روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

به بهانه تولدم...🍁🎈

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بغض،بغض،بغض..

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وقتی کرونای کذایی گریبان گیر عزیزانم میشه...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای آن عهدشکن(۲)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دنیام مثل یه ماهی روی آبه،بی نفس مونده...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

این قسمت،فروپاشی درونی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همدم خودت باش...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چه خاطراتی از تو پیش من جا ماند....!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

موجی سرگردانم، دریایم باش... 🌊

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ای خواب کوتاهم....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلیلِ آهِ سینه سوزم.....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یادم بمونه امروزو....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آخرین نفس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

فصل پریشان شدنم را ببین:)💔

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شبی که ماه کامل بود

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چه خوب شد رفتی تو آسمونا،اینروزا حال زمین خوب نیست:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

💔...خداحافظ ای داغ بر دل نشسته....💔

۳ نظر

یه چشمم خونه و یه چشمم اشکه،با گریه تایپ میکنم هیچ جونی ندارم ولی باید سال ها بعد اگه عمری بود به این دنیای نامرد،این پست و بخونم یادم بیاد،دیروز،چه شوکی به من وارد شد،صدای هق هقم تا هفت آسمون رفته بود،تو عزیزدل خانواده بودی،مهربون تر از تو خوش قلب تر از تو کی بود؟؟؟فقط خودت بودی فقط تو بودی منو میبردی پارک و برف بازی

کی چوب شور میخرید برام؟؟؟؟؟کی میبردتم دور دور میزاشت رانندگی کنم جز تو؟؟؟؟؟؟؟؟هیشکی جز توووووو😭😭😭😭😭😭😭😭

کی میومد از مهد بیارتمون و میگفم هادیه باباااا بزارید بریم و مسئول مهد مارو نداد،کی مثل تو به ما نزدیک بودی خیلی نزدیک،پسرعمو نبودی،تو هادی بودی چیزی از بدیت از ترش رویی و بداخلاقیت یادم نمیاد ولی تا دلت بخواد لبخند مهربونت جیگرمو اتیش زده قلبمو سوزونده،کاش انقد مهربون و معصوم و خوش قلب نبودی بعد چند سال منو دیدی گعتی وای چقد بزرگ شدیییییی من پیرشدمممم گفتم نهههههه همه از جیغای من میخندیدن اخه ذوق داشتم تو یه داداش دلسوز بودی برام

کی مثل من جیغ میزد هادی اومده

کی مثل من میخندید و جیغ میزد

مامانم میگفت زشتهههه تو که دیگه بچه نیستی باید بگی اقا هادی

هیچوقت اقا هادی نچرخید تو زبونم

هادی بودی

هادی موندی

اینروزا خاطره ها امون نمیده

خوابیدی واسه همیشه راحت و اروم

تو سی و چهارسالگیت داغ به دلمون گذاشتی

اروم بخواب پرپر شدی

پرپرشدی

حیف شدی حیف شدی حیففففف شدیییی

 

 

پ.ن:از بچگی،خونمون اول طبقه بالای خونه مامانبزرگم بود و نزدیک شون خونه گرفتیم،با سه تا عموها و عمه ی مامانم و بچه هاشون رفت و آمد زیاد داشتیم و پنجشنبه ها شامو یا ناهار دست جمعی میرفتیم پارک،هادی،پسرعموی مامانم بود،من عمو نداشتم،هرکی میگف اسم عموهاتو بگو من اسم عموهای مامانمو میگفتم و اسم بچه هاشونو مامانم میگفت عموی منه میگفتم نههههه عموی خودمه😒

همین صمیمیت هادی حمید حامد طیبه و داوود یوسف سعید و امیر و فرزانه زینب زهرا و فاطمه و مهدی و مهراب و قاسم،تو قلبم موند،مثل خواهرای بزرگتر،مثل برادرای بزرگتر،چشمم میسوزه ولی قلبم بیشتر،خدایا مراقب هادی مون باشیاااا،خدایا هادی خیلی با ما مهربون بود دلی نشکوند جز رفتنش اشکی نریخت،خدایا با هادیمون نهربون باشیا،خدایا من دیگه نمیبینمش جیغ بکشم بگم وای هادییییییی ولی تو که پیششی نزاری بهش سخت بگذره؟

 

 

 

پ.ن تر :داشتن دوست خوب نعمته،تازه شنیدم،مامانم خواب بود و تو تنهایی عرق میریختم و دعا میکردم چشم اشتباه دیده باشه،رفتم نو اتاق خودم بدو بدو،وسط نفس نفس زدنام بغضم شکست و بلند بلند زار زدم محیا زنگ زد،من واسه اولین بار تو این چهارسال دوستی جلو محیا زار زدم،منی که قهقه امو میدیدن همه شکستم،چند ساعت فقط حرف زد و حرف زدم و اشک ریختم،تا الان...تهوع امونمو بریده بود،میگرن لعنتی بیشتر برا همون افطاری اشتها نداشتم جز یه قاشق سوپ و قرص خوردم دراز کشیدم روتخت و اشک ریختم چشمام میسوزه دیگه،یازده شب بهترشدم قرصا اثر کرد و چندتا قاشق دیگه سوپ خوردم و باز دراز کشیدم و چشم بیقرار و اشکای سرکش...

 

پ.ن اخر :لطفا،برای ارامش روحش صلوات بفرستین و دعا کنین که دعا در حق هم مستجابه،دعا کنید خدا اروممون کنه💔

۶ ۰

باید بخوابم،چندین ماه،چندین سال....!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ارغوان،این چه رازیست که هرسال بهار با عزای دل ما می آید؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به وقت بیست و نهم اسفند!

۰ نظر

خانه را تکاندم

منتظر بهارم

زمستان با کرسی از خانه ی ما رفت

آسمان های های گریه کرد از صبح تا چند ساعت پیش که خوابش برد

دیگر نمیترسم

نه از زوزه های سگ ها،درشب

نه از رعد و برق و آسمان قلمبه ها

و این یعنی تو نیستی،تو تمام شدی،یک توهم قشنگ و دوست داشتنی و تلخ

 

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان