هارو باهاش تجربه میکنید و از لحن طنز و صمیمی و جو آشنا لذت می برید،این کتاب انقدری واضح و جذاب و رک نوشته شده بود که مبهوتم کرد و کیف کردم از خوندنش ،پیشنهاد میکنم بخونیدش..به قدری شیفته ی قلم پر مفهوم و بیان رسا و گیرای این نویسنده شدم که حتما بقیه کتاب هاشم بی درنگ و با خیال راحت میخرم و میخونم ...

 

مشخصات:

نام کتاب:ساندویچ ژامبون

نویسنده:چارلز بوکوفسکی

نشر: نگاه

ترجمه:امیرعلی ریاحی

قیمت:۳۴۰۰۰ تومان

 

شب بخیر❤

۴ ۰

آشفتگی...!

۵ نظر

 

 

 

 

 

 

 

سلام:)

این پست رو دیشب نوشتم و به دلایلی نتونستم پابلیش کنم اینجا،همینطور که ازصبح از کلاسای آنلاین به سایت نهاد در رفت و آمد بودم حسابی له و لورده و کتابم قطورمم درحال اتمامه❤

برای خوندن پست،ادامه مطلب و بفشارید:)

۳ ۰

امروز،یک قدم تا رویا🙂🍓🍃💚🌺🌼

۰ نظر

اینروزهایم،غمهایم را با شادی های کوچک گره میزنم

تاحالا شده با اشک در چشم و غم در دل و بغض در گلو بخندی؟!

 

۸ ۰

پادکست

۱ نظر

 

دوستا عزیزم سلام 

وقتتون به خیر باشه💚

این پست درباره هر آنچه من تحقیق کردم از دسته بندی پادکست های مختلف و تجربه خودم،اگر دوست داشتید و مایل به گوش دادن روایت های مختلف در زمینه های مختلف بودید، ادامه مطللب را بفشارید:))❤

 

۲ ۰

من این روزها...!

۵ نظر

پنجره ها را بازگذاشتم

شعر میتراود از شکوفه ها

نبض احساسم

ارام تر بزن.....

 :)❤💚🌸🍃💐

۵ ۰

سیزده به در💚🌿

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

باید بخوابم،چندین ماه،چندین سال....!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای دوستانی که اینروزها حوصله شان سر رفته است!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هشت لبخند نود و هشتی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قاطی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یه بارم شما❤

۰ نظر

تو این مست بیاید بهم بگید از کی و کدوم پست خواننده ی من شدید و یا بیشتر طرفدار چه سبکی از پستای من هستید

 

و سوال دوم اینکه از اهداف و ارزوهاتون واسه سال جدید بگید که انگیزه بگیریم،بگید لطفاااااا حتمااا،هرکی نگه ایشالا شبانه سوسک بیاد تو شلوارش و از اون ناحیه رد شه بیاد بالا رو دماغتون بعد چش تو چش شید باهاش،پس بگید دعاهای من میگیره چون،از ما گفتن بووود😄😜

 

۱ ۰

دو قدم مانده به خندیدن برگ؟!🍃🌸🌿

۰ نظر

مثل مرغ سرکنده(پرکنده؟) اومدم که یکم حرف بزنم،حرف دل...تا بلکه آروم بشم و برم...

تو این چند سالی که اینجا نوشتم،و هرسال بهار،قبل از عید،قبل تحویل سال،چنتا پست میذاشتم،قدیمیا حتما یادشونه

خیلی وقته سری بهشون نزدم که بخونمشون اما شور وشوق و ذوق نوجوونی و بچه گانه اون روزها و نوشتع هام هنوز زیر زبونم مزه مزه میشه،اهنگ خستم محمد علیزاده که همونموقع ها پخش شد با میثم ابراهیمی فیت داده بود و من ذوق مرگ بودم 

و سالهای بعدش که بزرگ و بزرگتر شدم،به قول معروف خانوم تر شدم،ذوقم بزرگانه تر شده بود ولی شوقم همچنان بچگانه مونده بود

هروقت نیازم میشد لباس میخریدم و سنت لباس خریدن دم عیدی واسه ما معنا نداشت ولی خریدن سبزه و سمنو و سنجد و سنبل منو تا ابرها میبرد و برم میگردوند زمین

امسال ولی....!

از اولش که با سیل اومد سراغمون

تا اخرش این نود و هشت لعنتی با این کرونای لعنتی تر

انگار سرجنگ داشت باهامون،به هرکس یه زخمی زد،الان،چندساعت به پایانش مونده،نمیدونم چی بهش بگم،چی مونده که کسی نگفته باشه و بگم

واقعا نمیدونم چی بهت بگم نود و هشتِ نامرد

دونستنی هارو خودت میدونی،

چه قلبهایی نسوزوندی و چه ادمهایی رو ک نبلعیدی،

چه سیلی هایی که بر صورتمون نکوبیدی

الان که از این در رفتی بیرون لطفاً یه قفل محکم و گنده بهش بزن

که نود و نه از یه در دیگه وارد شه

و برای سال۱۴۰۰،من با زور نخوام شعله ی شوق و ذوق و با زور توخودم روشن کنم و مغموم باشم و دلگیر و افسرده.....

دیگه وقت رفتنته.....

این چندساعتم تحملت میکنیم خوک کثیف....

نامردی کردی....

برو،بدرک

 برو و دیگه هیچوووووقت هیچ جا سر راه هیچ کره ای سبز نشو،به سلامت...!

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن۱:امسال،از اون اولش تا آخرش پر از فراز و نشیب و سربالایی و سرپایینی های خیلی زیادی واسه من بود،که سربالایی هاش خیلیییی زیاد بود و به طرز گریــــه آوری سال بد و سیاهی بود ،خداروشکر میکنم عزیزی از دست ندادم ولی شوق چندانی هم نداشت واسم و سخت بود،کنکور و تابستونی که منو داغم کرد،و هزارتا اتفاق دیگه،امیدوارم سال جدید خیلی بهتر از نود و هشت باشه برای همگیمون...❤

 

 

پ.ن۲:چهارشنبه سوری،من جلو تلوزیون نشستم الوچه خوردم،خونرو تقریبا برق انداختیم و یک سری کارا هست ک تو عید باید انجام بشه،صبح قبل سال تحویل بابا تا ده روز باید سرکار باشه و منو مامان تنهاییم،میخواستم امشب و تا صبح بیدار باشم و خب الان دودل شدم،اگر خابیدم که هیچی ولی بیدار بودم یکم اینجا باهاتون گپ میزنم...

 

 

پ.ن۳:داشتم میگفتم،چهارشنبه سوری،من بعد الوچه خورون و توحال خودم بودن،پاشدم هفت سین چیدم،بعد،بابا تو حیاط اتیش روشن کرد،از سر و صدا داشتیم روانی میشدیم،همسایه ها همگی یه جوری خودشونو با منور و ترقه اینا سرخوش میکردن و من غبطه میخوردم به حال دلشون،کنار اتیش نشستیم عکس گرفتیم و رفتیم تو،امروز،اخرین روز سال هزار و سیصد و نود و هشت،ساعت دوازده و نیم از خواب پاشدم ،واقعا ناله بودم و بی جون،عصری بخاطر یه کار مهمی مجبور شدیم ازخونه بریم بیرون،با تمام نکات ایمنی و بهداشتی و ماسک و دست کش و ژل ضدعفونی کننده و الکل!تراااافیکی بود که بیا و ببین

مردم گونی گونی بیدمشک میخریدن و یک سری داشتن گلدون سفالی میخریدن و هفت سین و بعضا با ماسک بودن،تو ماشینا راننده ها بعضیاشون ماسک زده بودن و دستکش لاتکس دستشون کرده بودن،ولی....!!!!!!!

چیزی که ازارم میداد مردمی بودن که بیخیال اینکه ماها خودمون و قرنطینه کردیم و توخونه ایم مشغول خریدن و واسشون مهم نیست ک با بیرون اومدنشون چند ماه دیگه در حق کادر درمان مظلوم و خسته،ما که تو خونه نشستیم و درس و دانشگاه و شغل و کارهامون استپ شده و رو هواست،چقـــــدر ظلم میکنن،به شخصه از هیچکدومشون نمیگذرم،ما واقعا ادم نیستیم؟!!!دلمون خرید و خیابون گردی و پارتی و سفر و...نمیخواد ؟!!!

 دلم میخواست بلند گو دستم بگیرم بگم لعنتیا شما خودتونم هیچیتون نشه منتقل میکنید ویروسو،طاقت بیارید و بجای سنبل تو هفت سینتون یه سین دیگه بزارید،کاری از دستم برنیومد،اومدیم خونه،دلم داشت مچاله میشد از شدت غم،نگرانی مثل یه حفره وسط قلبم جا خوش کرده بود،رفتم حمام و اومدم،موزیک گذاشتم و اتاقمو جم و جور کردم،هفت سین و تکمیل کردم و شکلات تو شکلات خوری ریختم،شام خوردم و سر به مهر دیدم،جذابیت داشت برام یه جاهاییش،موقع وبلاگ نوشتنش باهاش همزادپنداری میکردم،بعدم یه ویدیو درست کردم و یکم اینستا چرخیدم و جواب تبریکای دوستا و آشناهای واتس آپمو دادم،و تصمیم گرفتم واسه اینکه سوزش قلبم کم شه یکم بنویسم،جواب داد تاحدودی انگار❤:)💞

 

 

هرکی اینجاست،رد میشه و یا دستش خورده و یاهرچی و نگاهش به این پست افتاد،ار ته دلم از خدا براش میخوام بهترین اتفاقای زندگیش رو امسال تجربه کنه،از انرژیهای منفی دور باشه و شادی و سلامت و سرزندگی و ارامش مهمون خونه ی قلبای تک تک شون و همگیمون باشه الهی الهی الهی آمـــــــین❤

۱ ۰

تقدیم به قلب تپنده و پرتپش و روح نا آرامم💔

۰ نظر

قلب من،روح من...

به نظرم گاهی بد نیست دلتان را صابون بزنید، که آسمان گرفته و تیره،بالاخره صاف میشود و ابرهای سفید در آسمان برق خواهند زد...

دلتان را صابون بزنید که این آسمان قلنبه های هولناک روزی تمام میشوند و دل آسمان باز خواهد شد

دلتان را صابون بزنید که گریه های ابرهای سیاه و در هم رفته ی روزهای دلگیر زمستانی با بوی الکل خواهند رفت و سرسبزی و هوای خنک و آسمان صیقلی بهار و عطر شکوفه ها و تعطیلات و سیزده بدر و آجیل و پایتخت۶ فرا میرسد...

دلتان را صابون بزنید....

قلب و روح من،

اینروزها کمی بیشتر دلتان را صابون بزنید که همه چیز بالاخره یک روز خوب میشود

گره ی ابروان خورشیدِ پشتِ ابر....

طوفان دریای بی تلاطم....

پایینیِ کر کره ی مغازه های بازار

کار کردن کودکان

نادانی آدمها

اری یک روز،همان روزی که خورشید در مرکز آسمان طلوع میکند

همانروزی که گلهای سطلهای پیرمرد سرچهار راه تمام میشود و لبخند در چین گوشه ی چشمانش و خط خنده اش خانه میکند... همانروزی که فالهای پسرکهای فالفروش دبستاتی که دماغشان اویزان است تمام میشود

همانروزی که.....!

شما دلتان را صابون بزنید قلب و روح من!

یک جاهایی از دنیا موقع عبور چشمانتان را ببنیدید بر بی رحمی ها...و از گذرگاه های زیبلی زندگی به سادگی عبور نکنید و دست زیر چانه بزنید و در وجودتان ثبتش اش کنید که این زندگی کوتاه تر از آن است که فکرش را بکنی،چشمانتان را ببندید و فکر کنید یک ویروس جان تک تک آدماها را به آسانی آب خوردن بگیرد و مثل زامبی ها دنبال آدمها بیوفتد،ترسناک نیست؟اما ترسناک تر از آن مردمانی هستند که در ترافیک چالوس گیر کرده اند ...شاید هم آنهایی که الکل صنعتی را به الکل سفید بدل کردند و یا آنها که ماسک ها و مواد ضدعفونی را احتکار کردند ....!

اما

بالاخره یک روز همه ی این روزها ماه ها و فصل هایی که بر صورتمان تازیانه میزنند تمام میشوند

بالاخره دامن های گلگلی و شومیزهای روشن میپوشیم،تا دلمان بخواهد بهداشت فردی را رعایت نمیکنیم

باز یکی از پارتی هایش،غذاهایش یا تکست های غمگینش استوری خواهد گذاشت و دیگری از جاده و موزیک و آن یکی از گل و گلدان هایش...

یک روزی لبخند از ته دل،به جای چالش،رنگ واقعیت میگیرد و قر ها نه در بیمارستان و در لباس های چندلایه همراه کلاه و عینک و ماسک ‌،بلکه در خانه هایمان با لباس های لختی مان مارا به خود قبلیمان برمیگرداند...یک روزی.....

اینروزها را به امید آن یک روزی،دلتان را صابون بزنید قلب و روح من❤

تقدیم به منِ این روزها💛

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان