روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

مبسوط نامه اردی بهشت جان:)

سلام اقا شاید مسخره باشه ولی من به خودم قول دادم این پست و ننویسم تکووووووووووون نمیخورم از جام! نمیدونم چرا انقد تنبل شدم و چن وقته وبم استپ شده:////////////میریم بنویسم تا بحث کج نشده به یه جاهای باریک تر:)))))))))

تا دوشنبه خیلی چرت و معمولی گذشت البته بعدشم همون جوری بود ههههه ولی بهتر بود حالا...دوشنبه اومدم خونه تو راه با دوستم جان...اهااااااااان اینو بگم ببینید این همه ننوشتم که تا حالا این دوستمو تو وب نگفتم...نمیدونم از چن ماه پیش داشتم میومدم خونه تو راه یکی از همکلاسیامو دیدم و خلاصه دیدم عهههههه هروز از کوچه ما رد میشه و عاقا برگشتنی دیگه با هم میایم و انقدرررررررررر راه کوتاه شده حد نداره یهو پامونو از مدرسه میذاریم بیرون رسیدیم دره خونه  اینکه خییلی خوبه و تا نصف مسیرم با زهرا میریم و کلی تو راه جلف بازی ام درمیارم اگه کوچه خلوت باشه:))))دوشنبه شاید قبلا گفته باشم واسه ما یکی از طولانی ترین و خسته کننده ترین روزهااااای هفته اس ینی از زنگ اول تا اخر لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه میشیم....کما اینکه بعضی اوقات معلمایی که درسشون عقبه یا کار دارن زنگ اول که ازمایشگاه باشه رو میگیرن و ما رسما دوشنبه رو عذای عمومی اعلام میکنیم فک کن ازمایشگاه ؛ریاضی؛ شیمی؛ فیزیک بعد حالا ازمایشگاه رو همین آزمایشگاه نبینید ازمایشگاه ما آزماااااااااااااااااااااااااااااایشگاهه انقد که یکشنبه شبا کل خانواده هامون عمه ی دبیر ازمایشگاه و مورد لطف قرار میدن ههه:))) همون روزه سختم امتحان شیمی دادیم و بسیاااااااااااااار سخت بود و خسته و لههههه و لورده زنگ اخر انگار گرفته باشی یه فس تک تک کلاسو زده باشی همه ولو رو کلاستورا و دفترا و کتاب فیزیک داشتیم جواب فعالیتارو ک معلم میخوند مینوشتیم زنگ خورد همه کیف بدست میدوییدن از کلاس بیرون اتگار کسی میخواد حمله کنه یا زلزله میخواد بیاد نشون ب اون نشون همه سوما و دهما تو راهرو توهم میلولیدن یه معلمه قد کوتاهه هم ازون وسط فقط صورت قرمزش معلوم بود و دست و پا میزد کیفش زیر بغل یکی از بچه ها بود پوشه هاش رو سر یکی دیگه حالا اینجوری من تعریف میکنم ولیییییییییییی یه اوضاعی بود بین بوی عرق بچه ها زهرا سرش تو کیف من بود من پام تو پهلوش هههههههه بعد تو این وضعیت مررررررررده بودیم از خنده بعد میرفتی وایمیستادی تو حیاط میدیدی هرکی از راهرو میاد بیرون اولللل محکم شوت میشه از دره راهرو رو پله ها بعد تازه به تعادل میرسه با لپای سرررررررخ خلاصه رفتیم بیرون دوستمونو پیاده کردیم و سه تایی راه افتادیم و زهرا خدافظی کرد ازونور رفت ماعم چرت و پرت گفتیم تا رسیدیم داشتم تو دلم غر میزدم کی حال داره تو این گرماااااااااا و خستگی بره کلاس کلید انداختم وارد خونه شدم دیدم مامانبزرگم خونمونه انقددددددد ذوق کردم سه درجه بیشتر از خری ک بهش تیتاب دادن حتی کلاس و نرفتم به مامانمم گفتم خسته ام خب برم چیزی یاد نگیرررررررررم دیگه چه فایده؟!!!و یکم ندخ کردم و کلاس پیچید شیرجه زدم رو مبلللللل...... همیشه مامانبزرگا میان خونه ی ادم انقدرررررر که حضورشون خوبه نمیشه توصیف کرد مثلا مامانتون نمیتونه جلو مامانبزرگتون دعواتون کنه که سحررررررررررر پاشوووووووووو از رو اون مبل یا سحرررررر پاشو لباساتو درار یا سحرررررررر پاشو کولتو از وسط حال وردار خلاصه عالیه!دیگه موندن و بعد مامان و مامانبزرگ جان و بابا رفتن خونه مامانبزرگم جان منمممم حال نداشتم نرفتم و انقددددددددددددددددددرررررررررررررررر  عصابم بهم ریخت و دپ شدم نشستم اهنگ غمگین گوش دادم و حوصلمم فوق العاده سر رفته بود و یکم نت گردی کردم و فیلمای تو لب تاب و دسته بندی کردم و دیدم شاد شدم .....رقصم اومدم پاشدممممم انقد رقصیدم دیگه حال نداشتم اصلا به چیزای غمگین و انرژی منفی فک کنم حتی!!!شبم مامان و بابا اومدن بابابزرگگگگگگگگگگم جانم اومد پیشمون شبم خوابیددددد شام کباب زدیم و فردااااشم موند پیشمون ناهار قیمه درست کرد مامانم و عصرش من اولین نوبرونه های امسالمو زدم البته میگن دعا قبل از اولین نوبرونه خرافاته و اینا ولی من قبلش چشامو بستم و دعا کردم در حدی که گوجه سبزا له شده بود تو دستم یکی ام سعی میکرد منو از  گوجه سبزا جدا کنده قشنگ دخیل بسته بودم هههههههه حالا دعاها هم چه خرافات چه غیر خرافات یا میگیره یا نمیگیره دیگه:/کلیم قانع شدم:))) بعدش از دل درد نمیتونستم حتی بشینم ....یه ظرف نوبرونه بردم تو اتاق میخواستم تا اخره شب کم کم بخورم و درس بخونم به خودم اومدم دیدم ظرفه خالی شده منم دارم یه رمان و تموم میکنم:/بقیش دل درد بود فقططططططط یکمم فیزیک خوندم برای چهارشنبه که معلم فیزیکه نامردخ بیشور نگرفت:////بعدش هوا رف رو موج رعد و برق و با هر رعد و برقی ک میزد من یه متر میپریدم بالا بعد با یه حالت عادی که تو چشاااام ترس موج میکزیکی میزد میگفتم چیزی نیس که رعد برفه جلو ایته انقد خندیدم نزدیک بود غش کنم ینی عاشق کودک درونمممممم همیشهههههه فعااااال!شب دیگه رفتم رو مخ خانواده که بارون به این درشتی دیگه کی بیاد خدا میدونه پاشید بریم بیرون باباممممممم میگف سحررر بخدا ترافیکه بعد دیدم فیزیکم نصفش مونده خوب بریم بیایم تا چن بشینم اینو تموم کنم؟؟؟؟گفتم باشه و اتاق یه حاال تاریک و روشن عارفانه ای پیدا کرده بود پنجره ام بازززز و پرده ام رو هوا اینوری اونور میرف بوی بارون و اون فضایه عارفانه هه ک گفتم عصن خوووووووود بخووود باعث میشد ادم بشینه کج ترین کنج اتاق و علیزاده گوش بده چای بزنه علیزاده گوش بده چای بزنه....بعدش افتادم به جون اتاقم بررررررررف افتاد همه کمدا و کشوها مررررررررتب بعد که از خوشالی حَض کردم رفتم حموم اومدم یکم روزانه نوشتم و چپه شدم از خواب

 اماااااااااا چهارشنبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

 زنگ اول ادبیات داشتیم اومد یکم شر و ور گفت و رفت قابل تحمل بود...

زنگ بعدش فیزیک....ینی این معلم از لحاظ تدریس عالی و عالی و عالی یدونه.... هرچی بگم کم گفتم!ولیییییییی خب دو تا مانتو یکی سبز لجنی و مشکی داره هرماه یکیشو میپوشه!لبخند اصلا رو صورتش دیده نمیشه!صورتش خششششششک دریغ از یه کرم!!!هی تو کلاس میپیچه به دس و پای این اون...فلانیییی گوش میدی....فلانی چرا اینجوری گوش میدی....!فلانی داره خوابت میبره....!فلانی چرا ماشین حساب دستته...!فلانی نخند...!اخرم دیدم داره حوصلم میپاشه اونم داره به یکی از باهوشااااای کلاس یه جمله رو میفهمونه با محیا حرف زدیم و یه چیزی گفت من انقد خندم گرف که حد نداشت قرمز شده بودم سرم گذاشتم رو میز و رییییییز ریز خندیدم....جواب محیارو دادم حالا اون پاچید...یهو برگشت با اخم و لب و لوچه کج گف سحریان حرف نزن!واسه اولین بار!!!!!!!!!!!شاید واسه ی دانش اموزی که هروز از هر معلم و هر زنگ 1000تا ازین حرف نزنا میشنوه عادی و معمولی باشه ولی من حس میکردم داره گوش میسوزه از زور حرص از سرمم دود بلند میشه!!!!!!!!!! نشستم نقاشی کشیدم تا اخره زنگم محلش ندادم میدیدم بعضی وقتا نگاهش رو منه ولی ناراحت بودم حالا خوبه تقصیر خودمم بوده ها رفته بودم رو فازه لللللللج و غد بازی!زنگ ریاضی اومدم یه سوال و جواب بدم سوتییییییییی دادم!!!!!!!!سوتی بدی نبود ولی همه خندیدن و معلممونم ک همیشههه قیافش شبیه هویجه و خنثی عه خندید و بعدش (هانیه میشه جلوییمون و بغل دستی فاعزه اینو داشته باشین) که خب اخرای زنگ من وحشتناک سردرد گرفتم که تا زنگ بعد ک عربی داشتیمم ادامه داشت....دیدم یکی از بچه ها یه سوال میپرسه معلمه جواب داد خانوم فلانی جواب سوالت اینه....بغل دستیشم بهش گفت هانیه ام برگشت گفت فلانی جوابش میشه این...فلاااانییییییییییی جوابش اینه....اینه جوابشا....فلانیییییییییییی فهمیدی؟واقعا انقدم صداش جیغـــــــــــــــــــــــــه حس میکردم رو مغزم داره با بلند گو داره داد میزنه ....میگم سردرد یه چیزی از درد میشنوین فقط!!!!!! خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی خیلی!!!!! محیا یدونه زد از پشت به کمرش بعدم اشاره کرد بمن که ینی شات عاپ سحر قاط زده اونم ول کن نبود معلمم داشت واسه یکی اشکالشو توضیح میداد یهو بلند گفتم بااااااااااااااااااااشه هانیه بخدا متوحه شد اه....یکم صدام بلند بود کلاسم ساکت شد معلممون برگشت گفت چیه؟چرا دارین همو میکشین؟؟؟؟؟؟؟؟اروم باشین....!!!!!!!!!هانیه ام گفت خانوووووووووم داشتم جواب سوالشو میدادممممم اینا عصاب ندارن...

محیا:وااااااا بمن چه!

من:از بس رو مخی چنبار یه چیزیو تکرار میکنی؟بعدم اونی ک اونجا وایستاده معلم بوق نیس که....

اخرشو اروم گفتم اونم دیگه ادامه نداد دستمو مشت کردم واسه اینکه نزنم تو کمرش زدم تو سرم بلکه یکم اروم شه ولی انگار بدتر شد:/زنگ خورد زفتیم جای همیشگی پشت دره ورودی مدرسه که بستس بالاش ایرانیته و یه جای دنج و خنک و سایه...نشستن همه بساط ناهارشونو پخش کردن و شروع کردن .....ولی من عصن حال نداشتم برم تو شلوغی و گرمکن و غذامو بردارم و بیارم، میلم نداشتم بعدم  چنتا از دوستای محیا ام اومدن کلا 7 8 10 نفری بودیم اونا مشفول حرف زدن و خوردن بودن منم سرمو گذاشتم رو پام و چشامو بستم یهو حس کردم یخ کردم....سرمو اوردم بالا دیدم غززززززززل بطری ابشو رو سرم خالی کرده اصلا متوجه نشدم کی اومده خندممممم گرفته بود گفتم خیییییلی خری دوییدم تو حیاط بطری اب زهرارم از دستش کشیدم ریختم رو مانتوش و یکمم مفنعش خیس شد... خیییییلی خوب بود حالم بهتر شده بود تو اون افتاااااااب گرم واقعا چسبید حالا بماند کل مدرسه نگاشون به خل بازی ما  دوتا بود و از دفترم تو میکرفون صدامون زدن و رفتیم بهمون اخطار و ازین چیزای انظباطی دادن و باز برگشتیم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده نه من ناراحت بودم نه غزل بعد رفتیم نماز حاج آاقا نیومده بود فرادا خوندیم اومدم برم دم کمد چادرا هانیه اومد پیشم گفت سحررررررررر ببخشید خب اخه میدونی چیشد فاعزه پاک کن َمو سوراخ کرد با اتودش رو کتابش نوشتم گوسفند بعد اکبری(معلم ریاضیه)داشت میومد سمت فاعزه اگه میدید بد میشد و واسه همین هی به فلانی گفتم جواب سوالت این میشه و...گفتم باشه بابا ول کن داشتم میرفتم مقتعمو گرفت کشید بعد هه هه هه خندید گف وایسا باهم بریم://////هیچی نگفتم حتی نخندیدم !جدی چنبار عصبی پلک زدم مقنعمو پوشیدم تو دلم گفتم بامزززززززززززززززه ای چقد تو اخه!!!!!!!!اونم فهمید به روی خودش نیاورد اخرم گف سحرررررررررررررر ببخشید ناراحت شدی؟؟همه میدونن من بدم میاد از این حرکت خودشم میدونه ولی نمیدونم چرا کرم داره هههه دیگه فکرمو درگیرش نکردم و سر زنگ عربیم اولش درسو گوش کردم و انقدرررررر کلاس شلوغ بود و همه دوتا دوتا حرف میزدن و میخندیدن سرم ترکید وحشتناک تر از زنگ قبل دستامو گذاشتمو رو گوشم محکم و چشامو بستم معلممون گفت سحریان برو بیرون اگه حالت بده تو دلم گغتم شما لطفا اول کلاستو اروم کن یکم جذبه نداری!بعدم گفتم نه خانوم اخرای زنگه دیگه.... زنگ خورد و ازادی...توراه بستنی گرفتم خوردیم سه تایی انقد چسبید حس میکنم خستگی از صبح تاظهر از تنم رفت بیرون اهااااان اینم بگم صبح زود که میخواستیم وایسیم واسه برنامه صبگاه و هیچوقت هیشکی مثل همیشه جدی نمیگرفت و همه مشفول مسخره بازی تو صفاشون بودن صف کتاریه ما یه کلاسه انسانیه دهمم هستن....یکی از معاونا رفت بالا میکروفونو گرفت و یکم حرص خورد بیشتره بچه ها ساکت شدن یکی اصلا حواسش به سکوت بچه ها نبود فک میکرد صداش بین بچه ها گم میشه الان، برگشت گفت  من دیروووووووووز سیبیبلامو زدم!!!!! حالا اون یکی معاونه دقیقا کتار من وایستاده بود برگشت گفت هییییییییییییس!!!! من از خنده قرمز شده بودم برگشتیم نگاش کردیییییییییییییییییم پاچیدیمممم از خنده! پشتیم هم دوستم بود خلاصه دل درد گرفتیم ینی بعد گفتم کی سیبیلاشو زده هههههه یه دختره گف من! گفتم دمتتت گرم خیلی خندیدم اوله صبحی!!!!واقعا انتظار نداشت یهو همه جا ساکت شه ما وسطای صف بودیم بعدا فاعزه و زهرا میگفتن صداش تا اون جلوهم اومده خلاصه خییییلی خوب بود معاونمونم خودشو کنترل کرد معلوم بود داره میمیره از خنده ههههه اینم از چهارشنبه این چن وقته درگیر امتحانا بودم البته هنوزم هستم ولی خب بیشتر حضور فعال تو اینستا دارم و اصلاااااااا نمیذارم امتحانا به وبلاگ نویسیم ضربه بزنه:) اینم اولین روزمره ی مبسوووووووط نود و شیش وبلاگ... فعلا هم عاشقانه میبینیم و کاپو میزنیم و اینکه اون روز خالم زنگ زد گف دوستش که مربیه والیباله باشگاهشون نزدیک خونه ماس اگه دوس دارم والیبال برم پنج شنبه هاست!منم چن وقت بود دقیقا تو فکرش بودم انقد ذوق کردم حد نداشت حتی خوابم از سرم پرید گفتم حتماااااااااااا هماهنگ کن فک کنم اولین جلسشم همین پنجشنبه باشه....امروزم برنامه پیتزاخوران داشتیم و تولد سارامونم بود....اینم ازینا....چنتا پست کاربردی و خوب هم قراره بزارم یکی از کارای نیمه تمامم هم این پست کشداااره طوولانی بود که به حول قوه الهی تموم شد و این قدر میخواستم چیز میز بگم فک کنم چنتاشم یادم رفت ههه حالا اگر یادم اوم اضافه میکنم و یه پست دیگه ام باید واسه اخره هفته بنویسم تا امروز:)این روزا حس میکنم هر لحظــــــــــــــش هز لحظـــــــــــــــــــــــــــــش خاطره اس....ینی انقد بعضی اوقات تو مدرسه خوبه که تو دلم میگم اخههههه من سال دیگه پیش اینا نباشم، اینجا نباشم از دلتنگی چیکار کنم!!!!!از طرفی وحستناک عاشق تفییرم! اینم مربوط میشه به سفره همیشگی چتد وقت دیگمون که تو پست بعدی ایشالله میگم:)فغلا عصرتون بخیر:)

۰ ۰
الیسا
۰۹ تیر ۱۱:۰۰
موفق باشی ان شالله ،چه دوستای باحالی:D

پاسخ :

ممنونم عزیزم
بعضیاشون البته
لبخند بانو
۱۴ ارديبهشت ۱۱:۵۷

تقریبا واسه بند بندِ نوشته هات احساس مشترک داشتم و میفهمیدم چی میگی !
اون سردردای عجیب اون کرم ریزی های بعضی عا و یهو حال عوض میشه ُ یهو مهمونِ درجه یک میادُ کلا همه و درک میکنم و احساس میکنم هر کسی با چنین چیزایی یه حس جدید بهش دست میده ..
همیشه درسای آسونُ که ما سادش میگیریم یهو اخر ترم واسه امتحانش به سرمون میزنیم مثن همین ازمایشگا یا حالا دفاعی یا دینی حتی ..
ان شاءالله موفق باشی عزیز و درس خوندن باعث نشه که تو وبلاگ پست نزاری :)))))



پاسخ :

چقد خوب بعضی وقتا اینکه یکی میفهمه چیزایی که نوشتی چه حسی داره خیلی خیلی خوبه:)
اره واقعا مهم واکنش بعد از عمله:)

دقیقا نابود میشیم ینی:)))

ممنونمممم عزیزم شمام همینطور:)ان شالله:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان