روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

لالا کن دختر زیبای شبنم

۸ نظر

جان مریم چشمات و باز کن

مامانت و نگاه کن

مریم موفرفری

زیبای خوش خنده

خوش هیکل

مهربون ترین مریم دنیا

چشماتو باز کن

ببین محیا زجه میزنه نا ارومه؟ بهش بگم چی؟ بگم گریه نکن برا خواهرت؟ برا عزیزت؟ برا رفیق دوازده سالت زار نزن؟ ببین خواهر کوچولو تو... ببین مروا رو... داره داد میزنه.. مررررررررییییییم.... مررررررریییییم.... مریم جان من..  اشک چشمامون خشک شده... دیگه جون نداریم...  چجوری خاک میخواد تورو قبول کنه؟ چجوری میتونی از اسبت دل بکنی؟ میدونی چیشده؟ رفتی اسبتم همون روز رفت مریم... دیدی چه روزی رفتی؟ قرار گذآشته بودی؟ ببین همه دوستات اومدن پاشو دیگه...  قرارشده بود خوب شی بریم بیرون... پس این ههههههههه خاااااککککککککک روت چیکار میکنهههههه؟؟؟سه شبه راحت خوابیدیییییییییییی؟ بغل خدا جات گرمه؟؟؟؟؟؟؟ فرشته ی مهربونم... زیباترینم تو رفتی... اروم خوابیدی... ندیدیمت تو لباس پرستاری..   ندیدیمت موفرفری قشنگم تو لباس عروسی.  .ندیدیمت به ارزوهات برسی... چقد زود دل کندی اخه ببین چقد محیا خون گریه میکنه؟ با این همه درد چ کنیم؟ با این همه خاطره چ کنیم؟ محیا میگفت رو تخت بیمارستان به مامانش میگفتی خاله میشه پهلومو یکم بمالی؟ نیمه بیهوش..   چقد تو قوی بودی... چه چشای مهربونی داشتی. . روزبه  روز داره شونم خم و خم تر میشه قفسه سینم سنگین وس نگین تر... .هیچ چیز ارومم نمیکنه... عزیزم... مهربونم... مریم پاااااااکم. ..تو فرشته بودی..  جات اینجا نبود اخه خدا انقد دوستت داشت که خواست ببرتت پیش خودش.  .خواست دیگه درد نکشی... خواست تو این دنیای بی رحم مریم پاکشو ببره. . ولی رحم نکرد به ما. . ب مامان و بابات... به مروا..  چجوووووری تاب بیاریم؟ چجوری تاب بیارن؟ محیا.. ابجیت داره داغون می شه چیکار کنیم حرف میزنم زار میزنه..  زجه میزنه. . چ کنیم بدون تو؟پرواز کردی رفتی؟ شهریور شمع تولدتو فوت کردی چطوری دلت اومد داغتو به دلمون بنشونی مریم جانم... پرواز کردی فرشته ی قشنگ؟ رفتی جای بهتر؟ خونه جدیدت مبارک زیباترینم.   بهشت مبارکت مریم مهربون تو اخه جات اینجا نبود.. سرطان دیگه بند بند وجودتو نمیبلعه... لالاکن دخترزیبای شبنم

۰ ۰

اروم بخواب مریم مظلوم...اروم بخواب مریم زیبا..

۴ نظر

س میکردم دیگه غرزدن فایده نداره یه مدت کمرنگ باشم تو خلوت خودم دعا کنم و از چیزای ازاردهنده دوری کنم... رفتم... هیچ چیز بهتر نشد... مریم بدتر شد که بهتر نشد.. یه روز انقد باد کرده بود نیمه بیهوش هیچی نمیتونست بخوره... یه روز انقد درد داشت که ناله میکرد و باز بیهوش میشد... امروز ولی از صبش بدبیاری بود... نحس و شوم... دلم گواهی بد میداد... ساعت یک و دو که اسمون سیاه و کبود شد و گرمب گرمب رعد و برق زد بیشتر دلم لرزید و ترس کل وجودم و گرفت... بی اعتنا به خودم گفتم چقد تو خرافاتی ای اخه؟ اومدم خونه... حس میکردم جون تو تنم نیست... همه جای بدنم درد میکرد... خسته بودم ولی خیلی نه درس خونده بودم نه کار شاقی کرده بودم... کلاس و نرفتم.. هشت و خورده ای شب.. محیا نوشت مریم رفت تو کما... شوکه و بهت زده به گوشی خیره بودم... چند دقیقه بعد نوشت مریم رفت مریم رفت مریم رفت نمیدونستم چی میگه هنگ و قفل بودم حتی نمیتونستم پلک بزنم یا اشک بریزم... یکم گذشت... به مامانم گفتم... باهم زاااار زدیم و زار زدیم... من اروم میشدم و باز اشکم میریخت تو صورتم... هر استوری تسلیت تو اینستا مثل تیری بود که تو قلبم فرو میرفت... ولی تیر اخر وقتی بودی که بم گفت حالت خوب نیس بعدا میگم و با اصرار و تمنا و خواهش گفت نترسیا دکتره گفت قند خونت بالاست چند روز بستری شم خوب میشم... روح از تنم رفت.. حس و حال و جون از تنم رفته.. هنوزبرنگشته... هنوز قلبم درد میکنه... یکی بیاد منو ازین خواب وحشتناک بیدار کنه ... یکی بیاد داد بزنه و بخنده بفهمم شوخیییییه هممممش... حس میکنم همهههه دردای دنیا رو شونه های منه... من چیکار کنم اخه خداجون؟ 

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان