روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

روزمرگی،روز دوازدهم و سیزدهم ماه رمضان...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی،روز یازدهم ماه رمضان...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی،روز دهم ماه رمضان...

۱ نظر

سلام من هیچ من نگاه،قشنگ یه پست نوشتم کامل حتی شاد باشین تهشم نقطه گذاشتم پاک شد:////

خداجون😭

دوباره میگم😭

دیروز هرکاری کردم خوابم نبرد و خلاصه تا هشتونیم یکم فلسفه خوندم یکم آب جوشونده رو گذاشتم خنک شه پای گلدونا ریختم و باهاش پتوس و غبار پاشی کردم و شمعدونی و(لبخنداشون رو از غنچه های نیمه باز قرمز و لوله های سبز برگهایی که رو ساقه بودن بهم نشون دادن😍🍀🌿🍃🌸🌵🍁🌸 )سرگوشی و اینستا و فیلم گرفتن از امیدها و جوونه های کاکتوس و سینگونیوم و پتوسم بودم و کلاسام و گوشیدم و فلسفه اسلامی تموم شد قشنگ مخم بوق میزنه سر این درس، یازده ام احساس و ادراک تموم شد مررررگ خواب بودم عین معتادا خمار،چون کتاب داشتم خیلی راحت بودم (دیروز گفتم رفتم کتاب گرفتم،همون)بعد ساعت دو قران داشتم که نه حضوری نه مجازی تاحالا شرکت نکردم کلاسشو و خوابیدم باز نتونستم شرکت کنم،تا افطار خواب بودم

پاشدم روزم و باز کردم و مافیا دیدم و یه رب از جلسه ی اول احساس و ادراک ضبط شده رو دیدم و رفتم حموم اومدم موهام و خشک کردم اتو کردم

که بیام دابسمش تولد اهنگ اندی واسه سه قلوها بگیرم که نشد

داستانشم اینجوری بود ک من به اکیپ ایده دادم که هرکدوممون با یه بخشی از اهنگ بخونیم و یه تبریک کوتاه و من ادیت کنم و سورپرایزشون کنیم که خیلی استقبال شد و خب تقسیم بندی و میکس اینا هم افتاد گردن من که پذیرفتم و هیجدهم تولدشونه

کارنیمه تمومم به سرانجام نرسید،قسمت نبود...

بعدم که با پدر بحثم شد با دوست جون زدیم به تیپ و تاپ هم و یه مدت خدافظی کردیم

بعدم که نماز قضای مغرب و ظهرم و خوندم و سحر خوددم و نماز صبحمم خوندم تا الان سرگوشی بودم ایشالله چن ساعت دیگه بخوابم باز تا افطار

واقعا این راز بهم ریختگی خواب و زندگی در ماه رمضون و یه روز میفهمم:/

و اینکه تو نظرات شخصی و یا دایرکت ازم میخواید کمکتون کنم یه مشکل جزئی دارید الهی دورتون بگردم ترم دومم من و قول میدم روانشناس شدم 

راهنماییتون کنم به دیده ی منت❤

اینروزا و شب ها منو سر سفره های افطار و سحرتون یاد کنین(سحر و سحری و زیاد میشنوید،یادتون بیوفتم خب؟)

شب و روزتون پر از آرامش و حس و حال خوب رفقای مجازی من❤💖💕💙

 

۳ ۰

روزمرگی،روز نهم ماه رمضان...

۲ نظر

سلام

دیروز بعد سحر به مامانم گفتم قبل اینکه بخوابه گوشیش و آلارم کنه و بزاره رو ساعت نه که کلاس داشتم ولی یادش رفته بود و من خوشگل تا12 خوابیدم

بعد بابام اومد گف وای بدو بیا ببین چی درومدهههه

رفتم دیدم ته حیاط خود بخود شقایق درومدههههه دیگه داشتم پر درمیاوردم از خوشیییییییی دوییدم ونس قرمزم و پوشیدم و باهاشون عکس گرفتم و ساعت دو مباحث داشتم نتمون بازی دراورد که اصلا نفهمیدم چ شد

بعد نا نداشتم حتی پاشم نماز بخونم خوابیدم یعنی در اصل بیهوش شدم تا هشت و بیس دقیقه که یه رب به اذان بود پاشدم و افطار کردم

بعد افطار ،کلاس زبان که صبح خواب موندم و دیدم و احساس و ادراکم حسش نبود بشینم شرکت کنم کلاس جلسات قبلش و

دیگه همین 

فردا( امروز ) هم که هشت و نیم فلسفه اسلامی و ده احساس و ادراک دارم

بعدم یه کلر مهم نیمه تمام دارم که فقط فردا فرصت دارم انجامش بدم

همین

دلیل خاموش بودن و سکوتتونم بگید بدونیم:/

شب و روزتون بخیر❤

۲ ۰

روزمرگی،روز هشتم ماه رمضان...

۰ نظر

امروز خیلی روز شلوغ و سنگینی بود برام نسبت به چند روز گذشته‌،صبح کلاس مجازی زبان داشتم و بعد تموم شدنش بدو بدو رفتیم بانک سرمایه و یه کارت جدید واسم صادر شد چون کارت قبلیم به اسم بابام بود و منقضی شده بود و خلاصه تند تند فرم پر کردم ک نم بارون میزد و تمام مردم که از شیشه بانک نگاه میکردم با ماسک و دستکش ک اغلب بدون دستکش و ماسک واقعا شهرو ترسناک کرده بود و خلاصه عکس تو کیف پولمم داشتم ازین شناسایی طورا گرفتم که خیلی باحاله😍

بعد یک ساعت، یک ساعت و نیم و رفتیم پاساژ ارگ که کتاب بگیرم من ولی نبود از شانس ما،بعد بابا ماشین و جوری پارک کرده بود که مثلا از شهدا تا پیروزی نزدیکای امام علی پیاده باید میرفتیم یکم کمتر،دیگهههه من دهن روز کش میومدم😂اون فاصله ،ی چیزی تو مایه های بازار خودنون بود ک بابا میگفت روز عادی جای سوزن انداختن نیست و خب دیروزم به نظر من نباید انقدر مردم خجسته عطر و کیف بخرن و قدم بزنن حتی!واقعا شرایط خیلی بده و خب کسیم خیلی جدی نمیگیره مثل قبل.بگذریم دیگه عرق کنون باز اون مسیر و برگشتیم😂داشتم میمیردم من واقعا 

بعد رفتیم کافی نت من دوازده فصل جزوه فلسفم و پرینت گرفتم۴۵ هزارتومان:/:/:/

دیگه رفتیم خونه گربه خانوم از بالای دیوار چنان جیغیییی میزد ک مامان واسش ماست گزاشت خورد همشو و طوفانی شده بود ک ک بیشتر شکوفه ها و جوونه های گیلاس و درختا از بین رفتن

خلاصه نماز خوندم ،چهار روان از دید اندیشمندان داشتم گزاشتم واسه خودش بخونه و واسه تولو سه قلوها با بچه ها هماهنگ کردم ب کارگردانی اینجانب یههههههه چیز خفن بسازیم،۱۸امه تولدشون

بعد دوییدم حاضر شدم باز رفیم همون جا ک ب بابا گفتم از پایین نگه داره ک باز جوری پارک کرد ک ی مسافتی و پیاده رفتیم فک کنننن من دیشبم بیشتر از چهار پنج ساعت نخوابیده بودم خلاصهههه سرتونو درد نیارم ،رفیم کتابام و گرفتیم و اون یکی دیگشم دوجا رفتیم نداشت جای سوم پیداش کردیم،بعد بابا یه ابزار آلاتی رفت کار داشت، و من ک داشتم چپه میشدم تو ماشین سعی کردم با دابسمش خودمو زنده نگه دارم همه چیزو غذا و اب میدیدم😂دیگه بابا یکم دستورای مامان واسه افطارُ خرید نمود و اومدیم خونه و هوا امروز انصاااافا دلللل بود انگار رو اسمونا راه میرفتی و خونه ها و شهر پر از درختچه هایی بود با گلای زرد ،اصن اردیبهشت این شهر واقعااااا بهشتههههه الهی ک زودتر تموم شه این وضعیت کوفتی بتونم ازخونه های دلبر و شهر قشنگشون عکاسی کنم....

بعد دقایقی تا افطار، رفتم تو حیاطططططططط سبزی چیدمممم و کلیپ گرفتم وای وای وای نگم چ کیفی داشت ترب از خاک بیرون کشیدن و گشنیز چیدن و حال هوای خوب و انرژیییششششش ،کلیپشو پست میکنم اینستا که ببینید❤خوشحالم قبل مرگم این لذت و چشیدم💕

بعدم که تا افطار داشتم بال بال میزدم چون اینجا تقریبا اخرین جاییه ک اذان توش گفته میشه و انقد آش رشته خوردم ترکیدم😂و نت نبود تاااا یازده ک زنگیدیم اقاهه گفت دستتو نگه دار رو یه گردالی ک قشنگ انگشتم رف تو،ولی درست شد بعد چند دقیقه و تو این فاصله ای ک نت قطع بود یادداشت هایی ک واسه تمرینای کتاب زبان بود پاکنویس کردم داخل کتاب، اخ راستی صبحشم ک کلاس داشتم،داوطلب شدم و ریدینگ و خوندم اصن هنگ بودم خیلی سوتی دادم،سحر گلرخ😂

بعد همینا و امشب اولین بار بود ک زیرخاکی و دیدم بامزه بود ،همینننننن دیگه،ساعت دو خابیدم ،چهار واسه سحری بیدار شدم و خوردم و الان نماز بخونم بخوابم تا انشالله نه که بلند شم و اماده بشم چون ده و نیم کلاس زبان دارم و دو مباحث اساسی۲

شب و روزتون آروم❤

۳ ۰

روزمرگی،روز هفتم ماه رمضان...

۰ نظر

امروز واقعا اتفاق خاصی نیوفتاد ،نزدیک نه و نیم صبح خوابم برد و نزدیک دو ظهر چش وا کردم که قل بخورم دیدم دوتا چش سبز زل زده بم،بعله،گربه بود رفته بود گوشه ی تخت ک یه باریکی بین دیوار و تخته قایم شده بور چنان جیغی زدم ک همه سکته کردن بعدم بی هیچ مقدمه ای دراز کشیدم سریع خوابم رفت و بیشتر نگران مسابقه ی عزیزترین بود ک خداروشکر اول شد،و تاندون پشت پاش انگاری مشکل پیدا کرده ک فردا باید بره دکتر،بعد افطارم طبق هرشب پتوس و سینگونیوم و غبارپاشی کردم و عصریم یه باد شدید میومد که چند دقیقه برقامون رفت یکم نشستم رو پله ها و دیدم شمعدونیم تمام غنچه هاشو داره باز میکنه و اخرشب هم یه پیام تبریک به معلم ادبیات راهنماییم دادم و انرژی گرفتیم از هم و امشب زود سحری خوردم و الان میخوام یه چایی بخورم و بخوابم چون فردا از هشت صبح سه تا کلاس دارم❤

شبتون بخیر💗

۳ ۰

روزمرگی،روز ششم ماه رمضان...

۰ نظر

تو اینروزا،لبخندم محو شده ،کامم تلخه،جوری ک هیچی پر رنگش نمیکنه،هیچی شیرینش نمیکنه،انقد خستم که هرچی بیشتر میخوابم بیشتر بدن درد میگیرم....کاش تموم شه اینروزا،حق اردیبهشت نیس....

 

امروز نزدیک هشت و نیم خوابم برد و عصر با تگرگی ک میومد از خواب پریدم ولی باز خوابم برد تا هفت که یکم لشینگ بودم و بدن درد داشتم رفتم دوش گرفتم اومدم افطار کردیم و حس درس نداشتم،کتابم نداشتم و بیخیال شدم،و کلا اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه درخت گیلاس محبوب جلو در خونه ک داشت شکوفه هاش از سفید به رنگ صورتی میرفت،کل شکوفه هاش برگ شدن و زمین جلو خونه رو سفید کردن،پتوسم با برگایی که چنتاش زرده، جوونه های لوله طوری داده و سینگونیوم کیفش کوکه،امروز همینقدر کسل بود و اروم و بی محتوا و خلاصه تا اذان بیدار بودم سحری خوردم و تا یکی دوساعت دیگه بتونم بخوابم همین،لطفا اگه این پست و خوندین،واسه کسی که فردا مسابقه درون باشگاهی کیک بوکس داره دعا کنید ممنونم

،روز و شبتون آروم❤

۵ ۰

روزمرگی،روز پنجم ماه رمضان...

۲ نظر

امروز ساعت ۱۲بعد از تموم شدن دوتا کلاسام ک دفاع مقدس اولین باری بود ک جوین میشدم خوابیدم و هفت شب بیدارشدم و تا هشت و سی پنج دقیقه ک اذان بگه ولو بودم و افطار خوردیم و نشستم یکم زبان خوندم و به روی خودم نیاوردم ک هیچی از درسا بارم نیس و جزوه و کتاب ندارم

چون فردا کلاس ندارم،تصمیم گرفتم سحری و زودتر بخورم بخوابم و واسه نماز بیدار شم که ازونور کمتر بخوابم و برم کتاب بگیرم و شروع درس بخونم

کلاس دفاع مقدس پرایوت بود و نت ک قطع میشد از کلاس پرت میشدم بیرون و باز باید ب استاد ریکوعس میدادم و حتی یه کلمشم نمیفهمیدم،اونم هی میکروفون بچه هارو روشن میکرد ک سوال بپرسید،سوالتونو بگید،همه میگفتن بخدا سوال نداریم!

نمیدونم این وضعیت تا کی ادامه داره ولی هرچی که هست،این کلاسا واقعا بی کیفیت و بیهودست و فقط از سرباز کردنه،و این نظام آموزشی،هیچوقت هیچوقت هیچوقت به کیفیت اهمیت نداده،فقط دارم حرص میخورم،از همه چیز،از کوچکترین چیزا،ازینکه فلانی نمیتونه تولد یه سالگی پسرشو جشن نگیره،ازین ک ی سری ادم لعنتی نمیتونن عیششونو کنار بزارن،از درس و زندگی و همه چیز افتادیم،تروخدا کرونا واستون عادی نشه،خواهشا!

به رسم روتین "روزمرگی،روز nام" این پست و گذاشتم ک روالش بهم نخوره،وگرنه دردی در این سینه ست،ناگفتنی،تحمل نکردنی،سخت!

 

۲ ۰

روزمرگی،روز چهارم ماه رمضان...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی،روزسوم ماه رمضان + "روزِ روانشناس"

۰ نظر

اسمتو با عشق نوشتم رو تنه ی درختا گل دادن....🌸

واسه بودن تو در کنارم تک تکشون بهم قول دادن...

اینا همه میدونن،

 نمیتونم بمونم با تنهاییام...

اینا همه میدونن ک من چقد دیوونم،

حق با ایناست...

اینا همه دس ب یکی کردن، ک تورو برگردونن میدونن با تو ارومم 

پیشت عاشق بارونم....

اینا همه دس ب یکی کردن ک تو مال خودم باشی...

نمیزارم تنها شی...

باید عاشق هم باشیم....❤

 

 

دیروز نزدیک ساعت هفت صبح خوابم برد ساعت و واسه هشت گذاشته بودم ک چش باز کردم دیدم ساعت دوازده و نیمه،یکم تو خواب نق زدم ولی چسبید،کلا فلسفه اسلامی و فکر کنم بیوفتم چون هیچی ازش نمیفهمم و کلا شروعش نکردم،خیلی از جزوه هام و پاکنویس نکردم،احساس و ادراکم خواب موندم،کتابم ندارم،چن روز پیش ک برای کار بانکی بابام بیرون بود گفتم بگیره ک بسته بود..و فعلا معطلم....و لنگ و مضطرب و بیخیال البته!

 

 

درود بر شهری ک دریا (چه)دارد!🌊

دریا بغل خونت باشه،ولی نتونی بری خیلیه ها،

نمیخاااام،

اقا ینی چی ؟ما حتی همین چیزارم رعایت میکنیم،ولی بعضیا واقعاً عین خیالشون نیس،دو تا از فامیلای پدر زنگ زده بودن ک بیان خونمون،من واقعا عصبی شدم،پنجاه و شیس روز ننشستم ک اینجا بشه کاروانسرا،گفتم موردی نداره بیان،ولی بعدش منم میرم تهران.والاااااا😑

ولی بابام یه جوری صحبت کرد ک ما قرنطینه ایم و اینا،نیومدن خلاصه...

در کل ک ی دریای همین بغل،یا باغ پدربزگ ک خودمون باشیم ،بازم بابام نبردمون و ما همچنان در قرنطینه داریم کپک میزنیم،بعد استوری اکثرا بیرونه،با افتخار،اگ کرونا تموم شده بگید به ما هم:|

 

و در اخر اینم بگم ک اینروزا سیکل زندگیمون شده، افطار بخوریم تا سحر بیدار و تا کمر توگوشی بچرخیم،مافیا و جومونگ ببینیم،سحری بخوریم تا شش نماز بخونیم و وبلاگ بنویسیم و بخوابیم‌

امروزم که روز روانشناسه و از همینجا تبریک میگم به همه ی روانشناس های واقعی، چه اونا ک درسشو خوندن و چ اونایی ک بدون خوندن درسش،لب باز نکرده حالتو میفهمن و روحتو جلا میبخشن ،روز همه ی روانشناس های پرتلاش مبارک❤

۳ ۰

روزمرگی،روز دوم ماه رمضان....

۱ نظر

مورد داشتیم بلاگری با نامی که اولش سین می باشد،با حرص تمام مینویسد که امان از کلاسهای هشت صبح تا دو بعد از ظهر و کلی غر میزند اما کاشف به عمل می اید که یکشنبه را در دوشنبه ریخته و فقط دو تا کلاس داشته ،و میتوانسته هشت صبح را بخسبد اما با پلک هایی ک بزور باز میشوند استوری خویش را چک میکند که ان پدرصلواتی سین کرده است یاخیر،که سین هم نکرده است!

آقا دیروز زبان داوطلب شدم،قبلشم به مامانم سپردم جیغ نزنه ک "خفه شو بزار بخوابم " و صداش نره تو کلاس ابروم بره تو خواب و بیداری گف باشه بعد استاده میکروفونو واسم روشن کرد اقا قلبببببم اومد کف دستم خیلی استرس داشتم صدام میلرزیدددددددد، ولی خوندم صدا اکو میشد خیلی باحال بود معنیم کردم و میکروفونمو بستم،بعد گفتم اخجون هشت به بعد که کلاسا سیو میشه میرم میبینم صدام چجوری بوده ولی گویا سیو نشده بود و احتمالا امروز سیو شه،چدومبه!بعد،مامانم ک تو خواب شنید گف خوب بودی باریکلا باعث افتخاری😂بعد منتظر کلاس مباحث دو موندم و اونم تموم شد،و یکم کانتر بازی کردم اندی گوش دادم فقط یه نگااااه😂(حکایت من و استوریام و بی تربیتی که سین نمیکند) و نت و تمدید کردم و نزدیک چهار رفتم تو اتاق خودم و تخت سفت و نووو و روتختی های یخ و نوووووم ک تمیز مونده خوابیدم و فک کردم چ خوبه هی روتخت مامانم اینا بخوابم تفم بریزه رو بالشتشون و واسه خودم تمیز بمونه😂

ساعت شیش دیدم یکی اروم داره میگه بیا برو بیرون پیشت پیشت تا ته چش باز کردم دیدم پایین تختم گربه هه با خنگی تمام داره نگام میکنه،جیغی سرش زدم ک به جان خودم شنیدم گفت چیز خوردم خدافظ😂دیگه خوابم نبرد نزدیک هفت و پنج دقیقه اینا رفتم اتاق مامانینا یه دمپاییم پرت کردم سمت گربه هه،درسته دوسش دارم ولی در بازباشه نباید بیاد تو ،اونم تو اتاق مت،نمیدونم چ علاقه ای ب اتاق من داره:////بعد بابام گفت عههههه نزنش(کسی هست منو به سرپرستی قبول کنه؟)خلاصه رو تختشون لنگر انداختم هشت کم کم سفره افطار چیدیم و شام مامام قرمه سبزی درست کرد که کم خوردم یکمشم سحری خوردم که صدتا چایی و بیستا لیوان اب خوردم هنوز تشنمه:///// انگار نمک خورده باشم،و این حسو  من داشتم فقط...دیگه بعدش هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد،اها راستی میز تحریرمم از اتاق خودم ب اتاق مامان اینا منتقل کردم که حجت را تمام کرده باشم برخویشتن😂و اینکه یه غـــر ریز بزنم ک هشت صبح ب بعد دوتا کلاس بلکم بیشتر دارررررممممممممم و کمبود خواب دارم خیلی...😭😔😩😓😤

و رو اهنگ دست به یکی ارش و مسیح قفلیم بد بد بد😭❤

همینا دیگر،

بای بای تا روزمرگی دیگر💙🌺

۳ ۰

روزمرگی،روز اول ماه رمضان...

۰ نظر

از حرص داشت گریم میگرفت،شونه چپم گرفت،وقتی یکی یکی استوریارو میزدم جلو میدیدم همه بیرونن و با وقاحت استوری میزارن،وقتی میدیدم کسی ک فلانی و بهمانی میخوان بیاد خونشون رک میگه ک ما قرنطینه رو رعایت میکنیم و هیشکی به هیچ جاش نمیگیره،کاری از دستم برنمیاد جز اینکه حرص بخورم و شونه ی چپم بگیره،یه وقتایی ام گریم بگیره...

روز اول ماه رمضون برا من اینجوری بود ک بعد سحر نزدیک ساعت شیش خوابیدم و ده پاشدم واسه کلاس مجازی زبان و چک کردن میکروفون که داوطلب شم یه ریدینگ بخونم یا معنی کنم که لاقل دونمره رو بگیرم،ولی ساعت ده و نیم دقیق نت من رفت و یه رب بعد درست شد و یازده و بیست دقیقه کلاسو تموم کرد بقیشو گذاشت واسه فردا ک ایشالا بزاره و داوطلب بخواد!(اگه این شانس منه.. )

بعد نماز خوندم و تا شیش خوابیدم،شیش پاشدم ولو بودم تا هشت،یه رب به هشت اینا،پاشدم افطاری درست کردیم هول هولی،سبزی خوردن سیب زمینی و پنیر پیتزا،فرنی و خرما و اینچیزا، خوردیم و بعد من نشستم احساس و ادراک و نصف دیگه ی جلسه اولشم جزوه کردم البته چکنویس(کی پاکنویس میشه ینی؟)و بعد سراینستا..

همین،بعد تا سحر بیدار بودم و مامان مرغ درست کرده بوده خوردیم و یه چایی روش،بعدم نمازمو خوندم الانم گفتم یکم روزمرگی بنویسم بخوابم که هشت صبح فلسفه دارم و ده زبان و دو مباحث اساسی دو و قراره کور بشم انگاری!

همینا دیگه،این روزای عجین شده با بادبهاری و ماه رمضون و کرونا و خونه نشینی و قرنطینه و اموزش مجازی و دنگ و فنگ افطار و ظرفای ریز و درشت زیادش حسابی کمر شکنه،هرچند که اردیبهشت باشه.... .

 

پ.ن:وقتی کسی که باید استوری تو ری اکت بده،ری اکت میده و همون شخص که باید سین کنه،سین نمیکنه و همون شخص وقتی یه استوری دیگه میزاری سین کنه همچنان سین نمیکنه و منو حرص میده!

 

پ.ن تر:طاعات و عباداتتون و روزه هاتون قبول درگاه خدایاجان❤

 

پ.ن ترین:صاحب درخت گوجه سبزی که رو دیوار خونمون افتاده،به بابا گفته کل گوجه سبزهای این درخت واسه شما،هروز چشمم بهشه،هرلحظه،حال پتوس خوبه،شمعدانی قرمز غنچه هاشو باز کرده،توت فرنگی ها هم..

 

 

 

پ.ن ترترترین:دوساعت بخوابی،روزه باشی،هیچی از فلسفه نفهمی و درساتو گیج بزنی،مسئولین دانشگاه حتی به یه ورشونم نگیرن..انصاف نیس!

 

۲ ۰

اردیبهشت و ماه رمضان

۰ نظر

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باش

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی💚🍃🍀🌸

.

.

سلاممممممم سلاااااام 

.،اردی 🌸🍃بهشت🌸🍃 قشنگ تون از اتفاقای رنگی و حال خوب،سلامتی و آرامش ،شکوفه بارون باشه الهی عزیزان همراه و خاموش و ناخاموش من❤

امروز از اون پست کشدار ،طولانی و کیلومتری عا داریم که نزدیک یه هفتس دارم مینویسمش،اگر دوست دارید همراهم باشید،پاشید بیاید ادامه مطلب💛

۲ ۰

از دل شکسته اش میخواهد دوام بیاورد.....💔

۰ نظر

(رایکا) / آرشیو نظرات

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

 

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

 

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند

 

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند

 

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

 

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

 

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

 

دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟

 

درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم....

قیصر امین پور

 

پ.ن:هشت صبح کلاس داری،موزیک گوش میدی یا قیصر میخونی،اشک تو چشمات جمع میشه و بغض سنگی گلوتو رهانمیکنه،گر گرفتی و دلت میخواد بلند برنی زیر گریه و زار برنی،

میدونم...میدونم...

دووم بیار،تو میتوتی سحر❤

۳ ۰

مونولوگ...

۱ نظر

پوفی میکشه و میپره تو حرفم و با ترش رویی و حرص میگه:

+یه دیقه خفه شو،یعنی چی من هرچی میگم میگی دوسش دارم؟؟؟

از سکوتم استفاده میکنه و صداشو میبره بالاتره بابا این پسره..

این دفعه منم که بهش اجازه صحبت نمیدم:

*من دوشش دارمو همین بسه برام که از سرمم زیاده اونم دوسم داره...

حرفاش لحن التماس به خودشون میگیرن:+به پیر به پیغمبر همه چی دوس داشتن نیس،طرفت باید درکت کنه،بفهمتت،از راهِ دور،از کلمات بخونتت،تورو بخونه،حرف دلتو بخونه،نگاتو بخونه،تروخدا انقدر مقاومت نکن،تو احساساتت مثل شیشه ظریفه،من میشناسمت،من رفیقتم که دارم بهت میگم...

خیره شدم به فرش..

* دوست داشتنش کافیه

+نه کافی نیست،الان داغی جوونی خری نمیفهمی ،اگه یه ادم کپل شکم گنده ی قد کوتاه زشت دوست داشته باشه و درعین حال درکت کنه و اخلاق داشته باشه می ارزه ب این یارو...

گریم میگیره،ناتوان و عاجز میشم و میخوام به روی خودم نیارم،با بغض میگم:

*ولی...!

میگه:

+ ولی بی ولی،مادر خدابیامرزم میگفت:مرد بد پیرت میکنه،مرد بد هرچقدم که دوست داشته باشه با حرفاش کاراش رفتاراش میرنجوندت و عذرخواهیش ب هیچ جات نمیاد احمق...

توان تظاهر ندارم،میبارم...!

 

 

پ.ن:از اول شخص بیان شده ولی صرفا تراوشات ذهنمه و مسلما واقعیت نیست❤

 

پ.ن تر:یه سری مونولوگ مینویسم داخل دفترچه،اگه دوس داشتید بگید بازم بزارم شون واستون💖

۴ ۰

قربونت برم خدا❤

۲ نظر

وقتی اومد تو حیاط ،اول از همه مهرشو به دل بابام انداخت،کوچیک بود،خیلی کوچولو،بعد دل هممونو برد،زمستونا تو یه کارتون واسش خز گذاشتیم و توش میخوابید و واسش غذا میذاشتیم،من اولا کلی غر میزدم و بعد خودم شیفته اش شدم،نازش میکردم و واسش غذا میزاشتم و این موضوع رو قبلانم گفتم،من از تمام حیوون ها متنفر که نه ولی میونه خوشی باهاش نداشتم،خلاصه که همراهمون بود و همراهمونه و شکم اویزونش نشون داد یه مدته که نی نی داره طوسی سفید چشم سبزه ملوسمون،دیشب کلی میرفت میومد جلو در صدا میکرد و وقتی واسش گوشت گذاشتیم نخورد،حالا امرور صبح،بابام واسش تو انباری جا گزاشته و رفته اونجا و امروز نی نی هاش رو به دنیا اورد :)هنوز ندیدمش و بابا میگه سمتش نرید فعلا که حساسه ،اتفاق خوبی بود،بابام میگه این به ما پناه اورده،برکته،گناه داره اگه ولش کنیم یا پسش بزنیم،این اتفاق قشنگ امروز بود❤

۹ ۰

روزمره+معرفی کتاب📚

۱ نظر

از صبح امروز کلاس مجازی رو شرکت کردم،من جلسه ی اولم بود و تقریبا هیچی از تدریس استادا رو نمیفهمیدم و فقط حضور داشتم که بهونه ای دستشون ندم،در اصل فایده ای نداشت برام،تا خود ظهر اسیر بودم و با چای و بیسکوییت ساقه طلایی و خوابالود سر کردم،بعد هم که برای درسِ "تاریخ فرهنگ و تمدن اسلام در ایران" و قران که باید "تفسیر موضوعی" انجام بدم تو سایت نهاد جون کندم و چند جلسه رو گذروندم ،این کلاسای مجازی گُه با این اینترنت گُه تر،تنها چیزی بود که اینروزا میتونست عصابمونو خراب تر از اینی که هست کنه...و کرد....!

 

و اماااااا...

بالاخره "ساندویچ ژامبون" رو تموم کردم،

این کتاب،بعد بادبادک بازِ خالد حسینی که تابستون خوندمش، دومین کتاب قطور و پر معنا و مفهومیه که خوندم و شخصیت اصلیش هم یه پسره شره،

با خوندن این کتاب،با هِنری چیناسکی،پسر تخس و دعوایی همراه میشید،از کودکی تا بزرگسالی،قلم نویسنده قدری روان و صریحِ که در طول زندگی هِنری،تمام فرار و نشیب ها و بالا پایین هارو باهاش تجربه میکنید و از لحن طنز و صمیمی و جو آشنا لذت می برید،این کتاب انقدری واضح و جذاب و رک نوشته شده بود که مبهوتم کرد و کیف کردم از خوندنش ،پیشنهاد میکنم بخونیدش..به قدری شیفته ی قلم پر مفهوم و بیان رسا و گیرای این نویسنده شدم که حتما بقیه کتاب هاشم بی درنگ و با خیال راحت میخرم و میخونم ...

 

مشخصات:

نام کتاب:ساندویچ ژامبون

نویسنده:چارلز بوکوفسکی

نشر: نگاه

ترجمه:امیرعلی ریاحی

قیمت:۳۴۰۰۰ تومان

 

شب بخیر❤

۴ ۰

آشفتگی...!

۵ نظر

 

 

 

 

 

 

 

سلام:)

این پست رو دیشب نوشتم و به دلایلی نتونستم پابلیش کنم اینجا،همینطور که ازصبح از کلاسای آنلاین به سایت نهاد در رفت و آمد بودم حسابی له و لورده و کتابم قطورمم درحال اتمامه❤

برای خوندن پست،ادامه مطلب و بفشارید:)

۳ ۰

امروز،یک قدم تا رویا🙂🍓🍃💚🌺🌼

۰ نظر

اینروزهایم،غمهایم را با شادی های کوچک گره میزنم

تاحالا شده با اشک در چشم و غم در دل و بغض در گلو بخندی؟!

 

۸ ۰

پادکست

۱ نظر

 

دوستا عزیزم سلام 

وقتتون به خیر باشه💚

این پست درباره هر آنچه من تحقیق کردم از دسته بندی پادکست های مختلف و تجربه خودم،اگر دوست داشتید و مایل به گوش دادن روایت های مختلف در زمینه های مختلف بودید، ادامه مطللب را بفشارید:))❤

 

۲ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان