روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

دلتنگــــی یــــنی تـــو👈❤مادر❤👉

۱ نظر

 دیدن اون صحنه ها.. تلوزیون... صداها و فیلما و ویسای تو کانالا و گروه های تلگرام...چشای اشکی تار که نمیذارن چیزی و واضح ببینم هی تو بیان چرخیدن از ظهر شده کارم... دست و دلم نمیره به درس خوندن به سرحال بودن...


امروزم شیفت مامان عصر و شب بود قرار بود خالم بیاد تنها نباشم که ایشونم جوگیر شد رفت بیمارستان اگر کاری باشه...

  تنهایی ویولن زدن و ارامش دادن به خودتم میتونه خوب باشه..خوبه که هنوز میدونم چجوری خودمو اروم کنم...



اینم بگم واسه دلواپسا:تنها نیستم چن ساعت دسگه خالم از بیمارستان میاد دنبالم با هم میریم خونه مامانبزرگم اصلا نگران نباشید😂❤

از سری نصحیت های "توصیه های سحر را جدی بگیرید":

هیـــــــچ وقت پزشک نشید اگر شدید بچه مچه نیارید اگر اوردید دیگه سرکار نرید ...گاهی وقتا میشینم فک میکنم اگر من بخوام پزشکی بخونم باید کلا دور بچه رو خط بکشم تا چندین سال آینده بچه گناااهی نداره تنها باشه و شوت شه خونه مامانبزرگ و خاله و عمش و دلش برای مامانش پر بکشه.. 

یادمه بچه بودم مامانم منو میذاشت پیش مامانبزرگم کلی پشت سرش گریه میکردم که اخرشم ختم میشد به خریدن لپ لپه بزرگ و خر کردن منو و مامانم یواشکی میرفت و بیچاره مامانبزرگم جور منو از بچگی تا الان میکشه در هرصورت خیلی پزشک بودن با بچه سخته... گاه و بیگاه زنگ میزنن باید بری حتی اگر تو سفر باشی مثل پاییز پیارسال که تو ویلای شمال تو چن روز تعطیلی درحال ترکوندن بودیم و زنگ زدن گفتن مامان باید بره بیمارستان و جم کردیم و برگشتیم تهران!

چقد دلم پر بود😅

از کجا گفتم به کجا رسیدیم خب لوب مطلب اینکه اگر مادر شدید شاغل نباشید این حس و منو فنچکم قشنگ تجربه کردیم و میکنیم 👈...دلتنگی...👉

۰ ۰

وای خدای من!

۴ نظر
دیشب با نیلو قرار گذاشتیم که صبح ساعت هفت بریم کتابخونه اجازشم از خانواده جان صادر شد و هورا شدیم و خوابیدیم صبح نیلو اومد دم خونمون و قرار شد با آژانس بریم که نیلو گف نهههه بیا با مترو بریم حال میده انقد سوسول نباش و اینا منم که حررررف گوش کن و مظلوم گفتم باشه نشون به اون نشون که ساعت هفت و ربع اینا ما از مترو سعدی رفتیم سمت پایین و درست از دم ساختمون پلاسکو رد شدیم دیدیم طبقه های وسطش یکم بالاتر نمیدونم کودوم بود که فک میکنم طبقه نهم بود آتیش بلند میشد و مردم کله ها بالا دارن نگاه میکنن، خلاصه انقد ترررسیده بودیم سریع رفتیم ساعت نه تا ده و نیم تو کتابخونه بودیم که من اصلا تمرکزم نداشتم حتی!ده و نیم خواستیم بریم بازم پیاده رفتیم تا که دیدیم آتش نشان ها و امبولانس غلغله بووود جلوی در یکم رفتیم جلوتر دیدیم تق ساختمون ریخت!من یه لحظه ساختمون و خاک و دووود فراوون میدیم و هنگ کرده بودم و نیلو جیغ کشید من به خودم اومدم صدای یاحسین یاحسین گفتن مردم صداکردن و داد و بیدادای اتش نشانا خیلی صحنه ی بدی بود من همونجا زدم زیر گریه یه آقاهه پشتمون بود گف شما اینجا چیکار میکنید برید خونتون سریع... مام انگار منتظر هشدار اون بودیم رفتیم،تو راه اصلا نفهمیدم چجوری رسیدیم همین که رسیدیم من مث اینایی که از ساختمووون نجات پیدا کردن هههه رفتم بغل مامانم انقد گریه کردم مامانم فک کرد من طبقه آخر ساختمون وسط اتیش بودم!در این حد و انقدم مورد غضب قرار گرفتم برای اینکه با آژانس نرفتیم و من خوابیدم الان از خواب بیدار شدم نشستم پای اخبار و ناخوداگاه با دیدن اون ساختمونه که صبح عین عینشو جلو چشمام دیدم و الان دارم از تلوزیون میبینمش کلی بغض کردم و برای اون جوونایی که داشتن کار میکردن تو زیر زمین, برای آتش نشانا که زیر اوار موندن برای فداکاریشون،برای خانواده هاشون،برای دود شدن سرمایه ها و بیشتر جون خیلی از جوونای مردم دم عید کلییی هق هق کردم اصلا شاید به نظر خیلی لوس به نظر بیاد ولی من انقدر احساساتیم که واقعا نمیتونم تحمل کنم و تو خودم بریزم یکم گریه کردم و حرص خوردم با امداد رسانی شون اینجا حالا من تو پرانتز یه چیزی بگم
پرانتز باز:
اون موقع که ساختمون ریخت،یکی از اشناها اونجا بوده و برای مامان تعریف کرده ... ما که سریع اومدیم ولی اون میگفت به قدری امدادرسانی ضعیف بود و میگفت که فقط آتش نشانی میدید و  دیر امبولانس اومد و حتی من با خودم فکر کردم عایا یه بالگرد میفرستادن نمیتونستن جون اون بیچارها رو از زیر اوار نجات بدن؟؟؟ جوابش فقط یه تاسفه...حالا یه ساختمون ریخت و ما دیدیم چقدررر امداد رسانی افتضاحه ولی اگر خدایی نکرده یه زلزله بیاد با این امداد رسانی شون ما پودر شدیم بیخود نبود من تابستون پارسال رفتم کل کارهای ستاد بحران موقع زلزله رو اموزش دیدم اینجور موقع ها خدایی نکرده مشکلی پیش بیاد خودمو گم نکنم لاقل جون یه نفرو نجات بدم منم که عاشق این کارا حالا دربارش یه پست میذارم حتی اگر یه نفرم یکم ازون اموزشارو از من یاد بگیره من رسالتمو انجام دادم درمورد چیزی که اول پرانتزم گفتم با کسی بحثی ندارم نیاید تو نظرات بحث کنید مرسی اه!
پرانتز بسته
دیگه امروز مثل دیروز پر از ارامش نبود...دود بود...ناراحتی و اشک بود نگرانی بود شادی نبود همه جاااا صدای یاحسین مردم لحظه ی ریختن ساختمون اکو میشد برام امروز اصلا روز خوبی نبود....
۰ ۰

چهارشنبه جان؟؟؟همینجوری کش بیا! خب؟:)

۵ نظر

چهارشنبه ی به این خوبی!!!!به این عشقی!!!!!به این آرومی و پر از آرامش!!!!!آفتابی!!!!!

آخر هفته باشه فیزیک داشته باشی... کلی لذت ببری اون زنگ و:)

 زنگ بعدش ریاضی داشته باشی...

 معلمش گوشی یکی از سرتقای چموش کلاس و ببینه و بگیره کلی حال کنی از این حرکتش 

با روانویس طبق معمول با دوستیا تتو بزنی رو دست و زنگ ادبیاتم فقط خواب بوده باشی

 زنگ تفریح بعدش سیب زمینی سرخ کرده ی درشت و توپول و دراز با سس سفید و کچاپ با دوستیا بزنی کلی خوش بگذره 

 بیای خونه مامان جان تاره رسیده باشه غذای داغ داغ سفارش داده باشه بشینی بخوری با دوغ و سالادی که مخصوصه خووودتهههه

گوشی صد درصد شارژش پر باشه 

اینترنت سرعنش عالی باشه آهنگا زودتر دانلود شن 

 منتظر بشییینی که پس کی بسته ی رنگی رنگیت میرسه

 اتاقتو جم و جور کنی.. پرده ی پنجره رو بزنی کنار ...گلات نور بخورن... بری دوش بگیری بیای خستگی کاملا پرواز کرده باشه از وجودت... یه آهنگ قشنگ بزاری لم بدی رو تخت وبگردی کنی و تصمیم بگیری وبلاگ بنویسی!

زندگی قشنگه تا وقتی بخوای انرژی منفی هارو دور کنی و به هیج چیز فک نکنی!

تا آخرشب و فردا و فرداها ایشالله به این خوبی بگذره برای هممون:)

۰ ۰

آنکه میخندد غمش بی انتهاست:)

۳ نظر

اینکه از شانس بده من اون شب اونم اونجا بود بماند غرغرایی که سره سحر درونم کردم و سحره درونم منو به ارامش و اینکه سرمو بندازم پایین و بهش نگاه نکنم وادار کرد طوری که انگار وجود نداره ام بماند...

 اینکه بغض کرده بودم و از شدت بی حالی سفید سفید شده بودم و همه گذاشتن پای خستگیم...اینکه هی میرفتم تو اشپزخونه که کار کنم و مشغول باشم هم... نگاه های موشکافانه و جو سنگین و سکوت موقع سلام کردنمم بماند...


خستگی بعد از کلاس...ناراحتی و حرص همش بماند....در جواب مامانم که بعد در گوشم گفت:" چرا انقد داغونی؟؟؟چته باز؟؟؟پارسا چیزی بت گفته؟"

 و من  فقط سرم اینور اونور میشد...

نماند....نماند...میگم همشونو که "نماند" و بیشتر عذابم ندن....

 رفتم تو تراس...در جواب به دلم که سحره درونم توش فریاد میزد"چته" و من جوابی براش نداشتم.... در جواب خالم که اومد پیشم و گفت:" مشکوک میزنی سحری!!!"در جواب همشووون تحملم تموم شد...صدای لرزوووونم و جیغمو تو دلم میشنیدم.. انقد که تکیه دادم به دیوار داخل تراس و زدم زیر گریه مثل اینایی که تنگی نفس دارن هوا رو بلعیدم و بعدش که یکم آرومتر شدم رفتم تو حال و هی سعی میکردم بیشتر کارای دیگه ای کنم تا اینکه میوه یا چایی ببرم تو حال.... فراری بودم از پذیرایی...آخرشم مامانبزرگم گفت سحر جان میوه ها رو تعارف کن با چه خودخوری و عذابی و اینکه اصلا به هیچکس اهمیت ندم و نگاه شخص مزاحم ازارم نده فقط زمین و نگاه کنم و کارمو بکنم پیش دستی هارو گذاشتم و ظرف میوه که خیلی سنگین بود و سنگینی میوه هام بدترش کرده بود و گرفتم بغلم و شروع کردم به گردوندن رسیدم بهش ضربان قلبم نامنظم شده بود... یکم خم شدم میوه برداره که شالم از رو شونم افتاد منتظر بودم میوه برداره که در کمال تعجم شالمو انداخت رو شونم و طره ای از موهامو که افتاده بود بیرون از شالم گذاشت پشت گوشم و کلا ظرف میوه رو کلا ازم گرفت

 اون لحظه با اینکه هیچکس حواسش نبود میتونم بگم تا حد منفجر شدن حرص خوردم و خجالت کشیدم...

 بدون اینکه حتی نگاش کنم رفتم و دراخرم یه خدافظی کلی و میتونم بگم کل چن ساعت دیشب برام عذاب بود تا شادی .... خنده های ظاهری فقط برای این بود که کسی هیچ چیییز نفهمه از درون طوفانی و پر از بغضم و همه ی این اتفاقا دست به دست هم دادن تا بهونه ی گریه های آخر شب دیشبم باشن!!!!

.

.

.

.

.

پ.ن:

اگرچه دیشب اصلا خوش نگذشت بهم ولی درعوض امروز خیلی روز خوبی بود تو مدرسه خیلی!!!!دوستام نبودن چیکار میکردم!حتما افسرده میشدم حتمااااااا!


یه پست دیگه میذارم از دیشب:)


امیدوارم روز شمام خوش باشه و ادامه داشته باشه هروز هروز هروووز:)

۰ ۰

روز خوب و خالی کردن انرژی و شادی برای دوشنبه ای که امروز بود:)

۴ نظر

وقتی زنگ اول معلم آزمایشگاه یه کم چرت و پرت میگه و بعد وقـــــــــت ازاااد و با گوشی دوست جان کلی سلفی می ندازیم و هی قاه قاه میخندیم و مسخره بازی درمیاریم:)


وقتی زنگ بعدش هم معلم ازمایشگاه عشقولی می آد اونم نهههه تنهاااااا با یه بستهههه عشق!!!یه بسته پرررر آلوجنگلییی اصلا همچین حرکتی رو تا به حال از یه معلم پیش بینی نمیکردم ههه ازونور میگفتیم این که با کلاس ما مشکل داررره و هی میگه شیطون و شرید و اینا فک کنم تو اینا سمه ههه ازونور میگفتیم وای چقد خوبهههه این بشر!و هی علاقمون بهش افزودیده گشت:)



وقتی نصف زنگ با دوستان کلی سلفی میندازیم و معلم از سروصدا قاط میزنه و همه تا اخرزنگ سکوت میکنیم و با دوست جانِ بغل دستی جان اهنگ مینویسیم و اینکههه "سحرررررررررررر چقد خطط خوب شد یهووووو" و خلاصه استعداد خطاطی مون یهووووووووووووو شکوفه میزنه و همه میارن براشون بنویسم ((دلمان غنج رفت هی)) بعدا میذارم عکساشو مستفیض شید :)

 


معلم ریاضی دوممون...عشقققققق ترین معلم دنیا....به چشم بر هم زدنی55 دقیقه تموم شد و اماااااا زنگ بعدی و شیمی و برگه ها که از کلاسای دیگه شنیده بودیم از همهههه جای برگه یه 25صدمی حداقل غلط دراورده و کلا یه بیست داشتیم تو دهما هههه و مثل فیزیک بالاتریییین معدل کلاس رو نصیب خود نمودیم و زدیم تو دهن معلمایی که میگن ایناااااا شرن:)


زدن و رقصیدن در کلاس و اومدن جغله جان(معاونمون هههه) نمیدونم چی دید تو کلاسمون که با یه لبخند ملیح کلاس و ترک کرد هههه:)


برگه ی شیمی و نمره ای که انتظارشو نمیکشیدم و مبهوت به نمره خیره شده بودم چن دقیقه بی حرکتتتت بی حرکتتتت... بد نشد ولی خب من عالی داده بودم زیستم که اومد برگه هارو داد انقد واسه این حرص خوردم که حداقل اینوووووووو بیس میشمممم که دیدم نه ما بیس بشو نیستیم شدم 19:/


جالب اینجاس بعضیام هستن وقتی نمرت ازشون یه یک یا نیم نمره حداقل بیشتر میشه دشمن خونی میشن باهات یهو اسم خودشونم میذارن دوست که الحمدالله من میشناختمش و باهاش دوست صمیمی نبودم!!!بعدش  با اکیپمون جان که هی بهمون میگن اکیپ خرخونا تو سرما بدون هیچ لباس گرمی نشستیم وسط حیاط و زدیم رقصیدیم:)


دلمان را به قیلی ویلی رفتن وا داشته طور:


دعوت شدن کل خاندان همینجوری منزل مادربزرگ جان اینا که از قضا ما هم قراره شب بریم اونجا برعکس دفعه های قبل که درس من بهانه میشد و من از بین سه تا مانتو نو که چن روز پیش رفته بودیم پاساج گردی مهرشوووووووووون ناجور افتاد تو دلم ونزدیک600 جیب پدر و خالی نمودیم و حالا نمیدونم شب کودومشونو بپوشم و ناراحتم از اینکه نمیدونم شخصی مورد تنفر بنده اس(میدونید کیه دیگه قطعا)میاد یا نه که ببینم اگر میاااد بهونه جور کنم بازم نریم از طرفی دلم تنگ شده برای مامانبزرگمینا و نمیدونمم چجوری بپرسم ار مامانم!!!!(اینکه خییییلی وقته موقعیتش نشده که بریم حالا من تو ابراااام که امشب قراره اقوام و ببینیم ههه بعد میگن سحر جان تو چرا هیچ کس از فامیلارو نمیشناسی خوب اخه نیس که خیلی رفت و آمد داریم)


چشم پزشکی دیشب دوست پدرجان بسیاااااااااار دکتره بزرگوااار و بامزه که از صدقه سره قطره ای که ریختن تو چشمم امروز کلا نمیدیدم و تار میدیم و سره زنگ شیمی ام سوتی دادم و و موجبات شادی دیگران فراهم آوردیده گشت:)


بوی مست کننده ی ماکارانی مامان پز بسی خوشمزه!


تا ساعت سه وقت دارم هم ناهار بخورم هم مخشای ریاضی و شیمی و بنویسم و حمام برم بیام اتاقمو مرتب کنم آلبوم جدید محمد جان جانان و دانلود کنم و لباسای مهمونی و اماده کتم حاضر شم برم کلاس زبان و برگشتنی ام مانتومو از اتوشویی بگیرم همشونم وقت میکنم انجام بدم شک نکنید:)))))چه بسا بعد از کلاسم قراره با مای دی یر بریم ذرت مکزیکی بزنیم!!!!


خدااااااایااا چی میشد یههه خواهر به من میدادییییی من الان نصف کارارو مینداختم گردنش تازه ازش میپرسیییدمممم کودومو بپوشم ار طرفی ام مجبور نبودم وقتی میخوام برا دست چپم با دست راست لاک بزنم گند بزنم به پوستم!!!:///


تو این همه هیری ویری یهوووووووو بری تو فاز اینکه ای خدا چقددلم برا الاغم تنگ شده!!!!! ایش!!!


هوای خوبِ دونفره جان؟ قصد جان کرده ای؟!:)


درآرامش و مهمونی و خوشگذرونی و منزل مادربزرگ و دور از افکار مزاحم باشید:)

۰ ۰

کلا امسال، 20 شده جن منم که بسم الله:)

۱۰ نظر

زنگ تفریح داری ساندویج میزنی مثلا بیاد سره کلاس بت بگه سحرررررررر بالاترین نمره ی انشا تو دهماااا شدی هههه میفهمییی روانی تو دهما


 با ذوق بگی چند؟؟؟


بگه 18 و هفتاد و پنج:////


 دیگه حساب کنید سره کلاس درگیری معلممون که استاااااااد دانشگاهم هستن با بچه ها چه مدلی بود که بچه ها بلند بلند جوابشو میدادن از حرص(ادبیاتم این معلمه طرح کرده بود سوالاشو قشنگگگگگگگ گند زدم از هرجا معلممون گفته بود نمیاد این ورداشته بود سوال داده بود و از 24 تا سوال 4 تاش واسه پیارسال بود!)

امروز من خواب بودم همش سره کلاس!!!اصلانم انشا برام مهم نبود17...18 یا صفر کما اینکه صب به بچه ها میگفتم انشا تک ماده قبول میکنن منو هههه خیلی بد نمره میده هوف....

از طرفی هانیه ام(خرخونه خرخونا ینی ازونا که امروز به معلم انشامون گف خانوووووووم زانوتون درد میکرد خوب شد؟؟؟؟خوبید؟؟؟یا مثلا وقتی معلمه حرف میزنه این هی سر تکون میده و تایید میکنه) نمرش شد 18 از ذووووووووق گریه میکرد میگفت وای من خیلی خونده بودم خانومممم نوزدش نمیکنید!!!!!


فیزیک جانم که کلی دردسر کشیدم برا خوندنش هههه دو فصلو اصلا نخونده بودم!!!! واقعا شدم17!!!!


 قشنگ خجالت میکشیدم تو چشای معلممون نگاه کنم کلاسیا 18...19 نهایتا 17 و هفتاد و پنج زااااارت بزنه و ترمم بشه 17 خیلی بده ینی فاجعس عا!!!!


بیخیاااااااااال همشون برن گم شن من عاشق پرتقالاااااااااای توپول موپلووووومونم که همه از دم پوکن هههه خوش ظاهر و بد باطنایه دوست داشتنی!


برا انشا اینم بگم واقعاااا امروز محو شدم معلممون کلا اگه فهمیده باشین یه جوریه ینی خیییییییلی یه جوریه قبلنم گفتم انگار!

 بعد غزل که هم جغرافیشو هم انشا به معنای واقعییییی گند زده بود اومدم بش دلداری بدممممم گفتم دیوونهههه مرادیه(معلم انشاعس) چیــــــــزو(فوش سانسور میشود اینجا بچه رد میشه:)) ) ول کن حالا این مرادیه چیز پشت سرم بوووود و من انگااااااااار اب سسسسررررررد ریختن رو سرم اب شدم رفتم ته زمین غزلم با دهن باااز نگاش میچرخید بین ما و من وقتی به خودم اومدم که همه رفته بودن سره کلاس حدود یه رب بعد پپپپپپپپپپپپپپپپق زدیم ریره خنده واقعا معلمی که خیلی عقده ایه باید بیشتر ازینا بش فوش داد چه بسا جلویه خودش عصن:)))))

نکته اخلاقی:کلا به معلماتون فوش ندید که بخواید اینطوری تو وبلاگتون کارتونو ماسمالی کنید ههههه و من الله توفیق


حالاااااااااااااااااااااااااااااااااا


برای خستگی در کردنِ اخرین امتحان چه کنیم؟پیتزا یا لازانیا؟:))))


آهنگ و فیلم و کتاب یا خواب و سفارش رنگی رنگی؟:)))


ویولن تمیزکاری اتاق یا وب گردی؟:))))))


هیچ کودووووووووووووووووووووووووووووم فقط خواااااااااااااااب:)


در نظرات این پست هرگونه فوش محترمانه که ناموسی و اینا نباشد بههههههههه معلم انشایماااااااان ازاااااااااااااد میباشد نفسسسسسس کششششششش:)



۰ ۰

روزه جمعه ای....من خوابمممممممم میااااااد!!!

۹ نظر

روز جمعه باشه،قشنگ مـــــست و ملنگ خواب باشی،مامانتتتتت بیاد تو اتاقت چراغ و روشن کنهههه،با تلفنمممم حرف بزنه و از زیر پتووو و تختت تا کمد لباسات و حتی جاجورابیت دنبال فیشه نمیدونم چی چی باشه وااااای واااای تازه بعدش صدای کوفتی تلفن بره رو مختتتتت از ناچاری حسن فری و که با موهاااات گره خورده رو بازکنی با چشای بسته اهنگ بزاری و بری تو اعماق پتووو درحال رفتن به اون دنیا مامانت بیاد بیدارت کنه سحرررررر پاشو پاشو درس بخون فردا امتحان داری شبم میخوایم بریم فرودگاه این جمله رو مااااامانم انقد گفت انقددددد گفت انقد گفتتتتت😡😤😠😓😩😩😩.....اخهههه من دلم نمیاد به یدونه عمه ش که انقد خوبههههه و برام لواشک درست میکنه فوش بدم خـــــب ماااااامااااااان این چه حرکتیههههه اخهههه😤😓😓😓😣😣😩

سهراب جون قایقت در چه وضعیتیه؟جا ندااااره؟؟؟؟😡😤😓😖😩

۰ ۰

خطاب به سحر درونم

۹ نظر

گور پدر اون همه گریه و دبه دبه هق هق زیر پتویه پریشب

بغض دیشب

ناراحتی و سکوت امروز

امتحان ادبیات فردا

جغرافیه شمبه

نفس عمیق بکش و

بستنی و لواشکت و بزن:)

۰ ۰

دوستان؟ بیان عمه داره؟(پیچ مشکلات همیشگی)

۷ نظر
بیااااااااااااااااام خیررررررررر و بهررررررر نبینی که پست سه کیلومتری منو پاک کرررررردی...من اگه خودکشییییی کنم از دست این بیانه گفته باشم😡

از یک رب به یک دارررررم مینویسم خب😩

ینی...!:||||||
۰ ۰

عجب روزیییییییییییییی بود!!!!(با لحن خیابانی خوانده شود لطفا:) )

۱۳ نظر
از دیشب بعد از گذاشتن اون پست بنده بی حاااااااااااااال افتادم گوشه ی خونههه تا ظهر امروز کلاسم نرفتم حتی ظهر که بیدار شدم خوابم نمیومد ولی بشدت بدنم درد میکرد

یکم گوشی بازی کردم و اهنگ جدید دانلود کردم تا سرحال اومدم ساعت 6 ناهار خوردم ساعت 10 عصرونه ههههه ایشالله پنج شیش ساعت دیگه میریم واسه شام:)))

معده ام قشنگ هنگ کرده حس میکنم از صداهایی که درمیاد ههههه اون تو چه خبرا که نیست:)))

از عصرم انقدددد بد زیست خوندم  چرا میگم بد؟ حالاااا میگم براتون...

 اولش که یه خط میخوندم یه رب دراز میکشیدم بیس دقیقه تلوزیون میدیدم میرفتمممممممم دشوری(گفتم که معدم بهم ریخته بود) خلاصهههه این فصل دو زیااااااااد منم با این خوندنم زجرکش شدم تا الان که دو صفحش مونده ههههه:)

دیگه عصر پدر اومد از سرکار و مامانم سرکار نبود خونه بود یکم در محفل خانواده بودیم که دوباره من رفتم درس خوندم تا اینکه مامانم اومد یهویی گف شاید تا ساله اینده بخوایم از ایران بریم!!!!!

انگار یه سطل اب یخ ریختن تو سرم با چشاااا گرررررررررررررررررد شده قشنگ مث خنگا تا یه رب مامانم داشت این جمله رو میگفت و مننننننننننن همش تو دلم میگفتن چی؟!!!:) بعد میگفتم یعنی چی؟؟؟؟بعد از یه ساعت تازه گفتم چرا؟؟؟هههههههه یک ساعت و نیم بعد تااااااااااااااااااااااااازه گفتم کجااااااااااااااااااااا؟؟؟؟:)))))

و جریان از این قرار بود که بخاطر شغل بابا شاید تا سال آینده بریم ایرلند!!!!نمیدونم حالا شمالی یا جنوبی....

 از اون موقع تراژدی جدید درس خوندن من شروع شد یه خط درس میخوندم یه ساعت میرفتم تو فکر و دو ساعت بعد میرفتم از مامانم سوال میپرسیدم هههه مثلا میگفتن درسم چیییییی؟؟؟؟مامانم میگف احمق جان مدرسه برای ایرانی ها هست اونجا!!!!من میگفتممممممم نههههه من نمیام هیشکی و نمیشناسم مامانمم قشنگ با یه جمله که "ادم باید هرجا خونوادش هست باشه" دهن منوووو میبست!

و الان رفتم میگم منننننننن گلااااام نباشن هیج جا نیستم بی گل و بلبلام هرگز!!!بعد نشستم خیلی با حالت متفکرر فک کردم بزارمشون تو جعبه ی کفش بذارم ته چمدونم یا نه....!!!!انقددددددررررر فکر و خیال کردم که مخم هنگ کرد و تو سررررررم هی صدای چیو بردارم چیو برنداررررم میپیچههه و وقتییییی مامانم گفت:" سحررررر اب و هوای اونجا به گلات نخورههه خشک شننننن پودر شن دیگه من آه و گریتو جم نمیکنمااااااااا!!!بزار خونه مامانی اینا!!!!" با این جمله نشستم یه عالمه عر زدم البته یواش:)


و با این حرف دیگههه سه ساعتهههه دارم یه اب آلبالو میخورم و با حسرررررررت با گلام حرف میزنم و کتاب زیست جلوم هی دهن کجی میکنه!!!!


پ.ن:

*چه روووووووووزی هی کش اوووومد تا منو برسووونه به خل وضعی!!! اصلا نمیدونم میشه یا نه!از یه طرف میرم سرچ میکنم درباره ایرلند ههههه هی عکساشو میبینم دلم غنج میره از طرفی فک میکنم به غربت و دوری و....!!!

*اون جعبه ژیگوله که تو چند پست قبل گفتم سلیقم گل کرد و درست کردم و اینا تو عکس مشهوده:)

*میشه دعا کنید هرچی به صلاحه بشه و اینکه من بتونم مث آدم زیست بحونم؟هههه ممنون:)


۰ ۰

قاطی پاتی!از هر دری!شرح حال:)

۷ نظر

شارژرجانِ آیپدِ مجروح و گم شده!!!


بوی ضدعفونی کننده ها و وایتکس مامان که خونه رو برداشته!


سردرد ناشی از بوی اونایه مذکور😅


ویولن خاک خورده...چقد دلم برات تنگ شده😢❤🎻


خیلی سبز زیست خبیث😒


هوای یخ و پنجره ی باز برای رفتن بویه وایتکس (بخدا اسم اون یکی ضدعفونی های خبیث یادم نمیاد حیف یادم نمیاد وگرنه زنگ میزدم کارخونشون فوش میدادم بابااااا یه کم عطررررر بزنید به این لامصباااااتون😤)


اسیدی که در ریه قل قل مینماید😭


حسی که برای زیست خواندن ندارمی😪


کلاس فردا و کارهای انجام نداده ام😫


من از سردرد و حالت تهوع این ضدعفونی کنننده ها ولوووو افتادم یه گوشه حتی نمیدونم کجا هههه اونوقت بعد از چن ساعت مامانم اومده برای شام صدام بزنهههه میگههه نکنه برای بوی ضدعفونی کننده ها حالت بده شده مامان؟مدیونی همچین فکری کنی مامانم جان😂


گل و بلبلای جانان جان روز به روز دلبر تر🌷🌸🍃


پنج تا امتحان مونده تا شروع زندگی📚📒📔📕✏


حالت تهوعه بیشعور اجازه ی کش دادن این پست و نمیفرمایند!دعا کنید یکم بهتر شم هرررر لحظه عمو عَزَزی و میبینم جلو چشام😂عمو عَزَزی به قول فنچکمه در اصل همون عزراییل خودمونه😅

۰ ۰

ریاضیِ لعنتی!

۱۷ نظر

  1. این استرس امتحان ریاضی انقد شدت گرفته که تا میام یه مسعله حل کنم گلاب به روتون دشوریم میگیره:///


2.دوتا درس مونده کلا موقع امتحان من میخوام درس بخونم قفلی میزنم بدجور مخصوصا الان که فصل سه و انقد تند درس داد و رد شد من نفهمیدم چیشد اصلا هیچیش از این فصل برام آشنا نیست😢

۰ ۰

امروز خود را به زیبایی گذراندیم؛امروز خود را به زیبایی گذراندید؟:)

۶ نظر


خووووب خووووب لیلی ایز عَند جنتلمن:)


اماده باشید که دو تا پست شونصد هفصد کیلومتری تو راهه:)


یه پست برای اون "روزه تلخهههه و گنده عروسی" که باید ثبت شه یکیم "روز امتحان شیمی و اتفاقات":)


الانم اومدم یکم انرژی بگیرم و حال و هوام عوض شه برم بشینم برای ادامه ی ریاضی:) که خدا نابود کنه این گوشیارو یههه مسعله حل میکنم دو ساعت اینستا به خودم جایزه میدم😂


امروز ساعت بازده پاشدم و رکووورد زدم کلا ههه:) تا اینکه یکم ویندوزم بالا بیاد و چشام واز شه و ببینم دنیا دس کیه شد ساعت یازده و نیم پاشیدم از خواب صبحانه خوردیم با مادرجان که مادر جان بااااز خونه بود و منننن در پوست خود گنجیده نمیشدم:)


بعد ادامه ی پروژه ی تمیز کردن اتاق و که از دیشب اغاز نمودیم در پیش گرفتیم:)چون دیشب من ساعت هشت شب به دلیل عصاب خوردی که داشتم اتاق و ریختم بیرون و سرامیکارو سابیدم لباسارو دراوردم دوباره زدم به چوب لباسیاشون اینه ی میز ارایش و اینه قدی و برررررق انداختم انقد که صدای قییییییژ قیییییژ و جیر جیر میدادن😂

و لباسایه کشوهارو تپه ای کردم گوشه ی اتاق تا دونه دونه و شییییک تاشون کنم سیمای لب تاب و جدا کردم از هم گره خورده بود به چه وضعیییییی دیگه تمیز و مرتب تو جعبه ی مخصوصشون گذاشتم شارجر و حسن فری ها رو نیز به شیکی تمام از هم جدا کردم( هنذفری هههه) و بعدش میزجان و تمیز کردم و چن روز پیش خلاقیتم زد بالا و یه جعبه ی طبقه بندی شده (ههه) درست کردم و روشو تزیین کردم و جا خودکاری شیشه ای هارو که خودم با ویترای روشون کار کرده بودم و از ته انباری دراوردم گذاشتم تو دو قسمتش و یه قسمتشم خورده ریزارو ریختم خلاصههههه کهههه شدمممم یه سحرررر یا سلیقههههه و گلللللل:))))حین تمیزکاری گاهی وقتام این شعر رو برا خودم میخوندم:"سحرررر خانومممم گلدستههههه مثل گلاااا نشستهههههه اتاقشوووو تمیییز میکنه هههههه:)))روح فردوسی و سعدی و حافظ و شهریار اینام دیدن گفتن تو چرااااااااا اینجا نشستی تووو باید پاااشی شعرات و بریزی تو یه دیوان:))))یک عدد سحر سادیسمیان هستم خوشبختم ههه:)))

بعد از اینکه گبه ی اتاق و انداختمممممم و اتاق تمیز شد مثل دسته گلللل رفتم بیرون از اتاق و مادرجانم کلا خونرو ریخته بود بیرون و داشت تمیزکاری میکرد که تا منو دید گفت سحرررررر خوب شد اوووومدی بیا این مبل و جا به جا کنیم:|


خلاصه کمرم رگ به رگ شد و گردنمممم خووورد شد ینی خوردا:|


کلید اسرار این قسمت:موقع تمیزکاری منزل هیچوقت از اتاق خود بیرون نروید که له میشوید

 همیشه اینجور وقتا برای تمیز کار یه خانومی هست همیشه میاد کمک مامان ایندفه نیومده بود کهههه مننننن بدبختتتت قشنگ جورشو کشیدم ههههه:)))


دیگه ناهار و مامان زنگ زد اوردن و من خوردم پریدم تو اتاقم رفدم دوش گرفتم بو خاک و خل میدادم  دیگه ام  نرفتممممم بیرون وگرنه قطعا نابود میشدم ههه یکم درس خوندم یکمم رفتم تو گوشی و اینا تا اینکه تصمیم گرفتم به گلا صفا بدم یه اهنگ گذاشتم براشوووووووووووووووون بیکلام ارووومه ارومه و خودمم که جو زدهههه بهشون با اپ پاش گوگولیشون اب دادم و کل میز و خیس کردم:/


هیچی دیگه با اینکه میدونم لک میشه ولی دیگه پاکش نکردم بعدم رفتم در محفل خانواده و درحال رفتن خوشحاااااااال داد زدم ماماااااااااااااانی ما شاممممم چی داریممممم؟؟؟مامانمم طبق معموووول گفت: گشنه پلووو با خورشت دل ضعفه :))))تعجب نکردم عادت همیشگیمووونه هروقت این سوال میپرسم این جواب و میگیرم یکم ناخونک زدم به غذا تا اومدم از اشپزخونه بیام بیرون گوشهههه میزناهارخوردی رفت تو پهلوووووووم و قشنگ نابود شدم میتونم بگم دردش از خوردن انگشت کوچیکه ی پا به پایه ی مبل بیشتر بود:///


خلاصه اینکه سالادم انداختن به ما منم هم خندوانه دیدم هم ایستاده تو اشپزخونه سالاد درست میکردم هم چایی میخوردم هم برنامه ریزی میکردم ریاضی و چجوری بخونم ههههههه بعدم میخندیدم میگفتم اهنگ جدیییییییییییییید چی اومده ینییی!!!بعضی وقتا هلاک خودم و افکار شلوغ پلوغم میشم مخصوصا صبحا تو راه مدرسههه از گربه ی دم سطل اشغاااااال تا تعداد کلاغایی که تو هوا بال میزنن من مشغله ی ذهنی دارم انقده اکتیوه ینی این ذهن هههههه:)


خلاصه گفتم اینارو یگم یادم نره و یه مددی بگیرم ازتون واسه امتحان ریاضی برای امتحان شیمی که فوق العاده بودییید شماها تکید تک:) احتمالا اون پسته که درمورد اون عروسیه کوفتی بود و امشب میذارم تا دیگه سرش اذیت نشم بعدشم میریم سره پست شونصد کیلومتری امتحان شیمی:)))


دیگه همینا صوبت دیگه ای ندارم داشته باشمم انگشتاااااااام توانی ندارن چه اهنگ خاصی داره این جمله:))))


عکس بالام که گلام جان هستن دو تا بهشون اضافه شده اگه یادتون باشه دومین جمعه ی ماه اذر که قرار شد بریم منزل مادربزرگ جان و من گل خوشگلاشونو بزنم زیر بغل بیارم همونان که هییییییییییی دلبری میکنن از من و متاسفانه هنوز فرصت نکردم برم براشون گلدونای خنگول و آناچ بخرم:/


مواظب خودتون باشید تو این سرمام مث من آستین کوتاه نپوشید راه برید که تب کنید بیوفتید گوشه ی خونه وسط امتحانا:)


در ارامش باشید:)

۰ ۰

و باز هم دعا برای"منی" که امتحان شیمی دارد!

۹ نظر

انقد خسته ام که هرچی میخونم نمیره تو مخم برعکس یه سری حرفا اکو میشه پشت سره هم خسته ی روحی ام خیلی خیلی! انقد که هرچی میخونم انگار فایده نداره یک لحظه تمرکز ندارم و ۱۱ ۱۲ ایی اگر بیارم کل بیان و کباب میدم با دوغ!


یکم دعا کنید گند نزنم این استرس امتحان فردا شده قوزه بالاقوز!هرچی از قبل یادم بود اونام یادم رفت:|


و فردا وبلاگ و بروز میکنم انقدرررر دلم میخواد هرچی زودتر اون پستی که میخوام و بنویسم که هی دوس دارم لحظه ها برن جلو و فردا ساعت یازده بشه از طرفی این استرس الکی و لعنتی! میگم استرس الکی چون اونی که خونده استرس داره نه منی که هیچی بارم نیس شایدم فک میکنم اینجوریه در به هرحال از شیمی بدم میاد!

۰ ۰

تو از یادم نمیروی تویه لعنتی!

۷ نظر

در میان کل کشیدن خانوم های فامیل، عشوه های عروس و نگاه های مردان فامیل بین یک دیگر یک نگاه روی من کم بود!!!

 یک نگاه خاص...!

یک نگاه ناب...!

 نگاه" تو" رویه منی که با مظلومانه ترین حالت ممکن در گوشه ای ترین و خلوت ترین جای باغ ایستاده بودم و با ناخن ها و انگشت هایم ور میرفتم و دستمال کاغذی ام را ریز ریز میکردم یک نگاه تو کم بود

 من سر به زیر افکنده در یاد تو، هیچ چیز تا پایان عروسی نفهمیدم اما نگاه های مامان را میفهمیدم که داد میزدند چرا وایستادی اون گوشه یا نگاه یک پسر کت شلوار آبی رنگ که پارسا (پارسای کوفتی عجیب نیس دست به دست داده بودند من را نابود کنند پودر کنند دق مرگ کنند وسط عروسی و بروند) نامی بود را میدیدم زیر چشمی شاهد تمام اتفاقات بودم  و صداها و نجواهایی که" بیا داخل سرده سرمامیخوری"  "بیا بشین چرا ایستادی"  "سرت چرا پایینه خب" "چته تو سحر" پاسخ همه شان بغض خفه ام بود و ای لعنت،هزاران لعنت بر یاد تو که کام مرا در شیرین ترین شب دی ماهم تلخ کرد همیشه همین است بساط یاد تو در وسط شادی ها و خنده های من گند زدن به بهترین لحظات من

پ.ن:

اگر خوش اخلاق شدم شرح اتغاقات امشب و فردا تو یه پست مینویسم و الان که دارم این پست و مینویسم شرمنده ی روی تک تکتونم که نتونستم کامنتاتونو جواب بدم چون میخواستم قشنگ و با فکر باز و آسوده جواب بدم بهشون به بزرگواری خودتون ببخشید!اگر این پست و نمینوشتم تا صبح از بغض خفه میشدم و میمردم و مرسی از این که همراهید خیلی مرسی❤

۰ ۰

این همون پستیه که باید نوشته میشد:)

۵ نظر

بهترین زمان و الان میدونم که لب تاب پر از شارجه و روی تخت با بالشتا و پتوهای گرم و نرم بشینم از این مدت یه گزارش هفتصد هشتثد کیلومتری بدم چون واقعا لازمه که بگم و حتی چنبارم نوشتم درمورد اون چیزایی که میخواستم بگم ولی نتونستم انتشار کنم تو وبلاگم چون حس میکردم اونارو با یه ذهن بسته نوشتم و اونجوری که میخوام حس و حالمو منتقل نمیکنه!خب بریم سراغ تعریف کردنیا که وقت تنگه بله سحر قشنگه بله اون عقبیا:)))


دو هفته ی پیش جمعه 26آذر بود که ما هنوز وارد ماه نحس دی نشده بودیم و تو ماه زیبا و قشنگ آذر بودیم و من برای عروسی بهترین دوست(خب خیلی تعجب ناکه الان براتون که اوووووو دوست سحر سنی نداره و اینا ولی دوستم جان رفت قاطی مرغا الان سوالتون اینه که اووون کیهههه کدوم دوستت؟بهار یه دوست قدیمی که دوستیمون انقدر قدیمیه که مربوطه به بدو تولده تا الان که من هفده سالمه و اون هجده سالشه و قاطی مرغ پرغاس بچمممم) مامانبزرگمینا و خاله ها و ماه مانم از اون وقتی که بچه بودن با هم دوست بودن و منزل مامانبزرگ من و ایشون کلا دیوار به دیوار چسبیده به هم بوده و هست و به تدریج که ما میومدیم خونه مامانبزرگم  اینا و اونام اونجا بودن میرفتیم تو پارکی که روبروی منزل مامانبزرگامون بود و با پسرا(اون موقع کوچولو بودیم خب:)) ) گرگم به هوا بازی میکردیم که اونموقع الاغمم بود و باهم قایم موشک بازی میکردیم حتی دیده شده سلام سلام خاله بزغـــــــــاله هم رفتیم:)))

 اینارو تا اینجا داشته باشید تا بگم براتون:)

من تا جمبه (جمعه ههههه)که قبلش خیییلی وضعیت روحیم خوب نبود کلا داغون بودم و اصلا دلم نمیخواست جایی برم و حتی شوق و ذوقیم واسه لباسی که مدل پرنسسی بود و خاله جان به مزون دوستش سفارش داده بود نداشتم حتی به حالت چین چینیه دامنش که واقعا پرنسسیش کرده بود حتی به مدل نرمالوی پارچه حتی به سادگی و شیکی لباس حتی به اینکه فرداش عروسیه کسیه که از بچگیی باهم بزرگ شدیم و از یه خواهرم به هم نزدیک تر بودیم نسبت به هیچکودوم ازینا حال خوبی نداشتم خنثی بودم...

جمبه عصر بهار اومد تو پی ویم و عکسای اسپرتشونو فرستاد و ویس فرستاد و اهنگ تا اینکه من یه لحظه با خودم فک کردم گفتم سحر تموم شد این زورا بگذره دیگه تویی و یه حسرت پاشو جم کن خودتو خدایی نکرده بابات معتاده؟چیزی کم داری؟موشکوووولت چیه بشر؟دوشواریت چیه؟؟؟؟هیچی نشستم خاطراتمونووو از بچگی که دوچرخه باری میکردیم و من میفتادم ودوچرخه چپه میشد روم و بهار با اون موهای سیاش میدویید میومد دوچرخه رو برمیداشت دستش به زانوی شلوارک لی من که جای پارگی روی زانوش هویدا بود میکشید و دبه دبه اشک ریختم برای وقتایی که میرفتیم بقالی سره کوچه که لواشک ترش بخریم و میدوییدیم تا سریع بیایم و ماه مانامون نگن چرا رفتیین اون بالااای کوچهههه!!!!یا وقتایی که میرفتیم دو تا کوچه اونورتر و با قد و قواره های کوچیکمون بین مردم میدوییدیم و میرفتیم داخل مغازه تا نوشمک آب زرشکیییییی بخریم درسته که همه ی مغازه ها داشتن ازون نوشمکا ولیییییی این مغازهه از نظر ما نوشمک آبزرشکیش ترررررررررررش بود و باب میل ما!

اشک ریختم خندیدم بین اشکا و آلبوم عکسارو نگاه کردم شاید زیاده روی میکردم و خیلی احساساتی شده بودم اما قوطی قوطی اشک بود که میریختم و غرق میشدم تو خاطراتمون که بزرگ تر شدیم و سنگین تر!!!! دیگه نمیدوییدیم از این کوچه تا اون کوچه ولی بازم میرفتیم دو تا کوچه اونورتر برای خریدن لواشک شور  و ترش و نوشمک آبزرشکی!دیگه با پسرا گرگم به هوا بازی نمیکردیم اما وقتی میدیدیمنشون که چقد بزرگ شدن اون پسر بچه های قد کوتااااه و بامزه ای که حالا شده بودن یکی هم قد ما و بلکه بیشتر میفهمیدیم که چند سالی از بهترین سال های بچگیمون گذشته و ما غافل موندیم!!!!

بزرگتر شده بودیم اما توی همون پارک وقتی پسرا یه گوشش فوتبال بازی میکردن و داد میزدن شوووووووت کن پاس بده مام یه گوشه ی دیگه ی پارک اسکیت بازی میکردیم و ژست میگرفتییم و و پاهامونو حالت هفت هشت باز و بسته میکردیییم و خم میشدیم دستم هم و میگرفتیم و قااااااه قاااااه میخندیدیم و از نوجوونی و بچگیمون لذت میبردیم و کم کم اون روزای قشنگ تموم شد و ما بزرگتر شدیم بهار رفت تو نخ عمل دماخ و من غرررررق درس شدم و گاها بهم زنگ میزدیم و خاطراتمونو مرور میکردیم یا یه وقتایی  میرفتم خونشون یا میومد خونمون و خرابکاری میکردیم دیده شده پشت بوم آتیش زدیم هههههه:))))


همه ی این خاطرات با اشکای من ریختن رو صورتمممم و لحظه های قشنگمونو دعواهامونو و خنده هامونو شیطنتامونو همه و همروو مثل فیلم از جلوی چشمم رد کرد یه آه کشیدم و از اون به بعد کلی اهنگ قششنگ دانلود کردم و براش فرستادم و با هم تو تلگرام شادی کردیم و باز شده بودیم دختر بچه های هفت هشت ساله ی شیطون که برنامه ریزی میکردن کرم بریزن:)


چون شمبه ولادت حضرت محمد(ص) بود یعنی27 آذر که اون روز من عذا گرفته بودم که خودممممممم نمیتونم در حدهههه عروسییی خودمو درست کنممممم کههههه ارایشگاهام کههه وقتشووووون پره که ماه مان جااااااااان گفت خسته نباشی دخدره گلم ههههه دخدره گلم و خیلی قشنگ گفتن مادر یه جوری شبیه دخدر خلم مثلا:))))))

دیگه گفت از اون هفته رفتیم ارایشگاه وقت گرفتیم مثلا عروسیه دوستته خودتم که هههه:)))

دیگه خیالم از این بابت راحت شد و شمبه رفتیم آرایشگااااه با ماه مان و خاله جان اصلا نمیخواستم خیلی شینیون مینیون کنه چون متنفرم از این که یه تپه رو کلم درست کنه و گل مول درست کنه و گیره بارونش کنهههه و رو صورتم لوازم ارایش بپاشه به هیچ عنوان اینو نمیخواستم بنابراین یه تونیک داشتم که یقش شل بود و وقتی میخواستم دربارم لباسمو بپوشم موهامو خراب نمیکرد تونیکه ابی اسمونی بود با شلواز لیم پوشیدم چکمه هامم پوشیدم و پالتورم انداختم رو تونیکم و شال بافتم انداختم رو سررررم و دِ برو که رفتیم اونجاااااام ارایشگررررره انقدددد بی اعصاب بود بکمم سنش بالا بود که میخواستم یعنییی جیغ بزنم از دستش بگم هوووووووی میام میخوابونم تو دهنتااااا تو دقیقه بند اون فکو://////عای عم قاطی:/

دیگه خودم گفتم کل موهام و اتو بکشه و باز بزاره و دو تاره موی مصنو عیییی پر از نگینم بندازه تو موهام و چنتا رییییییییییز رو موهام بافت بزنه که چون لباسم لختی بود موهام که بلندتر شده بود و لخت خییلی تضاد قشنگی درست شده بود خانومه گفت بیا بششین اینجا خانووووووم صورتت و ارایش کنم گفتم جاااااااااااااااااااان؟؟؟؟ارایش؟؟؟نه ممنون خودم یه روج(رژ) میزنم ازین قرتی بازیا بدم میاد این قسمت آخرشو یواش گفتم ولی شنید چون خب واقعانم لازم نمیدیدیم هرعروسی ای میرفتیم من از همیشه کمتر ارایش میکردم کرم و ریمل و روج لب بعد یه باز با دستمال کاغذیم میکشیدم رو روجه کههه کمرنگ شه ههههه خالمم میخنده و میگه رؤ لب نزنی سنگین تری سحر جان گل من ههههه


دیگه بگیر بببند و بیار و ببند و تشکیلات مارو نشوندن و گفتن ببند چشارو بستم باز کردم دیدم بببببحححححححح این کیه جلووووم اصن تو اینه یکی دیگرو میدیدیم یکم ارایش غلیظ شده بووووود و استرس داشتم کههه وای نکنه بد شده باشه در صورتی که خوب بود و خلاصه رفتیم خونه ام مورد پسند بابایی واقعا شد و با خیاال راحت یه پنجاهی خورد از بابا گرفتم با عطرو تشکیلات انداختم داخل کیف محترم و رفتیم انقد شلوووووغ بودو تراافییییک که وقتی رسیدیم ماشیین عرووس و داماد تازه پارررک کرده بود و بهار هنوز داخل ماشین بود ساعت هشت بود منم ذووووووق زدههههههههه بای بای کردم با بهار اونم از من بدتررر دیگه با آسانسور رفتیم بالا و چون تالار مجموعه بود انقدر شلوووووووووووغ بود تا برسیم طبقه ی پنجم من حرص خوردم چقققققد این سانسور یواش میرهههه بالا خب!!!!بعد دیدم وای بلند فک کردمم دو سه تا پسر تو اسانسور همینجوری دارن نگام میکنن و بقیه ام دارن حرف میزنن باهم و حواسشون نیست درحال اب شدن بودم که خانومه گفت طبقه ی پنجمممم اول کسی که شیرجه زد بیرون من بودم انقد شرایط بد بوووود که مجبور شدم که از قضا این سه تا پسررر محترمه فامیلای بهار اینا دراومده و هی به بهار بعد از عروسی گفتهههه سحرو برام تور کن://///شیطونه میگه....!!!!!


و اون شب منو و پنجتا از دوستای بهار بعد از اینکه داماد رفت مردونه منفجرررر کردیم تالار و فقط ما وسط بودیم و دوررر بهار حلقه زده بودیم و دونه دونه یه قر میدادیم با عروس و یک ساعتم سلفی و عکس گرفتیم و ملت هی مارو نگاه میکردن و کم رقصیدیم منکه فقط بشکن میزدم  به قول معروف دور خودم میچرخیدم ولی خب بقیه خیلی قشنگ میرقصدن و اون شب اولین عرووووسی عمرم بود که خیلی زود اعلام شام کردن و من تند تند یه تیکه کباب انداختم تو دهنم و یه نوشابه ام خوردم روش بشوره ببره پایین کههه بدوعم برم اتاق عقد عکس بگیریم که مامان جان خیلی شیک زدن تو پرموووون و گفتن شامتو بخور بعد دیگه اروم ارووووووم و بازی بازی دو تا قاشق برنج خوردم و مامان رضایت داد رفتیم باز تو اتاق عقد عکس گرفتیم و دیگه گوشیه من خاموش شد و بقیش و با گوشیه بهار گرفتیم و اون شب بهار اصرااااار کرد که یادتون نره بیاید دنبال ماشین ماهاااااا منم گفتم چششششم میااااااایم:)

بعد به مامان جان گفتم و گفت نهههه فردا من شیفتم بابات میخواد بره شرکت و تو مدرسه داری و کی بری خونه و بری حموم و ازین حرفا مام خییلی ضااااایه طووووووووور خدافظی کردیم و رفتیم و من بهارووووو ندیدم قشنگ میخواستممممممم بکوبم تو سره خودم اون لحظه دیگه انقد دلم سوخت بعدم تو دلم گفتم اختیارتووو با خانوادس سحر خانوم تا همینجاشم خیلی لطف کردن اومدن!!دیگه از مامان بهار خدافظی کردیم و رفتیم.

دیگه خاله ها و مامان منو بهار و مامانبزرگ منو بهار و تو عروسییییی باید یکی از هم جدا میکرد ههههه:)))

اون شب تموم شددددد و من فرداش از مدرسه اومدم خونه گرفتم تختتتتت تا ساعت 8شب خوابیدم و کلللللییییی سرحال شدم واز خواب بلند شدم انقد سرم درد میکرد حس درس خوندن نبود یه قرص انداختم بالا و رفتم خوابیدم دوباره:)

اینم وقتی عروسمون داشت سلفی میگرفت گلشو کش رفتم عکس گرفتم هههه:) کلیک

فرداش رفتم ترکوندیم باز :))کلاس خیلی پااایه و در عین حال بی نظمی داریم هرررررررر زنگ تفریح همه میریزن وسط و قر و دست و اینا مدیونید فک کنید من میزنم رو مییز یا هوووو میکشما مدیونید:)


فردا و پس فرداشم به همین منوال درس و اینا گذشت چهارشنبه ام تعطیل بودیم برای امتحان فیزیییییک که سه شنبه شب رفتیم شب یلدا منزل مادربزرگ که اینم باز یه جریان دارررره:)


سه شنبه من تا ساعت5 کلاس زبان بودم که خییلی خوش گذشت پریسا دوستم گوشی اورده بود و توش فیلم باحال ریخته بود (فک کنم گرگینه بود گرگ و میش بود!!!نمیدونم تو این مایه ها بود اسمش) دیگه داشتیم میدیدیم معلمه ام فک کنم قبلا گفتم فیلیپینیه و کلا خیلی باحاله فقط فااارسیییی نمیفهمه که رو مخ میره قشنگ البته به تازگی دریافتیم فوشای فارسی و فوله که من و غزل با یه واااااااااااااااااااااای کشیددددههههه اشهدمونو خوندیم ههههه هیچی همینکه فیلم داشت صحنه دار میشد من که اونجا دنبال تسبیجــــــم بودم یهو یه دوست عزیزی که تو کلاس زبان داریم اومد دستشو گرفت جلو گوشی و گف اوی اوی شما بچه ایدااااااااا زشته و امر به معروف کرد و منم که اونجا دنبال تسبیحم میگشتم تسبیحمو پیدا کردممممم رفتم که ذکر بگم و از خدا بخوام این فیلمای خاک بر سری و ورداره از رو زمین:)))

دیگه مارلی(اسمه معلمس) درس داد و یکم چرت پرت گفت ما مث خنگا نگاش کردیم بازم چرت پرت گفت که ایندفعه دیگه مثل خنگا نگاش نکردیم و یه چیزایی فهمیده بودیم بعد ساعت چهار گفتیم درس بسه و خسته شدیم بااااااااازی کردییییم که خییییییییلی خوش گذشت ههههه نشون به اون نشون که منو غرل باختیم و قرار بود هرچی اونا بگن انجام بدییییییم و اونام گفتن برقصید هههههه مام گفتیم چی بهتر از این؟؟؟!!! خلاصه پریسا یه آهنگ خز گذاشت و یه رب رقصیدیم ههههههههه(تو محیط مقدس مدرسه چه کاراااااااا انجام ندادییییم ما)همینطوری گذشت دوباره یه بازیه دیگه کردیم حالا من بازیارو براتون شرح نمیدمممم کهههه اونموقع باورتون میشه دارید وبلاگ سحر 5 ساله از تهرانو میخونید ههههههه:)


اخر کلاس سلفی گرفتیم منو غزل که ترکوووندیم کلاسووووو هههه رفتیم رو میزا و سلفی گرفتیم در حده بنزززززز خوشحال دیگه نخود نخود شدیم و رفتیم خونه هامون و من تو اون سرمااااا رسیدم خونه حالا هرچی زنگ میزنم کسی در و باز نمیکنهههه قشنگ میخواستم دست بندازم دهنهههه خودمو جر بدم://///خلاصه اون ته ته ته کیفم کلید و پیدا کردم تا اومدم کلید بندازم در باز شد://////////////


در باز شد و یکی از پسرایه همسایه فک کنم همسن خودم بود!!! تو حیاط بود میخواست سوار اسانسور شه!!! پدرجان قبلنا به من امر کردن هیچوقت اسانسور خواستی سوار شی اگر یه اقا بود یا یه پسر بود سوار نمیشی ایشون میره بعد دوباره اسانسور و میزنی میاد پایین بعد میری بالا:/

مام که حررررررررف گوش کن گفتیم چشششم:)بعد چون میدونستم این اقا پسره میخواد بره سوار اسانسور شهههه دوییدم هههه واقعا دوییدم دم اسانسور سرررررررییع درو بستم زدم 5 یههههههو دیدم اسانسور رفت پارکینگ باز:/

در باز شد پسره خواست بیاد سوار شههه پوکر فیس نگاش کردم برگشت گفت:سحر خانوم چرا میدویی مث بچه ها بیا اول شما برو بالا بعد 5 و زد و پیاده شد قشنگگگگگگ نابود شدم از خجاااالت اب شدممممم بعد دوزاریه کجم افتااااد این اسم منو از کجا میدونه؟!!://///


هیچی رسیدم بالا کلید انداختم رفتم خونه تارییییییییییییییییییییییییکککککک همه جارو سرک کشیدم برقارم روشن کردم زفتم اتاق ماه مان جان  دوباره دوزاریه کجم افتاد ماه مان دیشب شیفت بوده و خوابه الان دیگه خودمم با همون لباسایه مدرسه ولو شدم پیش ماه مان و خوابیدم ساعت هشت قشششنگ به معنای واقعی کلمه انقدددد ماه مانم اومد بالاسرررررررم و بیدارم کرد روانی شدم:))))با غررررر غررر پاشدم رو استین کوتام پالتو پوشیدم با چشای بسته شلوار لیمم پوشیدم و شال و یاعلی رفتیم تو ماشین فقط خواب بودم پدرجانم سرکار بود دیگه منو ماه مان با هم رفتیم خونه مامانبزگینا و من یادم رفت یه تونیکی چیزی بدارم اونجا بپوشم:////


هیچی رفتیم دیدیم ببببح خاله اینام میاااان اینجا من عذااای لباس گرفتم ههه:)بعد یه سارافووون کوتاه داشتم خونه مامانبزرگیمنا همونو پوشیدم و شبمونم یلدا کردیم و من همه چی و دوتا میدیدیم از بببببببببس خوابم میومد و همون شب دور هم نشسته بودیم داشتیم اجیل میزدیم خالم همینجوری یه چیزی گفت و من انقدددررررر ناراحت شدم میخواستم تو جمع بزنم زیر گریه خودمو کنترل کردم درسته خب از روی منظور چیزی نگفت ولی من کلا اون شب ناراحت بودم به بهونه ی اینکه خوابم میاد و اینا رفتم بالا اتاق خالم گرفتم خوابیدم و یکمم گریه کردم بعد پاشدم شام و زدیم و با اون یکی خالم انقد دابسمش درست کردیییییییم و خندیدیم کلی خوش گذشت بعدم مامانبزرگارو که دیدید؟؟؟ادم لاغرررر میره خونشون توپول برمیگکرده هههه حالا مامانبزرگ من آپشنش یکم بالاس علاوه بر اینا هرکودوممونو بار میزنه میفرسته خونه هههه دیگه من یه دو تا دستم مشماااا بود و مامانممم دوتا دستش مشما دوییدیم رفتیم سره کوچه ماشین و اونجا پارک کرده بودیم چون جا نبود که یههه شخص که انگار خیلی اشنااااااس از کنارم رد شد یکم مکث کرد ولی من سرمو انداختم و رفتم و یه قدم رفتم جلوتر و دوزاریه کجم افتاد این بویه عططططررررر کی بودددددد؟؟؟؟کدوم عاشقیه الاغشو حتی تو تارکی تشخیص نده؟؟؟؟؟تو اون تاریکی کوچه ی خلووووت مامانم رفته بود ماشینو روشن کنه جلوتر از من بود و من تو فکر این بووودم ای واااای چقد قدش بلند شده بود؟؟!!!بعد به خودم گفتم  باز یه اشنا ماروووو دید و ما با لباس و سر و وضع معمولیییییییی ظاهر شدیم(اون قانون نانوشته هرو که گفتم هر وقت تیپ بزنی پرنده پر نمیزنه و هروقت بیحوصله لباس بپوشی همه انواتتم میبینی و کی یادشه؟؟؟همون قانونه باز اینجاااااا خودشو نشون داد:) ) 

دیگه رفتیم خونه و چهارشنبشم که گفتم تعطیل بودیم خوابیدممممممم تا شب هی اهنگ دانلود کردممم و شاد بودم الکی:)) ساعت شش عصر یکمممم فیزیک خوندم بعدش نشستم پایتخت دیدم و خوابیدم:) فرداشم که هیچی درس نخوندم و یکم تعریفارو خوندم باز کتابو بستم جمبه ام از هر فصل دوتا مسعله حل کردم و اخرشببببببب استررررس گرفتم و بعد با اعتماد به سقف گفتم منکهههه نمره های کلاسیم خوب بوده و بلدم و تو طی سال خر زدم و اینا یه پستم تو وبلاگ گذاشتم استرسم کمتر شد و رفتممم مدرسه صبم تو مدرسه یکم فصل اول و نگاه کردم و چون ساعت 4 خود به خود به صورت هوووشمند بیدار شده بودم داشتم میمردم از خواب رفتیم سر جلسهههه میز سوم بود شمارم نشستم و داشتم از استرس سکته میکردم اون لحظه یهو یه دختره سوم اومد زد زو شونم و با اون صدای جیغش گف پاشو میخوام برم بشینم هووووووووووووو!هنگ کردم تو دلم گفتم وای چقد وحشیه این انقد استرس داشتم که نتونستم جوابشو بدم ولی تو دللللللم مونده که باید جوابشو بدمممممم!!!!!!انقدم تنبل بود برگش سفیده سفیده قشنگ به خودم امیدوار شدم و انقدرررررررررررر سخت بود امتحانموووون من عالی ندادم ولی خوب بدم ندادم دخترررره حرص منو دراورده بود بعد هی ماشین حسابمو صداشو زیاد میکردم اینم هی مثل میر غضب نگام میکرد منم سرمو تکون میدادم یعنی چته؟:))))))))))))))

بعدش اومدم خونه کوچه ام خلوووووووووت یه گربه رد نمیشد که پسره ام افتاده بود دنبالم اهنگ گوشیشم گذاشته بود صداشو زیاد کرده بود باهاش میخوند دیگه من با حالت دو راه میرفتم یهو دیدم یه دختره فرم مدرسشون مثل فرم لباس مدرسه ی ماس حدس زدم تو مدرسه ی ما باشه رفتم پشتش که اگه این پسره نزدیکم شد خواست بلایی سرم بیاره من جیغ بزنم این دختره نجاتم بده ههههههه اون لحظه هب چی فک میکردم!!!

دیگه یواش یواش راه رفتم تا پسره بره جلو و همقدمه همین دختره ام بودم یهوووو دیدم صدای اهنگ بیشتر شد و حدس زدم پسره داره میاد طرفه من دیگه اومدم جیییییییییییییغ بزنم که یارو از کنارم رد شد و من اون لحظه اگه بگم سکته رو رد کردم دروغ نگفتم دیگه شل شل راه میرفتم انقد که ترسیده بودم  یواش یواش راه میرفتم تا اون یارو رفت منم پریییییییییییییییییدم تو کوچمون و رفتم خونه و خدارووووووشکر میکردم که هورا کسی نیسسسست من تنها الان با اسانسور میرم که تا اومدم 5 و بزنم در باز شد و همون پسر ژیگوله خودکار دستش بود معلوم بود از امتحان اومدم منم انقد عصبانی بودم اخم کردم بدون اینکه جواب سلامشو بدم از اسانسور رفتم بیرون و با پله رفتم بالا و همهههه انواتم اومد جلووووو چشام طبقه چهارم این پسره پیاده شد منو دید که نفس نفس میزدم گف لجباز فک کرد نشنیدم منممممم قشنگ یه جوری که بشنوه یه جواااب دندووون شکن بهش دادم گفتم خودتی ههههه نابود شد:)

اومدم خونه نشستم سره گوشی عصرم دیدم شکم جان غارغور میکنه سیب زمینی سرخ کردممم و با سس زدم و دیگه ساعت هفت یکم دینی خوندم سره سریال پایتخت کتااااااب به دست  که داشتم تخمه میشکستم بیهوش شدممم از خواب...!

صبم ساعت 12 و نیم پاشدم و اومدممممم وبلاگ بنویسسسم حس میکنم دستم داره قطع میشه دیگه همینا بر ما گذشت و دوشنبه که فردا باشه ما عروسی دعوتیم اینم ماجرا داره که میگم براتون حالا:) فقط مرسی از چشماتون که میخونید و ممنون بابت انرژی ای که پست قبل دادین خیلی خوبه که هستین:)


در آرامش باشید:)

۰ ۰

خانوم دکترتون امتحان فرداشو.......!!!!😅

۹ نظر

انگار نه انگار فردا امتحان فیزیککککک داره

گلاشو آب میده با حوصله اتاقشو میریزه جم میکنه لباس نو برمیداره میره حموم میاد موهاشو اتو میکشه با عطر دوش میگیره میره به استقبال معشوووووق جان(ویولن و عرض میکنم منحرفه عزیز😜)هی ویلون میزنه دلش غنجججج میره اتاقشم یکم بیشتر از بقیه روزا غررررق نوره ولی هوا سرده سررررده😅ساعت پنج بازم حس درس خوندنش نمیاد میشینه سره اهنگ دانلود کردن و رقصیدننننن و اینا ساعت شیش بازم حس درس نمیاد میره عروسونه (عصرونه)درست میکنه میشینهههه عروسونه میخوره و ساعت هفت رضایت میده کتابو میزنه زیر بغل و ولو میشه جلوی سرامیکای رادیوتور و از خواااب بیهوش میشه ساعت نه پا میشه تا ده درس جدید و نگاه میکنه و میشینه سره گوشی:|

همراه کاسه ی چهههه کنم چهههههههه کنم و مقداری فوش به خود نوشت:

خداااایااااا دارم از استرس میمیرممممم دعا کنید فردا تک نشم😰من شونصدتا تسبیح صلوات نذر کردم خدا به هررررکی فردا امتحان داره کمک کنه من یه صلوات میفرستم و یه مشت یه مشت خاک میریزم رو کلممممممم شمام دعا یادتون نره😊ممنون😍

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان