روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

روزمرگی،روز دوم ماه رمضان....

مورد داشتیم بلاگری با نامی که اولش سین می باشد،با حرص تمام مینویسد که امان از کلاسهای هشت صبح تا دو بعد از ظهر و کلی غر میزند اما کاشف به عمل می اید که یکشنبه را در دوشنبه ریخته و فقط دو تا کلاس داشته ،و میتوانسته هشت صبح را بخسبد اما با پلک هایی ک بزور باز میشوند استوری خویش را چک میکند که ان پدرصلواتی سین کرده است یاخیر،که سین هم نکرده است!

آقا دیروز زبان داوطلب شدم،قبلشم به مامانم سپردم جیغ نزنه ک "خفه شو بزار بخوابم " و صداش نره تو کلاس ابروم بره تو خواب و بیداری گف باشه بعد استاده میکروفونو واسم روشن کرد اقا قلبببببم اومد کف دستم خیلی استرس داشتم صدام میلرزیدددددددد، ولی خوندم صدا اکو میشد خیلی باحال بود معنیم کردم و میکروفونمو بستم،بعد گفتم اخجون هشت به بعد که کلاسا سیو میشه میرم میبینم صدام چجوری بوده ولی گویا سیو نشده بود و احتمالا امروز سیو شه،چدومبه!بعد،مامانم ک تو خواب شنید گف خوب بودی باریکلا باعث افتخاری😂بعد منتظر کلاس مباحث دو موندم و اونم تموم شد،و یکم کانتر بازی کردم اندی گوش دادم فقط یه نگااااه😂(حکایت من و استوریام و بی تربیتی که سین نمیکند) و نت و تمدید کردم و نزدیک چهار رفتم تو اتاق خودم و تخت سفت و نووو و روتختی های یخ و نوووووم ک تمیز مونده خوابیدم و فک کردم چ خوبه هی روتخت مامانم اینا بخوابم تفم بریزه رو بالشتشون و واسه خودم تمیز بمونه😂

ساعت شیش دیدم یکی اروم داره میگه بیا برو بیرون پیشت پیشت تا ته چش باز کردم دیدم پایین تختم گربه هه با خنگی تمام داره نگام میکنه،جیغی سرش زدم ک به جان خودم شنیدم گفت چیز خوردم خدافظ😂دیگه خوابم نبرد نزدیک هفت و پنج دقیقه اینا رفتم اتاق مامانینا یه دمپاییم پرت کردم سمت گربه هه،درسته دوسش دارم ولی در بازباشه نباید بیاد تو ،اونم تو اتاق مت،نمیدونم چ علاقه ای ب اتاق من داره:////بعد بابام گفت عههههه نزنش(کسی هست منو به سرپرستی قبول کنه؟)خلاصه رو تختشون لنگر انداختم هشت کم کم سفره افطار چیدیم و شام مامام قرمه سبزی درست کرد که کم خوردم یکمشم سحری خوردم که صدتا چایی و بیستا لیوان اب خوردم هنوز تشنمه:///// انگار نمک خورده باشم،و این حسو  من داشتم فقط...دیگه بعدش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد،اها راستی میز تحریرمم از اتاق خودم ب اتاق مامان اینا منتقل کردم که حجت را تمام کرده باشم برخویشتن😂و اینکه یه غـــر ریز بزنم ک هشت صبح ب بعد دوتا کلاس بلکم بیشتر دارررررممممممممم و کمبود خواب دارم خیلی...😭😔😩😓😤

و رو اهنگ دست به یکی ارش و مسیح قفلیم بد بد بد😭❤

همینا دیگر،

بای بای تا روزمرگی دیگر💙🌺

۳ ۰
آرام :)
۰۸ ارديبهشت ۱۲:۴۱

پس زبانت اوکیه:))) آفرین !

 

اونا هم میگذره غصه نخور :)

پاسخ :

ارام جان فقط به واسطه ی سریال های با زیرنویس و ڪلاس زبانی ک میرفتم معمولی بودم ک سال اخر کنکور کلاسم و قطع کردم و اعتماد بنفسمو از دست دادم بخاطر همین خیلی افت کردم

ک چون میگذرد غمی نیست
چشم😊❤
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان