روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

پوچ

۷ نظر

1.تقریبا روز نکبتی و گذروندم....خیییییلی بد بود خییییییلی. ..ازونا که ادم واسه دشمنشم نمیخواد...ازونا که توضیح دادنشم درد داره..

 

2.صدای بارون میاد....صداش استرسمو واسه امتحان شیمی که واقعا خوب نخوندم کم میکنه...برام دعا کنین امتحانمو خوب بدم

 

3.یه نفر داره خودشو بهم ثابت میکنه و اینجا میگم که بدونم کی و از جه روزی داره اینکارو میکنه...و داره ادا در میاره به قول محیا یا واقعیه مسئله اینست

 

 

 

 

 

4.خوشبختی ینی من فرصت دارم تا شیش و نیم بخوابم و پاشم زیر بارون برم تا مدرسه و بارون بخوره تو صورتم بشوره اشکای دیشب و...

 

 

 

 

5.بارون ارومم میکنه صداش که میخوره به پنجره یا زمین...خداروشکر♡♥

 

 

 

6.دعا یادتون نره♥

 

 

۰ ۰

عامپاس

۰ نظر

روزای استرس زا

روزای استرس زا

روزای استرس زا

و دیگر هیج

۰ ۰

کاش میشد پرواز کرد و اوج گرفت و ابرها را بغل کرد...زمین جایی برای ماندن نیست...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کسی است که خنجر ندارد..."دوست" را میگویم....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به سان ضحاک پیر/بود سحر اندرون خشمگین

۱ نظر

حرفتونو میزنید میگید " شوخی کردم بابا بی جنبه شدیا؟"

ما شاخ داریم؟

ما گوشامون دراز؟

فرق شوخی و جدی و نمیفهمیم واقعا؟؟؟؟

خوبه تا میخوری بزنمت بعد بخندم بگم تو که انقد بی جنبه نبودی؟؟؟؟:///

-ــــــ-

۰ ۰

تمام لحظه های امروز به من خندیدند و من هم:)

۳ نظر

این روزا تا تکون میخورم شب شده و ساعت یک شب اینطورا و من تازه بساط بارو بندیل کتاب جزوه و لیوانای نسکافه و چای خالی و جمع میکنم...ولی دلم نمیخواد این لحظه های خوب خوب که پشت سرهم دارن اتفاق میوفتن و ثبت نکنم...هرچند شاید خیلی کوچیک باشن ولی انقدر شیرینن که دلم میخواد همش بهشون فکر کنم و لبخندم کش بیاد:

 

صب که داشتم از در میرفتم بیرون بهش گفتم میای دنبالم زنگ اخر بیام خونه بخوابم یکم و بعد برم کلاس فیزیک؟ برگشتنی از کلاسم باید بشینم برای امتحان ادبیات فرداش بخونم و خیلی زیاده و...

حرفمو قطع کرد گفت نه سحر اصن فک نکنم بتونم بیام فکت درد گرفت

ظهر محیا و دوتا هانیه های کلاسمون ماماناشون اومدن بردنشون و من و مهنا و فاعزه داشتیم تو حیاط حرف میزدیم دیدم مامانم تو راهروعه و دوییدم و زدیم بیرون از مدرسه به سمت خونه و حالا بماند کلیدش و مامانم جا گذاشته بود خونه مامانبزرگم و تا مامانبزرگم بیاد چقد رو پله ها نشستیم:)))

 

 

 

گرفتن سوغاتیای از کیش رسیده ی مامانبزرگ جان و با تعداد بالا و متنوع...از لوازم ارایش و اینه ی کوچیک و قشنگ ست لوازم ارایشی کوچولووووی رومیزی بگیر تااا تیشرت و مانتوی گل گلی که این اخری خیییییلی بهم چسبید....اینم از مزیت تنها نوه ی دختر خانواده بودن:)))

 

 

 

من پارسال واسه غزل سوغاتی اوردم انقد خوشال شد که از خوشالیش داشتم پرواااااز میکردم....امسال یادم رفت براش سوغاتی بگیرم عوضش شیش هفتا پیکسل با عکسایی که خودش دوس داره سفارش دادم بزنن براش که تو یه جعبه ی کوچیکه قشنگ بزارم و بهش عیدی بدم و خوشال شه:)))یه شازده کوچولوشم گذاشتم برای زهرا که شازده کوچولو رو میمیره؛ دیروز فقط درحال خوشالی بودم و اصن یااادم رفت برم کلاس غزل اینا و ببینمش امروز زنگ ناهار از بین جمعیت یکی محکم زد رو شونم و گفت هوووووو دیروز انقد صدات کردم مارو یادت رفت؟؟؟؟برگشتم دوثانیه پلک زدم و بعدش جیغ و بغل...بعدیه مشما گرفتم طرفم گفت بیا سوغاتیت...قیافم عین خرررری بود که بهس نه یکی نه دوتا نه سه تا چارتاااااا کهههه صدتاااا تی تاب داده باشن....انقدر خرذوق شدم...واسم از شاهرود شیرمال اورده بود....

 

 

اتفاق دیگه اینکه برگشتنی از اموزشگاه با فاعزه که زدیم بیرون یه خورشید نارنحییییی خیلی خوشرنگ داشت غروب میکرد و منم صحنرو شکار کردم و یه عالمه عکس گرفتم خیییلی خوب بود نصفش پشت ابر بود و داشت غروب میکرد...بعد اولین گوجه سبز نوبرونه ی امسالو از یه گاری ای نزدیک خونمون گرفتیم و با فاعزه گاز زدیم خرج خرچ و مهم ترین چیز اینکه بر خلاف تصورم تلخ نبودن...حالا نمیدونم واسه خنده های از دست مسخره بازیای فاعزه سرکلاس فیزیک و دیوونه بازیای سوگند بود دلم درد گرفته بود یا چرت و پرتای محیا که خندمونو دراورد و معلم ریاضیمون بمن چش غره رف ولی هرچی که بود خوب بود....

این بود انشای یک روز خوب دیگر من

کماکان مرسییییی تونم که هستین و میخونین نظر میدین و انقد مهربونین اینا:)

شبتون بخیر^-^♥

۰ ۰

خدایی که درست وقتی خیییییلی حالم بده اتفاقای خوب میذاره تو دامنم....خداجانم♥♡

۶ نظر

اصلا مهم نیست که نصف شبه و خسته و کوفته بعد ساااعت ها تازه تونستم دینی و تموم کنم...مهم اینه یه سری اتفاقای قشنگ قشنگ برام افتاد ظرف این چند روز که تلخی دو تا پست قبل و که با یه حال وحشتناک بد نوشتم و شست و برد...میخوام الان که هنوز تازس اتفاقا و وقتی به یادش میوفتم ذوق میکنم بگم...

_زنگ ناهار بود...دم آب خوری داشتم بطریمو پر میکردم ماعده و فاطمه هم بودن...یهو گفتن عهههه سحز داشتیم دربارت حرف میزدیممم عکست و کی گرفتی؟

هنگ نگاشون کردم گفتم عکس چیه؟؟؟؟؟؟؟:/

ماعده گفت بااااابا عکست که زدن تو راهرو رو دیگه:/

من:تو راهرو؟؟؟؟؟؟؟؟

فاطمه:سحرررررر عه واسه رتبت

بطری از دستم افتاد رتبمممممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اره دیگه مقاله نویسی اول شدی

چییییییییی؟؟؟؟؟

بعله تو فقط اول شووووو

دیگه بغل و روبوسی و جیغ جیغ و....پرواز کردم سمت راهرو و دیدم بعلهههههه زده سحرسحریان رتبه یک مقاله نویسی

غشششش خوشالی و خرذوقی بودم و نیشم تا ناکجا ابااااد باز بود...انقد که یادم رفت برم پیش معاون پرورشیمون که فرستاده بود دنبالم...یاسمنم طراحیش اول شد....

یه اتفاق خوب دیگه اینکه امتحان ریاضیمو عالی دادم....

اتفاق خوب دیگه اینکه اولین بارون بهاری وقتی بود که سرخوش یه نفس عمیق از راحتی امتحان و اینکه تونستم همرو جواب بدم کشیدم پیش محیا و دوستام بودم و خندیدم و چقددددددددر به من مدرسه خوش گذشت امروز...

دعا بفرمایید دینی و بقیه امتحانارم تا اخر خوب بدهیم

شب خوش:)

۰ ۰

تو حالمو نمیدونی بدتر از دیوونه هاست حرف میزنم هی با خودم تودلم گلایه هاست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

امشب از همون شباس رفته از سرم حواس تو نیستی و باز دلم مهمون خیابوناس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کمی هم از بهانه ی کوچک و بزرگ برای لبخندهای کشدار این روزها یاد کنیم:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای بهترین پدر دنیا...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اندر احوالات روز آخر مدرسه تو عید...خنده های گوش فلک کرکن:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مهمان ناخونده نباشیم:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هفتم عید...به بهانه ی قلم چی مدرسه را پیچاندن خوش است:))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

/672/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شیشم عید...وسط عیدی پاشیم بریم مدرسه...اتگار بدون غرغر:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

◇°N E E D°◇

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پنجم عید....وسط عیدی پاشیم بریم مدرسه...غرغر(1)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مختصرانه طور....خاطرات شمال97

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سرشار از خالی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان