روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

پسِ تک تک کلماتِ این پست بغضِ و دردِ و دردِ و درد!

هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم...به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه...!

واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر  ماه واسم بیوفته....واس رفتن از این شهر.....واسه شهری که بهش دلبستم...واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه...و نشده تا الان....شاید رفتنی نشدیم...این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستن.....پر بغض پر التماسم به خدا..هروز..هرشب هرلحظه..قدر اتاقم و تختم و خونمون و پنجره ی کنار تختم که به حیاط نقلی خونه که به روی درخت پرتقال و مو و گلای یاس پیچیده شده ی توش باز میشه...دلم خیلی هوای گریه میکنه این روزا و گریه هاش و نگه نمیداره حتی زیر پتو و تو بالشتم خفه نمیکنه....بلند یا اروم هرجا که هست از دو ماه دیگه ای که قرار سرنوشتش رقم بخوره و از همه مهتر، همه دوستاش و شهرشو و زندگیش و عشقش و ارامشش و بگیره و ببره بندازه گوشه ای ترین جای دنیا که دلم اونجا نیست و ناچارم...ناچار...ناچار به "پذیرفتن".




پ.ن1:پریشب نرفتم احیا توفیقش و نداشتم... ولی فایل صوتی گذاشتم و جوشن کبیر خوندم و واستون خیلی دعا کردم...امشب ولی توفیقش و داشتیم که با مامانم و خاله ها و مامان و مامانبزرگ محیا اینا رفتیم مسجد و احیا گرفتیم و پر از حس معنوی شدیم و انقد گریه کردیم که روحمون اروم گرفت...محیا صورتش خشک بود ..این و تو اون تاریکی با یه تور لامپ سبز خوب تشخیص میداوم...بلند شدیم رو به قبله ایستادیم...هرچی ورت اون خشک بود صورت من خیس از اشک و اشک و اشک...همه ی اشکا و بغضام و برده بودم اونجا...پر حرف بودم و گریه...اون خوب میدونست واسه چی انقد نا ارومم و زار زار گریه میکنم.. گف سال دیگ اینموقع نه معلومه تو کجایی نه من....بیشتر و بلندتر تو صدای بلنده بلندگو گریه کردم و بغض محیا شکست...دلم یه اغوش میخواست که بجای ضجه فقط توش هق هق کنم ...بی گلایه...بی اعتراض....اروم...تسلیم...ولی پر تشویش بودم ...پر تر از دلنگرانی شدم....از الان دلم واسه همه جیز تنگ میشه....مطمئنم...

پ.2:عاجزانه ازتون میخوام واسم دعا کنید.....دعا کنید اون چیزی که به صلاحه بشه و امیدم از این نا امیدتر نشه...شاید یه موضوعی باشه عادی واسه همه و حتی مامانم یا بابام ک مشتاقن ولی نه برای منی که تو شرایط اجبار و رفتن قرار گرفتم و مهر سکوت زدم به لبم و اشک چشمای لعنتیم از هشتم فروردین تاحالا خشک نشده که نشده..خیلی التماس دعا خلاصه:)


پ.ن3:فردا روزه آش نذریمونه...خواستم بگم به یادتون هستم زیاد:)

۱ ۰
yasna sadat
۰۷ خرداد ۱۴:۳۸
عزیزمممم

ایشالا هر چی خیره برات پیش میاد..

ولی آدم خیلی زود به همه چی عادت میکنه خودتو انقدر اذیت نککککن

پاسخ :

مرسی یسنا جونم دعام کن بتونم از الان با خودم کنار بیام و انقد بهونه گیرس نکنم
سنجاب کوچولو
۰۷ خرداد ۱۰:۱۴
حال دلت خوش :)

پاسخ :

مرسی و همچنین:)♡
امید معظمی گودرزی
۰۷ خرداد ۰۲:۵۲
 رفتن خیلی سخته هر چند که نمیدونم رفتن شما چطوریه؟
ولی بعد کلی رفتن و موندن و دلبسته شدن و دوباره رفتن متوجه شدم که اصلا فلسفه زندگی همینه.
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
دنیا موندن زندگی کردن گذاشتن و رفتنه.
مهم نیست خزون میشه و بعدش دل میسوزه توی کرسی زمستون.
مهم اینه باز فروردین شکوفه بدی.

پاسخ :

رفتن ما هم رفتنی که معلوم نیست کی بشه برگشت
رفتنا شاید ظاهرشون فرق داشته باشه ولی همشون یه دردن...
واقعا...
چقد قشنگ گفتی...
•مسآفر •
۰۶ خرداد ۱۸:۱۲
نمیدونم قراره کجا بری،ولی من پارسال همین موقع همین حالی که داریُ داشتم.منم از شهرم جدا شدم.از دوستام.نه امید میدم بهت نه نا امیدت میکنم.ولی نترس.هرچیزی که خیر باشه اتفاق میوفته.دعا میکنم بهترین اتفاق برات بیوفته.

پاسخ :

خیلی خیلی ممنونم:)
شمیم ..
۰۶ خرداد ۱۳:۳۶
سحرجان دعا میکنم هرچی که صلاحه واست پیش بیاد..
لطفا ناراحت نباش و به کنکورت و ایندت فکر کن:)

پاسخ :

چشم عزیزم
مرسی عزیزدلم
به بودن و دعاهای شما دوستای مجازیم دلم گرمه
چشم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان