روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

وقتی با یه سادیسمیییییییی مشورت کنی!

۵ نظر

ماکلاس داشتیم،همه رفته بودن و هنوز استاده وقت شناسمون نیومده بود...دوتا پیشی(پیش دانشگاهی)، صندلی کنارمون نشسته بودن...غزل باهاشون گرم گرفته بود منم سرمو تکیه داده بودم بصندلی و چشامو بسته بودم... یهو دیدم چه فرصتی بهتر ازیییین بذار ازشون یه مشورتی چیزی بگیرم اینا بالاخره سه ساله اینجا درس میخونن و میتونن قشنگ راهنماییم کنن و اینا...یکم حرف زدیم خیلی ریلکس میگفت سال اخر مهرمااااه شروع کنی جدی بخونی تهران صد در صد قبولی...تو دلم میگفتم چی میگی عاااامو😂ولی واسه احترام و این صوبتا سر تکون میدادم...یکم گذشت گفتم من تجربیییمااااا!چشاشون گرد شد...یکیشون با یه حالتی کج شد سمت من گفت وااااااای بدبختیییییی کهههه!این حرفش یه بشکه استرس و اضطراب و بغض و حس منغی ریخت تو دلم...لال شدم...با چشای اشکی نگاش کردم نفهمیدم کی پاشدن رفتن،نفهمیدم کی گذشت اون روز،اما این حرفش انقدرررر روم اثر گذاشته بود واقعا ته ته ته دلمو خالی کرد...چرا فک میکنین اینایی ک تجربین هیچی نمیشن و شانس قبولیشون کمه؟چرا اتقدر چشمتون به یه دانش اموزه تجربی به قول خودتون یه خرررخون و بیچارس که درصد قبولیش خیلی کمه!ای بابا اخه از الان چرا لاقل این حرفارو بهشون میزنین!فرداش رفتم پیش مشاورشون،مشاور چهارما،درصوتی که خودمون دوتا مشاور داریم و من از هردوشون متنفرم،میخواستم همه سوالامو ازش بپرسم ازش اون حداقل بگه مطمعن میشم راست میگه،یه دختر چهارمیه رو صدا کرد،دختره درررررسخون و ترازاش عالی،و یکم از دختره واسم گفت و اینکه تو ازمون سنجش بررررتره و... با دختره صوبت کردم مشاوره هم داشت دفتربرنامه هارو میذاشت تو فایلاش،نفهمیدم کی یه زنگ کااامل تموم شد و ما هنوز گرررم حرف بودیم فققققط میدونم خدا دلش واسم سوخت که گذاشت باهاشون حرف بزنم،دلم اروم شد خیلیییی اروم،تو دلم گفتم واقعا اگه مشاور خودمون بود ابدا نمیذاشت یک زنگ کامل بشینم ور دلش و وقت یه دانش اموز چهارمشم بگیرم ولی انقدرررر اروم تر شدم که حد نداشت....بعدش اومدم خون و تلافیه این دو روز کلی غذا خوردممم😅همه اینارو گفتم تا بگم هیچووووووقت با یه ادم احمق مشورت نکنید:)



پ.ن:با امتحانا:)


پ.ن تر:همچیییین سره انتخابات باهم بحث میکردن انگار حق رای دارن😂


پ.ن ترین:یه روزی میرسه که اون دختره رو پیدا میکنمممم و تا میخووووره میزنمش😤😠

۰ ۰

چاپار نویسی طور:)

۰ نظر

۱-از ساعت سه بعد از ظهر که تموم شده یکسررره تیکه های قشنگش میاد تو ذهنم و بغض گلوم و میگیره و اشک تو چشمام جم میشه و همینجوری ادامه پیدا میکنه این مراحل... اینکه خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی جاها باهاش خندیدم و بیشترجاها باهاش گریه کردم و گوله گوله اشک ریختم بماند ولی حسااابی فکرم و مشغول کرده و وقتی بهش فک میکنم اصلا نمیفهمم کی یه قطره اشک ریخته رو لپم!"دختره شینا" بیشترین تاثیر و گذاشت رو من و خیلی خییییلی منو برد به فکر! اینکه تو کتابخونم چندین ماه خاک میخورد و چقدر خودمو سرزنش کردم ازین بابت هم بماند ولی انقدر کلمه کلمه اش تو وجودم رسوخ کرده که نمیدونم از کِیه از اتاقم نرفتم بیرون!


۲-اولین نیمه شعبانی که با بچه ها نرفتیم بزنیم به دل کوچه خیابونا و شربت زعفرونی بخوریم!اولین نیمه شعبانی که خونه ایم و هیجا نرفتیم! مامان شیفته منم که حوصله ندارم و بسیار کسل وار میچرخم تو اینستا، انقدر بی حوصلم که از وقتی تاریک شده هوا من همچنان چراغ اتاقمو روشن نکردم!کتاب زبانمو باز کردم دیدم اصلا حسش نیست و دوباره برگشتیم به مجازی خلاصه تو شربت خوردناتون امشب واسه منم دعا کنید و اینا:)



۳-اولین شبی که بابام پیشنهاد داد بریم دور بزنیم و گفتم نه!از منی که خونه واسم مثل زندونه اوینه بعید بود این حرف!!! سرماخورگی و سردرد ام شده مزید بر علت:)


۴-چرا هی میخوام درباره یه چیز دیگه پست بزارم و میام درباره یه چیزه دیگه پست میزارم؟😁😂


عنوان مخفف "چهار پارت نویسی" طوره ایراااان مهد دلیران😂😂😂

اخر هفته خیلی بهتون خوش بگذره و خیلی عیدتون مبارک:)

۰ ۰

وقتی خدا سورپرایزت میکنه:)

۲ نظر

خدایا قبل ازینکه دستم بره و از امروز بنویسم از ته ته تههه دلمممم میگم مررررسییی فقط همین مرسی دوباره سربلندم کردی دوباره رتبه اول و مال من کردی من عاشقتم انقدر که میخوام تو دلم باهات حرف بزنم کل صورتم خیس میشه از اشک،مرسیییییی که هوامو داری عاشقتمممم من!❤❤❤


پ.ن:بهترین روز عمرم بود!اگر شوق و ذوقم فروکش کنه و بتونم اروم بشینم حتما حتما حتما تا اخره امشب شرح خواهم داد😆😉

۱ ۰

بهترین و پرانرژِی ترین روز اردیبهشتم بودی که شنبه جان!

۵ نظر

سلام...

هرچیییییی خواستم دلمو راضی کنم که سحررررر میای مینویسی بعدا و چشمات داره از خواب بسته میشه پاشو بخواب و فلان فایده نداشت اصلا انگار کودک درون پا میکووووبهههه اون تو که الااااااااااااان الاااااااااااااان الاااااااااااااااان باید شنبه ثبت شه و واقعانم باید بگم و ثبت شه چون خوندنش بعدا خییییییلی میتونه بهم انرژی و انگیزه بده خیییییلی!

امروز و اگه بخوام بدون ریز ریزه وقایع بگم از تههه تهه دل میگم بهنرین روزه اردیبهشتم بود...

البته سردرداشم تا الان در نظر نگیریم که نابووود کننده است و فحییییییییییغ ناک:)

زنگ اول من دستمممممم جلو دهنم بود و خواااااااابه خواب بودم به معنای واقعی کلمه زنگ دومم اتفاااق چندان خاصی نیوفتاد فیزیک امتحانشو گرفت...تست حل کرد و رف زنگ سومم زبان یکم درس داد و کتاب تموم شد بعد رفت واسه پرسش شفاهیه اونایی که قبلا امتحان ندادن منم مسمم نشستم خلاصه نویسی اخرین درس و اخرین فصل زیست و تموم کردم و شکلاشو کشیدم و هیییییییی با خلاصه های دیگه و فصلای دیگه ورق میزدم و دلم غنج میرفت و حال میکردم از خلاصه هام(سحره خودشیفته ایان هستم ههه)!

زنگ بعد رفتیم ناهار که ظرف غذام دستمو سوزوند یه گردالی قرمزززززم یادگاری گذاشت هههه تند تند غذامو خوردم پولمم دادم یکی از بچه ها میره بوفه واسم نوشابه بگیره کاره همیشگیم ههه:))) هیچووووووووووووفت تو عمرم نتونستم از بوفه چیزی بخرم وقتی شلوغه مگر اینکه هیچکس جلوش نباشه بقول دوستم سحر خانوم به کلاسش بر میخوره تو شلوغی بره خرید کنه ههههه اینه که اگه کسیم پیدا نشه برام بگیره به کل قیدشو میزنیم حالا ولش کنین اینو:)

نوشابرو یه نففففففففس سرکشیدم زیستمم دستم بود با مشمای چادر نمازم و جانمازم!بعد تا اذان بگه با بچه ها گفتییییم و خندیدیم و خیلی خوش گذشت و اصلا کتاب زیست لااااشم باز نشد در اصل!بعد رفتیم ابخوری دوستم وضو گرفت و هی گف برووو برووو تومیام منم و معطل من نشو و اینا، منم که رفیقه نیمه راه نیستم و موندم باهم رفتیم حالا امام جماعت نیت کرده ما بدووو بدووو با لپای قرمز  با یه دست داریم چادر سر میکنیم با یه دست جانماز باز میکنیم با یه دست مقنعمونو صاف میکنیم و یه وضعی... اصلا همیشه نمازجماعت  با همین عجله هاش و استرررررررررس واسه رسیدن به نماز واسم جذاب بوده و هس!

نماز و خوندیم دوستم رفت منم همینطوری داشتم صلوات میفرستادم زیستمم کنار جا نمازم بود!یه دختره سومی کنارم 

گف: ببخشید میشه زیستت  ببینم!

گفتم: بله!

برداشت ورق زد منم همینجوری که داشتم چادرمو تا میکردم نگاش کردم خیییییییییییییییلی خوشگل بود و برخلاف خیلیا که تو مدرسه موهاشون و میریزن بیرون قشنگ همه موهاش پوشیده اصلا یه جوره خاص تو دل برو و به قول معروف نورانی بود!معلوم بود دختر خوبیه!بعد گف اصلا کتابتون کلااااااااااااااااا فرق داره با برا ما چقدم نکتههه نوشتیییی!

لبخند زدم کتابمو داد دسنم گفت ایشالله پزشکی قبول میشی!. رفت!خیلیا تا حالا این جملرو بهم گفته بودن ولی اینبار فرق داشت انگار واقعاااا داره از ته دلش میگه چونمنم نمیشناخت و اصلا نمیدونم چه حسی بود که من ازین جمله گرفتم...اسم این حس و نمیدونم ولی هرچی بود خیییلی خوب بود خیلیی!همینجووورییی خشک شده بودم!واقعا این جملش انقدررررررررررر چسبید و انقدررررررر حالم منقلب شد نفهمیدم کی چشمام جوشید و یه قطره اشک سر خورد ریخت تو صورتم دیگه سریغ اشکمو پاک کردم از تتتتتتتتتتته دل گفتم ایشاااااالله جق هرکی که هس قبول شه، اگر منم لیاقتشو دارم قبول شم!!!!!و با یه عالمههه حس خوب رفتم سر کلاس و سردردم وحشتناااااک و گریبان گیر بود همچنان!

معلم زیستمون اومد و چند دقیقه بعد رفتم پیشش حلاصه هارو نشونش دادم خییییییییلی خیییییلی استقبال کرد و من از خوشالی و ذوق هی لپام قرمز میشد و نیشم باز "دومین انرژی امروز":))

اخرم گفت بده ازشون کپی بگیرم و بچه هااااا هی میگفتن سحررر خلاصه هاتو بده و فلان... دیگه گفتم اگه این چن تیکه کاغذ بره دست هرکی و بچرخه دست نفر بعد تا اخرش لاشه اشم نمیرسه بدستم و به هرحال زحمت چندین ماهم بوده گفتم غکس میگیرم میذارم تو گروه بعد ازونور تو دلم نگران بودم مثلا کسی ناراحت نشه بگه اه اه چقد خودشو میگیره که خداروشکر همه گفتن چقدر خووووووب!

معلم زیستمون بقیه زنگ نمونه سوال کار کرد و انقدر پشت سریم و دوتا از دوستاشونم اینور و اونور من نشسته بودن حرف میزدن داشتم دیوونه میشدم رفتم میز اول که خالی بود اینم بگم چون زنگ زیست ما یه خاصیتی داره که همه تبلای میز اول سریع بار و بندیلشونو جم میکننن میرن اخر ...همینطوری گذشت یکم با دوست پشته سری گفتیم و خندیدیم سردردم یادم رف چون کیفم سرجام بود یکی از دوستانی که کنار کیفم نشسته بود حالا نمیدونم از کیفم یا از جامیز دفتره انشامو برداشته بود و داشت میخوند وسطاش صدام زد گف لنتیییییییییییییی خیلی خوبن اینا ادامش کو!!:))))منم ذووووووق زده و در عین حال خیییلی معمولی گفتم: نه باباااااا چرت و پرتن همش چیزی نداره که ...!

یکم بعد همینجوری تو فکر بودم و دیدم این دوستم که انشاهامو خونده فوووووووووووووووووووووووووق العاده تقلید صدای بچگونش عالیه و عینه عینهههه بچه های کوچولو حرف میزنه فک کنم خیلی جاها الان این موردا پیدا شن:)))نمیدونم مده چیه بچگونه حرف زدن ولی بین هرکی که تاحالا دیدم تقلید صدای بچگونه داره این دوستم واقعا توشون سره!یکی از انشاهایی که جنبه ی فیلمنامه طور داره و سه صفحه ای میشه رو بهش نشون دادم و گفتم بیا این قسمتش و بخونیم و من دیالوگ خودمو گفتم اونم با صدای بچگونش دیالگشو گفت!!!من مادره یه بچه ای میشدم درواقع اونم همون بچه ی کنکاو بود ینییییییییی عاااالی شده بود طوری که فاعزه افتاده بود رو میزش از خنده میگفتتت محشره برید به مرادی (معلم انشامون)بگید و دیالوگشو تمرین کتید واسمون سرکلاس بخونید خدارو چه دیدید شایدم کارتون به جاهای بهتر رسید!

و ترجیح دادیم به جز خودمون چن نفر هیشکی ندونه و  دیگه از این سه تااا موضوغ انقدررر حالم خوب شده بود امروز که حد نداشت!برگشتنی ام با اون یکی دوست جان نوشمک خریدیم و از خلوت ترین مسیر اومدیم نوشمک خوردیم نوشمک یخخخخه یخه!خیلی خوبه این نوشمکا نوستالژی همههه ی دوران بچگیه منه و بهترین قسمتشم اونجاییه که دو طرفشو میگیری میزنی به سر زانوت و تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف میشکنه هههه:)

 خونه ام که رسیدم یکم مجازی گردی کردم و همونطوری که اول پست گفتم چشام دیگه داشت تااار میدید رفتم به قصد خواب که وسوسه وبلاگ نویسی اصلا نذاشت بخوابم با هر جون کندنی بود لب تاب و پیدا کردم و اوردم نشستمممم رو مبل با یه لیوان چای و نوشتم تا بماند این پست هروقت انرژیم تحلیل رفت بیام بخونمش و هم ثبت روزمرگی مان بشه:) اینم بگمممم اگر تجربی هستین سعی کنین با قسمت مضخررررررف گیاهی با ملایمت رفتار کنید و خودتونو اذیت نکنین:)

شادِ شادِ شاد باشین:)

۰ ۰

مبسوط نامه اردی بهشت جان:)

۲ نظر

سلام اقا شاید مسخره باشه ولی من به خودم قول دادم این پست و ننویسم تکووووووووووون نمیخورم از جام! نمیدونم چرا انقد تنبل شدم و چن وقته وبم استپ شده:////////////میریم بنویسم تا بحث کج نشده به یه جاهای باریک تر:)))))))))

تا دوشنبه خیلی چرت و معمولی گذشت البته بعدشم همون جوری بود ههههه ولی بهتر بود حالا...دوشنبه اومدم خونه تو راه با دوستم جان...اهااااااااان اینو بگم ببینید این همه ننوشتم که تا حالا این دوستمو تو وب نگفتم...نمیدونم از چن ماه پیش داشتم میومدم خونه تو راه یکی از همکلاسیامو دیدم و خلاصه دیدم عهههههه هروز از کوچه ما رد میشه و عاقا برگشتنی دیگه با هم میایم و انقدرررررررررر راه کوتاه شده حد نداره یهو پامونو از مدرسه میذاریم بیرون رسیدیم دره خونه  اینکه خییلی خوبه و تا نصف مسیرم با زهرا میریم و کلی تو راه جلف بازی ام درمیارم اگه کوچه خلوت باشه:))))دوشنبه شاید قبلا گفته باشم واسه ما یکی از طولانی ترین و خسته کننده ترین روزهااااای هفته اس ینی از زنگ اول تا اخر لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه میشیم....کما اینکه بعضی اوقات معلمایی که درسشون عقبه یا کار دارن زنگ اول که ازمایشگاه باشه رو میگیرن و ما رسما دوشنبه رو عذای عمومی اعلام میکنیم فک کن ازمایشگاه ؛ریاضی؛ شیمی؛ فیزیک بعد حالا ازمایشگاه رو همین آزمایشگاه نبینید ازمایشگاه ما آزماااااااااااااااااااااااااااااایشگاهه انقد که یکشنبه شبا کل خانواده هامون عمه ی دبیر ازمایشگاه و مورد لطف قرار میدن ههه:))) همون روزه سختم امتحان شیمی دادیم و بسیاااااااااااااار سخت بود و خسته و لههههه و لورده زنگ اخر انگار گرفته باشی یه فس تک تک کلاسو زده باشی همه ولو رو کلاستورا و دفترا و کتاب فیزیک داشتیم جواب فعالیتارو ک معلم میخوند مینوشتیم زنگ خورد همه کیف بدست میدوییدن از کلاس بیرون اتگار کسی میخواد حمله کنه یا زلزله میخواد بیاد نشون ب اون نشون همه سوما و دهما تو راهرو توهم میلولیدن یه معلمه قد کوتاهه هم ازون وسط فقط صورت قرمزش معلوم بود و دست و پا میزد کیفش زیر بغل یکی از بچه ها بود پوشه هاش رو سر یکی دیگه حالا اینجوری من تعریف میکنم ولیییییییییییی یه اوضاعی بود بین بوی عرق بچه ها زهرا سرش تو کیف من بود من پام تو پهلوش هههههههه بعد تو این وضعیت مررررررررده بودیم از خنده بعد میرفتی وایمیستادی تو حیاط میدیدی هرکی از راهرو میاد بیرون اولللل محکم شوت میشه از دره راهرو رو پله ها بعد تازه به تعادل میرسه با لپای سرررررررخ خلاصه رفتیم بیرون دوستمونو پیاده کردیم و سه تایی راه افتادیم و زهرا خدافظی کرد ازونور رفت ماعم چرت و پرت گفتیم تا رسیدیم داشتم تو دلم غر میزدم کی حال داره تو این گرماااااااااا و خستگی بره کلاس کلید انداختم وارد خونه شدم دیدم مامانبزرگم خونمونه انقددددددد ذوق کردم سه درجه بیشتر از خری ک بهش تیتاب دادن حتی کلاس و نرفتم به مامانمم گفتم خسته ام خب برم چیزی یاد نگیرررررررررم دیگه چه فایده؟!!!و یکم ندخ کردم و کلاس پیچید شیرجه زدم رو مبلللللل...... همیشه مامانبزرگا میان خونه ی ادم انقدرررررر که حضورشون خوبه نمیشه توصیف کرد مثلا مامانتون نمیتونه جلو مامانبزرگتون دعواتون کنه که سحررررررررررر پاشوووووووووو از رو اون مبل یا سحرررررر پاشو لباساتو درار یا سحرررررررر پاشو کولتو از وسط حال وردار خلاصه عالیه!دیگه موندن و بعد مامان و مامانبزرگ جان و بابا رفتن خونه مامانبزرگم جان منمممم حال نداشتم نرفتم و انقددددددددددددددددددرررررررررررررررر  عصابم بهم ریخت و دپ شدم نشستم اهنگ غمگین گوش دادم و حوصلمم فوق العاده سر رفته بود و یکم نت گردی کردم و فیلمای تو لب تاب و دسته بندی کردم و دیدم شاد شدم .....رقصم اومدم پاشدممممم انقد رقصیدم دیگه حال نداشتم اصلا به چیزای غمگین و انرژی منفی فک کنم حتی!!!شبم مامان و بابا اومدن بابابزرگگگگگگگگگگم جانم اومد پیشمون شبم خوابیددددد شام کباب زدیم و فردااااشم موند پیشمون ناهار قیمه درست کرد مامانم و عصرش من اولین نوبرونه های امسالمو زدم البته میگن دعا قبل از اولین نوبرونه خرافاته و اینا ولی من قبلش چشامو بستم و دعا کردم در حدی که گوجه سبزا له شده بود تو دستم یکی ام سعی میکرد منو از  گوجه سبزا جدا کنده قشنگ دخیل بسته بودم هههههههه حالا دعاها هم چه خرافات چه غیر خرافات یا میگیره یا نمیگیره دیگه:/کلیم قانع شدم:))) بعدش از دل درد نمیتونستم حتی بشینم ....یه ظرف نوبرونه بردم تو اتاق میخواستم تا اخره شب کم کم بخورم و درس بخونم به خودم اومدم دیدم ظرفه خالی شده منم دارم یه رمان و تموم میکنم:/بقیش دل درد بود فقططططططط یکمم فیزیک خوندم برای چهارشنبه که معلم فیزیکه نامردخ بیشور نگرفت:////بعدش هوا رف رو موج رعد و برق و با هر رعد و برقی ک میزد من یه متر میپریدم بالا بعد با یه حالت عادی که تو چشاااام ترس موج میکزیکی میزد میگفتم چیزی نیس که رعد برفه جلو ایته انقد خندیدم نزدیک بود غش کنم ینی عاشق کودک درونمممممم همیشهههههه فعااااال!شب دیگه رفتم رو مخ خانواده که بارون به این درشتی دیگه کی بیاد خدا میدونه پاشید بریم بیرون باباممممممم میگف سحررر بخدا ترافیکه بعد دیدم فیزیکم نصفش مونده خوب بریم بیایم تا چن بشینم اینو تموم کنم؟؟؟؟گفتم باشه و اتاق یه حاال تاریک و روشن عارفانه ای پیدا کرده بود پنجره ام بازززز و پرده ام رو هوا اینوری اونور میرف بوی بارون و اون فضایه عارفانه هه ک گفتم عصن خوووووووود بخووود باعث میشد ادم بشینه کج ترین کنج اتاق و علیزاده گوش بده چای بزنه علیزاده گوش بده چای بزنه....بعدش افتادم به جون اتاقم بررررررررف افتاد همه کمدا و کشوها مررررررررتب بعد که از خوشالی حَض کردم رفتم حموم اومدم یکم روزانه نوشتم و چپه شدم از خواب

 اماااااااااا چهارشنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

 زنگ اول ادبیات داشتیم اومد یکم شر و ور گفت و رفت قابل تحمل بود...

زنگ بعدش فیزیک....ینی این معلم از لحاظ تدریس عالی و عالی و عالی یدونه.... هرچی بگم کم گفتم!ولیییییییی خب دو تا مانتو یکی سبز لجنی و مشکی داره هرماه یکیشو میپوشه!لبخند اصلا رو صورتش دیده نمیشه!صورتش خششششششک دریغ از یه کرم!!!هی تو کلاس میپیچه به دس و پای این اون...فلانیییی گوش میدی....فلانی چرا اینجوری گوش میدی....!فلانی داره خوابت میبره....!فلانی چرا ماشین حساب دستته...!فلانی نخند...!اخرم دیدم داره حوصلم میپاشه اونم داره به یکی از باهوشااااای کلاس یه جمله رو میفهمونه با محیا حرف زدیم و یه چیزی گفت من انقد خندم گرف که حد نداشت قرمز شده بودم سرم گذاشتم رو میز و رییییییز ریز خندیدم....جواب محیارو دادم حالا اون پاچید...یهو برگشت با اخم و لب و لوچه کج گف سحریان حرف نزن!واسه اولین بار!!!!!!!!!!!شاید واسه ی دانش اموزی که هروز از هر معلم و هر زنگ 1000تا ازین حرف نزنا میشنوه عادی و معمولی باشه ولی من حس میکردم داره گوش میسوزه از زور حرص از سرمم دود بلند میشه!!!!!!!!!! نشستم نقاشی کشیدم تا اخره زنگم محلش ندادم میدیدم بعضی وقتا نگاهش رو منه ولی ناراحت بودم حالا خوبه تقصیر خودمم بوده ها رفته بودم رو فازه لللللللج و غد بازی!زنگ ریاضی اومدم یه سوال و جواب بدم سوتییییییییی دادم!!!!!!!!سوتی بدی نبود ولی همه خندیدن و معلممونم ک همیشههه قیافش شبیه هویجه و خنثی عه خندید و بعدش (هانیه میشه جلوییمون و بغل دستی فاعزه اینو داشته باشین) که خب اخرای زنگ من وحشتناک سردرد گرفتم که تا زنگ بعد ک عربی داشتیمم ادامه داشت....دیدم یکی از بچه ها یه سوال میپرسه معلمه جواب داد خانوم فلانی جواب سوالت اینه....بغل دستیشم بهش گفت هانیه ام برگشت گفت فلانی جوابش میشه این...فلاااانییییییییییی جوابش اینه....اینه جوابشا....فلانیییییییییییی فهمیدی؟واقعا انقدم صداش جیغـــــــــــــــــــــــــه حس میکردم رو مغزم داره با بلند گو داره داد میزنه ....میگم سردرد یه چیزی از درد میشنوین فقط!!!!!! خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی خیلی!!!!! محیا یدونه زد از پشت به کمرش بعدم اشاره کرد بمن که ینی شات عاپ سحر قاط زده اونم ول کن نبود معلمم داشت واسه یکی اشکالشو توضیح میداد یهو بلند گفتم بااااااااااااااااااااشه هانیه بخدا متوحه شد اه....یکم صدام بلند بود کلاسم ساکت شد معلممون برگشت گفت چیه؟چرا دارین همو میکشین؟؟؟؟؟؟؟؟اروم باشین....!!!!!!!!!هانیه ام گفت خانوووووووووم داشتم جواب سوالشو میدادممممم اینا عصاب ندارن...

محیا:وااااااا بمن چه!

من:از بس رو مخی چنبار یه چیزیو تکرار میکنی؟بعدم اونی ک اونجا وایستاده معلم بوق نیس که....

اخرشو اروم گفتم اونم دیگه ادامه نداد دستمو مشت کردم واسه اینکه نزنم تو کمرش زدم تو سرم بلکه یکم اروم شه ولی انگار بدتر شد:/زنگ خورد زفتیم جای همیشگی پشت دره ورودی مدرسه که بستس بالاش ایرانیته و یه جای دنج و خنک و سایه...نشستن همه بساط ناهارشونو پخش کردن و شروع کردن .....ولی من عصن حال نداشتم برم تو شلوغی و گرمکن و غذامو بردارم و بیارم، میلم نداشتم بعدم  چنتا از دوستای محیا ام اومدن کلا 7 8 10 نفری بودیم اونا مشفول حرف زدن و خوردن بودن منم سرمو گذاشتم رو پام و چشامو بستم یهو حس کردم یخ کردم....سرمو اوردم بالا دیدم غززززززززل بطری ابشو رو سرم خالی کرده اصلا متوجه نشدم کی اومده خندممممم گرفته بود گفتم خیییییلی خری دوییدم تو حیاط بطری اب زهرارم از دستش کشیدم ریختم رو مانتوش و یکمم مفنعش خیس شد... خیییییلی خوب بود حالم بهتر شده بود تو اون افتاااااااب گرم واقعا چسبید حالا بماند کل مدرسه نگاشون به خل بازی ما  دوتا بود و از دفترم تو میکرفون صدامون زدن و رفتیم بهمون اخطار و ازین چیزای انظباطی دادن و باز برگشتیم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده نه من ناراحت بودم نه غزل بعد رفتیم نماز حاج آاقا نیومده بود فرادا خوندیم اومدم برم دم کمد چادرا هانیه اومد پیشم گفت سحررررررررر ببخشید خب اخه میدونی چیشد فاعزه پاک کن َمو سوراخ کرد با اتودش رو کتابش نوشتم گوسفند بعد اکبری(معلم ریاضیه)داشت میومد سمت فاعزه اگه میدید بد میشد و واسه همین هی به فلانی گفتم جواب سوالت این میشه و...گفتم باشه بابا ول کن داشتم میرفتم مقتعمو گرفت کشید بعد هه هه هه خندید گف وایسا باهم بریم://////هیچی نگفتم حتی نخندیدم !جدی چنبار عصبی پلک زدم مقنعمو پوشیدم تو دلم گفتم بامزززززززززززززززه ای چقد تو اخه!!!!!!!!اونم فهمید به روی خودش نیاورد اخرم گف سحرررررررررررررر ببخشید ناراحت شدی؟؟همه میدونن من بدم میاد از این حرکت خودشم میدونه ولی نمیدونم چرا کرم داره هههه دیگه فکرمو درگیرش نکردم و سر زنگ عربیم اولش درسو گوش کردم و انقدرررررر کلاس شلوغ بود و همه دوتا دوتا حرف میزدن و میخندیدن سرم ترکید وحشتناک تر از زنگ قبل دستامو گذاشتمو رو گوشم محکم و چشامو بستم معلممون گفت سحریان برو بیرون اگه حالت بده تو دلم گغتم شما لطفا اول کلاستو اروم کن یکم جذبه نداری!بعدم گفتم نه خانوم اخرای زنگه دیگه.... زنگ خورد و ازادی...توراه بستنی گرفتم خوردیم سه تایی انقد چسبید حس میکنم خستگی از صبح تاظهر از تنم رفت بیرون اهااااان اینم بگم صبح زود که میخواستیم وایسیم واسه برنامه صبگاه و هیچوقت هیشکی مثل همیشه جدی نمیگرفت و همه مشفول مسخره بازی تو صفاشون بودن صف کتاریه ما یه کلاسه انسانیه دهمم هستن....یکی از معاونا رفت بالا میکروفونو گرفت و یکم حرص خورد بیشتره بچه ها ساکت شدن یکی اصلا حواسش به سکوت بچه ها نبود فک میکرد صداش بین بچه ها گم میشه الان، برگشت گفت  من دیروووووووووز سیبیبلامو زدم!!!!! حالا اون یکی معاونه دقیقا کتار من وایستاده بود برگشت گفت هییییییییییییس!!!! من از خنده قرمز شده بودم برگشتیم نگاش کردیییییییییییییییییم پاچیدیمممم از خنده! پشتیم هم دوستم بود خلاصه دل درد گرفتیم ینی بعد گفتم کی سیبیلاشو زده هههههه یه دختره گف من! گفتم دمتتت گرم خیلی خندیدم اوله صبحی!!!!واقعا انتظار نداشت یهو همه جا ساکت شه ما وسطای صف بودیم بعدا فاعزه و زهرا میگفتن صداش تا اون جلوهم اومده خلاصه خییییلی خوب بود معاونمونم خودشو کنترل کرد معلوم بود داره میمیره از خنده ههههه اینم از چهارشنبه این چن وقته درگیر امتحانا بودم البته هنوزم هستم ولی خب بیشتر حضور فعال تو اینستا دارم و اصلاااااااا نمیذارم امتحانا به وبلاگ نویسیم ضربه بزنه:) اینم اولین روزمره ی مبسوووووووط نود و شیش وبلاگ... فعلا هم عاشقانه میبینیم و کاپو میزنیم و اینکه اون روز خالم زنگ زد گف دوستش که مربیه والیباله باشگاهشون نزدیک خونه ماس اگه دوس دارم والیبال برم پنج شنبه هاست!منم چن وقت بود دقیقا تو فکرش بودم انقد ذوق کردم حد نداشت حتی خوابم از سرم پرید گفتم حتماااااااااااا هماهنگ کن فک کنم اولین جلسشم همین پنجشنبه باشه....امروزم برنامه پیتزاخوران داشتیم و تولد سارامونم بود....اینم ازینا....چنتا پست کاربردی و خوب هم قراره بزارم یکی از کارای نیمه تمامم هم این پست کشداااره طوولانی بود که به حول قوه الهی تموم شد و این قدر میخواستم چیز میز بگم فک کنم چنتاشم یادم رفت ههه حالا اگر یادم اوم اضافه میکنم و یه پست دیگه ام باید واسه اخره هفته بنویسم تا امروز:)این روزا حس میکنم هر لحظــــــــــــــش هز لحظـــــــــــــــــــــــــــــش خاطره اس....ینی انقد بعضی اوقات تو مدرسه خوبه که تو دلم میگم اخههههه من سال دیگه پیش اینا نباشم، اینجا نباشم از دلتنگی چیکار کنم!!!!!از طرفی وحستناک عاشق تفییرم! اینم مربوط میشه به سفره همیشگی چتد وقت دیگمون که تو پست بعدی ایشالله میگم:)فغلا عصرتون بخیر:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان