روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

Mood

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خانوم وزیری😎😂✌

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سکوت غمگین و شب و....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قاطی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آن ویروسِ لعنتی!

۴ نظر

من یه عالمه حرف دارم که بزنم،چنتا پست آماده کرده بودم که بزارم و یه عالمه اتفاقاتی که افتاده رو بگم،ولی اصلا حسش نیست ،تو خونه ام داریم کپک میزنیم:/

۱ ۰

روری که مزین شده بود به سردیِ برف و استرسِ امتحان❄📚

۲ نظر

یکم روزمره:

امروز صبح ساعت ده از خواب پاشدم و نم نم برف میومد و صبحونه خوردم و شروع کردم دوره ی قسمت دوم،رفلکس ها به بعد که تا دوازده طول کشید

بابا برام میخواست ساندویچ بخره که گویا نون نداشتن و مجبور شد سیب زمینی تخم مرغ بخره(مثل تهران که فلالفل خیلی مرسومه اینجا سیب زمینی تنوری و تخم مرغ اب پز با خیارشور گوجه و سبزی خوردن و فلفل و نمک و لای نون سنگک میپیچن و یه ترکیب معرکه میشه که با سس فرانسوی و دوغ محلی شون حسابی میچسبه ،تو تهرانم هست ولی اینجا خیلی بیشتر و روبورس تره)

خلاصه تند تند اماده شدم و رفتم دانشگاه کتابخونه فنی پیش مرجان

یکم غر زدیم

اون گفت من بلد نیستم میوفتم

من گفتم همه چی یادم رفته

رفتیم سمت کلاسا

و متاسفانه دو تا کلاس بود که ،من صد و ده بودم و اونا صد و نه،کنارم توپولو(همون پسر اهوازیه)نشسته بود ینی پشتم بود بعد دید اشتباه نشسته😂وای پشتمم اون پسره که ازش متنفررررررم و خیلی مسخرسسسس،ر.ص😂😂😂😂

بعد همه هی میگفتن ما امیدمون به توعه و اینا

صورت جلسه رو اوردن امضا کنیم انقد استرس داشتم بیضی کشیدم😂واقعا حس میکردم با وجود اینکه یه دور خوب و عمیق خوندم و دوره کردم شدیدا خالیم.

اینا هی مرور میکردن من دیدم قاطی میکنم گوشامو گرقتم

ولی خیللللی خندیدیم این پسرای کلاس ما واقعاااا مسخره ان

بعد تو دانشگاه یه پسره هست خیلی باحاله من فقط ازین نظر ازش خوشم میاد و چون شبیه یه بنده خداییه و چندبار باهم تداخل داشتیم😂😂😂

ایشون به اسم سوژه پیش دوستای من معرفی شدن

بعد من گفتم عه سوژه مرجان هی گفت کوکو رفت سمتش وای منو دیمن رومونو کردیم ب دیوار داشتم میمردم از خجالت😂😂😂😂😂

دیگه اوشون تو راهرو بود جاش،یک ربع از دو گذشت و یه اقایی اومد و برگه هارو پرت میکرد رو هوا باید میگرفتی

تند تند پرت میکرد و حرف میزد نفس نفس میزد

پیر بود موهاش سفید بود ولی خیلی جدی و سگ بود

خیلی بد برگه هارو مینداخت😒به شعورم توهین شد😁اقااا میگفت نیم ساعت بزن بره😂برگام ریخته بود نیم ساعتتت لعنتیــــاااااا؟

دیگه دو یه تای اولو زدیم یهو گفت پاشین بیاین تو سالن

هیچی دیگه رفتیم تو سالن و کل نقشه های قبل امتحان واسه تقلب پررررر😂😂

چهل تا سوال چهارگزینه ای بود و گزینه ها بسیاااااار بسیار نزدیک بهمممممممم

خیلی سخت بود

نمیدونم 

هرکدوم و حس کردم درسته زدم در صورتی که یه حسمم میگفت نکنه این گزینس😂اینجوری😄

بعد دیدم عه سوژه برگشو داد😅منم برگمو دادم و بدوووووو بدو رفتم برسم بهش که نرسیدم و دیگه با نا امیدی کاغذمو دادم و کیفم و از انتظامات گرفتم کههه سوژه ام همونجا بود که خیلی سوسکی حواسم بهش بوت یهو گمش کردم😭

یهو دیمن جلوم سبز شد گف چیطوری😁و دوتایی رفتیم بیرون و من همش پشتم و نگاه میکردم بلکه سوژه رو ببینم دوباره😒عین برف ندیده ها تو دانشگاه هزارتا عکس انداختیم هی من میگفتم زشتههههههه ابرومون رفتتتتتت دیمننننننن😂😂😂😂😂دیگه وقتی حسابی خودمونو با عکس خفه کردیم رفتیم و پدر منتظر بود خدا ببخشد دختر قرتی ای را که عکس زیر برف را ترجیح میدهد بر معطل شدن پدر😅😅😅😅دیگه گفت چقد دیر اومدی هی گفتم دیر شروع کردن خب😂بعد دقیقا تا اومدم سمت ماشین سوژه دقیقا پشت ماشین بود حواسشم نبود

سوژه اصلا به من توجه نمینموعهههه😒😒😒😒😒😒😒همینا

دیگه اومدم و رفتم تو حیاط واسه خودم با برف عشق کردم،عکس و فیلم گرفتم و دلم میخواست یه وَری برم😔

مامانم احتمالا فردا میاد تهران مراسم ختم مادر دوستش و انشالله دوشنبه شب برمیگرده

منم فردا هیچی ندارم

پس فردا ایین زندگی

و فرداش معرفت شناسی دارم

همینا دیگر

 

 

 

بی انگیزه ترین:

دلم میخواد این تن لش و از جلو بخاری جمع کنم،پاشم قخوه درست کنم و همینجوری که خونه تو سکوت مطلقه و تاریک،دل گرفتمو وردارم و برم تو تراس و واسم قلوپ قلوپ قهوم و بخورم و رقصون رقصون قر دادن برف و ببینم که میشینه رو زمین،رو گل یاس،ولی به خودم میگم تو که میدونی حتی دیگه با اینا هم حالت خوب نمیشه بغضت و بشکن،ولی مگه این بغض تمومی داره؟؟نه...نداره...

 

حرفِ دل:

کمتر پیش میاد آهنگی دقیقا کلمه به کلمه اش حرف دلم باشه و جیگرمو بسوزونه،

آهنگ عادلانه نیستِ رضا بهرام ولی جیگرمو سوزوند،تک تک کلمه هاش حرف دلم بود،دلم دلم دلم

چقد اینروزا داغونه این دلم

کاش نمیریختم تو خودم تا انقد لبخند نزنم،تا یکی بیاد دستشو بزار رو شونم و بگه چیه چی انقد داغونت کرده؟!

و من مثل بز نگاش گنم و سکوت کنم 

میدونی حوصله ندارم توضیح بدم حرف بزنم

ولی دلم میخواد یکی ببینه چهره پشت نقابم و....!

 

بی حال ترین:

فعلا❤

فعلا❤

۱ ۰

خوشگل و ریزه میزه عای ریزه ریزه ریزه،ریزه؟ریزه؟ریزه بالاریزه دستاش کوچیکه عای کوچیکه نمیشه بریزه:///

۴ نظر

الف:

اون روزا که میومدم میگفتم کنکورم تموم شه میام اینحارو میترکونم و یادتونه؟؟؟اقا اشتباه کردم انگار...ینی قشنگ اسباب کشی من و جلچو شما ضایع کرد...خلاصه شبا که میخوابم هی خواب میبینم پست کشدار گذاشتم شمام اومدین نوشتین اوووه سحححرررر چخبرهههه بعد من غرغر وار یه پست دیگه گذاشتم غر نرنین😂

ب:

ینی اینجا تایم پرواز میکنه....اصلا گلاب به روتون یه دسشویی وقت نمیکنم برم...از یه طرف که باغ و باغچه ی وسیعممممم هی تِر تِر علف هرز درمیاره من با دستکش خیلی سخت کوشانه میرم میکنم بعد میخوام بیام تو اتاقم تو راه یکم لواشک درست میکنم البالو خشک میکنم غوره پاک میکنم میرم با مامانم اینا تخت سفارش میدم میام کمک مامانم واسه خودمون و خانوم ایکس و ایگرگ که مامانم دوسشون داره ابغوره میگیریم و سه روز بعد میرسم تو اتاق😂😂😂😂اینه داستان...بعد تازه دیروز اقاهای کابینتی که از اقوام تقریبا دور باشند اومدن کابینتارو نصب کنن...اولش که من خیلی بدقلقی کردم سر طرح و رنگ و به اصرار حرفم و انداختم تو دهن مامانم و ازونجاییم که مامانا خیلی نفوذ دارن شد انتخاب من بالاخره💪...اقا الان که کامل نشده ولی مامان میره میاد نگاش میکنه جیغ میزنه از ذوق من با لب و لوچه ی اویزون و چشای قلبی نگاش میکنم بابامم خیلی ریز تایید میکنه و اقاهای کابینتی میگن ما صدتا عکس ازین باید بگیریم اقااااااا خیلی خوب شده لعنتی ..


پ:

از وقتی اسباب کشی کردیم اتاقم قربونش بشم تمیزی ورنداشته و کلی لباس رو زمینه هنوز😐بعد کمد هیچی جا نداره:/بعد من همش میشینم کانتر بازی میکنم😂😂😂خودش جمع شه شاید😅


ت:

یکشنبه سیزدهمممممم میخوایم بیایم تهران تا بیسسسسستمممممم...حالا گیلیلیلیلییییییییی...واسه همینه انقد کیفورم..(بگین همونموقع نتایج میاد جیغ میزنم).بعد بیشت و یکم تختم میاد که ماجراشو تو یه پست جداگونه میگم حتمااااااا


ث:

اقا بین خودمون بمونه،یک ساعته دسشویی دارم بعد روم نمیشه جلوی اقاهای کابینتی که بیرونن برم:////اقاااااا این چه اخلاقیه خداییش؟هی میرم میچرخم باز روم نمیشه برم دسشویی بعد شدیدا درگیرم با خودم😐😐😐😐:///////دعا کنید موکت اتاقم نوعه😂😂😂


د:

درباره عنوان بگم که یه زمانی ما با این اهنگ بزرگوار ارمین نصرتی تو عروسی، عقد، پاتختی، تولد و..انقد قرررررر میدادیم..هی جوونی کجایی که یادت بخیر..مناسب دیدم عنوان اونووووو بزارم اقاااااااا خوشحالم خب:))))


ع:

ینی میخواین تلگرامی رو فیلتر کنین بگینـمن اونو نصب کنم تا یک ساعت بعدش فیلتر شه😂😂😂اااااقاااااا (یه بزرگواری این لفظ اقارو انداخته تو دهن من به اون فوش بدین😂)تلگرامم وصل نمیشه بعد یه تلگرام که اسیر فیلتر شکن وصل کردن نباشیم و مهربون باشه سراغ دارین؟؟؟؟

این تلگرامی که داشتم ب جون جفت بچه هام منو عضو چنلای ازدواج موقت و فلان کرده بود:///////اینحوریم نباشه بچه خوبی باشه کلا)

خ:

اقااااا...ماجرای اسباب کشی خیلی مفصله ولییییییی باید بنویسم حتما چون باااااااااید یادم بمونه...خیلی حرفا و پستا دارم..به امید روزی که منفجر کنم اینجارو و پستتتتتتتت کنم همه پستای قول داده شده و پست نشده رو(چی میگم؟)...اقا تا بابام با اینا حرف میزنه سرشون گرمه من برم دشوری بای😂👋

۱ ۰

پذیرای سحر و پستای رگباری از ماجراجات این چند وقت اخیر هستین؟:)

۵ نظر

سلام

چن روز پیشا که اکثرا شمال بودین 

بنده تو خونه مشغول زیست خوندن بودم شدید

واسه درومدن از این کسلی وبلاگ نوشتم...البته شرح ما وَقَع رو از اردیبهشت تا اول خرداد ماه...فروردین هم که به صورت فروردین نامه از قبل نوشتم..در اصل یه کانال ده ممبری هست که من و محیا  توش عضویم و گاهی که نمیتونم بیام اینجا اونجا غر میزنم و پست میزارم...بگذریم...خواستم بگم که اگر رگباری پست گذاشتم بدونید و اگر خواننده ی منید که رو چشمام جا دارید مثل من تیکه تیکه بخونید که خسته نشید ...

یکمم از اینروزا بگم

که روزای زوج خونم

تایم خوابم مه بعد ماه رمضون بهم ریخته بود درست شده، شبا یازده دوازده غشم و صبحا هشت بیدار...

و روزای فردم تا شیش کتابخونه

لطفا واسه من و همه کنکوریا دعا کنید:)

(یه ست هم که بردیم و خلاصه عجب روز خوبی کهههه😊)

۱ ۰

غرغر(این پست کشدار خواهد شد انشالله)

۴ نظر

حالا درسته نصفه شبه و فردام امتحان دینی دارم کله سحر و نخابیدم

آما

غرغر که دارم.. 

پس

۱.نه شما بگو..  دونستن تمدن های جدید و مسولیت های ما و اینا چه صیغه ایه؟؟ نه اقا شما بگوووووووووو حوزه های علم و عدل و قسط و. . رو من فردا یادم بره خودم و بزنم نگید چرااااااهاااا.. بعد میگن چرا بین درسا فرق میزاری اخه قربون شکل ماهت بشم... یه درسه دینیه... لامصب به فارسی و جامعه شناسی نزدیکتر تا دینی.. 

از اتاق فرمان اشاره میکنن بخاب.. ولی من غرای بعدی و فردا مینویسم همینجا.. خدافس

۰ ۰

سحرانه نوشت1

۲ نظر

سحر نوشت1:حدود دو سه روزیِ به یه آزادی عجیب رسیدم که حس میکنم زندانیم...نمیدونم چجوری بگم هم ازادم و هم زندانی...ازاد از لحاظ ظاهری و زندانی از درون...تو این مدت ساعت 11،12 رفتم تو تخت و ساعت چهار یا پنج صبح زودتر خوابم نبرده و وقتیم که خوابم میبره یه خواب تکراری میبینم که صبحش هیچی از اون خواب یادم نیست...اعصابم خورد میشه...یه جفت چشم قهوه ایِ قشنگ که با تمام ساده بودنش دنیایِ منِ!


سحر نوشت 2:گفته بودم هروقت میرم باغ نگارستان حس میکنم روح از تنم جدا میشه میره اون بالاها دور میزنه گریه میکنه سبک میشه یکم رو شاخه های درختا میشینه و آخرسر جلا خورده برمیگرده به تنم و من سبکبال و سختتتتتت از باغ نگارستان دل میکنم..هروقت میرم انرژی دو برااااابر میگیرم و در عین حال اروم ترین میشم...یه چیز خیلی عجیبی داره...چه حسِ ناب...شاید فقط برای من اینجوریه نمیدونم ولی فرداهم میخوام صبح برم پیش دوست مامانم که معلمِ یکم ایرادای زبانمو بگیرم و ازونور با مامانم و محیا و دوستای مامانم بریم باغ نگارستان... .

این عکسای قشنگ قشنگ یادگاری همون موقعس...مهرماااااه...ازونموقع دنبال یه فرصت بودم بزارم براتون...حس میکنم چندسال پیش بوده...ولی من بهتون میگم یه بار پاییز برید نگارستان و از هواش عشق کنید...صب برید تا غروب:)

حدس بزنید من کدومم:))))

:)

خسته شده بودیم نشسته بودیم رو برگا...بازم منو پیدا کنید:)))حدس تونو بگیدااا:))

واستاده بودیم لب این استخرِ دیدم یه گل نارنجی داره چشمک میزنه گوشه استخر که بیا از من عکس بگیر دلت غنج بره برای دوستای بیانیتم بزار دلشون غنج بره:))

واقعا میگن اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد..من الان یه بغض آمیخته با یه لبخند گشاد دارم:)


سحرنوشت3:یه رمان قبلا خوندم حدود دو سال پیش به اسم "یاسمین"که انقدر از غم کلمه به کلمه ی نوشته هاش بغض کردم و اشک ریختم که نصفه رهاش کردم ولی پریشب واسه محیا فرستادمش و یه حس مرموزی مجبورم کرد بخونمش...هنوز تموم نکردم... .


سحرنوشت4:نمیدونم این روزا دلم میخواد حس بد سر دلم و با گریه خالی کنم...دلم میخواد بغض کنم تو اتاق تاریک و سردم و اروم اروم اشک بریزم و بعد زیر پرتو بیهوش شم از خواب و وقتی بیدار میشم نه خبری از سردرد و سرگیجه باشه نه بدن درد و کسلی نه بغض و هق هق نه حس بد و ناراحتی نه یاد اون چشمای قشنگِ قهوه ای که از جلویِ چشمام کنار نمیرن...نمیخوام دیگه با هییییییییییییچ حرف و وعده ای اروم باشم...میخوام خودم اروم باشم و اروم باشم و اروم باشم...فعلا که پرم از تلاططططططططم...


سحرنوشت خداحافظی:از این آهنگِ رضاصادقی لعنتی تر نداریم والسلام...




۰ ۰

الو یک دو سه...یک عدد سحر له ولورده صحبت میکند:))))

۱ نظر

استاد ریاضیمون همیشه نه اسممو و یادشه نه فامیلیمو میخواد ازم سوال بپرسه بم میگه دکتر...خیلی کیف میده به هیشکی نمیگه:))))عای عم خر ذوق...میگه سرکلاسش من از اون دسته شاگردای مظلوم و حرف گوش کنم:////

غزل:بلند میزنه زیر خنده

فاطمه:مظلوم تر از خودشه خودشه هارهارهار

من:///

از استاد شیمی و فیزیک و مشاور شانس اوردنم خودش نعمتیه!نه؟

انقد درس خوندم چشام داره بسته میشه تا هشت و نیم کلاس بودم و بعدشم تا الان درس خوندم حس میکنم تریلی از روم رد شده با اینکه کار مهمیم نکردم:/

فردا شیمی داریم بهترین بهترین بهترینننننن استاد و زودگذرررررترین کلاس دنیا...گفته بودم به سرم زده برم شیمی بخونم؟شیمی تجزیه؟بعد مامانم زده تو سرم که جو گیر نشو؟:))))))فک کنم گفته بودم...انقد که تو ذهنم دسته بندی میکنم اومدم تو وبلاگ چی بگم و چیارو تعریف کنم که واقعا نمیدونم گفتم یا نه اخرم میام وبلاگ نویسی کنم همشششششش پراااکنده مینویسم ببخشید دیگه://///

اسم وبلاگ و عوض کنیم؟؟؟؟؟؟میگماااااا انقددددد اسم وبلاگ و عوض کردم هرکیم گمم کرده میاد تو وبلاگم فقط از قالب وبلاگ میتونه تشخیص بده من همون کلبه شیشه ایه قدیمم:)))))اونروز داشتم فکر میکردم واقعا واس چی اون اولا اسم اینجارو گذاشته بودم کلبه ی شیشه ایه من؟؟؟؟؟یا الان فازم چیه میخوام عوض کنم؟((وی از خود درگیری مزمن رنج میبرد))


و مورد مهمممممممم:میشه لطفا هرچی سی کمک اموزشی کتاب استاد نمیدونم هرررررررچی فک میکنید برا یه کنکوری خوبه بگین اینجا زیر این پست؟؟؟؟مرسی:))))

۰ ۰

من از اینگونه کلافگی بیزار است...

۵ نظر

حتی یک نفر را نداشتم که با او دردودل کنم !

کسی باشد که بهش بگویم دوستش دارم ...

میفهمی ؟ می‌دانی عشق یعنی چی ؟

خیال نمی‌کنم بفهمی !

هیچکس نمیداند من چه حالی دارم، هیچکس !

دلم از تنهایی می‌پوسید ،

و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار می‌شد ...

آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگوید ،

غم‌انگیز نیست ...؟!


 عباس معروفی

 سالِ بلوا


پ.ن:داشت از سرماخوردگی میمرد و از برنامه سه روز عقب افتاده بود...

۰ ۰

سرماخوردگی اونم درست وسط اردیبهشت....عجیباااااا قریبا...

۱۲ نظر
دلم میخواست بیام و از این چن وقته بنویسم حس میکنم یه جدایی زایدالوصفی بین من و قلمم افتاده که باعث میشه همون سحر قدیمی نباشم که با نوشتن و تراوشات ذهنیش حالش خوب بشه...وقتایی که کمتر وبلاگ مینویسم ینی خیلی اوضاع خوب نیست...الانم که با وجور سرماخوردی وسط اردیبهشت و بهار با حساسیت و سینوزیت و رخوتی که بهار میندازه به جونم که دیگه هیچی....خلاصه بگم...جمعه رفتیم نمایشگاه کتاب...ینی خالم گفت میای بریم منم که کلا منتظر:))))انتشارات محبوبم و کتابایی که ازشون میخواستم و تو یه لیست نوشتم و اولویت بندی کردم و رفتیم نمایشگاه کتاب و ناهار از همون بوفه های مصلی که عرض کنم فست فودش افتضاح تر از بده، الویه خوردیم اونم خیلی خوب نبود ولی از هیچی بهتر بود....نشر چشمه و نگاه و مرکز و نیماژ و بقیه انتشارات محبوب و معروف و رفتیم و بقیه رو سرسری رد شدیم ازشون و کتابایی که میخواستیم و خریدیم که یه توضیح کلی واسه کتاب و نمایشگاه و اینا تو یه پست جدا میگم+کتابایی که خوندم و قول داده بودم معرفی کنم واسه اون قشری که اهل کتاب خوندن هستن...چون من خودم دلم میخواد کتابایی رو بخونم و روشون وقت بزارم که منو تمااااااااااما محو خودش کنه و یه کاری کنه یادم نره حتی یه کلمه از اون کتاب و برای همین کتابایی و که اطرافیانم که سلیقه هاشون تقریبا نزدیک سلیقه ی خودمه رو هم به لیست کتابا اضافه میکنم و کمتر پیش اومده پشیمون بشم...
داشتم فکر میکردم دو سه هفته مونده تا تموم شدن امسال و روزا مسابقه ی دو گذاشتن و دارن تند تند میگذرن و تابستون میاد و من میشم یه بچه کنکوری که باید حسابی بخونه...بعدم روزا همینجوری مثل الان بدون اینکه یه لحظه نفس بگیرن با عجله بگذرن و منم بی توجه به روزایی که داره میگذره هنگ این باشم اخهههه چرا انقد زود داره تموم میشه؟
صب نشسته بودیم رو صندلی با فاطی اینا...گفتم وقتی به اومدن تابستون فک میکنم یه عالمه خوشال میشم ولی وقتی یادم میوفته باید بایم مدرسه کل دلخوشیم به فنا میره...
گفت هرچی باشه روزای خوبین هیچوقت تو خونه انقدی نمیخندیم که وقتی با همیم غش خنده ایم ....دیدم راست میگه.... هرچقدم سخت باشه یک سال تموم صبح زود بیدار شی و تا نزدیکای عصرم مدرسه باشی و جون بکنی و درس بخونی بارم می ارزه که ماعده صب زود خیلی جدی بگه وای سحر برگه شیمیم و جا گذاشتم و میای بریم بیاریم با هم؟خونمون نزدیک مدرسس...منم نرسیده بگم اره بدو بریم و با کیف بدوییم دم در مدرسه بگی سحر الان که دارم فک میکنم برگم تو کیفمه و بدویی و من بیوفتم دنبالت که دهنت و اسفالت کنم و ببینم یاسی و فاطی مردن از خنده رو صندلی....یا کلی ماجراهای خنده دار و دیوونه بازی ...می ارزه...

فردا امتحان عملی ازمایشگاهه و هیچی نمیدونیم...ینی نمیدونیم اصن چی هست از کجاها هست....امتحان کتبیشو که گند زدم خدا بخیر کنه....

از نظر دکترا سوپ و اش و مایعات و سبزیجات و میوه جات میتونه برای سرماخوردگی خیلی مفید باشه و حال مریض و بهتر کنه ولی از نظر دکتر سحر برای یک عدد سرماخورده ی خیلی له موارد تو عکس خیلی میتونه کارساز باشه:))))
۰ ۰

به سان ضحاک پیر/بود سحر اندرون خشمگین

۱ نظر

حرفتونو میزنید میگید " شوخی کردم بابا بی جنبه شدیا؟"

ما شاخ داریم؟

ما گوشامون دراز؟

فرق شوخی و جدی و نمیفهمیم واقعا؟؟؟؟

خوبه تا میخوری بزنمت بعد بخندم بگم تو که انقد بی جنبه نبودی؟؟؟؟:///

-ــــــ-

۰ ۰

:)))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حال و هوای دمِ عیدی مان:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یکی از شبای خوب سرد بهمن!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شرحِ حال:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلمممممممممممممم میخواااااااااد داد بزنممممممممم{2}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نیمچه پســــــــــت طورانه:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان