روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

مظلومِ کی بودم من!😭

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تنهایی😢

۱۵ نظر

روزایی که خسته و کوفته از مدرسه میای مامانت خونه نیست یا سرکاره رو باید گِل گرفت...!

۰ ۰

با یه قر رییییییز اومدم ... با کلّه مثلِ زین الدّینِ زیدان اومدممممم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اگر سه ی صبح منتشرش نمیکرد از قافله عقب می افتاد:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوشواری دارد!

۱۱ نظر

بعد از کار تو معدن سخت ترین کاره دنیا کشیدن خط چشم صاف و  قرینه با اون یکی چشمه:){دستمال مرطوب را برمیداردخط چشم را برای هزارمین بار پاک میکند و دوباره تلاش میکند}

۰ ۰

تابستونو میترکونم اینشکلی://////

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چراااااااااااااااااااااا با من اینکارو کردی؟:////

۱۱ نظر

یک ماه پیش با خالم بودیم...یه  عینک دودی خریدم حدود450تومن.....چقدم زورم اومد:/....تا امروز نزده بودمش...امروز میخواستم برم کلاس وسوسه شدم این عینک دودیم و بزنم!!!!بعد کلاس ازششدت گرما رسیدم خونه کولر و عینک دودی و مقنعه ارو شوت کردم رو مبل  کولر و زدم...یه لیوان اب خوردم رفتم لباسامو عوض کردم مشغول گشت و گذار تو تلگرام شدم....یک ساعت بعد یهو دیدم فنچک اومده لنگون لنگون با لپای اویزون و چشای متعجب و عینک دودیمو گرفته دستش بعد میگه سحر این واسه توعه؟؟؟میگم اره چطور...میگه نمیدونم چرا نشستم رو مبل یهو صدا داد.....تازه برش داشتم یهو دستشم درومد...بیا بزن سرجاش!!!!!!!!!!!!!!اخه چرااااا تو شکوندی لنتی من کیو بزنممممممممممممممم خالی شم الان؟؟!!!!!!!!

۰ ۰

روزنوشتِ540ام:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

همون پستی که یهویی ثبت شد و ارزش خوندن هم ندارد حتی فقط از دل برآمد:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مضخرف ترین روزای تابستون....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

انقدر فولاد آب دیده شدم که نذارم سه شنبه ی قشنگم و خراب کنی:)

۳ نظر

مطمئن بودم این ترم بالای نود و هفت میشم.... هیچ بهونه ای نداشت... از اون ترم به اینور خیلی ادم بودیم سرکلاسش...هم من هم غزل...

اغراق نمیکنم ولی منو غزل جزو قعال ترینای کلاس بودیم...فاینالمون رو از رو هم نوشتیم(((با امتحانای مدرسه و... نمیتونستیم کامل بخونیم کتابو تقسیم کردیم درسارو باهم))) و بهمون گفت کامل شدین...

امروز اون کلاس مسخره تموم شد خسته رفتم کارنامه زبانمو گرفتم حس کردم خستگیم صدبرابر؟نه هزار براااااابر شد...

نود و یک..

.فاینالمو داده بود بیست و پنج از سی...از فعالیت کلاسیم یک نمره ازم کم کرده بود....هی میگفتم شاید سرکلاسش حرفی زدی...شاید یه بار مشخی چیزی ننوشتی...ولی قانع نشدم هیچ باره "هیچ باره" نکلیف ننوشته نبردم سرکلاسش شده تو مدرسه زنگ ناهار  میشستم سرکلاس و تکلیقاشو مینوشتم...

اومدم خونه بهش پی ام دادم و حدود نیم ساعت با هم بحث کردیم... من ازش دلیل میخواستم قانعم کنه اون میگفت نههه تو خیلی اسپیک اینگ و گرامر و کوفت و زهرمارت خوبه ولی باید بیشتر تلاش کنی به صد برسی:/اخرین پی امم و سین کرد که گفته بودم هیچ وقت ناقص نبودم سرکلاسش هیچوقتم منفعل نبودم سرکلاسش... باید بم بگه حداقل چرا کم داده چون انگیلیسی حرف میزدیم بعضی وقتا واقعا حس میکردم دارم چرت و پرت مینویسم بعد دیدم چقققققققد غلط دارم هههه ولی خب قشنگ نوشته بودم هر حرفی میخواستم بگم و محترمانه گفتم ولی اون هی انکار میکرد بعدش فهمیدم به ضعیف ترین دانش اموزی ک تاحالا تکلیف نیاورده اصلا واسشم مهم نیست داده نود و دو://///

تااااااا عمق وجووووووودم سوختم با همون مانتو نشستم پشت میزم و سر رسیدیم که روش بود و برداشتم و بی وقفه نوشتم انگیلیسی نوشتم خودکار تو دستم له شد ولی باید یه جوری این همه حرصمو خالی میکردم...با یه دنیا غلط نوشتم غزلم هی زنگ زنگ که سحرررررررر چیشد سحرررررر چیشد...گوشیمو خاموش کردم و دوباره نوشتم....ده صفحه پر نوشتم...اخرسر از نوشته هام خندم گرفته بود... ولی خیییییلی خالی شدم حداقلش دلم خنک شد که حرفامو زدم درسته حقمو بهم نداد ولی مطمئنم این یه گوشه از ناملایمتای این زندگیه...در اینده مطمئنم مطمئنم انقدر ازین نامردیا میشه که این پیشش هیجه پس باید از الااااان خودمو امیدوارم میکردم که دربرابر هیچ چی هییییییچ چی انقد راحت وا نمیدم چه الان چه هروقت دیگه برامم مهم نیست نود و یک یا صد یا شصت و یک اخره نوشته هام نوشتم:

 "امیدوارم هیچوقت نگام بهت نیوفته نامرد ترین...."

بعد چایی یخ شدمو سر کشیدم خیره شدم به پرده ی اتاقم که با باد قر میداد و تو تاریکی اتاقم گم شدم...یادم افتاد عههه من وبلاگیم دارم:))بیام یکم حرف بزنم یکم پست بزارم یه عکسی پی نوشتایه درازی چیزی:)




پ.ن1:خیلی زیاد دلم میخواد بشینم بنویسم بنویسم بنویسم و چایی بزنم...نمیشه اون سره فرصته که همیشه میگم گیر نمیاد...روزا خیلی کسل وار میگذرن واسه همین سکوت کرده بودم تو مجازی...که منتقل نکنم این حسم و تو نوشته هام.... نمیدونم تو این پستم موفق بودم یا نه ولی خب مهم اینه بعد از این همه نوشتن الان همون سحره همیشگیم:)


پ.ن2:از داره دنیا یک پسردایی دارم توپولووووووو و دوست داشتنییییی و یه پسر خاله که با عنوان فنچک معرف حضورتونه:)مفتخرررررررم بگم توپولویه دوست داشتنیه عزیزمون علامه حلی و البرز هردو رو قبول شده و من با این خبررررر خوووووووب امروز از خواب پاشدم صدای زنگ تلفنم که جانانمان زنگ زده بود با ذووووق میگف: سحررررررر قبول شدم اولین نفری که بهت خبر میدم اصلا اصلا اصلا نفرت انگیز نبود واسه اولین بار در تاریخِ زندگیه من:)) خداروشکرررر:)



پ.ن3:اقا ما یه دوست کنکوری داریم هرشب نیم ساعت دارم بهش مشاوره میدم(ادم قحطه اخه ههههه)...

"ببین روزه کنکور اگه کل دنیااااا ریختن سرت خواستن نزارن حالت خوب باشه.... اگه ازون روزایه گند زندگیت بود..اگه هرچیزی شد...هر اتفاقی افتاد....اگه داشتی از استرس میمردی...اگه گرمت شد...گرما زده شدی...سرت درد گرفت...هررررررررررررچی....هرچیییی که شد میری مثل "ادم" کنکورتو میدی... خوب و عاااالی و برمیگردی این آسونترین ازمونته.... شک ندارم میتونی... این یه سال و خر زدی پس میشی... یه چیزی میشی....خر نشی استرس بگیرتتاااااااااا تو اونو بگیر:)) نمیدونم چی بگم فردا شب تکمیل ترت میکنم برو بکپ فعلا هههه...." بعد داشتم فک میکردم اگه چن روز دم کنکورم کسی اینجوری نصیحتم کنه چجوری بزنمش بمیره فقط هههههه:)))



پ.ن4:تو 365روزه سال 363 روزش یا کولر اتاق من خراب میشه...یا رادیاتورا...خداااا چرا اخهههه؟پختیییییییم خب:////


پ.م5:تو عمرم انقدر منتظره پاییز نبودم...انقدر منتظر بارون نبودم...انقدر دلم نمیخواست برم بیرون قدم بزنم...کاش این دوسال زودتر تموم شه...ینی هر معلم و مشاور و ...یه دانش اموز گرفتن تو دستشون داره فشااااااارش میدن جونش دراد...بابا چرا یه کاری میکنین بچه اسم درس میاد حالت تهوع بگیره:////هی تو بمن بگو تست بزن ببین اگه من زدم:/ والا به گفتن تو نیست حسش بیاد میرم میزنم:/با اون چشات که شونصد قلم توش مداد کشیدی و ریمل و خط چش و سایه و کوفت و درد و اینا:/


پ.ن6:فقط یک سال بزرگ شدم ولی دیگه عکسای لواشکامو نمیذارم...کسی اعتراضی نداره عایا؟:)))))



پ.ن7:اینکه من مامانمو خیلی کم میبینم و همش درگیره سرکار و ایناس اصلا امره عجیبی نیست...!اما خب کدوم بچه ایه که نخواد حداقل نیم ساعت برای مامانش وراجی کنه؟:))چااااااااااااره اندیشیدم اقـــــــــــــــااااااا:) یه چالش ده روزه گذاشتم با مامانم صبحا ساعت هفت که تقریبا هوا خنکه میریم پیاده روی خیلیم خوش میگذره چه بساااا خالم که شنید استفبالش باور نکردنی بود اصلا:)


پ.ن8:کارنامرو هم گرفتییییییم دهم دیگه واقعنی فررررررررررت؟؟؟؟:)راضی نبودم مخصوصا از اینکه کارنامه اصلی که همه نوزده و هفتاد و پنجارو رند کردن و گذاشتن داخل پرونده و به ما کارنامه دادن با همون نمره های ریز به ریییییز و اصلیه خودمون:/این کارنامه ی بدون رند شدن نمره هام معدلش شد هجده و هفتاد:////اون کارنامه ی به نظره خودم اصلی که میذارن داخل پرونده معدلشو حساب کردم شد نوزده و چهار صدم:/خب فازتون چیه اخه؟:))



پ.ن9:تا حالاااااا ذوق مرگ نشدین ازینکه اینترنتتون مثل چیییییییییی پرسرعته؟؟؟منکه مردم ینی دلم نمیاد پامو بزارم بیرون از خونه در این حد هههه:)



پ.ن10 و اخر:مهمونی دخترونه ای برگزار خواهم کرد که مگووووووو و نپررررررررس:)


::: زیر باد خنک کولر،خوب باشین...خوش باشین....تابستونو و بترکونین:)سحر النصایح جلد دو:)))) :::


۰ ۰

مرگ تدریجیِ یک سحر😪😔😢

۳ نظر

هرچقدر از خبر مدال طلای جانان تو "ام بی عای" و زهرا تو زیست خوشال شدم و بالا پایین پریدمممم اینکه نشستم برای شنبه فیزیک خوندم و یهو خبر رسید امتحان ریاضی داریم شنبه باز یهو گفتن از کل کتابه و از منطقه...نابود شدم مثل شوووک زده ها فقط خیره شدم به یه نقطه کپ کردم...دو دیقه یه بار دهن باز میکنم میگم ینی چیییییی!!!



هنوز مسافرتیم و نمیشه بیایم...درختایی که باید کاشته شن هنوز موندن... من هی استرس دارم واسه مدرسه و سه روز غیبتتتت هی بیشتر باعث میشه دلم شور بزنه و از طرفی حس میکنم واقعا هیچی از ریاضی یادم نی از طرفی مریضی وسرماخوردگی عصن نمیزاره مشخامو بنویسم و زیستمو بخونم از طرفی استرس ریاضی نمیزاره بیشینمممم دو دیقه...خلاصه معلقِ معلقم ..برف میاد و نمیتونم برم بیرون راه برم حالم بهتر شه در کل دعا کنید برگردم به زندگی عادی😢

پ.ن:خدا ازتون نگذره عید و سیزده بدر کوفتمون شد😒

۰ ۰

سحر غر غرو میشـــــود

۲ نظر

از نصیحت متنفررررم

از نگاهای زیرچشمی

از هوای بارونی و دلگیر

از سردرد

از بغض

۰ ۰

روز اول عیدی😒

۳ نظر

دیروز خیلییییی اختیااارییییییی مامانم گف سحر پاشو برو خونه عمت اینا سوییچ ماشین و بردار بیار بریم...حوصله نداشتم ولی میخواستم تو هوای ابررری راه برم یکم حوصلم بیاد سرجاش پاشدم دوتا جغله ام راه افتادن دنبالم(اسما،زهرا) رفتم از همون تو حیاط سوییچ و گرفتم که عمم گف سحر بیااااا تو چای ریختم بخور بعد میری...رفتم نشستم چایی خوردیم اومدم بیام که زنگ زدن و مهمون اومد حالا کی؟کسی که دششششمنمه کسی که بدم میاد ازش متنفررررم و چشم دیدنشو ندارم ...حالا لباسامم شیک نبود...لباس تو خونه ای معمولی.. شلوار طوسی و زیرسارافونی طوسی با سارافون مشکی و شال مشکی...ناچارا وایستادم سلام کردم با همه...از دماااغ فیییل افتاده ی میمون اومد تو(ببخشید من خیلی عصبانیم) ادب حکم میکرد سلام کنم... سلام کردم اروم ولی همینجوری اونور و نگا کرد و رف ...هنگ کردم...رسماااااا ضایه شدم انقددددر حرصم گرفت و عصابم خورد شد خدامیدونهههه... ناخونامو میکردم تو دستم و تو دلم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم شایدم تقصیر خودم بود بهش سلام کردم...سلام کردن به حیییلیا اشتبااااس...حس کردم غرورم لههه شد...داشتم خفه میشدم رفتم بیرون و عصنم نفهمیدم کجا رسیدم به باغ...برا عمم بود مشکلی نداش... برای اینکه جیغ نزنم از حرص ،دوییدم..رسیدم ته ت باغ صدای سگ میومد نمیخواستم گذشته تکرار شه و بعضیا بیان خودشونو نشون بدن... انقدر دوییدم نفسم بالا نمیومد رفتم خونه و نشستم تو اتاق درم بستم هیشکی نبود چن قطره اشک میتونست حالمو بهتر کنه و کرد ... تو دلم فررریاد زدم اگه حالتو نگیرم سحر نیستم بچه پرووووووی ایکبیری...

۰ ۰

دنیااااا نخواهد من بخندم یا شاد باشم!هــــه دنیا چه بخواهی چه نخواهی مسخره بازی هایم تمامی ندارد!!!

۳ نظر

پارت اول:

وقتی خستم فقط کاکاعو و چای داغ میتونه منو از خواب بپاشونه و خستگیمو رفعععع کنه...حالا خدا نکنه برید سراغ سبد کاکاعوها و با یه سبد خالی روبرو شید و بیشتررررر خدانکنه حال نداشته باشین برین شیرین عسل برای یه هفتتون کاکاعو بخرید...مجبوریییید(تاکیید میکنم مجبووووووور) شال و کلاه کنید برید نزدیک ترین مغازه ی طرف خونه تون و هف هشتا اسنیکرز و تک تک و کلی کاکاعوهای خوشمـــزه وردارید با نییش باز و خوشااالی، مثل عاشقی که معشوق رسیده باشه... حالا اقای فروشنده موقع حساب کردن گند بزنه تو حالت بگه"خانم سحریان زیاد کاکاعو نخورید اصلا خوب نیسااااا من دختر خالم کاکاعو خورد چربی دور کبدش جم شد مرد"(نمیدونم کلیش بود کبدش بود کجاش بود!:|) قشنگ نااابودت میکنهههه و با فووووش بر این زندگی نکبتی به منزل بازمیگردی!!!



پارت دو:

از کلاس اومدم تو گوشم حسن فری گذاشته بودم صداشم تا تــــه زیاد بود با اهنگ شااااد و جدید علیرضا روزگار...بعد فک کنید این اهنگ باشه ترجیح بدید اسانسور سوار نشید و از پله برید روی  پله های ساختمون هم باشیییید پله هم خلوت باشهههه و خوشحال باشید و حالتونم خوب باشه خوب ادم قرررش میگیره دیگه؟؟؟همینجوری با حالت رقص داشتم میرفتم یهو حس کردم سررررم رفت تو دیوار چشامو حتی بازنکردم اهنگم همینجوری داشت میخوند بعد چشامو باز کردم دیدم کلم اصن نخورده به دیوار،خوووووورده به پسرههههه همسابه همون پسر ژیگولشون.... بدترررررین حس دنیااااا ینی همین قطعااااااا!هرچیییی فوش بود به خودم دادم و پریدم تو خونه یه اوضاعی بود اصلن درهرصووووورت دنیا جان دوس نداره ما امروز و یکم خوشحال باشیم:/


پ.ن۱:وااای چه هواییییی ملسه ملسه😉


پ.ن۲:چن وقت بود براتون پست با عنوانای دراز ننوشته بودم؟


پ.ن۳:عصر بارونیتون و چجوری میگذرونید؟کتاب و اهنگ و فیلم و گوشی بازی؟یا تفریح و دور دور و خیابون گردی و پیاده روی؟یا شایدم مثل من دررررس و چای و کاکاعو کنار شومینه؟؟؟

۰ ۰

درست وقتی که انقدر داغونم...!؟

۱ نظر

از اول که رسیدم چشماش برق میزد از اشک... ولی سعی میکرد بگه نه من خییییلی خوبم!!! ولی من تو این مدت میتوتستم بفهمم الان چقد داغونه... از صدای لرزونش که بغض نمیذاشت صداش صاف بشه و از لبخندای مصنوعیش همه چی پیدا بود

زنگ خورد رفتیم پایین امروز با اینکه جواب مرات اومد و مرات تو مدرسه بین همه دوم شدم ولی خیلی خوب نبود حال و احوالاتم... هدیه و تقدیرنامشونم اصلا تاثیری رو این حالِ مضخرف نداشت... انقدر که هنوز هدیه شونو باز نکردم انقد تو خودم بودم نمیدونم برای رتبه ی اول و دوم عصن هدیه شون چی بود ولی سعی میکردم با غزل اینا بگم بخندم که اصلانم موفق نبودم چون غزل کلا حالش بد بود و هی میپرسیدم هی میگفت خوبم بابا و حرفو عوض میکرد...نسکافه و کاپ کیک خوردیم قدم زنون رفتیم کلاس زبان بازم رفتارای مصنوعی لبخندای الکیِ سرکلاس... منکه اصلا معلممونو نمیدیدم صداشم نمیشنیدم فقط لباش تکون میخورد ...پنج دقیقه مونده بود به آزادی از کلاس...معلم داشت به سوال یکی از بچه ها جواب میداد غزلم سرشو گذاشته بود رو دستش رو میز....دستمو گذاشتم رو شونش گفتم:بگو غزل بگو چته بگووووو

در نهایت برخلاف همه تصوراااتم فهمیدم با اقای بی اف بهم زده و شروع کرد تعریف کردن از ساعت پنج تا پنج و نیم داشت حرف میزد و چشماش پررر شده بود از اشک منم از اول تا اخرررر فقط سکوت کرده بودم نمیتونستمـچیزس بگم...نمیتونستم قضاوت کنم...هرچی ام میگفتم از دیده اینکه دوست غزلم و قاعدتا همه چیییی به طرفداری از غزل پیش میرفت... ولی مگه غیر این نیست ک تو هر رابطه ای خوبی ها دوطرفس بدی ها و ناراحتی ها هم؟نمیتونستم حرف بزنم اخرش اشکش ریخت رو صورتش گفت بناااال دیگه هی گف بگو بگو الان لال شده

نمیدونستم چی بگم واقعانم لال شده بودم... بدیشم ایـن بود من خودمم حالم خوب نبود میتونم بگم حال روحیم صدباااار بیشتر از حال جسمیم بد بود...خودم اصلا نفهمیدم کی چشمام پر شد از اشک...گفت وااااای سحر بخدا شوخی کردمممم خندم گرفته بود فک کرده بود از حرفش ناراحت شدم درسته خوب یه جورایی تقصیره اقای بی اف بوده ولی تقصیر غزلم بوده به نوعی خب...گفتم غزل اشتباه کردی... حالا ام نمیخوای جبران کنی نکن ولی دیگه چرا توضیح نمیدی براش؟خب حقم داره، خرررر اون نمیدونه ک چیشده براش توضیح بده بعد قهر کن و ازین کارا گفت: نههه عمرااااا بره گمشه بی لیاقت...

 عاشق منطقشم کلا😅

 نزدیک بود دیگه با لگد بیرونمون کنن رفتیم ذرت خوردیم و نخود نخود هرکه رود خونه ی خود شدیم .قبلشم مامان زنگ زد بهم گف سحر زنگ بزن بیام دنبالت دم چهارشنبه سوریه خطرناکه منم شجااااعانه گفتم نههه مامان مگه من بچه ام ؟گفت نه بیست سالته پس😅 خلاصه راضی شد و تو راه هزااااران هزاااارباااار به غلط خوردنننن به معنای واقعی کلمه افتادم...داشتم میومدم یه پسره ژیگوووله غول دویست سیصد پَک برگشت گف خانوم خوشگله(بقیشو نشنیدم) انقد تند راه میرفتم و قدمامو بلــــند برمیداشتم گفتم الان زمین سوراخ میشه یا من میرم تو درختی چیزی یا صد و هشتاد باز میکنم یهو تو خیابون😅

 تا دم خونه مووون اومد میخواستم یه سنگ وردارم بزنم تو سرش بگم گمشوووو پسره ی عوضی چه معنی میده خودت خواهرنداری؟ ولی انقد قلبم تندتند میزد نفسمم داشت بند میومد کم کم ....

حالا الان یه سری فک میکنن من چقد حجابم بد بوده ایشون افتاده دنبااالم و فلان و بیسار چون ما کلا عادت به پیشگویی و پیش داوری داریم ،،،،لازمه بگم با همووون مانتو و شلوارِ گشاده مدرسه و مقنعه بودم مانتو شلوارمم با توجه به توصیفاتتتتتت قبلی شبیه اَمامه بود تا مانتو یا شاید بادبان کشتی باد میخورد بهش باااد میکرد😅و مقنعمم معمولی یکم از موهام معلوم بود میخوام بگم کلا بعضی خیلی بیمارن و درمانم نخواهند شد این روزا اصلا تنها بیرون نرید یا اگر رفتید حتما بگید بیان دنبالتون، برگشتی اشتباه منو نکنید اینم از این ... نالاااان و خسته هم باید برای امتحان شیمی بشینم بخونم هم فیزیک هم ریاضی همه ام فردا بااااهم..هوف یه درصدم فک نکنم بتونم همشو بخونم

اینم از این و امیدوارم این روزای اخر اسفند بگذره و بهاربیاد و حال و هوامونو عوض کنه دستم قطع شد دیگه خب:)

فعلا بایای:)

۰ ۰

دندون پزشکی طور

۵ نظر

دندون پزشک:سحر جان رشتت چی بود؟

من:شششرشی

شلنگه که از توش صدای فیش میاد و از تو دهنم برمیداره

من:تشربی(دهنم سِر بود ج تلفظ نمیشد😅)

دوباره لوله ی باریک که صدای فیشه اب میده رو میذاره تو دهنم و من همچنان دهنم مث تمساحای کنیا باز و او همچنان میگه باز کن و من همچنان تر دهنم رو همونجوری میزارم بمونه(والا خب باز نمیشه دیگه پارهههه میشه دهنم بیشتر باز کنم والا😒) با لحن های مختلف همین جمله رو تکرار میکنه و قشنگ میشه از تک تک"دهن و باز کن"هاش خوند که منظورش"دِ لااااامصب اون دهن بی صاحاب و باااااز کن دیگه"اس اما مستقیم نمیگوید...


دندون پزشک:ایشالله چه رشته ی پزشکی میخوای بخونی؟؟؟


تو دلم:بهههه تو چهههه؟؟؟؟کارتو بکن از دندون درررد ب فنا رفتم😒


میگم:هشش دن ششه ه پششه نمیشام ششم😅😅😅


اون شلنگرو که صدای فیش اب میده رو از دهنم برمیداره میگم:


هرررر رشته ای بِئَم دندون پژشکی نمیـَم(ســـــره دهنم ســــرررر😳)


دندون پزشک:ههه چرا؟


من:شون عمه مو دوش دارم نمیحـــوام روزی شونشدباش(شونصدبار) فوش بحـــوره


دکتر تا آخرش فقط به افق خیره بود و بس😅😅😅


هنوز جای سوزنای سرنگش رو زبونمه به چه عمــــق حالا باز فردا صب باید برم سوزنشوووو بزنه تو زبون بی نوای من بااااز اون لحظه همه انواتم و با هم میبینم😪

.

.

.

.


-دندونم خوب شه خیلیارو زخمی میکنم😝😜


-زیست ۵۰درصد میزنه فیزیک۶۷ و شیمی۵۹درصد...نابود شدم چون فیزیک و شیمی و نخونده بودم اصلاااا و زیست و جویده بودم خیره سرم😂ادبیات و عربی رم که قشنگ اره🙊رباضی ۳۴درصد ،دینی صد در صد زبان۷۰درصد😌

یه مجتهد بالقوه هستم سوال شرعی چیزی داشتین هستم در خدمتتون😂😂😂😅😅😅


-هنوز باورم نمیشه آخربن رمانِ مجازی ای که خوندم ۱۷مردادماه بوده باشه اونم کی؟منِ معتادِ به رمان که همه رمانارو شیک کرده بودم...هی روزگاااار😭


-این چن روزه هزاااارتا داستان و تعریفی جات پیش اومده مشتاااقانه منتظرم یه فرصت پیش بیاد بشینم قششششنگـو ملیییح همشو شرح بدم:)

شبتون شیــــک و پــــــیک💐



۰ ۰

هرررررچی غذای خوووبِ ماله تو...هرچی سوپ و غذای رقیــــقه ماااااله مننن😂

۶ نظر

واااای ینی خدا نکنه در این حد حالت بد باشه که متوجه نشی تو خونتون تو اون کمده کابینته زیر اوپِن تو سبدخوراکیا کلیییییی لواشک و پاستیل و کاکاعو و تک تک دارید من برم سرمو بکوبم به دیوار!😅


پ.ن:اینستا شده یا تبلیغ کتونی و لباس،یا این کنکوریایی که هی زارت و زورت عکس از میزشون میگیرن با قهوه و چایشون و خودکارای رنگیشون پخشهههه رو کتاب و هروز مینویسن "سلامممم صب بخیر خانوم دکترتون اومد"و "رتبه یک ماله منه" و "نفس کش" و فلان یا شده محل گذاشتن عکس غذااااااا و نوتلا و پیتزا و اینا:|||||زشته بخدا خارجیا مسخرمون میکنن:[ الان اونایی که جز این دسته هان میان میگن آهااااااااای سحررررر حیا کن بلاگ بیان و رهاااا کن😅😅😅

عنوان خیلی خلاصه از این روزها که غذامون شده ورمیشل و آش و غذاهای رقیق!ینی تو داغون باش خب؟هموووون زمانی که تو داغونی دونه دونه گند میزنن تو اعصابت!!!! انقدر حکایتا دارم براتون تعریف کنم فقط بزارید خوب بشم😜💪

۰ ۰

سردردِ کوفتی؟رهایم کن رهایم کن رهایم کن!

۳ نظر

امروز کلاس زبان خیییلییی خوب بود کلا مدرسه م نیز، فقط بخاطره اینکه غزل بود،صب رسیدم مدرسه یهو اومد تو کلاس چون رشتش ریاضیه کلاسشون کناره کلاس ماس یهو با جییییغ پرید بغلم انقدرررر خوشحااال شدمممم محکم ماچش کردم چون درگیر امتحان بودیم از چهارنشبه همو ندیده بودیم بچه هام همچین نگا میکردن😂سره کلاس زبان ساندویچ گرفتم یدونه خیلی بزرگ بود توش مخلفاتش زیاد بود باهم خوردیم نصفش موند هی خوردیم هییییی اضافه میموند😂اخرم یکمش موند مجبور شدیم بریزیم دور چون واقعاااا تا خرتنااااق خورده بودیم و من امروز با سردردای همراه همیشگی پیش غزل حالم خیییلی خوب بود خیییلیییی خییییلی سره کلاس زبان سره یه موضوع خیلی پیش پا افتاده غش کردیم از خنده پنج دقیقه قه قهه میزدیم با چشای گرد شده بقیه... اشک میومد از چشمامون ازم نظرخواهی کرد برای تولد جناب بی افش چی بخره منم خییییلی وارد😂😂😅😅😅از کیم اومد نظر گرفت😂هیچی گفتم دستبند چرم خوبه ساعت و چمیدونم عطرم میتونه خوب باشه خلاصه کلی خوش گذشت و مسخره بازی دراوردیم... وسط خنده ها که سردرد جاااان فرساااا کم کم داشت منو میکشت داشتیم میخندیدیم من سرمو گذاشتم رو میز از شدت دررررد گریم گرفت واقعاااا دست خودم نبودم اصلا دوس نداشتم اینجوری بشه ولی شده بود پاشدم سریع رفتم بیرون هی با خودم میگفتم الان میگن این خله یا دوشواری داره  با خودش...ولی خب غزل خوب میدونست اومدم تو اصلا نفهمیدم چی گفتم به معلممون نیم ساعت مونده بود گرفتم خوابیدم و اومدم خونه روز از نو سردرد از نو....نه تونستم قایق بخار درست کنم برای ازمایشگاه....نه تونستم شیمی تستاشو بزنم و بخونم ...نه تونستم کتابکار فیزیک حل کنم و تستاش ایضا فققققط سردرد وحشتناااک بود هرچقدر میخواستم خودمو به یه کاری سرگرم کنم نشد...نمیدونم فردا چی میشه اصلا هیچ کاااری نکردم قایق بخار ده نمره داره بابام سفره کاری نشد درست کنم ده نمره پر!یکی از درسایی که باعث شد معدلم بیاد پایین تر از حد انتظارم همین ازمایشگاه بود تازه همه ازمایشاشو انجام داده بودم برده بودم براش این ترم تجدید نشم صلوات هههه فک کن ازمایشگاه تجدید شی تابستون ارلن به دست بری برا ازمایشگات امتحان بدی...چقد بعضی معلما عقده دارن اخه....خلاصه دیدم من درس بخون نیستم با این وضع نه خوابم میبرد نه اهنگ و کتاب اثر داشت گوشی و گرفتم دستم اول زنگ زدم به خالم حرف زدیم بهش کلییییی ازش انرژی گرفتم خیلی خوبه این بشر ...بخدااااا اگه نبود من واقعااااا نمیدونستم چیکار کنم حرفاش خییییییلی خوبه خیییلی!اصلا الگو خانومه منه ایشون😅بعد زنگ زدم غزل که گف سحرررر خوب شد زنگ زدی پنجشنبه تولد حسینه(جناب بی اف)گفتم خب مبارک باشه تو چرا خوشالی گف برییییم بیرون با بچه ها پارکی جایی که تولدشم بگیریم گفتم زاااااارت باشه میام شک نکن والاااااا واسه پسر مردم تولد نگرفته بودیم که.....😅😅😅هیچی دیگه یکم صوبت کردیم قرااار شد ببینیم خدا چه میخواد و اگه شد برم ولی اصلا نمیخوام برم امیدوارم مجبور نشم سردرد و بهانه کنم...فردام باز بعد از کلاس وقت دکتر دارم کییییی بیام شیمی بخونممممم و خدا داند...

میشه برام دعا کنید؟؟؟خیلی محتاج دعاهاتونم مررررسی که هستین:)

۰ ۰

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد...

۶ نظر

همین الان از کلاس زبان رسیدم انقد خسته ام که حس میکنم دارم یه متر از زمین بالاتر راه میرم بعد تو راه یه دختره بچه رو دیدم توپولوو سفییییید لپای قرمز با کلاه چشای قهوه ای روشن همرنگ چشام میخواستم بغلش کنم محکمممممممممم ماچش کنم مامانشم خیلی محجبه بود اصن دیگه قدمام دست خودم نبود وایستادم خیلیم قدش کوتاه بود هیچی دیگه ادم میخواست بچلونتش... به مامانش گفتم خانوم ببخشید کوچولوتون ماشالله خیلی نازه خدا حفظش کنه.... خانومه چشاش خندید گفت مرسی عزیزم لپشو اروم کشیدم(لپ بچه هرو نه مامانشو ههههه) تو دلم گفتم  خب الان یکاره بپرم بچه هه رو بوس کنم شاید مامانش یه چیزی بم بگه ولی حسرتشششش رو دلم موندددددد همینجوری داشتم میومدم رفتم شیرین عسل یه عالمه چیز میز خریدم کارت کشیدم و کلا میخواستم کارتم خالی شده باشه برگردم خونه هههه:) نزدیک خونه دیگه اصلا حال نداشتم زنگ بزنم انقد درس و اینا سنگینن منم خیلی شیطونی میکنم سر کلاس زبان این خستگی طبیعیم و شیش برابر میکنه سرکلاس زبان داشتیم با غزل آهنگ میخوندیم معلمه عم داش به سوال یکی از بچه ها جواب میداد مام تو حال و هوای خودمون بودیم خلاصهههه به منفی های قرمزمون یکی دیگه ام اضافه شد هههه این ترم میوفتم من شک ندارم فردام همه درسارو به جز فیزیک امتحان داریم بعد به شوخی سرکلاس فیزیک گفتیم اره خانوم همه همکاراتون فردا میخوان از ما امتحان بگیرن میخواید شمام بگیرید تعارف نکنید خب؟! گف باشه:/هیچی دیگه فردا کلااااااااااا امتحان داریم زنگ اول ادبیات دوم فیزیک سوم ریاضی چهارم دفاعی://///بعدم میخوام برم از عمه لیلا لواشک بگیرم مامانمم میگه حالا میری ترشی ام بگیر فردا خالت اینا میان اینجان ترشیمون تموم شده:/ینییییییییییییییییییی الان کاملا پتانسیل اینو دارم دهنمو از دو طرررررررررررررررررف پاره کنم://///////

دیگه صوبتی نیس جز اینکه دعا کنید برای من و میگرنم که باز مثل قبلا با هم دوست باشیم کماکان:)


.

.

.

.

پ.ن:هتل لوزان...هنوز صفحه ی 23 24 ـــِشم....نثرشو دوس دارم روونه یه جاهاییم ادم میبره تو فکر... انقد که سر زنگ عربی همش داشتم میخوندم جواب تمرینارم از رو گام به گام نوشته بودم هرکودومو میگفت بخون دیگه غم نداشتم ههههه اخرم هیچی بهم نگفت معلم با شخصیت به معلم عربی ما میگن هرچند اسکی میره ولی خب:)

دیدم تو این عکسای اینستا اینا مده گلاشونو میارن تو عکس گفتم منم دلبرجانمو بیارم تو عکس بچه های کوچولوشممممم به رخ بکشم:)


همینجوری نوشت:تا یادم نرفته خاطر نشان کنم کپی برداری از عکسام حرام است:/

دیروز ولنتاین بوووود میتونم بگم گندترین روز مااااااااااااه....سر هرچیزی دلم میگرفت:/نه اینکه بخاطر این باشه که خرس گنده نگرفته باشما نه!میخواستم برم خونه ی مامانبزرگمینا پیش خالم دماغشو ببینم مامانم نذاشت گفت خودمم دارم میام  خونه:/همیییییین کافی بود من بعد ازینکه قطع کردم تلفن و بزنم زیر گریه بی بهونه ی بی بهونه....

  تو مدرسه ام اخه ما بساطی داشتیم!بعضی از بچه های ما خیییییییییییییییلی پروعن ینی اکثرشون.... منم تازگیا خییییلی ساکت شدم و به قول صبا مظلوم!نشسته بودیم سره زنگ فیزیک سره حای همیشگیم میز سوم ....

یکی از پروترین و رومخ ترین و خرخون ترین و احمق ترین و نادون ترین و ایکبیری ترین(خدایا ببخشید ولی خیلی ایکبیریه خب!)اومد نشست پیش من و سارا گفت من میز دوم اون ردیف نمیتونم کامل تخته رو ببینم میگیم عینک بزن میگه نهههههه زشت میشم!

هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم..نمیگم چی گفتم فوشههه فووووش اینجا خانواده رد میشه:))))کیفمو گذاشتم زمین اون نشست بین من و سارا...

میز دوم اون ردیفم کماکان خالی!میز پشتیمون ماءده میشینه... بسیااااااااااااااااااااار با ادب و عالی عاشقشم خیلیییی خوبه این دختر از همه لحاظ!گفت خانوم ایکس(همونی که بین ما نشسته بود توصیفش کردم براتون) خوب ما نمیبینیم لازمه بگم خانومه ایکس که پیش ما میشینههههه درازترین دانش اموزه کلاسه!معلم فیزیکمونم خیلی این خانوم ایکس و دوس داره و میگه به نکااااااااااات ریزی توجه میکنی خانوم ایکس و اینا گفت شما نمیبینی برو میز ته...فک کنید دوتا نیمکت پشتی با حرص نفسشونو بیرون دادن و پاشدن وایستادن ته ته کلاس...یکم گذشت یکی از بچه ها بلند شد گفت خانم ینی چی خانوم ایکس قدش بلندهههههههه ما نمیتونیم ببینیمممم تخته رو ....خانوم ایکسم برگشت گفت مشکله خودتهههه منم فقط نگا میکردم معلممون گفت خانوم ایکس پاشو بشین میز دوم خب ؟گفت نمیاااااااام همینجا دیدم به تخته عالیه و دلم نمیخواد بشینم اونجا به کسیم ربطی نداره:/گفتم الان معلمه با پس گردنی میندازش بیرون هیچی دیگه یه بارکی معلمه رو به من گفت سحریان دخترم شما بشین میز دومه اون ردیف.... همه بم نگاه کردن اصلا نگاشون معنی نداشت ولی جو طوری بود که انگار باید من فداکاری میکردم بدون هیچ حرفی رفتم نشستم رو اون میز و انقد کوتاه بودددددددد و کوچیک انگار برای مهده کودکیاس انقددددددد دلم سوختتت برا خودم فک کردم اگر سحر قبلن بودم میگفتم خانوم؟ خانوم ایکس همیشه اینجا میشسته حالا...!کمرم تاااااا شد خلاصه...

کنارم پنجره باز بود بارونم قطره قطره میومد هوا عالی قطره های بارونم چسبیده بودن به نرده تا اخره زنگ خیره بودم به بارون حتی استخونااااااااام یخ زدددددن ولی دلم نمیخواست برم پالتومو از چوب لباسی بردارم یا بگم فلانی پنجره رو ببند چون داشت درس میداد دلم نمیخواست باز کلاسش بهم بریزه ولی همه ی تمرکزم برای درس به فنا رفت نگاهم افتاد به خانوم ایکس نگام کرد اخم کردم سرمو برگردوندم یک ساعت میگذشت یکی از بچه ها پاشد گفت خانوم وافعا انصاف نیس یکی دیگه میخواد زشت نشه عینک نزنه بیچاره سحر نشسته رو اون نیمکت بچه های پشتم که همه وایستادن به میزم به اون کوچیکی سحر کمرش درد گرفت حالا اون هیچی نمیگه کلاس شلوغ شد.... خانوم ایکسم نه گذاشت نه برداشت با بغغغغغغغض گفت ارررررررهههههه تقصیرهههه منه اینجا نشستم من از فردا دیگ میشینم رو زمین و اینا.... پاشد رفت نشست جلوی تخته رو زمین...خیلی هوچیه.... منم اصلا نرفتم بشینم سرجاش ینی سرجام.... زنگ خورد همون موقع..... معلممونم کلافه بود مام همینطورم خواستم برم معلممون گفت سحریان خیلی با معرفتی کردی دخترم منم یکم ارومتر شدم اینارو گفتمممم که بگم کلا این مشکله روز کلاسمونه همه ی اینا روزانه سره دلم جم شد بود مثل بغض اون روز مامانم گفت نه نیااااا خودمم دارم میام خونه فقط یه جرقه بود تا من باهاش همه ی بغضای مونده سره دلمو خالی کنم ....یکی از علتایی که میگرنم امسال عود کرده همین اعصاب خوردیاس اگه به مامانم بگم فردا بدون یه لحظه مکث پروندمو میگیره شده ببره غیرانتفاعی اینکارو میکنه ولی نمیخوام من خییییلی آسون تو مدرسه به این خوبی ثبت نام نشدم... خیلی اسون نیومدم تو این رشته که بخوام همه چیزو خراب کنم تنها کارم مداراس... حتی با نیش و کنایه های محیا که باعث میشه کلا بهم بریزم ناخونامو تو پوستم فشار بدم ولی بعدش لبخند بزنم و بگم هیچی نشده..... بهتریییییین دوستم که با اینکه رتبه اول مرآت شده یا از هرنظری من دوسش دارم غزل بوده تا الان....مثل محیا به اینکه من نمرم بالاتر شه یهو رفتارش عوض نمیشه تنهام نمیذاره تو هیج شرایطی خیلی خوبن اینجور آدما.... حتی مثل سارا که هی میگه
"سحررررررررر موهااااااات خیییییییلی قهوه ایش روشنه رنگ کردی الکی میگی رنگ خودشهههه ایش" حتی با این حرفای کوچیکم دلمو نمیشکنه ادم باید یدونه ازینا تو زندگیش داشته باشه تا در مقابل همههههه ی ادمای به ظاهر دوست لبخند بزنه و تو دلش بگه"برید به درک" دوستایی که از پسرفتت خوشحال میشن و پشتت هزارتا حرف میزنن...اگه یدونه غزل تو زندگیت داشته باشی با یه نیلو و فاطی قدییییییمیه قدیمی دیگه از بقیه هیچ انتظاری نداری!


قررررررررراااااااااار نبود انقدر شهههه انگشتمممم گرم شد کلی طولانی شد پستم!:)


 ببخشید دیگه:)روز و شبتون آروم:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان