روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

آخرین آزمون سنجش(this is the end?ohhhh...fuck😁)

۵ نظر
سرم و گذاشتم رو کیبرد لپ تاب و های های گریه کردم...زده بود مهلت ثبت نام تمام شده...ثبت نام واسه ازمون سنجش امروز...یکم که خالی شدم گفتم چهل تو من و میرم کافه تنهایی هرچی بخوام میخورم و خودم از خودم ازمون میگیرم حتی با مقنعه و مانتو و اب معدنی....سخت نگیر سحر
پریروز یکی از بچه ها تو گروه مدرسه گفت هرکی میخواد بجای من بره ازمون بده بگه سه نفرم میخواستن برن ازمون و اوضاعشون مثل من بود
با نا امیدی تمام رفتم پی ویش و گفتم میخوام به جات برم به کسی دادی کارت ورود به جلست رو؟
گف نه فردا برو از مدرسه بگیر 
به قدری خوشحال شدم که داشتم بال درمیاوردم
پول و زدم به کارتش
و امروز
رفتم سر ازمون
درسته زیست و کااااامل جواب ندادم
خونده هام و شک داشتم بهشون
ولی خوب زدم
شیمی رو بهتر
و چقد قلبم اروم شد که شیمی مثل دفعه قبلی نیست
فیزیک و تونستم از هرصفحه سه چهارتا بزنم
و ریاضی رو هنگ کردم
هیچکدوم و بلد نبودم
عمومی هارو طبق معمول خوب زدم با این حساب که این دفعه دینی رو حس میکنم خییییلیییی خوب تر زدم
ساعت هشت وبیست دقیقه فارسی تموم شد دوییدم سر عربی
تا هشت و نیم تا یک رب به نه دینی زدم و نه زبانمم زده بودم فقط و فقط اونایی که مطمعن بودم و بلد بودم ولی خیلی فرزتر
حس میکردم دارم کنکور میدم
نه یه قلوپ اب خوردم و ریدینگ و متن عربی رو شروع کردم
نه و ده دقیقه داشتن دفترچه اختصاصی میذاشتن مرور کردم و هرچی حس میکردم بلدمم زدم باز و نه و رب دفترچه عمومی رو گذاشتم کنار
از اختصاصیا زمین و ریاضی رو رد کردم اول زیست فیزیک و شیمی رو زدم و اخر اومدم رو ریاضی دیدم هیچی بارم نیست
دیگه اومدم
ولی حس خوبی دارم
کاش کنکورم همینجوری باشه
کاش زودتر این دو هفتم بگذره خلاص شیم
کاش دیگه همکلاسیام و نبینم
امروز تو حوزه با دو سه تا از بچه ها حرف میزدیم
و من مث همیشه میخندیدم و چرت و پرت میگفتم
نصف انرژیم رفت ولی حالم خوب بود
شمارم و اشتباه دیده بودم و پدرم درومد
با رویا اومدیم شماره هامون و ببینیم
نکوهم باهام اومد گف بیا بت بگم کجایی استرس نگیررررر از بس مهربونه این دختر
خلاصه که حالم خوبه
میخوام ادامه مرورم و تا امشب داشته باشم
و امشب ببندم
و از فردا در کنار مرور عمومیا فقط ازمون سراسری بزنم
همین
به نظره من برای من و با توجه به شرایط من این بهترین روشه...حالا هر مشاوری هرچی میخواد بگه بگه ادم باید کاری و انجام بده که تواناییش و داره و براش مفیده خداروشکر که بچه هم نیستیم
اینم از این
از ته دلم میخوام این چن روزم واس هممون به بهترین شکل ممکن و با ارامش ترین حالت ممکن بگذره و رها بشیم از این همه فشار 
و بعدشم که ما بیست و سوم روز رفتنمومه
الان ولی اصلا بهش فکر نمیکنم
فکر و ذکرم درسمه
خدا کمکمون میکنه
من میام بازم مینویسم ارامش بگیرم و برم
ولی اگهههه نیومدم
شما چهاردهم تیر
بعد نماز صبح
یه صلوات و قل هو ولله روانه ی ما کنکوریا کنید
بخدا خیلی لازم داریم به این انرژی مثبت
همینننننن:)
۱ ۰

کتابخانه یا...؟

۴ نظر

اومدم کتابخونه 

مامان زنگ زد یه خبر خیلی خوبی داد بهم

یکی داره ناخوناشو میگیره تق تق تق:/

بغلیم یه دیقه یه بار میگه میشه میز و بکشی اونور

کتابخونم شبیه بازاره یکی میره دو تا میاد سه تا میره چهارتا میاد

چتونههههه لعنتیا:/

پ.ن:یه پست داریم ازون غرغرا و دعواهای خاله زنکونه

منتظر باشید له از کتابخونه رسیدم خونه جلو کولر غش کردم بزارم واستون

خدافظ:)

۱ ۰

فروردین نامه قسمت اول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پذیرای سحر و پستای رگباری از ماجراجات این چند وقت اخیر هستین؟:)

۵ نظر

سلام

چن روز پیشا که اکثرا شمال بودین 

بنده تو خونه مشغول زیست خوندن بودم شدید

واسه درومدن از این کسلی وبلاگ نوشتم...البته شرح ما وَقَع رو از اردیبهشت تا اول خرداد ماه...فروردین هم که به صورت فروردین نامه از قبل نوشتم..در اصل یه کانال ده ممبری هست که من و محیا  توش عضویم و گاهی که نمیتونم بیام اینجا اونجا غر میزنم و پست میزارم...بگذریم...خواستم بگم که اگر رگباری پست گذاشتم بدونید و اگر خواننده ی منید که رو چشمام جا دارید مثل من تیکه تیکه بخونید که خسته نشید ...

یکمم از اینروزا بگم

که روزای زوج خونم

تایم خوابم مه بعد ماه رمضون بهم ریخته بود درست شده، شبا یازده دوازده غشم و صبحا هشت بیدار...

و روزای فردم تا شیش کتابخونه

لطفا واسه من و همه کنکوریا دعا کنید:)

(یه ست هم که بردیم و خلاصه عجب روز خوبی کهههه😊)

۱ ۰

ازت متنفرم سلامت و بهداشت با تمام جون و دلم ازت متنفرم+مقداری غرغر

۸ نظر

۱.دارای حال روحیِ بد بد بد بد


۲.خسته ی داغون له که هفتا درسش از کتـــااااااااااااب مضخرف سلامت و بهداشت مونده و هرچی بیشتر میخونه بیشتر خسته میشه و سرسری میخواد رد شه که تموم شه و پرتش کنه اونور ...


۳.گریه کن

 بمیر

زار بزن

کلت و بکوب به دیوار

با ناخونات دستت و زخم کن

سرتو بکن تو بالشت بزار نفست حبس شه..دیگه نفست بالا نیاد

چون حقته.....چون تو یه ادم ضعیفی...چون تقصیره خود خود خودلعنتیته سحر...لطفا بمیر....همین الان!

۱ ۰

امتحان زبان نهایی اولین سری دانش اموزای نظام جدید..سال تحصیلی98 در یادها خواهد ماند!

۵ نظر

امتحان زبان 

نهایی

واسه سال چهارمی ها

واسه دوازدهمی ها

واسه پیش دانشگاهیها

واسه موش ازمایشگاهی ها

واسه نظام جدیدی ها

واسه سرس اولی ها

 انقدر زیاد

کمرشکن

عصاب خوردکن

و از همه مهمتر

سخترین امتحان تو کل امتحانای من به شخصه تا الان

مدالش تعلق میگیره ب همین زبانی ک حتی جونی نذاشته بتونم شرح بدم اوضاع اسفناک بار امتحان زبان امروز و!

پست بعدی ایشالله!

۱ ۰

پسِ تک تک کلماتِ این پست بغضِ و دردِ و دردِ و درد!

۵ نظر

هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم...به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه...!

واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر  ماه واسم بیوفته....واس رفتن از این شهر.....واسه شهری که بهش دلبستم...واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه...و نشده تا الان....شاید رفتنی نشدیم...این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستن.....پر بغض پر التماسم به خدا..هروز..هرشب هرلحظه..قدر اتاقم و تختم و خونمون و پنجره ی کنار تختم که به حیاط نقلی خونه که به روی درخت پرتقال و مو و گلای یاس پیچیده شده ی توش باز میشه...دلم خیلی هوای گریه میکنه این روزا و گریه هاش و نگه نمیداره حتی زیر پتو و تو بالشتم خفه نمیکنه....بلند یا اروم هرجا که هست از دو ماه دیگه ای که قرار سرنوشتش رقم بخوره و از همه مهتر، همه دوستاش و شهرشو و زندگیش و عشقش و ارامشش و بگیره و ببره بندازه گوشه ای ترین جای دنیا که دلم اونجا نیست و ناچارم...ناچار...ناچار به "پذیرفتن".




پ.ن1:پریشب نرفتم احیا توفیقش و نداشتم... ولی فایل صوتی گذاشتم و جوشن کبیر خوندم و واستون خیلی دعا کردم...امشب ولی توفیقش و داشتیم که با مامانم و خاله ها و مامان و مامانبزرگ محیا اینا رفتیم مسجد و احیا گرفتیم و پر از حس معنوی شدیم و انقد گریه کردیم که روحمون اروم گرفت...محیا صورتش خشک بود ..این و تو اون تاریکی با یه تور لامپ سبز خوب تشخیص میداوم...بلند شدیم رو به قبله ایستادیم...هرچی ورت اون خشک بود صورت من خیس از اشک و اشک و اشک...همه ی اشکا و بغضام و برده بودم اونجا...پر حرف بودم و گریه...اون خوب میدونست واسه چی انقد نا ارومم و زار زار گریه میکنم.. گف سال دیگ اینموقع نه معلومه تو کجایی نه من....بیشتر و بلندتر تو صدای بلنده بلندگو گریه کردم و بغض محیا شکست...دلم یه اغوش میخواست که بجای ضجه فقط توش هق هق کنم ...بی گلایه...بی اعتراض....اروم...تسلیم...ولی پر تشویش بودم ...پر تر از دلنگرانی شدم....از الان دلم واسه همه جیز تنگ میشه....مطمئنم...

پ.2:عاجزانه ازتون میخوام واسم دعا کنید.....دعا کنید اون چیزی که به صلاحه بشه و امیدم از این نا امیدتر نشه...شاید یه موضوعی باشه عادی واسه همه و حتی مامانم یا بابام ک مشتاقن ولی نه برای منی که تو شرایط اجبار و رفتن قرار گرفتم و مهر سکوت زدم به لبم و اشک چشمای لعنتیم از هشتم فروردین تاحالا خشک نشده که نشده..خیلی التماس دعا خلاصه:)


پ.ن3:فردا روزه آش نذریمونه...خواستم بگم به یادتون هستم زیاد:)

۱ ۰

لعنت همههههههه عالمممممم به فیزیک لعنتتتتتتتتتتتتتتتت!

۴ نظر

خدایااااا

دارم میمیرم از استرسسسسس😭

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان