روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

موتور روشن میشود...انگیزه باز میگردد...لتس گو:)

سلام:)به وقت روز یکشنبه ی زمستوووون گفتم زیست و بزارم زمین بیام یکم ویلاگ بنویسم یکم انرژی بگیرم، یکم حالم خوب شه باز برم سراغش...ولی خب نمیدونم آخرین پستی که گذاشتم برا کی بوده:////برم دوره کنم بیام:/خب همش ازون پستای نا امیدی و بی انگیزه طوری بوده ولی دلم میخواد یکم دلیییییییی بنویسم جیگرم حال بیاد:))))

جونم براتون بگه چن وقتی بود انقددددد مشاور و معلم و استاد و کوفت و زهرمار خلاصه هر ننه قمری مارو میدید یه نسخه مشاوره میداد بهمون:/یکی میگفت سحر نهایی نخون یکی میگفت کنکورو بچسب یکی میگفت به سال بعد فک کن یکی میگفت هیچی نمیشی و من روانییییییییییی شده بودم به معنی واقعی کلمه .....منی که انقدر مقاوم بودم و در برابر حرفاشون همیشه لبخند میزدم و قورت قورت چاییمو میخوردم میگفتم "بله بله" دیگه حالم از هرچی درس و کنکور بود بهم میخورد.... چند هفته فقط خوابم میومد ینی اگه شب تا صب،صب تا شبم میخوابیدم بازم دلم میخواست بخوابم فقط بخوابم...بدن درد شدید و سردرد شدید به کنار درد قفسه سینه امووووووونم و بریده بود خیلی حال و روز بدی داشتم.... از لحاظ روحی که وحشتناک... چند روز اصلا مدرسه نرفتم و روز تولدمم این وسط به مسخره ترین حالت ممکن بخاطر یه آدم خراب شد...اونروز بدترین حال ممکن و داشتم حس میکردم دیگه دارم تموم میشم من از صبح تا شب فقط گریه میکردم روز و روزای قبلش از کلاس میومدم میخوابیدم یهو سه و چهار صبح پا میشدم و تا فرداش بیدار بودم خلاصه مرورشونم خیلی تلخه برام ولی اصلا خودم نبودم و تو اون حالم باز یه سری مشاوره هاشونو شروع کرده بودن تا اینکه یه مدت به بیخیالی گذروندم و این وسط بیست و چهارم ینی جمعه ای که پنجشنبه اش تولدم بود نه جمعه بعدش محیا اومد پپیشم تیپ زدیم رفتیم بیرون انقددددددر به من خوش گذشششششششت که نگوووووو اومدیم خالمینا و مامانبزرگمینا اومده بودن خونررو تزیین کرده بودن و کیک گرفته بودن و جینگیلی جات واسه تولدم درست کرده بودن و حانیه ام اومد کلی رقصیدیم و عکسیدیم حالم بهتر شد...و فرداشم که شنبه بود امتحان ریاضی داشتیم نشستم دو ساعت خوندم و قرار شد بهشون من برسونم که سوال اول و درحال رسوندن بودم که معلممون من و بلند کرد جامو عوض کرد:///////////////خلاصه که اتفاقای زیادی افتاد من مهماشو میگم بهتون...شب یلدا رم بگم....صبح پاشدم و به بطالت گذروندم تا عصر.... عصر رفتم حموم  ماسک گذاشتم موهامو اتو کردم و لباس خوشگل پوشیدم و اسنپ گرفتیم رفتیم خونه مامانبزرگم منم هندونه تزیین کردم مثلاااااااااااا و همش خوردیم و کالری افزودیم:////و دل و قلوه گرفتییم کلی و خاله مامانمم بود کلی خوش گذشت ...عکساشو میزارم  بببینید....بعدش  اومدیم خونه من تا دو اینا چرخیدم  تو نت و  شنبه ظهر  پاشدم یه دستی به سر و روی خونه کشیدم مامانم از سرکار اومد و چیز میز حاضر کردیم  زنگ زدم محیا اومد پیشم تا شب که بره انقدر خوش گذشت اصن حد نداشت.... داب گرفتیم یه عالمه... اصلا نگم هرکودومشو میبینم کلییییییی میخندم از  بس مسخره بازی دراوردیم و  بعد محیا رفت و منم اتاقو جم کردم  و  شام خوردیم و  مقاله مامانم و هندل کردیم و خاببییدم امروزم که دیدم حالم  بهتره گفتم یکم وبلاگ بنوییسم و مقداری هم  زیست خوندم ....به خودم قول دادم اگه فصلای 1و2و3 رو امشب  تموم کنم سه تا جااااااایزه میدم به خودم و اینجا رونمایی میکنم براتووووووووووووون....دو تا اتفاقا دیگه ام افتاده که گذاشتم آخر پست بگم...یکی اینکه حانیه چند وقتیه یکی از دریچه های قلبش مشکل پیدا کرده و حال خوبی نداره یهو حالش بد میشه و فعلا کنکور و ول کرده محیام که میگه نمیخواد کنکور بده(شما ببیین چی برامون ساختن  از کنکور منی که خودم همیشه به همه انگیزه میدادم هر روز به مامانم  میگم  اگه نشد...اگه نشد....اگه  نشد...)از اونورم یه مشکل پیچیده ای برا  عمه جانم پیش اومده که گفتم  اینجا بگم دعا کنید و برا منم دعا کنید دوباره اون حال لعنتی برنگرده و  حالم بد نشه ترم اول و با ارامش و خوبی و خوشششششششی بگذرونم و  بعدش نهایی و  اخرسرم کنکور و یه نففسسسسسسس راحت از ته دل بکشم ولی مطمعنم خودم در آینده هیچوقت نمیزارم بچم درس بخونه://// اصن با این وضعیت اموزشی که داریم و ایییییین همه فشار....حتی به مغزمم خطور نمیکرد سال کنکور این همه فشار به دانش آموزا وارد کنن...میگن سال کنکور پر از فشاره ولی به نظرم سال کنکور یه عاالمه مشاور احمق هیچی ندون دورتو میگیرن که بهت فشار وارد میکنن و تو نباید بزاری هیچکودمشون درباره ایندت نظر بدن و  شیشه انگیزتو بشکونن...همینا دیگه.....دعاااااا یادتون نره عکسارم میزارم ادامه مطلب دوست داشتید ببیبنید...روز زمستونیتون بخیر رفقا...

میز یلدایی:))

سحر و میز یلدایی:)))

اون یکی میز یلدایی ناقص البته چون ژله هاا و کدو حلوایی ها و شیرینی ها همه تو یخچال بودن:/

و اینکککککککک هندونه ی سحر ساز...سحرِ اعتماد ببه نفسیان هههههه 


۰ ۰
دوست
۰۳ دی ۲۳:۲۶
شاد بمونی.
وقت کردی بهم سر بزن.

پاسخ :

ممنونم حتما
امیر وو
۰۲ دی ۲۱:۳۴
کام آن
چه سلییقه ای 
واو چه سفره ای :)

گور بابای نسخه های بقیه نسخه ی خودت رو بپییچ مشتی :) 
خوشحالیت مهمه تموووم ....

پاسخ :

مرسی:)
چه جمله ی قشنگی:)
سپاس:)
شمیم ..
۰۲ دی ۱۸:۳۱
چقد خوب نوشته بودی شماا..
کلی انرژی داشت این پست 😍
امیدوارم ک همیشه خنده مهمون لبات باشه بانو و روزای تلخت برنگرده  : )

پاسخ :

فداتشم من
خداروشکر عزیزم😻
مرسی مهربونم💙
yasna sadat
۰۲ دی ۱۷:۰۰
حال خوبت پایدااااار عزیزم..

نذار حالتو بد کنن بابا
کنکور مهمه ولی همه چیز نیست سحر
باور کن. 

پاسخ :

قربونت بریمممممممممممممم من💗
حرصمو در میارن خو
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان