روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

چه دردی جا مونده،رو دل وامونده💔

۱ نظر

به احتمال ۵۰ درصد قرار شد برای بدرقه ات راهی شویم عزیزجان

احتمالش پنجاه درصد است اما از صبح گل هارا اب میدهم
توت فرنگی ها و سبزی ها را سیراب میکنم
لباس های مشکی ام را پرت کرده ام روی تخت،
روتختی صورتی را سیاه کرده اند
همه چیز سیاهی مطلق است
چشمهایم جز سیاهی چیزی نمیبیند
دلم دارد پر میزند
دلم برای شهرم ک اینبار،هردفعه ک بشود و بیاییم،چ امروز چ چندین ماه چ هروقت دیگر،داغدار توییم...خیلی آشوبم،کاش واقعا خاک سرد باشد.....!
۵ ۰

دل دنیارو خون کردی که اینجوری تو رفتی......

۰ نظر

این طپش قلب و سوزشش،این چشای تار دارن میگن ک تو ،بی تظاهر و بی اغراق، برای من خیلی عزیز بودی 

قلبم با هرکلمه صحبت تو ذهنم یا نوشتن مچاله میشه و بعدش ی نفس عمیق سوزناک...

نمیدونم میتونم بیام ببینم رو دستای مردا،رو آسمونا با اشک و زجه دارن راهیت میکنن ک بری خونه ابدیت یا ن 

اما خودت میدونی که خیلی دلم میخاد بیام

اگه توام بخوای ک باورم شه،،بخوای ک اروم بگیرم و قبول کنم که واقعا رفتی،به خدا میگی و من بی فکر و خیال بی استرس،میدونم که اگه خدا بخواد تو مراسم خداحافظی باشم،خودش جور میکنه که بیام و از نزدیک بهت بگم یکی از اونایی بودی ک تو اعماق قلب من جا داشتن از بچگی و داداش بزرگم بودی،بگم ک همیشه یادت میمونم و قلبم اروم میگیره وقتی ببینه راحت خوابیدی بی دغدغه...

اگرم ک تو نخای و خدا نخواد....

میرم تو اتاق و در و میبندم و سر سجاده اشک میریزم و خلوت میکنم و واست دعا میکنم ک اروم بخوابی و ارامش داشته باشی و خونه جدیدت و دوست داشته باشی مهربونم💔

پ.ن:

باهر عکسی که واست استوری میکنن قلبم درد میگیره...

پ.ن تر:

دیگه آزاد شدیا...مثل پرنده ها رها شدی...یادت نره دعا کنی ،یکی آرزوشه که اونجا باشه و باهات وداع کنه 

وگرنه یه حسرت مثل یه سرب داغ تا ابد رو قلبش جا خوش میکنه....💔

 

 

پ.ن ترین:ریحانه میگه پنجشنبه عروسی پسرعموته نمیخوای بیای؟میخوام رو سرش نقل بریزم نمیخوای بیای؟چ کنمممممممم ک چاره ای جز گریه ندارمممممممممممممممم ندارممممممممممممممممممم ندارمممممممممممممم😭💔

۲ ۰

💔...خداحافظ ای داغ بر دل نشسته....💔

۳ نظر

یه چشمم خونه و یه چشمم اشکه،با گریه تایپ میکنم هیچ جونی ندارم ولی باید سال ها بعد اگه عمری بود به این دنیای نامرد،این پست و بخونم یادم بیاد،دیروز،چه شوکی به من وارد شد،صدای هق هقم تا هفت آسمون رفته بود،تو عزیزدل خانواده بودی،مهربون تر از تو خوش قلب تر از تو کی بود؟؟؟فقط خودت بودی فقط تو بودی منو میبردی پارک و برف بازی

کی چوب شور میخرید برام؟؟؟؟؟کی میبردتم دور دور میزاشت رانندگی کنم جز تو؟؟؟؟؟؟؟؟هیشکی جز توووووو😭😭😭😭😭😭😭😭

کی میومد از مهد بیارتمون و میگفم هادیه باباااا بزارید بریم و مسئول مهد مارو نداد،کی مثل تو به ما نزدیک بودی خیلی نزدیک،پسرعمو نبودی،تو هادی بودی چیزی از بدیت از ترش رویی و بداخلاقیت یادم نمیاد ولی تا دلت بخواد لبخند مهربونت جیگرمو اتیش زده قلبمو سوزونده،کاش انقد مهربون و معصوم و خوش قلب نبودی بعد چند سال منو دیدی گعتی وای چقد بزرگ شدیییییی من پیرشدمممم گفتم نهههههه همه از جیغای من میخندیدن اخه ذوق داشتم تو یه داداش دلسوز بودی برام

کی مثل من جیغ میزد هادی اومده

کی مثل من میخندید و جیغ میزد

مامانم میگفت زشتهههه تو که دیگه بچه نیستی باید بگی اقا هادی

هیچوقت اقا هادی نچرخید تو زبونم

هادی بودی

هادی موندی

اینروزا خاطره ها امون نمیده

خوابیدی واسه همیشه راحت و اروم

تو سی و چهارسالگیت داغ به دلمون گذاشتی

اروم بخواب پرپر شدی

پرپرشدی

حیف شدی حیف شدی حیففففف شدیییی

 

 

پ.ن:از بچگی،خونمون اول طبقه بالای خونه مامانبزرگم بود و نزدیک شون خونه گرفتیم،با سه تا عموها و عمه ی مامانم و بچه هاشون رفت و آمد زیاد داشتیم و پنجشنبه ها شامو یا ناهار دست جمعی میرفتیم پارک،هادی،پسرعموی مامانم بود،من عمو نداشتم،هرکی میگف اسم عموهاتو بگو من اسم عموهای مامانمو میگفتم و اسم بچه هاشونو مامانم میگفت عموی منه میگفتم نههههه عموی خودمه😒

همین صمیمیت هادی حمید حامد طیبه و داوود یوسف سعید و امیر و فرزانه زینب زهرا و فاطمه و مهدی و مهراب و قاسم،تو قلبم موند،مثل خواهرای بزرگتر،مثل برادرای بزرگتر،چشمم میسوزه ولی قلبم بیشتر،خدایا مراقب هادی مون باشیاااا،خدایا هادی خیلی با ما مهربون بود دلی نشکوند جز رفتنش اشکی نریخت،خدایا با هادیمون نهربون باشیا،خدایا من دیگه نمیبینمش جیغ بکشم بگم وای هادییییییی ولی تو که پیششی نزاری بهش سخت بگذره؟

 

 

 

پ.ن تر :داشتن دوست خوب نعمته،تازه شنیدم،مامانم خواب بود و تو تنهایی عرق میریختم و دعا میکردم چشم اشتباه دیده باشه،رفتم نو اتاق خودم بدو بدو،وسط نفس نفس زدنام بغضم شکست و بلند بلند زار زدم محیا زنگ زد،من واسه اولین بار تو این چهارسال دوستی جلو محیا زار زدم،منی که قهقه امو میدیدن همه شکستم،چند ساعت فقط حرف زد و حرف زدم و اشک ریختم،تا الان...تهوع امونمو بریده بود،میگرن لعنتی بیشتر برا همون افطاری اشتها نداشتم جز یه قاشق سوپ و قرص خوردم دراز کشیدم روتخت و اشک ریختم چشمام میسوزه دیگه،یازده شب بهترشدم قرصا اثر کرد و چندتا قاشق دیگه سوپ خوردم و باز دراز کشیدم و چشم بیقرار و اشکای سرکش...

 

پ.ن اخر :لطفا،برای ارامش روحش صلوات بفرستین و دعا کنین که دعا در حق هم مستجابه،دعا کنید خدا اروممون کنه💔

۶ ۰

این چند روز❤

۱ نظر

از دوشنبه ی اون هفته تا الان

صبح پاشدم فلسفه داشتم قبلشم یکم درس خوندم و بعد احساس و ادراک داشتم ک اخرای کلاس صداش رفت نزدیک یه رب یعنی خودش قطع کرده بود چون رو بلندگوش ی خط قرمز اومده بود یهو گفت خب این درسم تموم اشکالی داشتین بگین حالا ما هی میگیم استاد صدا نداشیم و پوووووکر کلاسو بست:/

بعدش یادم نیس دیگه اتفاق خاصی افتاده باشه و نصفه شب میگرن گرفتم شدید داشتم تخت و گاز میزدم:/و با قرص تونستم بخوابم

سه شنبه کلاس نداشتم ولی پاشدم یکم مباحث خوندم

یکشنبه ام اومد بپرسه به قول خودش ارزشیابی کنه کلاس از سی نفر شد بیس نفر😂و نوبت بمن ک رسید چون از ترم پیش بلد بودم گفتم راه های افزایش و کارایی حافظه بلند مدت و پرسید

بعدم دیگه چهارشنبه دفاع مقدس داشتم یه قسمت شعر یادت نره دیدم و صبحونه خوردم رفتم سرکلاسش و پنجشنبه و جمعه ام نه درسی خوندم نه کار نفیدی کردم

تنها اتفاق خوشایندی که افتاد این بود که توت فرنگیام درومدن اما هنوز قرمز نشدن 

شبای قدرم با تلوزیون جوشن کبیر خوندم و دعا کردم

گربه مونم حالش خوبه و نی نیاش بزرگ شدن و دیگه قد یه کف دست نیستن

کلاس امروزم خواب موندم و دیشبم رایتینگم و نوشتم گذاشتم توگروه مثل بقیه

و اینکه همین...این وسطا اتاقمم دست گل کردم با یه تغییر جزئی و همین چیز دیگه ای یادم نمیاد

امیدوارم این شرایط قرنطینه تموم شه که دارم رو به افسردگی میرم

فعلا❤

۶ ۰

روزمرگی،روز شانزدهم ماه رمضان

۵ نظر

میخواستم روزمره امروز و بنویسم که میگرن امونم نداد 

قزص انداختم

اینو مینویسم ک فردا بیام ادامه مطلب همینجا بگم روزمرگی امروزی که گذشت رو❤

شب بخیر✨💫

۳ ۰

روزمرگی،روز پانزدهم ماه رمضان...

۰ نظر

سلام صبحتون بخیر

دیروز کلاس زبان در مورد امتحان صحبت کرد و من راستش واسه بقیه درسا خیلی استرس گرفتم

و بعد تا ساعت دو پری خانوم اومد و منم روزم و با سوسیس باز کردم نگم جه سوسیس سوخته ای زدم و با نوشابه بزور دادم بره تو خندق بلا

بعدم کلاس اندیشمندان مسخره بازی دراورد و واسم بازنشد ن با گوشی و ن لپ تاب!

و ساعت چهار بعد دردهای بسیار خوابیدم نه پاشدم و میل ب هیچی نداشتم یه چایی خوردم و سرگوشی بودم و بابا ازسرکار کباب تابه ای خوردیم یه دبه ی گنده دوغ محلی هم خریده بود ک من فکر کنم تمومش کنم دوروزه😂

همینا دگر

و سحری خوردم و نزدیک شیش خوابیدم و هشت پاشدم هوا عااااالی،هوای اردیبهشتی که عالی هست همینجوریش شما فک کن بعد از بارونم باشه و چه صفاااایی دیگه نون پنیر هندونه خوردم

الانم یکم به گلا برسم یه چایی داغ بریزم و بشینم پای کلاس زبان و کلاس بعدی که ساعت دوعه و درس بخونم

همینااا

فعلا بای بای❤

۳ ۱

روزمرگی،روز چهاردهم ماه رمضان...

۰ نظر

سلام:)

روزمرگی امروزم مثل هر روز مینویسم اما چون حس میکنم خیلی این روند داره کسل کننده میشه و خب تو این مدت قرنطینه من فرصت دارم میخوام غنیمت بدونم این فرصت رو و یه سری سوالایی که ازم کردین بعضیاتون و مبسوط و مفصل جواب بدم و دربارش بنویسم و کلا یه سری موضوعاتی که تقریبا میدونم همه مون ازونجایی که همسن و سالیم درده مشترکه و شاید اقتضای سنمون هم باشه،

الان روزمرگی و مینویسم

و چند ساعت بعد یعنی بین روزمرگی ها این پستایی ک گفتم با عناوین بالارو کم کم مینویسم و میزارم❤

دیروز بعد سحر طبق معمول نخوابیدم جوری که نماز ظهر و مغرب و حتی صبحمم قضا شد و پاشدم تا جایی که تونستم خوندم بقیشم یادداشت کردم که به مرور بخونم جمع نشه نمازقضاها..

بعد باز سرگوشی بودم و رفتم به پتوسم سر زدم غبارپاشیش کردم ،و هم سیگونیوم و و اون بیلبیلک بالای سر پتوس که از وقتی خریدم و دراوردم چون حس کردم ساقه های گیاه اذیتن و توهم توهم رفتن،همینطورم بود چون اون پتوسی که هیچی ازش اویزون نبود یه عالمه ساقه های سرحال پر جوونه و برگ داشت که تو گلدون با بقیه ساقه ها گره خورده بودن،جداشون کردم با حوصله و ازشون عکس گرفتم و خلاصه تا نزدیک ظهر من بیدار بودم،ظهر ساعت یک و نیم دو خوابیدم و هفت و نیم با سرصدا بیدار شدم و اخلاق چیز مرغی و یه بحثی پیش اومد من قدبازی دداوردم و لج کردم روزم و باز نکردم و سردرد داشتم،کرکره ی حال و حوصله و روحیه پایین بود و همش گریم میگرفت واقعا حوصله ی خودمم نداشتم و هنوزم کامل اوکی نشدم،بعد ساعت یکونیم دوی نصفه شب یکم اش رشته خوردم و ساعت چهارم که پنجتا قاشق ماکارانی خوردم و اصلا اشتها نداشتم و یه چایی و خرما و به پتوسم سر زدم غبار پاشیش کردم و سینگونیومم همینطور و کلا جمعه ها رو روز رسیدگی به گلا و آب دادن بهشون تعیین کردم❤😊

بعدم که نماز خوندم و اومدم یکم بنویسم و بخوابم که صبح هشت باید بیدار بشم که دوست جون و واسه آزمایشش بیدار کنم و همینکه خودم درس بخونم یکم تا ده و نیم که زبان دارم و دو تا چهار که اندیشمندان دارم و واقعا اگه بتونم بعد افطار بشینم و درسشونو بخونم خیلی خوب میشه،و همینطور فلسفه رو که هیچییییییی ازش بارم نیست و لامصب واسم خیلی سخته..

همین دیگر،تا پست بعدی که کاملا هم دخترونست شمارو به خدا میسپارم و امیدوارم طاعات و عباداتتون قبول باشه

فعلا❤

 

 

پ.ن:فک کنم یه روز عقبم یا چی؟امروز سحرگاه پونزدهم بود و من الان روز چهاردهمم اخه!!!!!!!!روز قبل و نوشتم یعنی؟؟؟؟؟

اره..،

حله حله🙈✨

،امضا یک خود درگیر😂😂🙌🙌🙌

۴ ۱

روزمرگی،روز دوازدهم و سیزدهم ماه رمضان...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی،روز یازدهم ماه رمضان...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی،روز دهم ماه رمضان...

۱ نظر

سلام من هیچ من نگاه،قشنگ یه پست نوشتم کامل حتی شاد باشین تهشم نقطه گذاشتم پاک شد:////

خداجون😭

دوباره میگم😭

دیروز هرکاری کردم خوابم نبرد و خلاصه تا هشتونیم یکم فلسفه خوندم یکم آب جوشونده رو گذاشتم خنک شه پای گلدونا ریختم و باهاش پتوس و غبار پاشی کردم و شمعدونی و(لبخنداشون رو از غنچه های نیمه باز قرمز و لوله های سبز برگهایی که رو ساقه بودن بهم نشون دادن😍🍀🌿🍃🌸🌵🍁🌸 )سرگوشی و اینستا و فیلم گرفتن از امیدها و جوونه های کاکتوس و سینگونیوم و پتوسم بودم و کلاسام و گوشیدم و فلسفه اسلامی تموم شد قشنگ مخم بوق میزنه سر این درس، یازده ام احساس و ادراک تموم شد مررررگ خواب بودم عین معتادا خمار،چون کتاب داشتم خیلی راحت بودم (دیروز گفتم رفتم کتاب گرفتم،همون)بعد ساعت دو قران داشتم که نه حضوری نه مجازی تاحالا شرکت نکردم کلاسشو و خوابیدم باز نتونستم شرکت کنم،تا افطار خواب بودم

پاشدم روزم و باز کردم و مافیا دیدم و یه رب از جلسه ی اول احساس و ادراک ضبط شده رو دیدم و رفتم حموم اومدم موهام و خشک کردم اتو کردم

که بیام دابسمش تولد اهنگ اندی واسه سه قلوها بگیرم که نشد

داستانشم اینجوری بود ک من به اکیپ ایده دادم که هرکدوممون با یه بخشی از اهنگ بخونیم و یه تبریک کوتاه و من ادیت کنم و سورپرایزشون کنیم که خیلی استقبال شد و خب تقسیم بندی و میکس اینا هم افتاد گردن من که پذیرفتم و هیجدهم تولدشونه

کارنیمه تمومم به سرانجام نرسید،قسمت نبود...

بعدم که با پدر بحثم شد با دوست جون زدیم به تیپ و تاپ هم و یه مدت خدافظی کردیم

بعدم که نماز قضای مغرب و ظهرم و خوندم و سحر خوددم و نماز صبحمم خوندم تا الان سرگوشی بودم ایشالله چن ساعت دیگه بخوابم باز تا افطار

واقعا این راز بهم ریختگی خواب و زندگی در ماه رمضون و یه روز میفهمم:/

و اینکه تو نظرات شخصی و یا دایرکت ازم میخواید کمکتون کنم یه مشکل جزئی دارید الهی دورتون بگردم ترم دومم من و قول میدم روانشناس شدم 

راهنماییتون کنم به دیده ی منت❤

اینروزا و شب ها منو سر سفره های افطار و سحرتون یاد کنین(سحر و سحری و زیاد میشنوید،یادتون بیوفتم خب؟)

شب و روزتون پر از آرامش و حس و حال خوب رفقای مجازی من❤💖💕💙

 

۳ ۰

روزمرگی،روز نهم ماه رمضان...

۲ نظر

سلام

دیروز بعد سحر به مامانم گفتم قبل اینکه بخوابه گوشیش و آلارم کنه و بزاره رو ساعت نه که کلاس داشتم ولی یادش رفته بود و من خوشگل تا12 خوابیدم

بعد بابام اومد گف وای بدو بیا ببین چی درومدهههه

رفتم دیدم ته حیاط خود بخود شقایق درومدههههه دیگه داشتم پر درمیاوردم از خوشیییییییی دوییدم ونس قرمزم و پوشیدم و باهاشون عکس گرفتم و ساعت دو مباحث داشتم نتمون بازی دراورد که اصلا نفهمیدم چ شد

بعد نا نداشتم حتی پاشم نماز بخونم خوابیدم یعنی در اصل بیهوش شدم تا هشت و بیس دقیقه که یه رب به اذان بود پاشدم و افطار کردم

بعد افطار ،کلاس زبان که صبح خواب موندم و دیدم و احساس و ادراکم حسش نبود بشینم شرکت کنم کلاس جلسات قبلش و

دیگه همین 

فردا( امروز ) هم که هشت و نیم فلسفه اسلامی و ده احساس و ادراک دارم

بعدم یه کلر مهم نیمه تمام دارم که فقط فردا فرصت دارم انجامش بدم

همین

دلیل خاموش بودن و سکوتتونم بگید بدونیم:/

شب و روزتون بخیر❤

۲ ۰

روزمرگی،روز هشتم ماه رمضان...

۰ نظر

امروز خیلی روز شلوغ و سنگینی بود برام نسبت به چند روز گذشته‌،صبح کلاس مجازی زبان داشتم و بعد تموم شدنش بدو بدو رفتیم بانک سرمایه و یه کارت جدید واسم صادر شد چون کارت قبلیم به اسم بابام بود و منقضی شده بود و خلاصه تند تند فرم پر کردم ک نم بارون میزد و تمام مردم که از شیشه بانک نگاه میکردم با ماسک و دستکش ک اغلب بدون دستکش و ماسک واقعا شهرو ترسناک کرده بود و خلاصه عکس تو کیف پولمم داشتم ازین شناسایی طورا گرفتم که خیلی باحاله😍

بعد یک ساعت، یک ساعت و نیم و رفتیم پاساژ ارگ که کتاب بگیرم من ولی نبود از شانس ما،بعد بابا ماشین و جوری پارک کرده بود که مثلا از شهدا تا پیروزی نزدیکای امام علی پیاده باید میرفتیم یکم کمتر،دیگهههه من دهن روز کش میومدم😂اون فاصله ،ی چیزی تو مایه های بازار خودنون بود ک بابا میگفت روز عادی جای سوزن انداختن نیست و خب دیروزم به نظر من نباید انقدر مردم خجسته عطر و کیف بخرن و قدم بزنن حتی!واقعا شرایط خیلی بده و خب کسیم خیلی جدی نمیگیره مثل قبل.بگذریم دیگه عرق کنون باز اون مسیر و برگشتیم😂داشتم میمیردم من واقعا 

بعد رفتیم کافی نت من دوازده فصل جزوه فلسفم و پرینت گرفتم۴۵ هزارتومان:/:/:/

دیگه رفتیم خونه گربه خانوم از بالای دیوار چنان جیغیییی میزد ک مامان واسش ماست گزاشت خورد همشو و طوفانی شده بود ک ک بیشتر شکوفه ها و جوونه های گیلاس و درختا از بین رفتن

خلاصه نماز خوندم ،چهار روان از دید اندیشمندان داشتم گزاشتم واسه خودش بخونه و واسه تولو سه قلوها با بچه ها هماهنگ کردم ب کارگردانی اینجانب یههههههه چیز خفن بسازیم،۱۸امه تولدشون

بعد دوییدم حاضر شدم باز رفیم همون جا ک ب بابا گفتم از پایین نگه داره ک باز جوری پارک کرد ک ی مسافتی و پیاده رفتیم فک کنننن من دیشبم بیشتر از چهار پنج ساعت نخوابیده بودم خلاصهههه سرتونو درد نیارم ،رفیم کتابام و گرفتیم و اون یکی دیگشم دوجا رفتیم نداشت جای سوم پیداش کردیم،بعد بابا یه ابزار آلاتی رفت کار داشت، و من ک داشتم چپه میشدم تو ماشین سعی کردم با دابسمش خودمو زنده نگه دارم همه چیزو غذا و اب میدیدم😂دیگه بابا یکم دستورای مامان واسه افطارُ خرید نمود و اومدیم خونه و هوا امروز انصاااافا دلللل بود انگار رو اسمونا راه میرفتی و خونه ها و شهر پر از درختچه هایی بود با گلای زرد ،اصن اردیبهشت این شهر واقعااااا بهشتههههه الهی ک زودتر تموم شه این وضعیت کوفتی بتونم ازخونه های دلبر و شهر قشنگشون عکاسی کنم....

بعد دقایقی تا افطار، رفتم تو حیاطططططططط سبزی چیدمممم و کلیپ گرفتم وای وای وای نگم چ کیفی داشت ترب از خاک بیرون کشیدن و گشنیز چیدن و حال هوای خوب و انرژیییششششش ،کلیپشو پست میکنم اینستا که ببینید❤خوشحالم قبل مرگم این لذت و چشیدم💕

بعدم که تا افطار داشتم بال بال میزدم چون اینجا تقریبا اخرین جاییه ک اذان توش گفته میشه و انقد آش رشته خوردم ترکیدم😂و نت نبود تاااا یازده ک زنگیدیم اقاهه گفت دستتو نگه دار رو یه گردالی ک قشنگ انگشتم رف تو،ولی درست شد بعد چند دقیقه و تو این فاصله ای ک نت قطع بود یادداشت هایی ک واسه تمرینای کتاب زبان بود پاکنویس کردم داخل کتاب، اخ راستی صبحشم ک کلاس داشتم،داوطلب شدم و ریدینگ و خوندم اصن هنگ بودم خیلی سوتی دادم،سحر گلرخ😂

بعد همینا و امشب اولین بار بود ک زیرخاکی و دیدم بامزه بود ،همینننننن دیگه،ساعت دو خابیدم ،چهار واسه سحری بیدار شدم و خوردم و الان نماز بخونم بخوابم تا انشالله نه که بلند شم و اماده بشم چون ده و نیم کلاس زبان دارم و دو مباحث اساسی۲

شب و روزتون آروم❤

۳ ۰

روزمرگی،روز هفتم ماه رمضان...

۰ نظر

امروز واقعا اتفاق خاصی نیوفتاد ،نزدیک نه و نیم صبح خوابم برد و نزدیک دو ظهر چش وا کردم که قل بخورم دیدم دوتا چش سبز زل زده بم،بعله،گربه بود رفته بود گوشه ی تخت ک یه باریکی بین دیوار و تخته قایم شده بور چنان جیغی زدم ک همه سکته کردن بعدم بی هیچ مقدمه ای دراز کشیدم سریع خوابم رفت و بیشتر نگران مسابقه ی عزیزترین بود ک خداروشکر اول شد،و تاندون پشت پاش انگاری مشکل پیدا کرده ک فردا باید بره دکتر،بعد افطارم طبق هرشب پتوس و سینگونیوم و غبارپاشی کردم و عصریم یه باد شدید میومد که چند دقیقه برقامون رفت یکم نشستم رو پله ها و دیدم شمعدونیم تمام غنچه هاشو داره باز میکنه و اخرشب هم یه پیام تبریک به معلم ادبیات راهنماییم دادم و انرژی گرفتیم از هم و امشب زود سحری خوردم و الان میخوام یه چایی بخورم و بخوابم چون فردا از هشت صبح سه تا کلاس دارم❤

شبتون بخیر💗

۳ ۰

روزمرگی،روز ششم ماه رمضان...

۰ نظر

تو اینروزا،لبخندم محو شده ،کامم تلخه،جوری ک هیچی پر رنگش نمیکنه،هیچی شیرینش نمیکنه،انقد خستم که هرچی بیشتر میخوابم بیشتر بدن درد میگیرم....کاش تموم شه اینروزا،حق اردیبهشت نیس....

 

امروز نزدیک هشت و نیم خوابم برد و عصر با تگرگی ک میومد از خواب پریدم ولی باز خوابم برد تا هفت که یکم لشینگ بودم و بدن درد داشتم رفتم دوش گرفتم اومدم افطار کردیم و حس درس نداشتم،کتابم نداشتم و بیخیال شدم،و کلا اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه درخت گیلاس محبوب جلو در خونه ک داشت شکوفه هاش از سفید به رنگ صورتی میرفت،کل شکوفه هاش برگ شدن و زمین جلو خونه رو سفید کردن،پتوسم با برگایی که چنتاش زرده، جوونه های لوله طوری داده و سینگونیوم کیفش کوکه،امروز همینقدر کسل بود و اروم و بی محتوا و خلاصه تا اذان بیدار بودم سحری خوردم و تا یکی دوساعت دیگه بتونم بخوابم همین،لطفا اگه این پست و خوندین،واسه کسی که فردا مسابقه درون باشگاهی کیک بوکس داره دعا کنید ممنونم

،روز و شبتون آروم❤

۵ ۰

روزمرگی،روز پنجم ماه رمضان...

۲ نظر

امروز ساعت ۱۲بعد از تموم شدن دوتا کلاسام ک دفاع مقدس اولین باری بود ک جوین میشدم خوابیدم و هفت شب بیدارشدم و تا هشت و سی پنج دقیقه ک اذان بگه ولو بودم و افطار خوردیم و نشستم یکم زبان خوندم و به روی خودم نیاوردم ک هیچی از درسا بارم نیس و جزوه و کتاب ندارم

چون فردا کلاس ندارم،تصمیم گرفتم سحری و زودتر بخورم بخوابم و واسه نماز بیدار شم که ازونور کمتر بخوابم و برم کتاب بگیرم و شروع درس بخونم

کلاس دفاع مقدس پرایوت بود و نت ک قطع میشد از کلاس پرت میشدم بیرون و باز باید ب استاد ریکوعس میدادم و حتی یه کلمشم نمیفهمیدم،اونم هی میکروفون بچه هارو روشن میکرد ک سوال بپرسید،سوالتونو بگید،همه میگفتن بخدا سوال نداریم!

نمیدونم این وضعیت تا کی ادامه داره ولی هرچی که هست،این کلاسا واقعا بی کیفیت و بیهودست و فقط از سرباز کردنه،و این نظام آموزشی،هیچوقت هیچوقت هیچوقت به کیفیت اهمیت نداده،فقط دارم حرص میخورم،از همه چیز،از کوچکترین چیزا،ازینکه فلانی نمیتونه تولد یه سالگی پسرشو جشن نگیره،ازین ک ی سری ادم لعنتی نمیتونن عیششونو کنار بزارن،از درس و زندگی و همه چیز افتادیم،تروخدا کرونا واستون عادی نشه،خواهشا!

به رسم روتین "روزمرگی،روز nام" این پست و گذاشتم ک روالش بهم نخوره،وگرنه دردی در این سینه ست،ناگفتنی،تحمل نکردنی،سخت!

 

۲ ۰

روزمرگی،روز چهارم ماه رمضان...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی،روزسوم ماه رمضان + "روزِ روانشناس"

۰ نظر

اسمتو با عشق نوشتم رو تنه ی درختا گل دادن....🌸

واسه بودن تو در کنارم تک تکشون بهم قول دادن...

اینا همه میدونن،

 نمیتونم بمونم با تنهاییام...

اینا همه میدونن ک من چقد دیوونم،

حق با ایناست...

اینا همه دس ب یکی کردن، ک تورو برگردونن میدونن با تو ارومم 

پیشت عاشق بارونم....

اینا همه دس ب یکی کردن ک تو مال خودم باشی...

نمیزارم تنها شی...

باید عاشق هم باشیم....❤

 

 

دیروز نزدیک ساعت هفت صبح خوابم برد ساعت و واسه هشت گذاشته بودم ک چش باز کردم دیدم ساعت دوازده و نیمه،یکم تو خواب نق زدم ولی چسبید،کلا فلسفه اسلامی و فکر کنم بیوفتم چون هیچی ازش نمیفهمم و کلا شروعش نکردم،خیلی از جزوه هام و پاکنویس نکردم،احساس و ادراکم خواب موندم،کتابم ندارم،چن روز پیش ک برای کار بانکی بابام بیرون بود گفتم بگیره ک بسته بود..و فعلا معطلم....و لنگ و مضطرب و بیخیال البته!

 

 

درود بر شهری ک دریا (چه)دارد!🌊

دریا بغل خونت باشه،ولی نتونی بری خیلیه ها،

نمیخاااام،

اقا ینی چی ؟ما حتی همین چیزارم رعایت میکنیم،ولی بعضیا واقعاً عین خیالشون نیس،دو تا از فامیلای پدر زنگ زده بودن ک بیان خونمون،من واقعا عصبی شدم،پنجاه و شیس روز ننشستم ک اینجا بشه کاروانسرا،گفتم موردی نداره بیان،ولی بعدش منم میرم تهران.والاااااا😑

ولی بابام یه جوری صحبت کرد ک ما قرنطینه ایم و اینا،نیومدن خلاصه...

در کل ک ی دریای همین بغل،یا باغ پدربزگ ک خودمون باشیم ،بازم بابام نبردمون و ما همچنان در قرنطینه داریم کپک میزنیم،بعد استوری اکثرا بیرونه،با افتخار،اگ کرونا تموم شده بگید به ما هم:|

 

و در اخر اینم بگم ک اینروزا سیکل زندگیمون شده، افطار بخوریم تا سحر بیدار و تا کمر توگوشی بچرخیم،مافیا و جومونگ ببینیم،سحری بخوریم تا شش نماز بخونیم و وبلاگ بنویسیم و بخوابیم‌

امروزم که روز روانشناسه و از همینجا تبریک میگم به همه ی روانشناس های واقعی، چه اونا ک درسشو خوندن و چ اونایی ک بدون خوندن درسش،لب باز نکرده حالتو میفهمن و روحتو جلا میبخشن ،روز همه ی روانشناس های پرتلاش مبارک❤

۳ ۰

روزمرگی،روز دوم ماه رمضان....

۱ نظر

مورد داشتیم بلاگری با نامی که اولش سین می باشد،با حرص تمام مینویسد که امان از کلاسهای هشت صبح تا دو بعد از ظهر و کلی غر میزند اما کاشف به عمل می اید که یکشنبه را در دوشنبه ریخته و فقط دو تا کلاس داشته ،و میتوانسته هشت صبح را بخسبد اما با پلک هایی ک بزور باز میشوند استوری خویش را چک میکند که ان پدرصلواتی سین کرده است یاخیر،که سین هم نکرده است!

آقا دیروز زبان داوطلب شدم،قبلشم به مامانم سپردم جیغ نزنه ک "خفه شو بزار بخوابم " و صداش نره تو کلاس ابروم بره تو خواب و بیداری گف باشه بعد استاده میکروفونو واسم روشن کرد اقا قلبببببم اومد کف دستم خیلی استرس داشتم صدام میلرزیدددددددد، ولی خوندم صدا اکو میشد خیلی باحال بود معنیم کردم و میکروفونمو بستم،بعد گفتم اخجون هشت به بعد که کلاسا سیو میشه میرم میبینم صدام چجوری بوده ولی گویا سیو نشده بود و احتمالا امروز سیو شه،چدومبه!بعد،مامانم ک تو خواب شنید گف خوب بودی باریکلا باعث افتخاری😂بعد منتظر کلاس مباحث دو موندم و اونم تموم شد،و یکم کانتر بازی کردم اندی گوش دادم فقط یه نگااااه😂(حکایت من و استوریام و بی تربیتی که سین نمیکند) و نت و تمدید کردم و نزدیک چهار رفتم تو اتاق خودم و تخت سفت و نووو و روتختی های یخ و نوووووم ک تمیز مونده خوابیدم و فک کردم چ خوبه هی روتخت مامانم اینا بخوابم تفم بریزه رو بالشتشون و واسه خودم تمیز بمونه😂

ساعت شیش دیدم یکی اروم داره میگه بیا برو بیرون پیشت پیشت تا ته چش باز کردم دیدم پایین تختم گربه هه با خنگی تمام داره نگام میکنه،جیغی سرش زدم ک به جان خودم شنیدم گفت چیز خوردم خدافظ😂دیگه خوابم نبرد نزدیک هفت و پنج دقیقه اینا رفتم اتاق مامانینا یه دمپاییم پرت کردم سمت گربه هه،درسته دوسش دارم ولی در بازباشه نباید بیاد تو ،اونم تو اتاق مت،نمیدونم چ علاقه ای ب اتاق من داره:////بعد بابام گفت عههههه نزنش(کسی هست منو به سرپرستی قبول کنه؟)خلاصه رو تختشون لنگر انداختم هشت کم کم سفره افطار چیدیم و شام مامام قرمه سبزی درست کرد که کم خوردم یکمشم سحری خوردم که صدتا چایی و بیستا لیوان اب خوردم هنوز تشنمه:///// انگار نمک خورده باشم،و این حسو  من داشتم فقط...دیگه بعدش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد،اها راستی میز تحریرمم از اتاق خودم ب اتاق مامان اینا منتقل کردم که حجت را تمام کرده باشم برخویشتن😂و اینکه یه غـــر ریز بزنم ک هشت صبح ب بعد دوتا کلاس بلکم بیشتر دارررررممممممممم و کمبود خواب دارم خیلی...😭😔😩😓😤

و رو اهنگ دست به یکی ارش و مسیح قفلیم بد بد بد😭❤

همینا دیگر،

بای بای تا روزمرگی دیگر💙🌺

۳ ۰

روزمرگی،روز اول ماه رمضان...

۰ نظر

از حرص داشت گریم میگرفت،شونه چپم گرفت،وقتی یکی یکی استوریارو میزدم جلو میدیدم همه بیرونن و با وقاحت استوری میزارن،وقتی میدیدم کسی ک فلانی و بهمانی میخوان بیاد خونشون رک میگه ک ما قرنطینه رو رعایت میکنیم و هیشکی به هیچ جاش نمیگیره،کاری از دستم برنمیاد جز اینکه حرص بخورم و شونه ی چپم بگیره،یه وقتایی ام گریم بگیره...

روز اول ماه رمضون برا من اینجوری بود ک بعد سحر نزدیک ساعت شیش خوابیدم و ده پاشدم واسه کلاس مجازی زبان و چک کردن میکروفون که داوطلب شم یه ریدینگ بخونم یا معنی کنم که لاقل دونمره رو بگیرم،ولی ساعت ده و نیم دقیق نت من رفت و یه رب بعد درست شد و یازده و بیست دقیقه کلاسو تموم کرد بقیشو گذاشت واسه فردا ک ایشالا بزاره و داوطلب بخواد!(اگه این شانس منه.. )

بعد نماز خوندم و تا شیش خوابیدم،شیش پاشدم ولو بودم تا هشت،یه رب به هشت اینا،پاشدم افطاری درست کردیم هول هولی،سبزی خوردن سیب زمینی و پنیر پیتزا،فرنی و خرما و اینچیزا، خوردیم و بعد من نشستم احساس و ادراک و نصف دیگه ی جلسه اولشم جزوه کردم البته چکنویس(کی پاکنویس میشه ینی؟)و بعد سراینستا..

همین،بعد تا سحر بیدار بودم و مامان مرغ درست کرده بوده خوردیم و یه چایی روش،بعدم نمازمو خوندم الانم گفتم یکم روزمرگی بنویسم بخوابم که هشت صبح فلسفه دارم و ده زبان و دو مباحث اساسی دو و قراره کور بشم انگاری!

همینا دیگه،این روزای عجین شده با بادبهاری و ماه رمضون و کرونا و خونه نشینی و قرنطینه و اموزش مجازی و دنگ و فنگ افطار و ظرفای ریز و درشت زیادش حسابی کمر شکنه،هرچند که اردیبهشت باشه.... .

 

پ.ن:وقتی کسی که باید استوری تو ری اکت بده،ری اکت میده و همون شخص که باید سین کنه،سین نمیکنه و همون شخص وقتی یه استوری دیگه میزاری سین کنه همچنان سین نمیکنه و منو حرص میده!

 

پ.ن تر:طاعات و عباداتتون و روزه هاتون قبول درگاه خدایاجان❤

 

پ.ن ترین:صاحب درخت گوجه سبزی که رو دیوار خونمون افتاده،به بابا گفته کل گوجه سبزهای این درخت واسه شما،هروز چشمم بهشه،هرلحظه،حال پتوس خوبه،شمعدانی قرمز غنچه هاشو باز کرده،توت فرنگی ها هم..

 

 

 

پ.ن ترترترین:دوساعت بخوابی،روزه باشی،هیچی از فلسفه نفهمی و درساتو گیج بزنی،مسئولین دانشگاه حتی به یه ورشونم نگیرن..انصاف نیس!

 

۲ ۰

اردیبهشت و ماه رمضان

۰ نظر

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باش

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی💚🍃🍀🌸

.

.

سلاممممممم سلاااااام 

.،اردی 🌸🍃بهشت🌸🍃 قشنگ تون از اتفاقای رنگی و حال خوب،سلامتی و آرامش ،شکوفه بارون باشه الهی عزیزان همراه و خاموش و ناخاموش من❤

امروز از اون پست کشدار ،طولانی و کیلومتری عا داریم که نزدیک یه هفتس دارم مینویسمش،اگر دوست دارید همراهم باشید،پاشید بیاید ادامه مطلب💛

۲ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان