روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

کار...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پذیرای سحر و پستای رگباری از ماجراجات این چند وقت اخیر هستین؟:)

۵ نظر

سلام

چن روز پیشا که اکثرا شمال بودین 

بنده تو خونه مشغول زیست خوندن بودم شدید

واسه درومدن از این کسلی وبلاگ نوشتم...البته شرح ما وَقَع رو از اردیبهشت تا اول خرداد ماه...فروردین هم که به صورت فروردین نامه از قبل نوشتم..در اصل یه کانال ده ممبری هست که من و محیا  توش عضویم و گاهی که نمیتونم بیام اینجا اونجا غر میزنم و پست میزارم...بگذریم...خواستم بگم که اگر رگباری پست گذاشتم بدونید و اگر خواننده ی منید که رو چشمام جا دارید مثل من تیکه تیکه بخونید که خسته نشید ...

یکمم از اینروزا بگم

که روزای زوج خونم

تایم خوابم مه بعد ماه رمضون بهم ریخته بود درست شده، شبا یازده دوازده غشم و صبحا هشت بیدار...

و روزای فردم تا شیش کتابخونه

لطفا واسه من و همه کنکوریا دعا کنید:)

(یه ست هم که بردیم و خلاصه عجب روز خوبی کهههه😊)

۱ ۰

سرشار از خالی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سیزده دلیلِ من:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار:)

۲ نظر

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار بگردم هرچی که چشمم بهش میوفته بدون اینکه کسی تو خوشگلی و زشتیش، تو لازم داشتن یا نداشتنش نظر بده.. بخرم برم جلوتر از جلوی مغازه ی آرایشی و بهداشتی رد شم چشمم بخوره به لاکای رنگاوارنگ و جیغی که دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا نشسته...

برم داخل نیم ساعت این پا اون پا کنم و آخرم سه تا لاک جیغ صورتی و سبز و نارنجی و پنشتا لاک رنگ سنگین و صورتی مات و کرمی خوشرنگ و آبی آسمونی و یاسی بردارم که با لباسام ست شن...

برم جلوتر سرم بچرخه بین مغازه های اونور و اینوه بازار یهو با سر بخورم به یه اقای پیرمرد ...عذرخواهی کنم و اون باغرغر بره...

بعد برم جلوتر ...جلوی میوه فروشی وایسم جلوی سبدهای کیوی و پرتقال چشمم خیره بمونه روی گردالوهای قرمز و عشق..توت فرنگی های درشت درشت که نور چراغم خواستنی ترش کرده و داره میگه بیا منو بخور

یه مشمبا پررررر توت فرنگی بخرم؛

 آهنگی که توی هنذفری تو گوشم پخش میشه رو عوض کنم....آنتونیو ویوالدی...بهترین...همینجوری که دارم مغازه هارو نگاه میکنم برسم به پارچه فروشی...با اینکه لازم ندارم پارجه و عمرا اصلا بتونم روش یه کوک بزنم میرم داخل گم میشم بین پارچه های خوشگل و گلداااار و رنگی بین پارچه های خال خالی مشکی سفید و خال خالی قرمز سفییید... پارچه ها با گلای درشت و بسیار دلبر... ریه هام پر شه از بوی عطرم که بوی با پارچه های نو حاااالمو از این رو به اون رو کرده با سه تا مشما پارچه ی گلگلی که شکوفه های ریز و درشت روی زمینه ی صورتی پارچه رو پر کرده و گلای شلوغ و ریز که زمینه ی آبی اسمانی پارچه رو پر کرده و پارچه ی ساده ی صورتی میام بیرون...

جلوتر یه آقاهه ایستاده و داد میزنه غذااااا حاااضرههههه اقا خانووووم بفرمایید کباب خوشمزه خانوم بفرماییید داخل طبقه ی دوم...

 میرسم جلوی کبابی...نگاش میکنم... خیییلی باکلاس نیست، صندلیاش مثل صندلیای پدرخوب یا پاپیون یا هرجای دیگه خوشگلللل و رنگی نیست... معمولیه سکوووت نیست صدای مردم هست بوی کبااااب هست گریه ی بچه هست...من این شلوغی و صمیمت و سادگی و به همه ی رستوران های دنیا ترجیح میدم از بوی کباب ریه هامو پر میکنم و بدون وقف میرم داخل از بین مردم رد میشم... جای خالی پیدا نمیشه...سفارشم و میدم و همینجوی که ایستادم میبینم اون گوشه ی گوشه ی گوشه یه جا خالی شده با میز کوچیک و تک نفره انگار برای من گذاشتنش...

میرم میشینم و خیره میشم به سفره یکبار مصرفِ روی میز که روش گلای ابی داره با دستمال کاغذی و نمکدون و سوماق و فلفل دون توپول موپول و فلزی...چقد این همه سادگی برام دلچسب و شیرینه...سادگی مردماش هم...انگار اومدم به دنیای دیگه...خانومایی که میبینم خیییلی معمولین یا چادر سرشونه یا یکم ارایش دارن و حجابشون متوسطه ...هیچکودومشون مثل دخترای دم خونمون جلف نیستن... شلوارای پاره نمیپوشن و موهای زرد و طلایی شونو نمیریزن بیرون...رژ لب قرمزو رو لبشون تموم نمیکنن...چشاشون لنز ابی و سبز نداره...اقاهاشونم همینطور... یقه هاشون تا دکمه ی وسط پیرهن باز نیست دماغاشون یک شکل نیست بعضیاشون یکم ته ریش دارن و بعضیام ریش کامل... صورتشون از یه صورت دختر صافتر نیست ابروهاشونم نازک نیست اینجا سادگی موووج میزنه اینجا دنیاش با دنیای دم خونمون فرق داره دنیاااای اینجا پر از حس خوبه پر از ادمهای متفاوت و یکرنگ...اینجا دورویی نیست کسی از اینکه راه بره و فلافل بخوره خجالت نمیکشه کسی از اینکه بلند بلند بخنده عبایی نداره اینجا خیلی خوبه....

سحر سحرررر سحرررررررررخانوم؟سحری؟سحــــــر!!!

جانم مامان؟

این همه صدات کردم کجااااییی تو یه ساعته خیره شدی به گوشه ی خونه و تو فکری؟

هیچی:)))

چاییت یـــــخ شد که:|

۰ ۰

عجب روزیییییییییییییی بود!!!!(با لحن خیابانی خوانده شود لطفا:) )

۱۳ نظر
از دیشب بعد از گذاشتن اون پست بنده بی حاااااااااااااال افتادم گوشه ی خونههه تا ظهر امروز کلاسم نرفتم حتی ظهر که بیدار شدم خوابم نمیومد ولی بشدت بدنم درد میکرد

یکم گوشی بازی کردم و اهنگ جدید دانلود کردم تا سرحال اومدم ساعت 6 ناهار خوردم ساعت 10 عصرونه ههههه ایشالله پنج شیش ساعت دیگه میریم واسه شام:)))

معده ام قشنگ هنگ کرده حس میکنم از صداهایی که درمیاد ههههه اون تو چه خبرا که نیست:)))

از عصرم انقدددد بد زیست خوندم  چرا میگم بد؟ حالاااا میگم براتون...

 اولش که یه خط میخوندم یه رب دراز میکشیدم بیس دقیقه تلوزیون میدیدم میرفتمممممممم دشوری(گفتم که معدم بهم ریخته بود) خلاصهههه این فصل دو زیااااااااد منم با این خوندنم زجرکش شدم تا الان که دو صفحش مونده ههههه:)

دیگه عصر پدر اومد از سرکار و مامانم سرکار نبود خونه بود یکم در محفل خانواده بودیم که دوباره من رفتم درس خوندم تا اینکه مامانم اومد یهویی گف شاید تا ساله اینده بخوایم از ایران بریم!!!!!

انگار یه سطل اب یخ ریختن تو سرم با چشاااا گرررررررررررررررررد شده قشنگ مث خنگا تا یه رب مامانم داشت این جمله رو میگفت و مننننننننننن همش تو دلم میگفتن چی؟!!!:) بعد میگفتم یعنی چی؟؟؟؟بعد از یه ساعت تازه گفتم چرا؟؟؟هههههههه یک ساعت و نیم بعد تااااااااااااااااااااااااازه گفتم کجااااااااااااااااااااا؟؟؟؟:)))))

و جریان از این قرار بود که بخاطر شغل بابا شاید تا سال آینده بریم ایرلند!!!!نمیدونم حالا شمالی یا جنوبی....

 از اون موقع تراژدی جدید درس خوندن من شروع شد یه خط درس میخوندم یه ساعت میرفتم تو فکر و دو ساعت بعد میرفتم از مامانم سوال میپرسیدم هههه مثلا میگفتن درسم چیییییی؟؟؟؟مامانم میگف احمق جان مدرسه برای ایرانی ها هست اونجا!!!!من میگفتممممممم نههههه من نمیام هیشکی و نمیشناسم مامانمم قشنگ با یه جمله که "ادم باید هرجا خونوادش هست باشه" دهن منوووو میبست!

و الان رفتم میگم منننننننن گلااااام نباشن هیج جا نیستم بی گل و بلبلام هرگز!!!بعد نشستم خیلی با حالت متفکرر فک کردم بزارمشون تو جعبه ی کفش بذارم ته چمدونم یا نه....!!!!انقددددددررررر فکر و خیال کردم که مخم هنگ کرد و تو سررررررم هی صدای چیو بردارم چیو برنداررررم میپیچههه و وقتییییی مامانم گفت:" سحررررر اب و هوای اونجا به گلات نخورههه خشک شننننن پودر شن دیگه من آه و گریتو جم نمیکنمااااااااا!!!بزار خونه مامانی اینا!!!!" با این جمله نشستم یه عالمه عر زدم البته یواش:)


و با این حرف دیگههه سه ساعتهههه دارم یه اب آلبالو میخورم و با حسرررررررت با گلام حرف میزنم و کتاب زیست جلوم هی دهن کجی میکنه!!!!


پ.ن:

*چه روووووووووزی هی کش اوووومد تا منو برسووونه به خل وضعی!!! اصلا نمیدونم میشه یا نه!از یه طرف میرم سرچ میکنم درباره ایرلند ههههه هی عکساشو میبینم دلم غنج میره از طرفی فک میکنم به غربت و دوری و....!!!

*اون جعبه ژیگوله که تو چند پست قبل گفتم سلیقم گل کرد و درست کردم و اینا تو عکس مشهوده:)

*میشه دعا کنید هرچی به صلاحه بشه و اینکه من بتونم مث آدم زیست بحونم؟هههه ممنون:)


۰ ۰

بوی خاک...بوی بارون...بوی پاییز....بوی دلتنگی می آید این روزها!

۱۱ نظر


پنجره را باز میکنم...


بوی خاک باران خورده مشامم را نوازش میکند...


هوای خنک...


ابرهای تیره....


نفس عمیق میکشم...


جای گلدان های نقلی را جا به جا میکنم و برایشان حرف میزنم...


خیره میشوم به بخار نسکافه و دستانم را با بدنه ی لیوان داغش گرم میکنم...


هوای پاییز...


گل ها...


بوی خاک...


صدای بنیامین...


تاریکی...


سکوت...


همه چیز رو روال است...


همه چیز ارام است...


جز دل من...


دل آسمان....


بوووووووووومب....


پنجره ها تکان میخورند و درها را صدای باد تکان میدهد...


بوی خاک را نفس میکشم... از ته دل....


بوی باران...


بوی پاییز...


پرده ی اتاق را که در هوا میچرخد و با باد میرقصد کنار میزنم...


بیرون را نگاه میکنم...


بادها برگهای پاییزی درختان را رقصان رقصان پایین می آورند و با شدت این طرف و آنطرف میبرد...


به خودم می آیم،..


یک ساعت گذشته و من چایی به دست خیره شدم به نقطه ی نامعلوم ...


 باد خنک همچنان صورتم را نوازش میکند؛


بخودم میگویم:


"فکر و خیال و ول کن؛نسکافه ات یخ کرد!!!!"


پ.ن1:اولین بارون پاییزی امروز(ینی دیروز،چهارشنبه12آبان) ساعت ده دقیقه به دوازده سر زنگ ریاضی و صدای بومب بومب در و پنجره های کلاس و باد خنکککککک و بوی بارون از حس و حال ریاضی پرتمون کرد بیرون:)


پ.ن2:هفته ی پر درسی رو به پیش رو داریم پر از امتحان و آزمون تستی!!!شروع شد استرس.... امتحانای تستی انقد سخته که دوس دارم همه ی حرصمو سر معلم دینیمون خالی کنم!!!داستان داریم باهاش فقط اینو بدونید که با بچه هایی که بهش بی احترامی میکنن و جوابشو میدن خوبه و به ریششون میخنده به ما که میرسههه یه چشم غره ای میره نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردیم!!!استغفرالله حیف فوش بلد نیستم:))


پ.ن3:امروز از آموزشگاه کلاسای شیمی و ریاضی که قرار بود شروع شن زنگ زدن و گفتن کلاسا شروع میشن ازین هفته! و ازونور ازون یکی اموزشگاه زنگ زدن که کلاس زبانتون و گذاشتیم یکشنبه ها و سه شنبه ها از 3 تا 5خانوم سحریان!!!از الان خودم داغون شده فرض میکنم!!!


پ.ن4:انشام آخه درسه!!!شنبه امتحان انشا داریم!!!!بعد مثلا هرکی میره انشا میخونه بهش نمره میده بالاتر از هفده نداشتیم تا الان!!!حساب کنید من رفتم انشا خوندم هیچ غلط املایی و نگارشی ایم نداشتم بم داد چهارده چرا؟چون برای سین یه جااااااا فقط یه جاااااااا یه دندونه اضافه گذاشتم یه دندونه...هوف!!!


پ.ن5:کلاس خلاقیت و تمرکزم پنجشنبه ها شده یه پنجشنبه درمیون نه تا12 ینی فردا(امروز) نداریییییییم و ویولنم هر 5شنبه 4تا6ونیم و نیم!!!!اصلا درگیر این همه کلاس شدن استرس ایجاد نمیکنه برام اصلانااااااااا!!!!


پ.ن6:دوستای بیانیه جان که دانش آموزید روزتون مبارک:)فقط نگم مدرسه ی ما چی هدیه داد بهمون:////


پ.ن7:ماگِ جدید خانواده ی سحریان:)


پ.ن8:من این پست و دیروز غروب نوشتم و قشنگ تو حـــــــــــــــــس بودم که نت قطع شد و هرکاری کردم درست نشد!ولی هنوز تاریخ مصرفش نگذشته با این الان هوا آفتابیه بازم خواهد بارید باشد که مقبول افتد:)


 مرسی از نگاهتون و ببخشید که طولانی شد:)

لحظه های پاییزیتون در آرامش:)

۰ ۰

مــــــن و خاکـــــشــیر شــــما و هـــــمـــــه^.^

۲۰ نظر

میداند وقتی درس میخوانم گرمم میشود و فقط نوشیدنی خنک خستگی سلول هایم را به طرز فجیعی در میکند....


وقتی خسته و کوووووووفته 119تست زیست و 70تست شیمی میزنم و از خستگی روی کتاب ها نیم ساعتی چرت میزنم؛


وقتی مخم بخار میکند و ذهنم خسته میشود حتی توانایی جمع 2با 1 را ندارم؛


می آید بالا سرم؛


بیدارم میکند؛


میگوید:


نگا کن همه آب دهنش ریخته رو کتابش!بچه جون خب با دهن بسته بخواب...اصن اینجا جایه خوابه....!


یه لیوان خاک شیر خنک با لیموترش تازه برایم آورده است؛


با منگی نگاهش میکنم؛


میگوید:

بسه بسه جم کن برو بگیر بخواب چشات انقد پف کرده که داره از حدقه میزنه بیرون...!


و از اتاق بیرون میرود....!


خیره خیره به خاکشیر روی میز نگاه میکنم...


خاکشیر مرا میبرد به وقتی که مهد کودک میرفتم و برگشتنی از مهدکودک مامان را مجبوووور میکردم  با نیلو اینا به خانه ی شان برویم تا با هم کارتون خرگوش زبل2 را که عمو علی؛پدر نیلو تازه برایش خریده بود و نیلو کلی تعریف کرده بود را ببینیم؛


لبخند محوی روی صورتم نقش میبندد...


من...با لپای سفید و موهای نسبتا بلند خرگوشی و چتری های جلوی صورتم همراه نیلو با موهای لخت و بلند و مشکی و صورت سفید و گوگولی روی شکم جلوی تلوزیون دراز کشیده بودیم و پاهایمان را جلو عقب حرکت میدادیم و خرگوش زبل میدیدیم...


خاله برایمان دو لیوان خاکشیر با یخ می آورد همراه نی های با مزه که رویش شکلک های بچگانه دارد و ما را ترغیب به نوشیدن خاکشیر میکند...


اما من به خاک شیر لب نمیزنم...و خصمانه نگاهش میکنم....


راستش را بخواهید از دانه هایش میترسیدم که بروند بچسبند به بالا و پایین دهانم و یا در گلویم گیر کنند...با اخم لیوان خاک شیر را از دست نیلو میکشیم و میگویم: "نخووووووووور میچسبن به گلوووووت دیگه نمیرررررن!"


مادر میخندد و خاله نیز هم...


متعجب نگاهشان میکنیم


مادر شروع میکند به تعریف کردن ماجرای ناسازگاری من و خاکشیر را که هیچ وقت با یک دیگر ارتباط برقرار نکردیم؛


من تا میخواستم آن را بنوشم ته نشین میشد و آن به دیواره ی لیوان میچسبید و اعصابم را داغان میکرد؛


تعریف میکرد که با اخم برای خاکشیر رجز میخواندم و هروقت گرما زده میشدم و خاک شیر به دستم میداد و میگفت "همهههه اش و میخوریا" اخر همه اش را در باغچه خالی میکردم و به مادر میگفتم" "همه اااااش و خووووردم" و به این ترتیب ماجراهای من و خاکشیر ادامه پیدا میکرد....


الان بزرگتر شدم.....امااز آن روزها خیلی دور نشدم...صدای دعوا کردنم با لیوان خاکشیر هنوز در گوشم میپیچد...


اما الاااان در این فکرم که چیشد خاکشیری که از دستش شکار بودم حال شده است بهترین نوشیدنی دنیا برایم؟!!!


فکر میکنم شاید مزه ی عرق بهار نارنج مادربزرگ ساز داخل آن مرا به خوردنش ترغیب میکند...شاید هم....!!!!



پ.ن:از وقتی نوشابه رو ترک کردم خاکشیر شده یکی از نوشیدنیای "بیشتر اوقات طوریم"❤‿❤


پ.ن تر:هنوزززززم بعضی وقتااااااا که ته نشین میشه و زود دوباره باید همش بزنم و هووووورتی بکشم، بالا اذیتم میکنه ولی خیییییییلی دوسش دارم!


پ.ن ترین:این حجم درس خوندن و امرووووز وااااقعا از خودم بعید میدونستم تبریک میگم به خودم ههههه:))))راستی بعد از اینکه پست قبل و گذاشتم دقیقا سه ساعت بعدش عطسههه کردم به چههه گندگی هههه شیشتاااااااا پشت سر هم


پ.ن ترترین:مخاطب جمله های اول متن مای مادر عست◕‿-


درباره عکس:خودم اعتراف میکنم که میز و مرتب کردم بعد عکس گرفتم که اگر این کارو نمیکردم میز نبود باااااااازار شام بود هههه اون گلای گوگولی پگوری عم داستان دارن که الان حال تایپ ندارم تو اون پست کش داره میگم فقط اینو بدونید که کاکتوسم که گل صووورتییی داره و الانم غنچه های قلمبه ایه ریز و درشت زده سوووووگولی منه≧◡≦


همین دیگه=)

شبتون خاکشیری (≧◡≦)

۰ ۰

باز هـــــم خیال تو مرا "برداشــــت" کجا می‌‌برد نمیدانم !

۱۳ نظر

-سحر؟؟؟تو چته واقعا؟؟:/مگه هی خدا خدا نمیکردی که منو ببینی؟خب چرا دیروز سرت تو یقت بود هوم؟


+عادت کردم الاغ جان عااادت.... نمیتونم... وقتی یه عده مرد از جلوم رد میشه سرم خود به خود میره تو یقم...جدای از اون وقتی بغضم میگیره سرم میره تو یقم دیگه... اینارو دیکته کن هی بخودت بگووووو ملکه ی ذهنت شههه مرسی اه!


-واسه چی بغضت گرفت حالا{خنده}


+واسه اینکههه مداحه پرسوز میخوند مگه ندیدی؟


-اوهوم باور کردم بخاطر من نبود!


+آره باور کن مگه بیکارررررررم به یه الاغِ مو قشنگ فک کنم؟؟؟اون آستیناتم بده پایین ببینم{عصبانی}


-الاغ خودتی بی ادددددب :/تو این دفعه سرت و بکن تو یقت تا یه پسی بخوری اونموقع عادت ترک میشه هههه


+هه هه هه و چیز:/خودت چی؟ حس شیشمم بهم میگفت داری زیر چشمی نگام میکنی...فک کردی خودت زرنگی؟


-سحر{با خنده}


+مجبووووورم چرت و پرت بگم که در مقابلت ضایع نشم نخند خندم میگیره نمیتونم اخم کنم


-اوه اوه:/


+چقد بدشانسم من چقد...


-چرا؟؟؟


+که نتونستم ببینمت بعد از 5سال و 15 روز....تو حال خودم نیستم اصلا....


-معلومه...


+از کجا معلومه؟


-از اونجایی که نفهمیدی من ته  ریش گذاشتم....


+ععععع آرهههه....وااااااااااای چقد خوشگللللللل شدیییی!!!چهههه بهت میاااااااااااااد گوگولییییی پگووووووووووووورییییی


-بعله پس چی اینجوریاس!


+خیلی بیشعوری


-عه!چرا؟


+که زود از جلوم رد شدی و نتونستم ببینمت...واقعا که{بغض}


-سحر!!!!چته تو دختر؟؟؟قبلا انقد نازک نارنجی نبودی:/


+نمیدونی که از قبلا تا الان این سحر چقد مرده و چقد زنده شده نمیدونی...{بغض}



دل نوشت طور:

ازت متنفرم که حین دینی خوندن یه کاری میکنی تو خیالات و رویا پردازی غرررررررررق شم....

ازت متنفرم که با ته ریش صدهزاربرابر تو دل برو تر میشی...

ازت متنفرممممم که هیچوفت نمیتونم داشته باشمت و هیچوقت نمیتونی داشته باشیم ...اما نمیتونم بهت فک نکنم....

ازت متنفرم که همیشه باید منتظر محرم باشم و دعا دعا کنم بلکه یه ثانیه ببینمت...

از این جور عاشق بودنا...

از اینجور رویاها و خیالات وسط درس خوندنم...

از این قطره های اشکی که میچکه رو برگه های کتابام  و چروک میشن برگه ها و من باز پرت میشم تو رویا و خیال...

 "متنفــــــــــرم"


 ولی نه....من ازت متنفر نیستم...

من عاشق توام....

کاش نبودم...

کاش...



۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان