روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

تو از کنکور قوی تری قوی تررررری قووووووووی ترررررررررررررریییییییییییییییییییییییییی💪💪💪💪💪

۴ نظر

۱-بعد دو هفته سختی و رنج و نبودن مامان و بابا و سکوت خالی و صدای کولر دلم مامانمو میخواد بغلش گریه کنم اروم شم..اشکام بریزه..استرسم بریزه...یکی باهام حرف بزنه...مامانم باهام حرف بزنه....


۲-اسم کنکور میاد ضربان قلبم میره بالا...استرس میگیرم...بغض میکنم از این همه فشار و زحمت ۳سال که باید تو ۴ساعت خلاصه شه و اینده...دانشگاه و شغل مشخص شه...استرسم بیشتر میشه وقتی به مباحث مرور نکرده ی فیزیکم فکر میکنم...به ریاضی ای که لنگ میزنم توش...به زبانی که لنگ میزنم توش...به ازمونایی ک میگیرم از خودم و چنتا غلط درمیاد و حالت تهوع میگیرم ...نمیدونم از استرس بود یا چی سه روز بود کمرم درد گرفته بود و نمیتونستم جمب بخورم و تو تنهایی و سکوت خونه اروم اروم رو جزوه فیزیک باز جلوم گریه میکردم



۳-هیچوقت هیچوقت هیچوقت حال این روزامو از یاد نمیبرم...بیخوابی امشبم و با وجود خستگی شدیدم...کمر دردی که داشتم...نفسای کشداری که میکشیدم تا قلبم خنک شه....گیج بودنم...ازینکه نکنه جامو پیدا نکنم مثل سنجش اخر؟نکنه شمارمو اشتباه ببینم؟دیر نرسیم؟صبح خوابم نیاد؟خدایا ارومم کن...حس میکنم الان دیوونه میشم...فقط این سه روزی که مثل جهنم میمونه واسم میخوام بگذره...فردارو هم برنامه ریختم راسه درس خوندن...بعدش پنجشنبه رو استراحت میکنم...هی پست میزارم هی پست میزارم شما هم تحمل کنید خب؟




۴-ازینور میخونم...ازونور یادم می ره....حرصم درمیاد ولی دلم اروم نمیگیره مرور نکرده برم سراغ تستای سراسری...اوضاع شیمی و زیستم خوبه فیزیکمم خوب شده مقداری اما ریاضی....اون سوالایی که قراره جواب بدم درست باشه جوابش و یه درصد ابرومندانه..نه خیلی بالا خب خدا؟؟؟؟؟




یکم با خودم حرف دارم:

ببین سحر تو کلی پست خوندی کلی ویس گوش دادی کلی جمله انگیزشی تو پست قبلیت نوشتی....الان چیشده ته دلت خالی شده...ها؟؟؟

حواستو بده بمن...ببین اره تو زهرا نبودی معدل بیست باشی میدونم..ولی خره

..زیستت و...زیست نهاییت و بیست شدی....میدونی ینی چی؟چرا وا دادی پس؟چت شده؟یک سال سه از مدرسه اومدی تا چهار چرت زدی با غرغر و ناله پاشدی رفتی کلاس تا هشت شب که تهش بشه این حالت؟؟؟؟چقد موقع انتراک با استاد مرجانی قلب تست زدی؟چقد شیمی و خوب میفهمیدی سرکلاس و محسن زاده میگفت عاااا سحر تو گرفتی من چی میگم  شروع میکردم مطلب و دوباره واسه بقیه توضیح دادن...

عمومی کلاس نرفتی؟فدای سرت

هیچ همایشی شرکت نکردی؟بازم فدای سرت...

اینا تعیین کنندست یا روحیت حالت؟ها؟جواب منو بده؟چرا خوابت نمیبره؟فردا روز اخره...تموم میکنی و شب با یه ارامش وقتی انشالله مامان و بابات پیشتن از اینده ای که تو مغزته و خودت ساختی میگی واسشون و فروکش میکنه این استرس لعنتی ک هجوم اورده به وجودت خب؟الان فقط به هیچی فکر نکن و چشماتو ببند...

روزای خوب توراهه....

به خدا توکل کن

به خدا توکل کن

به خدا توکل کن

:)


۱ ۰

همه ی کنکوریا ها و غیرکنکوری ها...رفقا...رقبا...بیاین اینجا!لطفا!

۱ نظر

سلام

نمیپرسم حالت چطوره چون از بَرَم حالت و:)

منم حالم مثل خودته...کلا هممون حالمون این روزا مثل همه... یه دقیقه یه بار ته دلمون پر و خالی میشه...استرس تو چشمامون دو دو میزنه ...بی خوابی داریم و رو تخت قل میخوریم فقط...اما با یکم حرف حتما خالی میشیم...بیاین پای حرفای هم تا بره این حال و موج مثبت تو وجودمون رخنه کنه...انرژی بگیریم....میگن سالِ کنکور سالِ سرنوشت...روز کنکور روز سرنوشت...

همش چرته همش...یه ازمون سه چهارساعته ساعته و nتا سوال نمیتونه اینده کسی رو تغییر بده..اینده تو من و همه رو خدا خیلی وقته که نوشته...دیده چقد تلاش کردیم، زحمت کشیدیم، دیده چی واسمون خوبه لیاقت چی رو داریم، جنبه ی چی رو داریم ...

کنکور فقط راهشه...مسیرشه...اینو خوب گوش کن..

این راه اگه خوب اگه بد برسه به خط پایانش..

اینو بدون که خوب و بدش از نظره من و توئه

پزشکیو مهندسی ،کالت ،روانشناسی و... همه و همه تصور ماست ازموفقیت از ترقی از آینده ی تامین شده...

ولی همش این نیست...

همین الان صدتا ادم با رتبه های خوب واست مثال میزنم ک حالشون از رشتشون بهم میخوره

و از طرفی

خدا

اره خدایی که اون بالاست

اونی که گفته بعد هر سختی اسونیه

اونی که هممون بهش اعتقاد داریم

اونی که عدالت و رعایت میکنه واس هممون...نه حتی یه اپسیلن اینور اونور تر

اون حواسش خیلی جمعه... خیلی...

به خودت اعتماد داشته باش

به زحمتات به تلاشات

به ر‌وزایی که با چشای خسته و خوابالود سرکلاس درسایی نشستی ک حالت از درسش بهم میخورد و بیشتر از دبیرش

ولی خوندیش

به سفرایی که نرفتی

به خوابای تا ظهری که هلاکشون بودی

به کتابای غیر درسی که میخواستی بخونی

کلاسایی که میخواستی بری

و...

و از همه مهم تر به خدا توکل کن

هیچ چیز گم نمیشه پیشش

تلاشات 

زحمتات

 کم خوابیات 

گردن دردات

جمعه صبا تا ظهر رو یه صندلی چهارساعت نشستنت و ازمون دادنات... 

با همه این اوصاف

اینو بدون اگه شد حتما صلاح خدا بوده واسه رسیدن به موفقیتت

اگه نشد حتما از یه راه دیگه میخواد برسی به چیزی که توش موفق تری

خودتو نباااااااز

استرس کم طبیعیه ولی نباید تسخیرت کنه...

رفیق...!

رقیب...!

خواهرانه بگم بهت...

تو وقتی پیروز این میدونی که بزنی کنار این استرس کوفتیو 

و

 شمشیرتو برداری و تند تند و یه نفس گردن سوالارو بزنی باهاش

و بیای بیرون

و من

وعده ی جمعه

عصر و به تو و خودم می دم

که رسیدی خونه

با همون لباسا

پرت میشی رو تختت جلوی کولر

چنتا نفس عمیق میکشی 

و اندازه کلللل کم خوابیا

چرتای سرکلاس

چرتای عصر که باید پامیشدی بری کلاس

یک دل سیر فققققط میخوابی

و 

تمام

سخت و اسون

خوب و بد

تلخ و شیرین

غمگین و شاد

با تمام اتفاقات ریز و درشتش

استرسای نفس گیرش

دفترچه ی امسال

به عنوان

پر فراز و نشیب ترین سال زندگیت

ته قلبت بسته میشه و

چندین سال بعد

 وقتی ورقش بزنی پشیمون میشی... از کارت که  واسه خاطر گنده کردن ازمونی به اسم کنکور

که خیلیا نون شبشون رو ازش در میارن دختر جوونِ دفترچه خاطراتت و انقدر رنجوندی:)

۱:انقدر مینویسم تا خوابم بگیره

۲:هرجا هستین اگر اب دستتون هست بزارید زمین و برین پست اخر وبلاگ حریری به رنگ ابان جانم رفیق قدیمی و خوش قلمم رو بخونید

۰ ۰

پسِ تک تک کلماتِ این پست بغضِ و دردِ و دردِ و درد!

۵ نظر

هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم...به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه...!

واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر  ماه واسم بیوفته....واس رفتن از این شهر.....واسه شهری که بهش دلبستم...واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه...و نشده تا الان....شاید رفتنی نشدیم...این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستن.....پر بغض پر التماسم به خدا..هروز..هرشب هرلحظه..قدر اتاقم و تختم و خونمون و پنجره ی کنار تختم که به حیاط نقلی خونه که به روی درخت پرتقال و مو و گلای یاس پیچیده شده ی توش باز میشه...دلم خیلی هوای گریه میکنه این روزا و گریه هاش و نگه نمیداره حتی زیر پتو و تو بالشتم خفه نمیکنه....بلند یا اروم هرجا که هست از دو ماه دیگه ای که قرار سرنوشتش رقم بخوره و از همه مهتر، همه دوستاش و شهرشو و زندگیش و عشقش و ارامشش و بگیره و ببره بندازه گوشه ای ترین جای دنیا که دلم اونجا نیست و ناچارم...ناچار...ناچار به "پذیرفتن".




پ.ن1:پریشب نرفتم احیا توفیقش و نداشتم... ولی فایل صوتی گذاشتم و جوشن کبیر خوندم و واستون خیلی دعا کردم...امشب ولی توفیقش و داشتیم که با مامانم و خاله ها و مامان و مامانبزرگ محیا اینا رفتیم مسجد و احیا گرفتیم و پر از حس معنوی شدیم و انقد گریه کردیم که روحمون اروم گرفت...محیا صورتش خشک بود ..این و تو اون تاریکی با یه تور لامپ سبز خوب تشخیص میداوم...بلند شدیم رو به قبله ایستادیم...هرچی ورت اون خشک بود صورت من خیس از اشک و اشک و اشک...همه ی اشکا و بغضام و برده بودم اونجا...پر حرف بودم و گریه...اون خوب میدونست واسه چی انقد نا ارومم و زار زار گریه میکنم.. گف سال دیگ اینموقع نه معلومه تو کجایی نه من....بیشتر و بلندتر تو صدای بلنده بلندگو گریه کردم و بغض محیا شکست...دلم یه اغوش میخواست که بجای ضجه فقط توش هق هق کنم ...بی گلایه...بی اعتراض....اروم...تسلیم...ولی پر تشویش بودم ...پر تر از دلنگرانی شدم....از الان دلم واسه همه جیز تنگ میشه....مطمئنم...

پ.2:عاجزانه ازتون میخوام واسم دعا کنید.....دعا کنید اون چیزی که به صلاحه بشه و امیدم از این نا امیدتر نشه...شاید یه موضوعی باشه عادی واسه همه و حتی مامانم یا بابام ک مشتاقن ولی نه برای منی که تو شرایط اجبار و رفتن قرار گرفتم و مهر سکوت زدم به لبم و اشک چشمای لعنتیم از هشتم فروردین تاحالا خشک نشده که نشده..خیلی التماس دعا خلاصه:)


پ.ن3:فردا روزه آش نذریمونه...خواستم بگم به یادتون هستم زیاد:)

۱ ۰

بخدا که از این رو به اون رویت میکنند این آدمها... با این حرفا.... با این کار هااااا.....!

ساعت دو و نیم نصفه شبه و من هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم که ادامه خوابم و به کلاس امروز سیگارودی ترجیح دادم..که عصابم خورد بود سر اون کارت ...مبخواستم پست بزارم از سرشب گفتم بیام غر بزنم چه فایده؟چ بگم؟؟؟؟؟چجوری بگم؟؟؟؟؟

بگم که سر تا پا پره گریه و بغض و شونه های سنگینم...شونه هام...حس میکنم دو تا وزنه ی سنگین و میکشم با خودم...این وزنه حرفای نیش دار تونه...کاش بفهمید این سنگینی وزنه های رو دوشم بخاطر حرفای نکبت بارتونهههههههههههههه...رفتاراتوننننننتنتتههههه....رفتاره «تو»مخصوصا...که هر دفعه پشیمونم میکنی...چیکار کنم که قانونش همینه.....یه روز پر انرژی ترینی

یه روزم انقد نابودی که دلت میخواد بعضی آدمای دنیارو از صدجا بلاک کنی و زیر پستاشون فقط فوش بدی..من از همه آدما فراریم. . راستی! چرا از این آدما خوب نصیب من نمیشه؟ سر رام قرار نمیگیره؟ چمه من مگه؟ خدایا،تو خودت بهتر میدونی خودم سختی کشیدم، اذیت شدم، کتابای قطور بردم واسه کسی که تست نداشت بزنه، خودم تست نزدم، معطل شدم که اون راحت باشه و بعد که شیمی و غایب شدم حتی یه لحظه کتاب درسیشو نده که مبادا نکته هاشو بقاپم... میگن خدا به هرکی قد دلش میده... کو پس خداجون؟ کو؟ 

دلم میخواد گریه کنم بلند بلند و به کل آدماااا بگم ببینیدددددددددد، 

من از حرفاااااای نیش دااااااااااااارررررر متنفرم

بگم من و اونجوری نگاه نکنیدددددد

شما هیچی نمیدونید دربارم.... 

خدا من فقط فقط فقط فقط

دلم میخواد یه دنیا باشه و یه من

اخ که

چقدر ادم مضخرف زیاده

چقدر ادم مضخرف دورم زیادههههههههه

دلم میخواد همه ی جیغامو سرشون خالی کنم...یه عاااااااللللمههههه جیغ بزنم صدام بگیره حرصم خالی شه 

حرصم که خالی شد

صدام که گرفت

بغضم که خالی شد

برم یه گوشه بشینم پاهام و بغل کنم و اروم اروم اشک بریزم تا کل ناراحتیام تموم شه... اخرم یه لیوان تگری آب بخورم و زیست و باز کنم.. 

انگار نه انگار اتفاقی افتاده

حرفی زده شده... 

دلی شکسته شده...! 

۰ ۰

سحرانه نوشت1

۲ نظر

سحر نوشت1:حدود دو سه روزیِ به یه آزادی عجیب رسیدم که حس میکنم زندانیم...نمیدونم چجوری بگم هم ازادم و هم زندانی...ازاد از لحاظ ظاهری و زندانی از درون...تو این مدت ساعت 11،12 رفتم تو تخت و ساعت چهار یا پنج صبح زودتر خوابم نبرده و وقتیم که خوابم میبره یه خواب تکراری میبینم که صبحش هیچی از اون خواب یادم نیست...اعصابم خورد میشه...یه جفت چشم قهوه ایِ قشنگ که با تمام ساده بودنش دنیایِ منِ!


سحر نوشت 2:گفته بودم هروقت میرم باغ نگارستان حس میکنم روح از تنم جدا میشه میره اون بالاها دور میزنه گریه میکنه سبک میشه یکم رو شاخه های درختا میشینه و آخرسر جلا خورده برمیگرده به تنم و من سبکبال و سختتتتتت از باغ نگارستان دل میکنم..هروقت میرم انرژی دو برااااابر میگیرم و در عین حال اروم ترین میشم...یه چیز خیلی عجیبی داره...چه حسِ ناب...شاید فقط برای من اینجوریه نمیدونم ولی فرداهم میخوام صبح برم پیش دوست مامانم که معلمِ یکم ایرادای زبانمو بگیرم و ازونور با مامانم و محیا و دوستای مامانم بریم باغ نگارستان... .

این عکسای قشنگ قشنگ یادگاری همون موقعس...مهرماااااه...ازونموقع دنبال یه فرصت بودم بزارم براتون...حس میکنم چندسال پیش بوده...ولی من بهتون میگم یه بار پاییز برید نگارستان و از هواش عشق کنید...صب برید تا غروب:)

حدس بزنید من کدومم:))))

:)

خسته شده بودیم نشسته بودیم رو برگا...بازم منو پیدا کنید:)))حدس تونو بگیدااا:))

واستاده بودیم لب این استخرِ دیدم یه گل نارنجی داره چشمک میزنه گوشه استخر که بیا از من عکس بگیر دلت غنج بره برای دوستای بیانیتم بزار دلشون غنج بره:))

واقعا میگن اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد..من الان یه بغض آمیخته با یه لبخند گشاد دارم:)


سحرنوشت3:یه رمان قبلا خوندم حدود دو سال پیش به اسم "یاسمین"که انقدر از غم کلمه به کلمه ی نوشته هاش بغض کردم و اشک ریختم که نصفه رهاش کردم ولی پریشب واسه محیا فرستادمش و یه حس مرموزی مجبورم کرد بخونمش...هنوز تموم نکردم... .


سحرنوشت4:نمیدونم این روزا دلم میخواد حس بد سر دلم و با گریه خالی کنم...دلم میخواد بغض کنم تو اتاق تاریک و سردم و اروم اروم اشک بریزم و بعد زیر پرتو بیهوش شم از خواب و وقتی بیدار میشم نه خبری از سردرد و سرگیجه باشه نه بدن درد و کسلی نه بغض و هق هق نه حس بد و ناراحتی نه یاد اون چشمای قشنگِ قهوه ای که از جلویِ چشمام کنار نمیرن...نمیخوام دیگه با هییییییییییییچ حرف و وعده ای اروم باشم...میخوام خودم اروم باشم و اروم باشم و اروم باشم...فعلا که پرم از تلاططططططططم...


سحرنوشت خداحافظی:از این آهنگِ رضاصادقی لعنتی تر نداریم والسلام...




۰ ۰

تولدم [هرچند که عزایی بیش نبود]مبارک...

۷ نظر

روزی که گذشت بهترین و قشنگ ترین و خاطره انگیز ترین روز سال نود و هفتم قرار بود بشه ولی در واقع بدترین و زهرترین روز عمرم شد...از شب قبلش یعنی چهارشنبه و چه بسا سه شنبه یه اتفاقا و بحثایی پیش اومد که همه برنامه‌ریزی هایی ک از یک هفته پیش کرده بودیم ،همه ی همه ی همه ی رویاهای قشنگی ک میخواست امروز ساعت پنج و خورده ایه عصر به وقوع بپیونده، به باااااااد فنا رفت...امروز بجای اینکه شاد باشم و بخندم همش خواب بودم و کسل و بغض و اشک شدم تو غروب و تاریکی وسردی  اتاق... انقدر برام سخت و سنگین تموم شد که حس‌میکردم انگار کاخ ارزوهام خراب شده...ولی چیزی که یکم ارومم میکرد این بود که از اول هفته هی میگفتم کاش روز تولدم بارون بیاد و اومد ...و من فک کردم اگرچه امروز به پهنای صورت گریه کردم و زجه زدم و با بغض و صدای لرزون جواب تبریکات رو میدادم،ولی یکی اون بالا حواسش به دلم بود و بارونشو فرستاد...هرچند امروز گذشت، روزی که میخواست بشه بهترین روز زندگیم بهترین روز عمرم، روزی که قرار بود از قهقهه اشک بریزم ولی از شدت ناراحتی و غصه ای که تا بیخ گلوم رسیده بود و داشت خفم میکرد اشک‌ ریختم... ولی خب گذشت ...میگن همه دردا یه روزی تموم میشن منم با این بغض و ناراحتی و با این روحیه ی داغون که از دیشب با اون وضعیت و امروز صبح زود که با بدن درد شدید و رخوت هرچه تمام تر پاشدم اشک‌ تو چشام بود و بغض تو‌گلوم و تا الان که فقط لبخند الکی زدم‌ و تو خلوتم اروم اروم فین فین کردم و با یقه ی لباسم اشکامو پاک کردم و سعی کردم بخابم نفهمیدم امروز چجوری گذشت، هرکی روز تولدش یه جوری دفتر زندگی اون سالش و می‌بنده و میزاره تو گوشه ای ترین و عمیق ترین جای قلبش که همیشه براش یادگاری بمونه، میزارش داخل یه  پارچه ی زیبای ابی فیروزه ای و یه پاپیون روش میزنه و داخل یه صندوقچه نقلی قرمز ،اروم‌ و با احترام میزاره تو‌گوشی ای ترین‌جای قلبش و لبخند میزنه، ولی من تمام تمام تماااااااااااااااام امسالی که هجده ساله بودم و تمام تمام تمااااام حرفا و ناراحتیای که شنیدم و دیدم و بغضایی که قورت دادم و حس بدی که رو دوشم کشیدم و لبخندی که به زور وسط بغض میزدم و با شدت هرچه تمام تررررررررررر و با توهین و فوش و ناسزا و حرص میریزم تو یه مشکلی زباله ی بزرگ مشکی‌ و با لگد پرررررررت میکنم عمیق ترین جای قلبم و جوری سر این مشمای زباله رو گره میزنم انقد سفت و محکمممممممممممممم و محکمممممم که بوی ناراحتیا،اشکا،خاطره ها و بوی تعففن تیکه ای از وجودم که از دست دادم هیچوقت هیچووووقت به مشامم نرسه و امروز نامبارکی که بر من گذشت خیلی سخت و بد هم گذشت و هم میندازم کنارشون و با شونه های سنگین و دلی پر و بغضی سنگین تر، از فردا که ازمونم دارم، یه صندوقچه دیگه میزارم کنار و روزای نوزده سالگی و شروع میکنم به سپری کردن انقدر اروم و بی تلاطم که سال بعد این موقع که می‌خوام با  نوزده سالگی خداحافظی کنم هیچوقت اینجوری صورتم خیس از اشک نشه و دلم اروم باشه...امیدوارم روزای نوزده سالگی جذابیت بیشتری داشته باشن برام....امروز،۱۵اذر نود و هفت...با تمام تمام تمام ناملایمتی و نامبارکیش،مبارکم...🎈

۰ ۰

من بودم اون کوهی که به چشمای تو کوچیکه.....

۴ نظر

وقتی با بغض دارم یه متن تند تند مینویسم و شادمهر گوش میدم و یهو صفحه میپره و سفید میشه و دوباره باز میکنم و مینویسم و بعد با یه صفحه روبرو میشم که همش انگلیسیه و چرت و پرت، دلم میگه میبینی دیگه هیچ جا نمیشه حرفاتو بزنی بزار همین جا بمونه...


پ.ن:ای خواننده های خاموش روشن باشید لطفا!

۰ ۰

دخترِ قصه ی من...!(این بار من بخونم شما بشنوید؟)

۲ نظر

خب قول داده بودم یه همچین چیزی بزارم براتون فقط قبل از اینکه گوش بدین:

1-صدای سرما خورده و غمِ نوشته رو بر من ببخشید...اوضاع بدتر از اونی بود که بتونم شاد تر بنویسم چندبارم امتحان کردم که مچاله راهی اشغالی شدن:)

2-اولش اهنگ گذاشتم که بخونم و اهنگ زمینه باشه و خوشگل شه بعد دیدم اااااه بییییییی کلام نیست همزمان که میخوندم صدارو قطع کردم و سعی کردم قه قهه نزنم.....

3-اینی که میشنوین اولین چیزیه که خوندم و واسه چندبار دیگه ضبط نکردم ایرادی اشکالی چیزی بود بازم ببخشید...

4-هم متن هم خوانش بای سحر سحریان:))مخلص همتون....:)

 

 

 

 

۰ ۰

مگه میشه؟؟؟؟مگه میشه؟؟مگههههه میشه؟؟!!!!!!!!!!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد

۸ نظر

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

 بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

 ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

 زمان را به گردی بدل می کنند

 بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

 بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

 اجاق شقایق مرا گرم کرد

 در این کوچه هایی که تاریک هستند

  من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

 من از سطح سیمانی قرن می ترسم

  بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

 مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

 اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

 بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

 قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب جانِ سپهری

 

۰ ۰

دنبال خنده هاش نباش:)

۲ نظر

 

 

 

 

۰ ۰

رفتنی موندنی نیست...

۰ نظر

باید باهات حرف بزنم...

دستم و گرفت و نشوندم روی مبل، گفت : چرا آستینت خیسه؟

گفتم: صورتم و شستم!

گفت : عین بچه هایی چرا؟

گفتم : چی شده مگه؟

گفت : آستینت و خیس می کنی!

نگاش کردم، گفتم : چیزی میخوای بگی؟

گفت :رفت، تمام شد.حواست نیست یا خودت و زدی به کوچه علی چپ، گفتم یه وقتایی باید وایساد کنار تا یه کسایی برن.

راه رو باید باز کرد، وگرنه بعد میان سراغت غر میزنن که نذاشتی و نخواستی و ندیدی و ...

نگام کرد ، طولانی!

رفتنی موندنی نیست ، نباید نگهش داشت.

گفت بادلت چیکار می کنی؟

گفتم اگه تو سراغم نیای،آستینام و خیس می کنم که حواسم از دلم پرت شه!

بچه میشم، اونا راحت از خیلی چیزا میگذرن...

۰ ۰

شاید یه روز سرد....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بالاخره بعد از مدت ها بازگشت غرورافرین سحرسحریااااان:)))))

۵ نظر

سلام...

1-چندین و چن روزه میخوام بیام بنویسم که یا اخرای پست بوده و دستم خورده پاک شده یا ذخیره نشده چند وقتیم بود که بیان ناسازگاری میکرد و در پنلمو و به روم بسته بود و اصرار اصرار که برو بشین درستو بخون امتحانتو بده بعد بیا..خلاصه که دلم اینجا بود و همش میخواستم یه عالمه چیز میز بگم که هشتاد درصدش و حقیقتا یادم نیست...


2-بعضی دوستای بیانی جم کردن و کلا رفتن...بعضیا که وسط راه از خوندن من پشیمون شدن بعصیا ناچار شدن برن بعصیا....خلاصه که دلتنگ همتونم و امیدوارم هرجا هستید سلامت و موفق باشین و دوستایی که الانم میخونین و تاخیرمو حس کردین و برام نظر گزاشتین خیلی خیلی با معرفتین مرسی که هستین❤️شما خودتون یه پا یه بهونه بزرگ و کوچیک خوشبختییییییییییی اییییید عصن♡



3-این چن روز تعطیلات ما نه مسافرت رفتیم و من نه اون ارامشی و داشتم که بتنم بشینم کتاب بخونم و نه ارامشی که بشینم سریالای موردعلاقه ی دانلود کردمو ببینم عوضش همش استراحت کردم و لم دادم خیلیم چسبید


4-یه سری درگیری و کش مکش داریم و به مشکل و معضل برخوردیم فقط توکل کردیم خودشم کمی تا مقداری دستمونو محکم تر گرفت و بیش تر دل بهددامون داد و دلمونو اروم کرد حالا بعد چندین و چندسال عوض کردن خونه شده عصه رو دوش من...جم کردن کتابا و خدافطی از ویوی پشت پنجره اتاقم تک درخت بلند که تا نردیک پنجره ی اتاقم میرسه باغچه ی سبز و رزای سفید و صورتی حیاط درخت انجیر و پرتقال خاطراتمو...دیوارای ابی و کل شیطنتای بجگیمو نوجوونیمو باید بزارم همینجا و خاطراتشو برارم ته دلم با غصه بچینمشون تو یه گنجه و درشو ببندم و با احترام بزار گوشه ای ترین جایه قلبم تا همیشه داشته باشمون و از یاداوریشون لبخند بزنم و برم...برم و یه دنیای دیگه یه خاطرات دیگه یه خرابکاریا و شیطنتای دیگه و به عالمه خنده و حال خوبو تو یه اتاق دیگه با یه حاله دیگه و یه حس دیگه بسازم...دنیا تو این مدت بمن نشون داد هرچی تو بخوای نمیشه همیشه باید بسازی و سازش کنی و اگه میخای دووم بیاری و حال دلت خوب باشه باید خودتو با همه شرایطی وفق بدی و در هر صورت تو هر شرایط بد و اسفناک باری قوی ترین سحر باشی که اگر نه کلات پس معرکس...فعلا دور دور دنیاس که به پا سخت گیری کنه و مام با حال خوب واینکه میدونیم یکی به بزرگی اسمون پیشمونه و هوامونو داره بهش دهن کجی میکنیم اهنگ شاد گوش میدیم و میخندیم مامان برگشتنی از سرکار با خستگی تون سنگک داغ میگیره زندگی هنوز در جریانه❤️




5-مدرسه تو روزای بی حوصلگی من خیلی چیزه خوبیه...من ادمی نیستم بزارم مشکلات لبخند از لبم پاک کنه...انفد شیطنت و حیغ حیغ و خوشالی میکنیم والکی با بچه ها میخندیم و میخندیم و مسخره باززی درمیاریم که هیچکس این وسط یه درصدم احتمال نمیده این دختره شاد و شیطون دیشب با ابرایی که میباریدن گریه کرده و چقد داعونه...ولی خداروشکر خیلی وقته خودشو با شرایط وفق داده به افتخاررررررم=))))



6-چن روز پیش داشتم فک میکردم من چفد دلم میخواست مجری بشم😂😁به شدت درگیرشم کمااینکه کلیم در این زمینه استعداد دارم^_^خلاصه که مجری شدن زفته تو مخمممم و بیرونم نمیاد و یه سری هدف و ارزوهااااای مادی دیگه و اینجوری ام رفته تو لیست ارزوها...



7-دارم ساندوبج ژامبون و از یکی از نویسنده های محبوبمممم( چارلز بوکوفسکی) میخونم و حسابی کیفورم....وقتی کتابی رو میخونم و میرم اون و ادامه بدم و بخونمش ینی حالم خوبه ...یعنی امواج دریای درونم ارومه و اسمون دلم صافه...میخونمش و نظرمو میگم و چنتا بخششو براتون میخونم امیدوارم شمام خوشتون بیاد و برید بگیرید بخوندیش و لذت ببرید...خونه ی جدید ک رفتیم سعی میکنم بیستر وبلاگم و بروز کنم و اکتیوتر باشم..


8-یه وقتایی یه حس و حالی و تجربه میکنی که این حس حال و نمیتونی تو هیج کلمه ای توصیف کنی...حسی که اسمشم نمیدونی حسی که فقط باید تجربش کنی و اونموقع خودت با برداشتت از اون حس روش اسم براری...جنون و عشق توهم و عادت یا دوس داشتن و دلبستگی و شیفتگی یا وابستگی و ترحم یا...فک کنم یکم بگذره بتونم رو این حسم اسم بزارم فعلا اسمشو میزارم "بلاتکلیفی" تا بعد...!



9-اخرین امتحان که تاریخ باشه رم دادیم و تابستون و شروع میکنیم و فقط دو هفته و یه روز فرصت استراحت داریم برای یه استارت خوشگل و قوی واسه کنکور...دلم میخواد کل این دو هفته و یه روزو بخوابم و انرژی دخیره کنممممم واسه یه سال و کل کمبود خوابای اخیرم جبران شه...(شما دارید رسماااااا نوشته های یه کنکوری و میخونید کففففففف سوووووووت جییییییییییییغ:))))



10-قطعا خوشبوترین عطرهای دنیا عطر قرمه سبزی با برنج زعفرونی مامان تو خونس و ادکلن پدر که پیس پیس میرنه ب کت شلوارش و میخواد بره سرکار...اگه عطر غذای مامانتون تو خونتون میپچه یا باباتون با عجله ادکلن میزنه که بره سرکار شما مثل من خیلی زیاد خوشبختید ک همچین نعمتیو دارید گفتم خاطرنشان کنم قدرشونو خیلی بیشتر بدونیم شما رو نمیدونم ولی قطعا من بدون اونا هیچ هیچم♥



11-من به معجزه ایمان دارم...برای من معجزه "فقط" زنده کردن مرده ها و عصای حضرت موسی ع و حتی قران پیامبر نیست....برای من این معجزه ها تو یه جایگاه خیلی بالاعه و خیلی ارزشمنده و معنوی....ولی یه سری معجزه ی کوچیکم تو زندگیم دیدم متقابلا حالم رو خیلی خوب کرده....مثلا خیلی بی حال و نا امید ولو بودم و مقنعمم درنیاورده بودم حتی ک اقای پستچی  یهو یه بسته و  نانه اورد برام...یه کتابچه پر از جمله های حال خوب کن...از طرف بهترین...این ینی خدا حواسش بم هست ینی تنهایی وجود نداره...از ته ته ته دلم به برکت ماهی که گذشت از خدا میخوام زندگیتون پر از معجزه باشه حالتون خوب باشه و ساز دلتون کوک باشه و رو و روزگارتون خوش...

لطفا یادتون نره منو دعا کنید دعا دعاااا خیلی لازم دارمممممم..دعاتون بدرقه ی راهم باشه....راهی واسه ادامه دادن تو قعر سختی.... برای  سحر قوی ای بودن...عیدتون کلی مبارک...فدای تک تکتون...یاعلی♥

۰ ۰

اسمون ابری و تیره!

۴ نظر

وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست.

وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره.

وقتی تو زندگیت ،  زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.

وقتی بیمار میشی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.

وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی.

وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد ، حتماً داری امتحان پس میدی.

وقتی همه ی درها به روت بسته میشه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی

بابت صبر و شکیبایی بهت بده.

وقتی سختی پشت سختی میاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه.

وقتی دلت تنگ میشه ،  حتماً  وقتشه با خدای خودت تنها باشی..

۰ ۰

پنجم عید....وسط عیدی پاشیم بریم مدرسه...غرغر(1)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سه پارت نویسی طور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زمینِ عروسِ قشنگ!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بی تو من اینجا نمیمونم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از سر بغض و ناراحتی و اعصابِ داغون!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان