روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

روز اول عیدی😒

۳ نظر

دیروز خیلییییی اختیااارییییییی مامانم گف سحر پاشو برو خونه عمت اینا سوییچ ماشین و بردار بیار بریم...حوصله نداشتم ولی میخواستم تو هوای ابررری راه برم یکم حوصلم بیاد سرجاش پاشدم دوتا جغله ام راه افتادن دنبالم(اسما،زهرا) رفتم از همون تو حیاط سوییچ و گرفتم که عمم گف سحر بیااااا تو چای ریختم بخور بعد میری...رفتم نشستم چایی خوردیم اومدم بیام که زنگ زدن و مهمون اومد حالا کی؟کسی که دششششمنمه کسی که بدم میاد ازش متنفررررم و چشم دیدنشو ندارم ...حالا لباسامم شیک نبود...لباس تو خونه ای معمولی.. شلوار طوسی و زیرسارافونی طوسی با سارافون مشکی و شال مشکی...ناچارا وایستادم سلام کردم با همه...از دماااغ فیییل افتاده ی میمون اومد تو(ببخشید من خیلی عصبانیم) ادب حکم میکرد سلام کنم... سلام کردم اروم ولی همینجوری اونور و نگا کرد و رف ...هنگ کردم...رسماااااا ضایه شدم انقددددر حرصم گرفت و عصابم خورد شد خدامیدونهههه... ناخونامو میکردم تو دستم و تو دلم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم شایدم تقصیر خودم بود بهش سلام کردم...سلام کردن به حیییلیا اشتبااااس...حس کردم غرورم لههه شد...داشتم خفه میشدم رفتم بیرون و عصنم نفهمیدم کجا رسیدم به باغ...برا عمم بود مشکلی نداش... برای اینکه جیغ نزنم از حرص ،دوییدم..رسیدم ته ت باغ صدای سگ میومد نمیخواستم گذشته تکرار شه و بعضیا بیان خودشونو نشون بدن... انقدر دوییدم نفسم بالا نمیومد رفتم خونه و نشستم تو اتاق درم بستم هیشکی نبود چن قطره اشک میتونست حالمو بهتر کنه و کرد ... تو دلم فررریاد زدم اگه حالتو نگیرم سحر نیستم بچه پرووووووی ایکبیری...

۰ ۰

اسفندنامه،پارت وان:)

۰ نظر

الان به وقت محلی ساعت نه و هشت دقیقه ی روز یکشنبه بیست و نه اسفندنود و پنجه که من هوس کردم بیام بنویییسم رو هم جمـنشه کلیییی حرف دارم بریم ببینیم بهـکجا میرسیم

اون هفته چهارشنبه زنگ اخر تشریح کلیه داشتیم زنگ دفاعی بود که زیست اومد یکم درس داد و بعد کلیه پاره کردیم و تشریح کردیم معلم دینی مون که مرخصی گرفت بای بای فور عِور...

معلم عربیمونم حالش بد شده نمیاد حالا همچیییین دوتا معلم باهم رفتن ادم فک میکنه روستاعه بی معلم شدیم من خودم همچین حسی بم دس داده😅ولی معلم  یه عربی بعد از سه جلسه معلم نداشتن اومد سرمون که گیج میزد هرچی میگفت اینارو قبلا خوندین میگفتیم نهههه باور نمیکرد بیچاره حقم داش معلم پیش دانشگاهی بود و هیچ اطلاعاتی از کتاب دهم نداشت ولی بچه ها دوسش داشتن منم اون روز ینی سه شنبه زنگ عربی ک همین خانومه اومده بود خیلی حالم بد بود خیللللییییییی خیییلی عین معتادا داشتم چرت میزدم...سرمم داشت منفجر میشد برا همین نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم مغلم دینی جدیدم هنوز سرکلاس ما نیومده ولییییی یه تحفه ایه که اون کلاسیا عر میزدن از دسش فقط...

اگه اونایی که از قبل منو میخونن یادشون باشه پدربزرگ پدری من خونشون توی روستای باااصفا سمت شمال ایران بوده و عمم اونجا یه خونه ی ویلاطور داره و ما تابستون پارسال اونجا نزیک ویلای عمه ویلا گرفتیم یه خونه باغ طور با یه حیاط درااز و بزرررگ و ویلای نقلی و چون ناقص بود و یکم بنایی لازم داشت و زمینش هنوز کاشته نشده بود و...و...و...بابا سه هفته ی پیش روز چهارشنبه زودتر اومد خونه و طبق برنامه ریزی ک از قبلترا شده بود میخواست بره که مامانم هنوز خریدامون تکمیل نشده و رفتیم طرف میرداماد همون شب هرچند که خریدامووو خیییلی قبلتر کرده بودم و واقعا چیزی لازم نداشتم و انقدر مانتو از پارسال گرفته بودم یا حتی توی طی سال و نپوشیدم دیگه شرمنده ی کمدم میشدم نمیتونستم جاشون بدم پس چشااامو بستم تا چیزی نپسندم و بمونم تو کفش😅 اما لاک و ادکلن و کرم و قاب گوشی چیزایی بود که دوباره خریدم و کماکان لازمشون نداشتم اما یه حسی میگفت نخرم اصلا دلم نمیاد رد شم ازونجا😂فردا صبحش با مامان رفتیم دندون پزشکی و شبش بابا اسبابایی که برای ویلا جان گذاشته بودیم کنار و ریخت تو ماشین و با چارتا چمدون که دوتاش کامل برا من بود و دوتاش برای مامان و بابام و با یوااااش بریاااا باباااا و خوابت اووومد بزن کنار بخواب و این حرفای من و مامانم راهی شد...حالا درجواااب مامانم که میگفت سحرررر این همه لباس برااااای چیه اخه میگفتم نه مامان میخواستم نصفشو بزارم اونجا بمونه دیگه نیاریم حالا ببینید سخرررر خسیسیان چنتاشو میزاره بمونه اونجا😂فرداش خونه رو که دیدم خالیه و مامانم خونس بییی درنگگگگ نیلواینارو دعوت کردم با مامانش که میشد دوستش و رفیق شفیق مامانم خودمم واقعااا دلم برا نیلو قد سوراااخ جوراب مورچه شده بود هیچی دیگه اون شب خونه رو که انگار بمبببب زده بودن و جم کردیم و من اتاقمو ریختم بیرون و جم کردم و خونه شد دسته گل اونجوری که مامان دسته گل میدید البته😂و چپه گشتیم....صب بدون توجه به اصرارای من مامان رفت میوه فروشی و میوه خرییید و هرچی گفتم مامان اینایی که داریم خوبه اصلا گوش نداد واقعانم بساط پذیرایی تکمیل بود گز و سوهان و کاکاعو و تافی و لواشک لقمه ای و لواشک غیرلقمه ای و شیرینی و با این حال کلی ام چیپس و پفک و لواشکو... دوباره خریده بود و خلاصه من از ناهار نگم ترررکوند و خیلی واقعا خسته شدم و خوب نیلواینا میگفتن ما دیگهههه نمیایم و چه خبره و اینا خلاصهههه انقدرررر با نیلو اون روز به من خوش گذشت من نفهمیدم عقربه ی ساعت از یک چجوری اومد رو هشت شب و اونا رفتن بعدش خالم اومد خونمون و چایی گذاشتیم و من طاقت نیاوردم رفتم کیک خامه ای که نیلو مامانش درست کرده بود و اوردم با چایی بخوریم ینی از اون اوللللل که اومدن و تو دستشون بود این کیک چشمم روش بودا😂نسکافه ای بود باب میل من و خصوصا خالم و کلی چسبید...یه تیکشم گذاشتم فردا که ازمدرسه اومدم بزن بر بدن و خستگی در کنم اخههه تدببر تا چه حد😜😅بعد ازونجایی که من اینده نگرم و تصور میکردم واااقعاااا دیگه نمیتونم ویلن تمرین کنم نشستم سه سااااعت فیییک سر تمرین و کلی خوشحال گشتم و بدون عذاب وحدان سرررر اسوده بر بالین گذاشته و خفتیدم و این هفته به اصراااار منو مامان خاله کلن پیشمون یود بعد از سرکار می اومد خونمون میموند و صب منو میرسوند دم مدرسه و اعترااااف میکنم بهترین روزا رو گذروندم این هفته و خییییلی خوش گذشت باهاش...

این از یه هفته از سه هفته ی خوب اخر سااالی بود که واقعا چسبید و هفته ی دیگرو و تو پست بعد و هفته ی اخرو تو پست بعدیش شرح خواهم داد...



پ.ن۱:بهتون گفته بودم لوبیا پلوی عمم تو دنیا رو دس نداره؟

۰ ۰

ما میخوایم باهم بریم سفر اوووووفی اوووووفیییییی:)))

۶ نظر

اقاااا این اخر سالی چه وضعیه عصن نمیشه به هیچ کاری رسید و یهو بخودت میای میبینی شب شده:/

و منم براتون پست طولاتی اماده کرده بودم و گفتم سه قسمتش کنم و اون قسمت اولشو پابلیش کنم عصن نشدددد ...

 الان داریم اماده میشیم بریم سفر اوفی اوفی:))ولی قبل از سال تحویییل باید حتما بنویسم سه تا پست پدر مادر دار:)))فعلا که من پتم و مامانم مت و داریم تند تند کارامونو میکنیم حتی دیده شده با صووورت من رفتم تو دیوار😅 بپریم بریم پیش پدر و ساعت ده بلیت داریم اومدم بگم خوبی بدی دیدین حلااال کنید بالاخره راهه دیگه ...

همینا دیگه سعی کردم خییییلی خلاصه بگم روزای اخرسالتون اروم رفقا:)

۰ ۰

اگهههه گذاشتن بکپیم😫،نصف شب طوری...

۳ نظر

هی اصرااار اصراااار که امشبو پیش ما بمون و البته منکر این نمیشم که خودمم جوزده شدم و گفتم ترووووخدااااا امشبم پیشمون بمون 

رو تخت من خوابیدی نوش جونتتتت خووور خووورتم فداااا سرت اصن هی هور خور کن، ولی آخهههههههه چرااا تو خواب بلند بلند حرف میزنی خاله ی جانم؟؟؟😩😩😩

۰ ۰

جانااااانِ جاااان❤

۲ نظر

تو این روزه مضخرررفی که تو مد داشتم الان امادگی کااامل دارم که قربونت برم با این سنتور زدنننننتتتتتتتتتتت❤

۰ ۰

بَعدش!

۳ نظر

همه ترق و توروقا تموم شده...خوابم نمیبره... اون نسکافه ای که خوردم و سه ساعتی که عصر خوابیدم منو حالا حالا بیدار نگه میداره...

تو سکوت نشسته بودم پشت میزم و خیره شدم به گلا صدای جاروی رفتگر میاد ...مثل همیشه ۰۰:۱۶دقیقه نه اینورتر نه اونورتر... یه پیرمرد با ریش جوگندمی معلومه مهربونه قشنگ میشه از چهرش خوند...جارو گرفته خم میشه اشغالا و چوبا و پلاستیکارو جم میکنه چنتا اتیش همچنااان تو کوچه روشنن و اخراشونه که خاموش شن... کوچه ی ساکت و اروم و درعین حال با سطل آشغالی داغون ... درررست انگار بعد از جنگه...پیر مرد خم میشه بازم اشغالارو برمیداره ...چقد بعضیا ظالمن...

۰ ۰

چارشمبه سوری:)

۰ نظر

اخرین چهارشنبه سال با سردرد:)

۰ ۰

بی تو نیست آرامم لیــــــــــک آرامم آرامم آرامم!

۵ نظر

میتونم بگم قریب به هشت یا نه تا پست پیش نویس شد تا الان یکم به خودم مسلط شدم

  اشک ریختم و نوشتم 

 حرص خوردم و نوشتم 

 به خاطر خیلی چیزا حرص خوردم به خاطر خیلی چیزا هم شادی کردم و از ذوق لبخند گشااااااااااد زدم به ژرفای چاله گونه طور با اشک شوق حتی...

 نوشتم و نوشتم و نوشتم و خالی شدم،خالی شدم تا الان به این ارامش رسیدم کنار گلای جان و عصرونه میزنم و میگم خدایا شکررررررت :)





۰ ۰

تو را دوست میدارم:)

۶ نظر

و را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

دوست می دارم ...

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطر بوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تورا برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید

دوست می دارم ....

پ.ن:

شاید یه روزی فهمیدی اینجا یکی برات پست عاشقانه میزاره و دلتنگتهههه شاید:)

۰ ۰

دنیااااا نخواهد من بخندم یا شاد باشم!هــــه دنیا چه بخواهی چه نخواهی مسخره بازی هایم تمامی ندارد!!!

۳ نظر

پارت اول:

وقتی خستم فقط کاکاعو و چای داغ میتونه منو از خواب بپاشونه و خستگیمو رفعععع کنه...حالا خدا نکنه برید سراغ سبد کاکاعوها و با یه سبد خالی روبرو شید و بیشتررررر خدانکنه حال نداشته باشین برین شیرین عسل برای یه هفتتون کاکاعو بخرید...مجبوریییید(تاکیید میکنم مجبووووووور) شال و کلاه کنید برید نزدیک ترین مغازه ی طرف خونه تون و هف هشتا اسنیکرز و تک تک و کلی کاکاعوهای خوشمـــزه وردارید با نییش باز و خوشااالی، مثل عاشقی که معشوق رسیده باشه... حالا اقای فروشنده موقع حساب کردن گند بزنه تو حالت بگه"خانم سحریان زیاد کاکاعو نخورید اصلا خوب نیسااااا من دختر خالم کاکاعو خورد چربی دور کبدش جم شد مرد"(نمیدونم کلیش بود کبدش بود کجاش بود!:|) قشنگ نااابودت میکنهههه و با فووووش بر این زندگی نکبتی به منزل بازمیگردی!!!



پارت دو:

از کلاس اومدم تو گوشم حسن فری گذاشته بودم صداشم تا تــــه زیاد بود با اهنگ شااااد و جدید علیرضا روزگار...بعد فک کنید این اهنگ باشه ترجیح بدید اسانسور سوار نشید و از پله برید روی  پله های ساختمون هم باشیییید پله هم خلوت باشهههه و خوشحال باشید و حالتونم خوب باشه خوب ادم قرررش میگیره دیگه؟؟؟همینجوری با حالت رقص داشتم میرفتم یهو حس کردم سررررم رفت تو دیوار چشامو حتی بازنکردم اهنگم همینجوری داشت میخوند بعد چشامو باز کردم دیدم کلم اصن نخورده به دیوار،خوووووورده به پسرههههه همسابه همون پسر ژیگولشون.... بدترررررین حس دنیااااا ینی همین قطعااااااا!هرچیییی فوش بود به خودم دادم و پریدم تو خونه یه اوضاعی بود اصلن درهرصووووورت دنیا جان دوس نداره ما امروز و یکم خوشحال باشیم:/


پ.ن۱:وااای چه هواییییی ملسه ملسه😉


پ.ن۲:چن وقت بود براتون پست با عنوانای دراز ننوشته بودم؟


پ.ن۳:عصر بارونیتون و چجوری میگذرونید؟کتاب و اهنگ و فیلم و گوشی بازی؟یا تفریح و دور دور و خیابون گردی و پیاده روی؟یا شایدم مثل من دررررس و چای و کاکاعو کنار شومینه؟؟؟

۰ ۰

از عشق و خاطرات در،بـــــند نه دربند!

۲ نظر

فک کن عشق و خاطرات اووونی که روانیشی هیچوووقت سراغت نمیاد الا وقتی که داری فیزیک میخونی!نابـــودت میکنه عا!

پ.ن:

عنوان یهو اومد تو ذهنم اونم دقیقا وقتی داشتم مسئله حل میکردم!

امشب تا فیزیک تموم شه شاعرررری خواهم شد😅

۰ ۰

درست وقتی که انقدر داغونم...!؟

۱ نظر

از اول که رسیدم چشماش برق میزد از اشک... ولی سعی میکرد بگه نه من خییییلی خوبم!!! ولی من تو این مدت میتوتستم بفهمم الان چقد داغونه... از صدای لرزونش که بغض نمیذاشت صداش صاف بشه و از لبخندای مصنوعیش همه چی پیدا بود

زنگ خورد رفتیم پایین امروز با اینکه جواب مرات اومد و مرات تو مدرسه بین همه دوم شدم ولی خیلی خوب نبود حال و احوالاتم... هدیه و تقدیرنامشونم اصلا تاثیری رو این حالِ مضخرف نداشت... انقدر که هنوز هدیه شونو باز نکردم انقد تو خودم بودم نمیدونم برای رتبه ی اول و دوم عصن هدیه شون چی بود ولی سعی میکردم با غزل اینا بگم بخندم که اصلانم موفق نبودم چون غزل کلا حالش بد بود و هی میپرسیدم هی میگفت خوبم بابا و حرفو عوض میکرد...نسکافه و کاپ کیک خوردیم قدم زنون رفتیم کلاس زبان بازم رفتارای مصنوعی لبخندای الکیِ سرکلاس... منکه اصلا معلممونو نمیدیدم صداشم نمیشنیدم فقط لباش تکون میخورد ...پنج دقیقه مونده بود به آزادی از کلاس...معلم داشت به سوال یکی از بچه ها جواب میداد غزلم سرشو گذاشته بود رو دستش رو میز....دستمو گذاشتم رو شونش گفتم:بگو غزل بگو چته بگووووو

در نهایت برخلاف همه تصوراااتم فهمیدم با اقای بی اف بهم زده و شروع کرد تعریف کردن از ساعت پنج تا پنج و نیم داشت حرف میزد و چشماش پررر شده بود از اشک منم از اول تا اخرررر فقط سکوت کرده بودم نمیتونستمـچیزس بگم...نمیتونستم قضاوت کنم...هرچی ام میگفتم از دیده اینکه دوست غزلم و قاعدتا همه چیییی به طرفداری از غزل پیش میرفت... ولی مگه غیر این نیست ک تو هر رابطه ای خوبی ها دوطرفس بدی ها و ناراحتی ها هم؟نمیتونستم حرف بزنم اخرش اشکش ریخت رو صورتش گفت بناااال دیگه هی گف بگو بگو الان لال شده

نمیدونستم چی بگم واقعانم لال شده بودم... بدیشم ایـن بود من خودمم حالم خوب نبود میتونم بگم حال روحیم صدباااار بیشتر از حال جسمیم بد بود...خودم اصلا نفهمیدم کی چشمام پر شد از اشک...گفت وااااای سحر بخدا شوخی کردمممم خندم گرفته بود فک کرده بود از حرفش ناراحت شدم درسته خوب یه جورایی تقصیره اقای بی اف بوده ولی تقصیر غزلم بوده به نوعی خب...گفتم غزل اشتباه کردی... حالا ام نمیخوای جبران کنی نکن ولی دیگه چرا توضیح نمیدی براش؟خب حقم داره، خرررر اون نمیدونه ک چیشده براش توضیح بده بعد قهر کن و ازین کارا گفت: نههه عمرااااا بره گمشه بی لیاقت...

 عاشق منطقشم کلا😅

 نزدیک بود دیگه با لگد بیرونمون کنن رفتیم ذرت خوردیم و نخود نخود هرکه رود خونه ی خود شدیم .قبلشم مامان زنگ زد بهم گف سحر زنگ بزن بیام دنبالت دم چهارشنبه سوریه خطرناکه منم شجااااعانه گفتم نههه مامان مگه من بچه ام ؟گفت نه بیست سالته پس😅 خلاصه راضی شد و تو راه هزااااران هزاااارباااار به غلط خوردنننن به معنای واقعی کلمه افتادم...داشتم میومدم یه پسره ژیگوووله غول دویست سیصد پَک برگشت گف خانوم خوشگله(بقیشو نشنیدم) انقد تند راه میرفتم و قدمامو بلــــند برمیداشتم گفتم الان زمین سوراخ میشه یا من میرم تو درختی چیزی یا صد و هشتاد باز میکنم یهو تو خیابون😅

 تا دم خونه مووون اومد میخواستم یه سنگ وردارم بزنم تو سرش بگم گمشوووو پسره ی عوضی چه معنی میده خودت خواهرنداری؟ ولی انقد قلبم تندتند میزد نفسمم داشت بند میومد کم کم ....

حالا الان یه سری فک میکنن من چقد حجابم بد بوده ایشون افتاده دنبااالم و فلان و بیسار چون ما کلا عادت به پیشگویی و پیش داوری داریم ،،،،لازمه بگم با همووون مانتو و شلوارِ گشاده مدرسه و مقنعه بودم مانتو شلوارمم با توجه به توصیفاتتتتتت قبلی شبیه اَمامه بود تا مانتو یا شاید بادبان کشتی باد میخورد بهش باااد میکرد😅و مقنعمم معمولی یکم از موهام معلوم بود میخوام بگم کلا بعضی خیلی بیمارن و درمانم نخواهند شد این روزا اصلا تنها بیرون نرید یا اگر رفتید حتما بگید بیان دنبالتون، برگشتی اشتباه منو نکنید اینم از این ... نالاااان و خسته هم باید برای امتحان شیمی بشینم بخونم هم فیزیک هم ریاضی همه ام فردا بااااهم..هوف یه درصدم فک نکنم بتونم همشو بخونم

اینم از این و امیدوارم این روزای اخر اسفند بگذره و بهاربیاد و حال و هوامونو عوض کنه دستم قطع شد دیگه خب:)

فعلا بایای:)

۰ ۰

دندون پزشکی طور

۵ نظر

دندون پزشک:سحر جان رشتت چی بود؟

من:شششرشی

شلنگه که از توش صدای فیش میاد و از تو دهنم برمیداره

من:تشربی(دهنم سِر بود ج تلفظ نمیشد😅)

دوباره لوله ی باریک که صدای فیشه اب میده رو میذاره تو دهنم و من همچنان دهنم مث تمساحای کنیا باز و او همچنان میگه باز کن و من همچنان تر دهنم رو همونجوری میزارم بمونه(والا خب باز نمیشه دیگه پارهههه میشه دهنم بیشتر باز کنم والا😒) با لحن های مختلف همین جمله رو تکرار میکنه و قشنگ میشه از تک تک"دهن و باز کن"هاش خوند که منظورش"دِ لااااامصب اون دهن بی صاحاب و باااااز کن دیگه"اس اما مستقیم نمیگوید...


دندون پزشک:ایشالله چه رشته ی پزشکی میخوای بخونی؟؟؟


تو دلم:بهههه تو چهههه؟؟؟؟کارتو بکن از دندون درررد ب فنا رفتم😒


میگم:هشش دن ششه ه پششه نمیشام ششم😅😅😅


اون شلنگرو که صدای فیش اب میده رو از دهنم برمیداره میگم:


هرررر رشته ای بِئَم دندون پژشکی نمیـَم(ســـــره دهنم ســــرررر😳)


دندون پزشک:ههه چرا؟


من:شون عمه مو دوش دارم نمیحـــوام روزی شونشدباش(شونصدبار) فوش بحـــوره


دکتر تا آخرش فقط به افق خیره بود و بس😅😅😅


هنوز جای سوزنای سرنگش رو زبونمه به چه عمــــق حالا باز فردا صب باید برم سوزنشوووو بزنه تو زبون بی نوای من بااااز اون لحظه همه انواتم و با هم میبینم😪

.

.

.

.


-دندونم خوب شه خیلیارو زخمی میکنم😝😜


-زیست ۵۰درصد میزنه فیزیک۶۷ و شیمی۵۹درصد...نابود شدم چون فیزیک و شیمی و نخونده بودم اصلاااا و زیست و جویده بودم خیره سرم😂ادبیات و عربی رم که قشنگ اره🙊رباضی ۳۴درصد ،دینی صد در صد زبان۷۰درصد😌

یه مجتهد بالقوه هستم سوال شرعی چیزی داشتین هستم در خدمتتون😂😂😂😅😅😅


-هنوز باورم نمیشه آخربن رمانِ مجازی ای که خوندم ۱۷مردادماه بوده باشه اونم کی؟منِ معتادِ به رمان که همه رمانارو شیک کرده بودم...هی روزگاااار😭


-این چن روزه هزاااارتا داستان و تعریفی جات پیش اومده مشتاااقانه منتظرم یه فرصت پیش بیاد بشینم قششششنگـو ملیییح همشو شرح بدم:)

شبتون شیــــک و پــــــیک💐



۰ ۰

دلتنگـی!+آدرس اینستاگرام+پی نوشتان:)

۲ نظر
‎پنجره را باز مى کنم
‎دلتنگى سر مى خورد داخل اتاق
‎صورتم را آب مى زنم
‎دلتنگى مى چسبد گوشه راست اینه
‎لباس مى پوشم
‎دلتنگى مى خزد زیر پیراهنم
‎مى نشیند روى سینه ى چپم
‎سردش مى شود
‎مى لرزد
‎مى لرزد
‎مى لرزد...

‎#نیکی

پ.ن۱:خداااایاااا جان مررررسی واسه امرووووز مرسی مرسی مرسی❤
بزوووودیِ زووووود اردونامه خواهیم داشت:)

پ.ن۲:چندتا از دوستان خصوصی پیام دادن که ادرس اینستاگرامم رو بدم خدمتشون چون نمیتونم تک تک برم وبلاگاشون اینجا میذارم:
Sahariii._.saharian

پ.ن۳:میشه دعا کنید مریضیا دست از سره کچچچلللللِ من وردارن؟؟؟😅سردرد تموم میشهههه دندون درد شروع میشههههه دندون درد تموم میشه ابریزش بینی شروع میشهههه اون تموم میشهههه سرفهههه و عطسه هایی که اصلا نمیااااد بیرون شروع میشنننن،به این نتیجه رسیدم بیماری از بین نمیره بلکه از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه:|
۰ ۰

هرررررچی غذای خوووبِ ماله تو...هرچی سوپ و غذای رقیــــقه ماااااله مننن😂

۶ نظر

واااای ینی خدا نکنه در این حد حالت بد باشه که متوجه نشی تو خونتون تو اون کمده کابینته زیر اوپِن تو سبدخوراکیا کلیییییی لواشک و پاستیل و کاکاعو و تک تک دارید من برم سرمو بکوبم به دیوار!😅


پ.ن:اینستا شده یا تبلیغ کتونی و لباس،یا این کنکوریایی که هی زارت و زورت عکس از میزشون میگیرن با قهوه و چایشون و خودکارای رنگیشون پخشهههه رو کتاب و هروز مینویسن "سلامممم صب بخیر خانوم دکترتون اومد"و "رتبه یک ماله منه" و "نفس کش" و فلان یا شده محل گذاشتن عکس غذااااااا و نوتلا و پیتزا و اینا:|||||زشته بخدا خارجیا مسخرمون میکنن:[ الان اونایی که جز این دسته هان میان میگن آهااااااااای سحررررر حیا کن بلاگ بیان و رهاااا کن😅😅😅

عنوان خیلی خلاصه از این روزها که غذامون شده ورمیشل و آش و غذاهای رقیق!ینی تو داغون باش خب؟هموووون زمانی که تو داغونی دونه دونه گند میزنن تو اعصابت!!!! انقدر حکایتا دارم براتون تعریف کنم فقط بزارید خوب بشم😜💪

۰ ۰

سردرد خر عسد😪

۱۰ نظر

یک ساعتی هست از بیمارستان اومدیم خونه از ظهر انقدر قرص خوردم با چشای باز میخوابم حتی!سرگیچهههه و...

درهرحال الان که از بیمارستان اومدیم بهتر نشم ولی خب بدترم نشدم...

کماکان میشه برام دعا کنید لطفا !


۰ ۰

سردردِ کوفتی؟رهایم کن رهایم کن رهایم کن!

۳ نظر

امروز کلاس زبان خیییلییی خوب بود کلا مدرسه م نیز، فقط بخاطره اینکه غزل بود،صب رسیدم مدرسه یهو اومد تو کلاس چون رشتش ریاضیه کلاسشون کناره کلاس ماس یهو با جییییغ پرید بغلم انقدرررر خوشحااال شدمممم محکم ماچش کردم چون درگیر امتحان بودیم از چهارنشبه همو ندیده بودیم بچه هام همچین نگا میکردن😂سره کلاس زبان ساندویچ گرفتم یدونه خیلی بزرگ بود توش مخلفاتش زیاد بود باهم خوردیم نصفش موند هی خوردیم هییییی اضافه میموند😂اخرم یکمش موند مجبور شدیم بریزیم دور چون واقعاااا تا خرتنااااق خورده بودیم و من امروز با سردردای همراه همیشگی پیش غزل حالم خیییلی خوب بود خیییلیییی خییییلی سره کلاس زبان سره یه موضوع خیلی پیش پا افتاده غش کردیم از خنده پنج دقیقه قه قهه میزدیم با چشای گرد شده بقیه... اشک میومد از چشمامون ازم نظرخواهی کرد برای تولد جناب بی افش چی بخره منم خییییلی وارد😂😂😅😅😅از کیم اومد نظر گرفت😂هیچی گفتم دستبند چرم خوبه ساعت و چمیدونم عطرم میتونه خوب باشه خلاصه کلی خوش گذشت و مسخره بازی دراوردیم... وسط خنده ها که سردرد جاااان فرساااا کم کم داشت منو میکشت داشتیم میخندیدیم من سرمو گذاشتم رو میز از شدت دررررد گریم گرفت واقعاااا دست خودم نبودم اصلا دوس نداشتم اینجوری بشه ولی شده بود پاشدم سریع رفتم بیرون هی با خودم میگفتم الان میگن این خله یا دوشواری داره  با خودش...ولی خب غزل خوب میدونست اومدم تو اصلا نفهمیدم چی گفتم به معلممون نیم ساعت مونده بود گرفتم خوابیدم و اومدم خونه روز از نو سردرد از نو....نه تونستم قایق بخار درست کنم برای ازمایشگاه....نه تونستم شیمی تستاشو بزنم و بخونم ...نه تونستم کتابکار فیزیک حل کنم و تستاش ایضا فققققط سردرد وحشتناااک بود هرچقدر میخواستم خودمو به یه کاری سرگرم کنم نشد...نمیدونم فردا چی میشه اصلا هیچ کاااری نکردم قایق بخار ده نمره داره بابام سفره کاری نشد درست کنم ده نمره پر!یکی از درسایی که باعث شد معدلم بیاد پایین تر از حد انتظارم همین ازمایشگاه بود تازه همه ازمایشاشو انجام داده بودم برده بودم براش این ترم تجدید نشم صلوات هههه فک کن ازمایشگاه تجدید شی تابستون ارلن به دست بری برا ازمایشگات امتحان بدی...چقد بعضی معلما عقده دارن اخه....خلاصه دیدم من درس بخون نیستم با این وضع نه خوابم میبرد نه اهنگ و کتاب اثر داشت گوشی و گرفتم دستم اول زنگ زدم به خالم حرف زدیم بهش کلییییی ازش انرژی گرفتم خیلی خوبه این بشر ...بخدااااا اگه نبود من واقعااااا نمیدونستم چیکار کنم حرفاش خییییییلی خوبه خیییلی!اصلا الگو خانومه منه ایشون😅بعد زنگ زدم غزل که گف سحرررر خوب شد زنگ زدی پنجشنبه تولد حسینه(جناب بی اف)گفتم خب مبارک باشه تو چرا خوشالی گف برییییم بیرون با بچه ها پارکی جایی که تولدشم بگیریم گفتم زاااااارت باشه میام شک نکن والاااااا واسه پسر مردم تولد نگرفته بودیم که.....😅😅😅هیچی دیگه یکم صوبت کردیم قرااار شد ببینیم خدا چه میخواد و اگه شد برم ولی اصلا نمیخوام برم امیدوارم مجبور نشم سردرد و بهانه کنم...فردام باز بعد از کلاس وقت دکتر دارم کییییی بیام شیمی بخونممممم و خدا داند...

میشه برام دعا کنید؟؟؟خیلی محتاج دعاهاتونم مررررسی که هستین:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان