روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

داستان سرا

اینجا هر هفته یه داستان کوتاه و قشنگ میزارم:)


خوشحال میشم بخونید اگه نخوندیدم مهم نیست چون من خودمم حوصله ندارم چیزای طولانی بخونم کتابای درسی به اندازه ی کافی زیاد هس:)


"خاتون"


دختر: می دونی! دلم… برای یک پیاده روی با هم… برای رفتن به مغازه های کتاب فروشی و نگاه کردن کتاب ها… برای بوی کاغذ نو… برای راه رفتن با هم شونه به شونه و دیدن نگاه حسرت بار دیگران… آخه هیچ زنی نیست که مردی مثل مرد من داشته باشه!

پسر: آره می دونم… می دونم… دل من هم تنگت شده… برای دیدن آسمون زیبای چشمات… برای بستنی های شاتوتی که باهم می خوردیم… برای خونه ای که توی خیالمون ساخته بودیم ومن مرد اون خونه بودم….!

دختر: یادت هست همیشه می گفتی به من می گفتی “خاتون”

پسر: آره… واسه این که تو منو یاد دخترهای ابرو کمون دوران قجر می انداختی!

دختر: ولی من که خیلی بور بودم!

پسر: آره… ولی فرقی نمی کنه!

دختر: آخ چه روزهای خوبی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو داره… وقتی توی دستام گره میشدن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چی شد چرا هیچی نمیگی؟

پسر: …

دختر: منو نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا گریه دارن… فدای توبشم…

پسر: خدا… نه… (گریه)

دختر: چرا داری گریه میکنی؟

پسر: چرا گریه نکنم… ها؟

دختر: گریه نکن دیگه … من دوست ندارم مردم گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… زود باش بخند…

پسر: وقتی دستات رو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو پاک کنه …

دختر: بخند ای همه داستان عاشقانه زندگی من … و گرنه من هم گریه خواهم کرد…

پسر: باشه… قبول… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی اصلا نمی تونم بخندم

دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی واسم خریدی؟

پسر: آخه توکه میدونی من از این داستان ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یک هدیه خوب آوردم…

دختر: چی…؟ زودباش بگو بهم دیگه… آب از لب و لوچه ام آویزون شده …

پسر: …

دختر: باز که ساکت شدی؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… و یک بغض ابدی و طولانی آوردم…!

تک عروس گورستان!

خیابون ها پنج شنبه ها دیگه بدون تو هیچ صفایی نداره…!

اینجا کناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…

نه… اشک و فاتحه

نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

امان… خاتون روز های خوب من! توخیلی وقته که…

آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی تنهایی من…

دیگر نگران قرص های نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از داستان کوتاه عاشقانه زندگی مان نباش…!

نگران نگاه های خیره مردم به اشک هایم هم نباش

بعد از تو مرد نیستم اگر بخندم…

آرام بخواب خاتون….



از داستانای مدلای گفت و گویی مث این خوشم میاد شما چی؟:)

اینجوری میزارم ازین به بعد:)


آرین :)
۱۱ مهر ۱۸:۴۱
من اعتراز دارم راهاى ازتباطو بستى و همچین پستى هم میذارى اون وقت نظرا بستس --___-- باز کن عاغا جان :\
پاسخ :
اعتراز وارد است نظرات باز شد:)
امیری حسین و نعم الامیر
۲۹ شهریور ۱۴:۵۹
داستانت محوم کرد....

منم گفت و گو دوست دارم....
بزار  بزار
SИ♡Ѡ MΛИ
۱۷ مرداد ۱۳:۴۷
رفیق خواهان رمزیم (:
پاسخ :
:)
رضا .ب
۰۷ مرداد ۱۹:۲۲
واااا، نمیدونستم تو ام مینویسی ، جلل خالق 
ولی زیبا بود
پاسخ :
وااااااا مگه من شاخ دارم😅

مرسے
SИ♡Ѡ MΛИ
۲۵ تیر ۱۳:۲۲
ایوای فکر کردم تو مدرسمونم 
تو کلاس من به شعر وسط متن میگم تحریر 
شعرای مولوی برا متنت عالیه :-) 
پاسخ :
اره خوب میشه ایشالله دفه های بعد حتما استفاده میکنم از تحریر:))

تچکر:-)
SИ♡Ѡ MΛИ
۲۵ تیر ۱۲:۵۶
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی قشنگ بود (:
یعنی نمیدونم چجوری بگم احساسمو (:
یکم تحریر بزنی توش بی نظیرر ترم میشه (:
بازم میگم
عالی (:
پاسخ :
کجاش تحریر بزنم دخیخا؟:)

واقعا؟مرسی مرسی مررررررررسییییییی:)

ممنان:)
محمد دانشمند
۲۳ تیر ۲۳:۳۶
بازم مث همیشه گشنگ بوت
پاسخ :
:)
محمد دانشمند
۲۲ تیر ۱۳:۰۲
خعلی خعلی عالی
پاسخ :
خعلی خعلی ممنون:)
یلدا
۱۵ تیر ۱۸:۴۳
خیلی داستان قشنکی بود ممنون که گذاشتیش
پاسخ :
خواهش میکنم:)
علی رحمانی پور
۱۳ تیر ۲۰:۱۹
این داستانت میتونه پایان یه رمان هم بشه
هر چند دوس ندارم آخر رمان اینجور بشه ولی خوب قشنگ بود
خوندیم ما تنبل نیستیم
الانم درس نداریم
پاسخ :
:))ادامه دارداااااااا!!!!!!!
علیرضا یاغموری
۱۷ ارديبهشت ۱۸:۲۲
میسی (:
پاسخ :
:)
علیرضا یاغموری
۱۷ ارديبهشت ۱۱:۵۷
دیه داستان نمیزارین ؟ ):
پاسخ :
حوصله ندارم:)

میزارم:)
علیرضا یاغموری
۰۸ ارديبهشت ۱۵:۴۷
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی باحال بود
این رفیق شومام ه ارشاد شدید لازم داره ها ((((((:
یعنی خیلی قشنگ بود
خیلیا
تا تهش خوندم
قدر رفقاتون رو بدونین
چون تنها کسایی که میتونن حال آدمو بهتر از خودش بفهمن ((((((((((:
امیدوارم حالتونم سریع تر بهتر شه (:
بازم میگم
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی
بوووووووووووووووووووووووووود
پاسخ :
خخخ ممنون اره فاطی باس ادب شه:)))شما دیگ ببخشید

یعنی مررسی

خیلیا

مچکر

اره دوستام با اینکه خیییلی خلن ولی عشقن:))

ممنووووونم

بازم میگم:
مچکررررم
فاطمه نورا
۲۲ فروردين ۰۱:۱۱
داستان خیلی قشنگی بود.ممنون دوستم🌹🌷
پاسخ :
فداتشم  نگاه خودت قشنگه قابلی نداش عزیزم  :)
مریم
۱۹ فروردين ۱۳:۰۵
اینو قبلا خونده بودم واقعا قشنگه
پاسخ :
اره خیلی قشنگه ممنون از نگاهت
raha
۱۸ فروردين ۲۳:۴۱
:((((

قشنگ بود ....
پاسخ :
:)عزیزمی ممنون از نگاهت
ツ η!li
۱۸ فروردين ۱۵:۵۷
عالی :)
پاسخ :
فیدات
Faber Castel
۱۸ فروردين ۱۵:۴۷
دستخطی کـه تـو را عاشـق کرد شوخـیِ کاغــذی ماسـت، بخند :)
پاسخ :
:)
amir
۱۸ فروردين ۱۴:۵۲
داستان خوبی بود
پاسخ :
:)ممنون از نگاهتون
yasi adkd
۱۶ فروردين ۲۱:۳۸
خیلی قشنگ بود 
پاسخ :
فداااات
همدم تنها
۰۹ فروردين ۱۶:۱۷
وب باحال داری
پاسخ :
مرسی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان