روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار:)

قراره بزرگ شدم تنهایی برم بازار بگردم هرچی که چشمم بهش میوفته بدون اینکه کسی تو خوشگلی و زشتیش، تو لازم داشتن یا نداشتنش نظر بده.. بخرم برم جلوتر از جلوی مغازه ی آرایشی و بهداشتی رد شم چشمم بخوره به لاکای رنگاوارنگ و جیغی که دسته به دسته با نظم و ترتیب یکجا نشسته...

برم داخل نیم ساعت این پا اون پا کنم و آخرم سه تا لاک جیغ صورتی و سبز و نارنجی و پنشتا لاک رنگ سنگین و صورتی مات و کرمی خوشرنگ و آبی آسمونی و یاسی بردارم که با لباسام ست شن...

برم جلوتر سرم بچرخه بین مغازه های اونور و اینوه بازار یهو با سر بخورم به یه اقای پیرمرد ...عذرخواهی کنم و اون باغرغر بره...

بعد برم جلوتر ...جلوی میوه فروشی وایسم جلوی سبدهای کیوی و پرتقال چشمم خیره بمونه روی گردالوهای قرمز و عشق..توت فرنگی های درشت درشت که نور چراغم خواستنی ترش کرده و داره میگه بیا منو بخور

یه مشمبا پررررر توت فرنگی بخرم؛

 آهنگی که توی هنذفری تو گوشم پخش میشه رو عوض کنم....آنتونیو ویوالدی...بهترین...همینجوری که دارم مغازه هارو نگاه میکنم برسم به پارچه فروشی...با اینکه لازم ندارم پارجه و عمرا اصلا بتونم روش یه کوک بزنم میرم داخل گم میشم بین پارچه های خوشگل و گلداااار و رنگی بین پارچه های خال خالی مشکی سفید و خال خالی قرمز سفییید... پارچه ها با گلای درشت و بسیار دلبر... ریه هام پر شه از بوی عطرم که بوی با پارچه های نو حاااالمو از این رو به اون رو کرده با سه تا مشما پارچه ی گلگلی که شکوفه های ریز و درشت روی زمینه ی صورتی پارچه رو پر کرده و گلای شلوغ و ریز که زمینه ی آبی اسمانی پارچه رو پر کرده و پارچه ی ساده ی صورتی میام بیرون...

جلوتر یه آقاهه ایستاده و داد میزنه غذااااا حاااضرههههه اقا خانووووم بفرمایید کباب خوشمزه خانوم بفرماییید داخل طبقه ی دوم...

 میرسم جلوی کبابی...نگاش میکنم... خیییلی باکلاس نیست، صندلیاش مثل صندلیای پدرخوب یا پاپیون یا هرجای دیگه خوشگلللل و رنگی نیست... معمولیه سکوووت نیست صدای مردم هست بوی کبااااب هست گریه ی بچه هست...من این شلوغی و صمیمت و سادگی و به همه ی رستوران های دنیا ترجیح میدم از بوی کباب ریه هامو پر میکنم و بدون وقف میرم داخل از بین مردم رد میشم... جای خالی پیدا نمیشه...سفارشم و میدم و همینجوی که ایستادم میبینم اون گوشه ی گوشه ی گوشه یه جا خالی شده با میز کوچیک و تک نفره انگار برای من گذاشتنش...

میرم میشینم و خیره میشم به سفره یکبار مصرفِ روی میز که روش گلای ابی داره با دستمال کاغذی و نمکدون و سوماق و فلفل دون توپول موپول و فلزی...چقد این همه سادگی برام دلچسب و شیرینه...سادگی مردماش هم...انگار اومدم به دنیای دیگه...خانومایی که میبینم خیییلی معمولین یا چادر سرشونه یا یکم ارایش دارن و حجابشون متوسطه ...هیچکودومشون مثل دخترای دم خونمون جلف نیستن... شلوارای پاره نمیپوشن و موهای زرد و طلایی شونو نمیریزن بیرون...رژ لب قرمزو رو لبشون تموم نمیکنن...چشاشون لنز ابی و سبز نداره...اقاهاشونم همینطور... یقه هاشون تا دکمه ی وسط پیرهن باز نیست دماغاشون یک شکل نیست بعضیاشون یکم ته ریش دارن و بعضیام ریش کامل... صورتشون از یه صورت دختر صافتر نیست ابروهاشونم نازک نیست اینجا سادگی موووج میزنه اینجا دنیاش با دنیای دم خونمون فرق داره دنیاااای اینجا پر از حس خوبه پر از ادمهای متفاوت و یکرنگ...اینجا دورویی نیست کسی از اینکه راه بره و فلافل بخوره خجالت نمیکشه کسی از اینکه بلند بلند بخنده عبایی نداره اینجا خیلی خوبه....

سحر سحرررر سحرررررررررخانوم؟سحری؟سحــــــر!!!

جانم مامان؟

این همه صدات کردم کجااااییی تو یه ساعته خیره شدی به گوشه ی خونه و تو فکری؟

هیچی:)))

چاییت یـــــخ شد که:|

۰ ۰
ببر بنگال
۱۳ بهمن ۲۳:۲۴
:)

پاسخ :

:)
♥️ っ◔◡◔)っ ♥️ mohammad)
۱۳ بهمن ۱۹:۴۸
:|
رد دادیا...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان