یه شبایی هست در حد مرگ خوابت میاد ولی هرکاری میکنی خوابت نمیبره...
یه چیزیه که مانع خوابیدنت میشه...
یه چیزایی مثه فیلم از جلوی چشمات رد میشن و عذابت میدن....
خاطرات...
دلتنگی...
فکر...
خیال...
نمیدونم اسمشون چیه...
هرچی که هست داغونت میکنه...
حتی دیگه آهنگ های سامان ومهدی و میثم و مرتضی و بابک و ....هم ازکلافگیت کم نمیکنه...
اونوقته که دفترچه خاطراتی که خیلی وقته توش ننوشتی رو باز میکنی...
خاطراتت قبلت و مرور میکنی...
خاطراتی که باهات چه ها که نکرده...
خوب...
بد...
فرقی نمیکنه هرخاطراتی که ازش باشه و خودش نباشه
مثله نمکیه که رو زخم دلت میپاشن....
آخرش دلت و به دریا میزنی و...
مینویسی...
از هر دری...
از چیزای بی ارزش که ناراحتت میکنه...
از همه چی که باعث شده بیشتر از همیشه تو خودت بشکنی و دم نزنی...
و درنهایت...
به قرص خواب متوصل میشی که بخوابی...
دوازدهمین نوشته ای که دیشب داخل دفترچه خاطراتم نوشتم:
هر شب برای خودم دعا میکنم که آرام باشم...
وقتی طوفان می آید، همچنان آرام باشم تا طوفان ازآرامش من آرام بگیرد...
برای خودم دعا میکنم تا صبور باشم؛
آنقدر صبور باشم تا بالاخره ابرهای سیاه آسمان کنار بروند و خورشید دوباره بتابد...
برای خودم دعا میکنم تا خورشید را بهتر بشناسم...- اما پیش از این ها دعا میکنم هیچکس برای آروم خوابیدن به قرص خواب متوصل نشود...
- این دعاها کوچکند اما پذیرفته شدنی...مگرنه خدا؟
- #کتاب: "کوچک آرامش" با اندکی تلفیق سحرگونه ای:)
- نویسنده کتاب:پاول ویلسون