روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

این نویسنده تنها به دنبال آرامش بود...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چیه این دل رامبد؟؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مختصر، مفید

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلم "امید" می خواهد...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

آن عهدشکن......

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تولدش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من چشم بستم رو دلممممممممممممممممممممممم.......

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

راه و نشون دادی برم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

گلایه ها کم نیست...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حال خراب خراب خراب.....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دخترکم مرا ببخش اما تورا به دنیا نمی آورم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بی تو با اسمت عزیزم،اینجا خیلی سوت و کوره....💔💔💔💔💔

۳ نظر

بی هیچ حرف، غر گله و چه و چه و چه نشد ک بیایم تهران و با گریه و هزار کیلومتر فاصله،عکس،تماس تصویری ،اشک ریختیم تا بلکه دل اتیش گرفتمون خنک بشه...کمی اروم بگیره

اخ ک چقدر عزیز بودی ....

بعد یه مدت طولانی منو دیده بودی،چقد جیغ کشیدم و ذوق کردم و چقد چشات میخندید میگفتی واااای چه خوشگل شدی ،خانوم شدی یادته؟

چقد دلم گرفته از این دنیا....

برات دعا میکنم....

امشب،اولین شبیه ک رفتی خونه جدیدت مهربونم....

نترسیا....

من دعا میکنم اروم باشی،باشه؟

تو فقط اونجا اروم باش...💔😔

اگه دوس داشتی بیا به خوابم 

الان دیگه میتونی بیای عزیزم

خوب خوب خوب بخابی جانم

از دلم خبر داری....

از حال و هوام،

برام دعا کن معصومِ من...

جات خوب باشه،اروم باشی

قول میدم برای دلتنگیم گریه کنم ن برای رفتنت...

دعا کن برای چهلمت بیام پیشت❤

بیام خونه جدیدت و تبریک بگم....

بگم رسمش نبود من برات نماز وحشت بخونما آقا هادی....

مقصر نبودی.....

قوی بودی تو....

داداشیه من عریزدل من.....

خیلی دلتنگت میشم....

اینجا برات مینویسم از دلتنگیام...

تا روزی ک بیام پیشت و به خدا بگم این همونیه ک میومد مهد دنبالمااااا

همون پسر مهربون و خوش قلب خوش غیرت ماست....

خوب بخواب یه حفره عمیق تو قلبامون ایجاد کردی و رفتی هادی....

ولی خوب بخواب باشه؟نگران هیچی نباش ما همینجوری ک تظاهر ب لبخند میکنیم زندگی و ادامه میدیم

دعات میکنم...

نترس از هیچی،فقط اگه دوس داشتی بیا به خوابم و بگو

جات ارومه حالت خوبه ..اخه الان دیگه پرنده شدی،رها شدی....

هممون از ته دلمون دعاگوتیم داداشیم...

ناراحتم ک رفتی ولی

عوضش خیالم راحته اگه یه روز بخوام بیام اونجا،تو هستی که من نترسم،مثل همیشه ک هوام و داشتی عزیزترینم❤

۳ ۰

چه دردی جا مونده،رو دل وامونده💔

۱ نظر

به احتمال ۵۰ درصد قرار شد برای بدرقه ات راهی شویم عزیزجان

احتمالش پنجاه درصد است اما از صبح گل هارا اب میدهم
توت فرنگی ها و سبزی ها را سیراب میکنم
لباس های مشکی ام را پرت کرده ام روی تخت،
روتختی صورتی را سیاه کرده اند
همه چیز سیاهی مطلق است
چشمهایم جز سیاهی چیزی نمیبیند
دلم دارد پر میزند
دلم برای شهرم ک اینبار،هردفعه ک بشود و بیاییم،چ امروز چ چندین ماه چ هروقت دیگر،داغدار توییم...خیلی آشوبم،کاش واقعا خاک سرد باشد.....!
۵ ۰

💔...خداحافظ ای داغ بر دل نشسته....💔

۳ نظر

یه چشمم خونه و یه چشمم اشکه،با گریه تایپ میکنم هیچ جونی ندارم ولی باید سال ها بعد اگه عمری بود به این دنیای نامرد،این پست و بخونم یادم بیاد،دیروز،چه شوکی به من وارد شد،صدای هق هقم تا هفت آسمون رفته بود،تو عزیزدل خانواده بودی،مهربون تر از تو خوش قلب تر از تو کی بود؟؟؟فقط خودت بودی فقط تو بودی منو میبردی پارک و برف بازی

کی چوب شور میخرید برام؟؟؟؟؟کی میبردتم دور دور میزاشت رانندگی کنم جز تو؟؟؟؟؟؟؟؟هیشکی جز توووووو😭😭😭😭😭😭😭😭

کی میومد از مهد بیارتمون و میگفم هادیه باباااا بزارید بریم و مسئول مهد مارو نداد،کی مثل تو به ما نزدیک بودی خیلی نزدیک،پسرعمو نبودی،تو هادی بودی چیزی از بدیت از ترش رویی و بداخلاقیت یادم نمیاد ولی تا دلت بخواد لبخند مهربونت جیگرمو اتیش زده قلبمو سوزونده،کاش انقد مهربون و معصوم و خوش قلب نبودی بعد چند سال منو دیدی گعتی وای چقد بزرگ شدیییییی من پیرشدمممم گفتم نهههههه همه از جیغای من میخندیدن اخه ذوق داشتم تو یه داداش دلسوز بودی برام

کی مثل من جیغ میزد هادی اومده

کی مثل من میخندید و جیغ میزد

مامانم میگفت زشتهههه تو که دیگه بچه نیستی باید بگی اقا هادی

هیچوقت اقا هادی نچرخید تو زبونم

هادی بودی

هادی موندی

اینروزا خاطره ها امون نمیده

خوابیدی واسه همیشه راحت و اروم

تو سی و چهارسالگیت داغ به دلمون گذاشتی

اروم بخواب پرپر شدی

پرپرشدی

حیف شدی حیف شدی حیففففف شدیییی

 

 

پ.ن:از بچگی،خونمون اول طبقه بالای خونه مامانبزرگم بود و نزدیک شون خونه گرفتیم،با سه تا عموها و عمه ی مامانم و بچه هاشون رفت و آمد زیاد داشتیم و پنجشنبه ها شامو یا ناهار دست جمعی میرفتیم پارک،هادی،پسرعموی مامانم بود،من عمو نداشتم،هرکی میگف اسم عموهاتو بگو من اسم عموهای مامانمو میگفتم و اسم بچه هاشونو مامانم میگفت عموی منه میگفتم نههههه عموی خودمه😒

همین صمیمیت هادی حمید حامد طیبه و داوود یوسف سعید و امیر و فرزانه زینب زهرا و فاطمه و مهدی و مهراب و قاسم،تو قلبم موند،مثل خواهرای بزرگتر،مثل برادرای بزرگتر،چشمم میسوزه ولی قلبم بیشتر،خدایا مراقب هادی مون باشیاااا،خدایا هادی خیلی با ما مهربون بود دلی نشکوند جز رفتنش اشکی نریخت،خدایا با هادیمون نهربون باشیا،خدایا من دیگه نمیبینمش جیغ بکشم بگم وای هادییییییی ولی تو که پیششی نزاری بهش سخت بگذره؟

 

 

 

پ.ن تر :داشتن دوست خوب نعمته،تازه شنیدم،مامانم خواب بود و تو تنهایی عرق میریختم و دعا میکردم چشم اشتباه دیده باشه،رفتم نو اتاق خودم بدو بدو،وسط نفس نفس زدنام بغضم شکست و بلند بلند زار زدم محیا زنگ زد،من واسه اولین بار تو این چهارسال دوستی جلو محیا زار زدم،منی که قهقه امو میدیدن همه شکستم،چند ساعت فقط حرف زد و حرف زدم و اشک ریختم،تا الان...تهوع امونمو بریده بود،میگرن لعنتی بیشتر برا همون افطاری اشتها نداشتم جز یه قاشق سوپ و قرص خوردم دراز کشیدم روتخت و اشک ریختم چشمام میسوزه دیگه،یازده شب بهترشدم قرصا اثر کرد و چندتا قاشق دیگه سوپ خوردم و باز دراز کشیدم و چشم بیقرار و اشکای سرکش...

 

پ.ن اخر :لطفا،برای ارامش روحش صلوات بفرستین و دعا کنین که دعا در حق هم مستجابه،دعا کنید خدا اروممون کنه💔

۶ ۰

روزمرگی،روز یازدهم ماه رمضان...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از دل شکسته اش میخواهد دوام بیاورد.....💔

۰ نظر

(رایکا) / آرشیو نظرات

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

 

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

 

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

 

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

 

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

 

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

 

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

 

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

 

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم....

قیصر امین پور

 

پ.ن:هشت صبح کلاس داری،موزیک گوش میدی یا قیصر میخونی،اشک تو چشمات جمع میشه و بغض سنگی گلوتو رهانمیکنه،گر گرفتی و دلت میخواد بلند برنی زیر گریه و زار برنی،

میدونم...میدونم...

دووم بیار،تو میتوتی سحر❤

۳ ۰

تقدیم به قلب تپنده و پرتپش و روح نا آرامم💔

۰ نظر

قلب من،روح من...

به نظرم گاهی بد نیست دلتان را صابون بزنید، که آسمان گرفته و تیره،بالاخره صاف میشود و ابرهای سفید در آسمان برق خواهند زد...

دلتان را صابون بزنید که این آسمان قلنبه های هولناک روزی تمام میشوند و دل آسمان باز خواهد شد

دلتان را صابون بزنید که گریه های ابرهای سیاه و در هم رفته ی روزهای دلگیر زمستانی با بوی الکل خواهند رفت و سرسبزی و هوای خنک و آسمان صیقلی بهار و عطر شکوفه ها و تعطیلات و سیزده بدر و آجیل و پایتخت۶ فرا میرسد...

دلتان را صابون بزنید....

قلب و روح من،

اینروزها کمی بیشتر دلتان را صابون بزنید که همه چیز بالاخره یک روز خوب میشود

گره ی ابروان خورشیدِ پشتِ ابر....

طوفان دریای بی تلاطم....

پایینیِ کر کره ی مغازه های بازار

کار کردن کودکان

نادانی آدمها

اری یک روز،همان روزی که خورشید در مرکز آسمان طلوع میکند

همانروزی که گلهای سطلهای پیرمرد سرچهار راه تمام میشود و لبخند در چین گوشه ی چشمانش و خط خنده اش خانه میکند... همانروزی که فالهای پسرکهای فالفروش دبستاتی که دماغشان اویزان است تمام میشود

همانروزی که.....!

شما دلتان را صابون بزنید قلب و روح من!

یک جاهایی از دنیا موقع عبور چشمانتان را ببنیدید بر بی رحمی ها...و از گذرگاه های زیبلی زندگی به سادگی عبور نکنید و دست زیر چانه بزنید و در وجودتان ثبتش اش کنید که این زندگی کوتاه تر از آن است که فکرش را بکنی،چشمانتان را ببندید و فکر کنید یک ویروس جان تک تک آدماها را به آسانی آب خوردن بگیرد و مثل زامبی ها دنبال آدمها بیوفتد،ترسناک نیست؟اما ترسناک تر از آن مردمانی هستند که در ترافیک چالوس گیر کرده اند ...شاید هم آنهایی که الکل صنعتی را به الکل سفید بدل کردند و یا آنها که ماسک ها و مواد ضدعفونی را احتکار کردند ....!

اما

بالاخره یک روز همه ی این روزها ماه ها و فصل هایی که بر صورتمان تازیانه میزنند تمام میشوند

بالاخره دامن های گلگلی و شومیزهای روشن میپوشیم،تا دلمان بخواهد بهداشت فردی را رعایت نمیکنیم

باز یکی از پارتی هایش،غذاهایش یا تکست های غمگینش استوری خواهد گذاشت و دیگری از جاده و موزیک و آن یکی از گل و گلدان هایش...

یک روزی لبخند از ته دل،به جای چالش،رنگ واقعیت میگیرد و قر ها نه در بیمارستان و در لباس های چندلایه همراه کلاه و عینک و ماسک ‌،بلکه در خانه هایمان با لباس های لختی مان مارا به خود قبلیمان برمیگرداند...یک روزی.....

اینروزها را به امید آن یک روزی،دلتان را صابون بزنید قلب و روح من❤

تقدیم به منِ این روزها💛

۱ ۰

ارغوان،این چه رازیست که هرسال بهار با عزای دل ما می آید؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سالگرد آسمونی شدن مریم💔

۳ نظر

پارسال امروز زنگ ناهارمون تموم شده بود و مثل همیشه من تو فاعزه سارا مهنا حانیه پیش هم بودیم و مسخره بازی درمیاوردیم،از روزی که به خاطر مریضی مریم حالت بد شد ،امتحان انشای ترم اول داشتیم و منتظر شروع امتحان تو حیاط بودیم،سعی میکردم بیشتر از قبل مسخره بازی دربیارم ک بخندی و حالت عوض شه...

همه ی اونروزا گذشتن تا رسیدیم به امروز

که ساعت سه رفتیم خونه

که ساعت هفت و نیم هشت شب وسط چتمون

بگی یاخدا مریم...

من سکته کنم و عرق سرد بشینه رو کمرم و فکر کنم حتما مرخص شده و فکرای منفی و پس بزنم،و هی زنگ بزنم برنداری

 اشغال باشی،هی پی ام بدم

پی ام...

پی ام....

و چند دقیه بعد تیر خلاص به گلوی جفتمون بخوره...یادم نیست چرا نمیتونستم گریه کنم حرف بزنم ،مگه تیری که به گلو میخوره بغض ادم و نمیشکنه؟

وای چه شبی بود

وای وای وای وای....حتی تصورشم باعث میشه یخ کنم....اون شب تو خونه ما سکوت بود و سکوت....

شام نخورده غذاها برگشت تو قابلمه...

و من...من نمیدونستم چی بگم ...نمیدونستم چی بگم غمتو کم کنه...سخت بود... کاری از دستم برنمیومد واسه صمیمی ترین دوستم که دلش آتیش بود...حتی جرعت نداشتم زنگ بزنم بهت و یا وویس بدم..نمیخواستم تویی ک همیشه با حرفا و مسخره بازیای من میخندیدی حالا با صدای گریون و لرزون من بیشتر گریت بگیره......

صبح روزی ک قبلش بخوان مریم و خاک کنن زنگ زدم بهت من لال لال لال شده بودم و تو پشت تلفن گریه میکردی و این غم انگیز ترین لحظه ی دوستی ما تو این چند سال بود...

من بغضم و قورت میدادم و تو گریه میکردی...

من سر جمع فقط دو کلمه حرف زدم و بی خدافظی قطع کردم و یه عالمه گریه کردم.....سرکلاس هیچی نفهمیدم اونروز و فرداش که رفتم مدرسه انقد حالم بد بود ک بازم هیچی از درس متوجه نشدم...گلوم عین یه کوره اتیش بود ک هرچی اب دهنم و قورت میدادم اتیشش شعله ورتر میشد و اشکام.....من روزای سخت و کنارت گذروندم..روزای غمبار و....

میدونی،بجز کلاس اول که بغل دستیم فرزانه بخاطر تومور فوت کرد و من با اون بچگی یه عالمه اشک ریختم و همه گفتن رفته پیش فرشته ها، من تاحالا تو جایی قرار نگرفته بودم که صمیمی ترین دوستم ،بغل دستیم،دوست صمیمیشو از دست بده و نمیدونستم باید جیکار کنم،

باهات گریه کردم ولی تو دایرکت میگفتم قوی باشی

چه روزای سیاهی بود

چه روزای سختی بود...

حالا که از اون روزی که بغل دستی کلاس اولم و از دست دادم حدود ده یازده سال گذشته

حالا که یکسال از غمگین ترین و سیاه ترین روز زندگیه من و بیشتر تو گذشته

نمیخوام بگم گریه نکن  

نمیخوام بگم عکساشو نبین

نمیخوام بگم یادش نیوفت

میخوام بگم هر لحظه ممکنه اون غروب غم انگیز و لعنتی که هممونو شوکه کرد 

که هممونو لال کرد

ممکنه واسه هر کدوم از اطرافیانمون پیش بیاد

ماها از یه لحظه بعد خودمون خبر نداریم

میخوام بگم این شاید یک هزارم از غم تلخ خاطرات حاصل از بزرگ شدنمون باشه

میخوام بگم بیشتر قدرتو بدونم و قدرم و بدونی

قدر لحظه هامونو حتی وقتی انقد دوریم....

قدر دوستیامونو...

من بازم مثل پارسال نمیدونم چی بگم محیا..تسلیت بگم؟هنوزم نمیچرخه زبونم...دعا میکنم اول روح مریم و بعد دل تو آروم بشه...

ببخشید ک رفیق بی معرفتی شدم و نمیتونم کنارت باشم اینروزا...اما دلم پیشته...

همین رفیق...💔

 

 

پ.ن:از ته ته دلم نوشتم واسه محیا❤برای مریم ما یه صلوات میفرستید؟💔

۱ ۰

📚ترم اولی که گذشت.قسمت اول📚

۱۵ نظر

حال خوشی ندارم،پرم از بغض...پر از حس غریبگی....انگار عروسکی و که دخترک هرشب باهاش میخوابه رو ازش گرفتن و از اتاقش درش اوردن و انداختنش تو یه اتاق بزرگتر و بهتر با تخت و عروسکا و وسایل نو و گفتن اینجا بهتره....

نگو

سحر...

نگو..نگو....

بزار بگم.....

از ترمی که گذشت بگم...از حسم..از دلم.....

آشنایی با دخترا و بعضا پسرایی که در حد سلام علیک میشناسمشون

بعضیاشونو حتی به اسم هم نمیشناسم

و فقط چهره هاشونو یادمه

ازینکه فلانی با بهمانی رل زد

از اینکه جواب پسره پروی چشم سفید کلاس و میدم و اکثرا بجز چنتا پاچه خوارهایی که حس میکنند اگر با پسری لاس نزنند میترشند, ازش متنفرن

مثل نسا که سرکلاس انسان شناسی پنجره رو با پرویی تمام باز کرد و رو بهش گفت: ناراحتی برو ردیف عقب...

مثل من و مرجانی که با تمام نفرت بعضی وقتا جوابشو میدادیم و من که وقتی میدیدم دلقک بازی  درمیاره و چرت و پرت میگه سرکلاس سعی میکنم نگاه نکنم و اهمیت ندم

حدود آخرای آذر ماه امتحان میانترم فیزیولوژی داشتیم،که تقلب شد و استاد با چنتا دانشجوی ادم فروشِ جاسوس که تقلب و لو داده بودن،حسابی حرصیییییی بود   از کلاسای صب تا ظهر حسابی شاکی بود و کلاس ظهر ک ما بودیم محروم شدیم و هیچکسی میانترم نمره ای نگرفت..

بعد از اون گویا گروهِ تلگرامیه اول رو کامل بهم میزنند و خانوم سین ط کل اعضا رو ریموو میکنه ک دردسری نشه و...

خلاصه...

از دوتا گروهِ کلاس مرجان و متعاقبا من ریموو میشیم!!!!

امروز ک تلگرام رو باز کردم با وجود حذف شدنم از گروه،خود گروه و پیاما بود

خوندم....خوندم و رفتم بالا و بالاتر....خوندم و بهت زده شدم....خوندم و وسط خنده ی حرصی متعجب شدم!!!!!!

تصوراتم فروپاشید....

با کنکاش کردن و بالا رفتن متوجه شدم فرناز کیه،سنا کیه،دو تا دیلیت اکانت کرده ها  کین و اون پسره ی منفور....

نوشته بود هدف (منظورشون مرجان بود)و ریموو کنید،ادد گروه رو ببندید(میم،ح)

پسره منفور نوشته گروه ازاد شد(من حتی کوچکترین چتی تو گروه نمیکردم،از اول با خودم قرار گذاشتم بی حاشیه باشم و درسخون و مثبت و منضبط...بخاطر فعال بودن مرجان و مشارکتش سرکلاس ،لج کردن بچه ها باهاش!)

مرجان ریموو شد.....

یکیشون گفت:رفیقشم ریموو کنید

اون یکی:مگه رفیقم داره

یکی دیگه:اره

یه نفر دیگه:رفیقش کیه

پسره منفور و بی ادب:ایدیم و مینویسه تو گپ...@فلانی

سنا:ترکی تایپ میکنه و میخونم متوجه میشم یکم:این بدبخت که اصلا زیاد انلاین نمیشه [چندتا خنده]  (یازیخ ینی یدبخت درست میگم؟ازونجایی یادمه که انیس اونموقعها یه تیکه کلام داشت میگفت وای سحر یازیخ شدیم:)) )

سین،ط،دیلیت اکانت کرده ای که وقتی بهش پیام دادم ، گفت این اصلا گروه ما نیست به دل نگیر تو یونی پیش میاد و...

میرم دوباره تو اون گپ کزایی و مسخره

چتای اخرو میخونم

سین ط:الان ایدیش و نوشتی نوتیف میره واسش  رو صفحش (دو تا خنده)

پسره منفور:بره

من پر از بهت خیره به چت ها

و ریموو میشم

خیره میشم به پیام قبل اینکه ریموو شم

"خودش خنگه،رفیقش زرنگه"

دلم میگیره ک ب مرجان توهین میکنن،ناخونم و میجوام،سعی میکنم انرژی منفیشو دور کنم....نمیتونم.....هضم شدنی نیست واسم

انسانیم،انسانیم،انسانیم؟؟؟؟واقعا انسانیم؟؟؟؟؟؟؟

سعی میکنم بی فرهنگی و تعصب بیجاشون و به تمام ترک ها نسبت ندم،نمیدونم میتونم یا نه...تا حدودی تونستم اروم کنم خودمو،به مرجان گفتم فلانی بهمانی و بیساری و بشناس...دلم اما..خورد خاکشیر بود،استیکر خنده میفرستادم و بغضم و قورت میدادم

مرجان:مگه ما چیکارشون کردیم؟

واسه خانم سین ط که میگه من خبر ندارم به دل نگیر مینویسم:اگر میدونستم وجودم تو گروه عده ای رو ازار میده،منی ک نه زیاد انلاین میشم و نه حتی پیامی میفرستم،خودم لفت میدادم و زحمت ریموو نمیدادم به دوستان!

میگه عزیزم به دل نگیر،اکانت جدیدشو چند دقیقه ای هست فعال کرده تو تلگرام...میخندم...دفترمو باز میکنم،اخر شبه،هلال ماهه تو آسمون و ستاره ها اینجا جوریه ک حس میکنم دستم و که دراز کنم میتونم بگیرمشون تو مشتم،یه برگ افتاده رو برفای تمیز و دست نخورده و برفا عین اکلیل برق میزنن

میام تو خونه

عینکم بخار کرده.دفترم و باز میکنم

مینویسم

*غربت*

سکوت و سکوت و سکوت...صدای سنگین سکوت گوشم و به درد میاره،چاییم و یهو سر میکشم و چراغارو خاموش میکنم و میخزم زیر کرسی و میگم بدرک و چشمام و میبندم ....خوابم نمیبره...میگم بنویس تو وبلاگت..ثبت بشه..همیشه بدونی ادما،یه عده اشون،حتی از جنس خودت،حتی هموطنت،وقتی توی فارس رو بخوان جنایت کار بدونن،وقتی سر لج باهات داشته باشن،وقتی وقتی وقتی وقتی....این آدما..،چقد میتونن پست بشن:)

 

 

 

پ.ن۱:من پدرم واسه همین شهره،اصل و نسبمم برمیگرده ب اینجا،خودم فقط اولین سالیه ک اینجا تو این شهر زندگی میکنم،این شهر خیلی آرومه،مردم سرشون تو کار خودشونه،انقدر تعامل دارن که دو قشر مختلف ترک و کرد با ادیان مختلف در کتار هم زندگـی میکنن،من ک چند سال تهران زندگی کردم و بعضا عیدها و تابستونا اینجا بودم و فقط یکم متوجه میشم ترکی و هرکی میبینتم از لهجم که فارسیه غلیظه میفهمه اهل تهرانم و مرجان ک شیرازی و همسرش اینجایی،ما..مایی که باهامون اینجوری رفتار شد و افتادیم تو یه حس دوگانگی عجیب یه حس دلخراش،ما ....ماها...منو انیس و دیمن و مرجانی که از چهارتا شهر مختلف باهم دوستیم،آدم تعصب الکی یه سری و باور کنه و تعمیم بده به کل اون قشر،این دوستی ای که خارج از تعصباتِ و انقدر قشنگ و شیرینه رو به چی تعمیم بده؟جدا از همه ی اینا،مگه ما انسان نیستیم?؟به شخصه تو دانشگاه با کسی خصومتی ندارم،دشمنی ای ندارم،حرفی حدیثی ناراحتی ای ندارم، چون ارومم و میرم درسمو میگیرم و میام اما....این حرکات واقعا واسم تعجب برانگیزه خصوصا که اصلا منو نمیشناختن!

اونجا که گفتن"رفیقش کیه؟" و اون پسره منفور ایدی من و نوشت فهمیدم نه....این آدم ذاتش کثیفه...ذاتا بیماره...نمیشه تعمیم داد به همه..انیس و..گلسا و..خیلی خیلی ادمایی که این چهارسال قراره باهاشون آشنا بشم و مطمئنم مثل این پسره منفور نیستن...!

 

 

پ.ن۲:امشب حس کردم اینجا خیلی تنهام و حسِ غربت و با تمام وجودم چشیدم....

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان