روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

محیا ها و مرجان ها رو ریختیم تو وبلاگ ها،این قسمت:آدمو جونگیره😂

۲ نظر

سلاام بچه ها دستم به دامنتون

من جوگیر شدم ادرس وبلاگمو دادم به محیا و مرجان

قربون قدتون بیاید برید ببینید تو هرکودوم از پست عا پشتشون بد گفتم بگید  برم پاک کنم😂

[شوووخی]

 

۱ ۰

ببین؟اگه بارون بباره چترت میشم و آفتاب بتابه ابرت میشم:)

۱ نظر

فردا،وقتی جواب ازمایشتو گرفتی،زنگ میزنی بهم میگی هیچی نبود لوس خانوم،ترسو..برو نذراتو ادا کن،بعد من هی همینجوری ک اشک تو چشام جم شده زنگ میزنم اس میدم قط میکنم گریه میکنم و هی میگم مرسی که باز خدایی کردی برام،هی اس میدم هورااااا یا چی؟میشه نه؟میشه که فردا اعصابم آروم شه و تمرکز کنم،اونوقت بیام و بنویسم،همه چیزو بنویسم...!

۱ ۰

صرفا جهت استپ کردن این روزایی که تند تند میگذرند،تا بعد یادم نره بنویسم از تولدم،روز دانشجو و...:)

۰ نظر

ساعت نه صب رسیدم و جریان فرفره وار خوشبختی و خوشبختی و خوشبختی و فقط مرور کردم و از ته دلم نفس عمیق کشیدم

چقد خوبه که خدا میزاره بعضیا بیان تو زندگیش،تا بفهمه در عین بدبختی چقد خوشبخته،درعین اشک تو چشم چقد شاده،در عین دل شکستگی چقد پر از عشقه و من هزارتا دنیا خوشبخت و شاد و پر از عشقم تا هستی:)

چهارشنبه پنجشنبه و جمعه ای که گذشت فوق العاده ترین روزهای عمرم بود...

روز تولدم جمعه:)

و امروز که روز دانشجو بود،به شخصه استوری نذاشتم و از شنیدن تبریکا دلم قنج نرفت،تا وقتی قدمی برای کشورم و مردمم برندارم حس خوشحالی و افتخار از دانشجو بودنم ندارم

تعریفی جات داریم خیلی خیلی،عـاما،خوابم میاد شدید،هنوز خستگی سفر و ناراحتی واسه جدایی تو تنمه،صبح امتحان میانترم روانشناسی عمومی دارم و داره برف میاد،اولین برف ارومیه که من امسال دیدم..فعلا تا بعد شبتون بخیر❤‌

۱ ۰

شالگردن:)

۴ نظر

این روزهای در آستانه ی پانزدهمین روز از نهمین ماهِ سال،فکر میکنم چقدر برخلاف گذشته از روزهای پیش رو وهم دارم،گیر کردم تو روزهای گذشته،تیکه تیکه قلبم رو بین روزهای قشنگ نوجوانی و بچگی خاک کردم و بجاش تیکه های سنگ و کلوخ تو قلبم جاساز کردم..

میبینم

میشنوم و

بی تفاوت از تک تک اتفاقهای زندگی می گذرم..

کمتر دلگیر میشویم...

صبورتر شده ام...

بیشتر میبخشم...

کمتر خرده میگیرم

درِ گنجه را باز میکنم و

شالگردنی که سال پیش بافته بودم را میارم و بازش میکنم،رج به رج تمام بافته هارو میشکافم،تصویر گنگ روزهارو برمیگردونم،خودم رو میبینم،دلتنگ میشوم،بغض میکنم...

رج آخر...

من و روزهای خوبم...

میگم الان وقتشه

دونه دونه سر می اندازم در میل بافتنی

انگشتانم را  میرقصانم بین کاموای زرشکی،کلافِ حوصله و صبر و تحملم کوچک و کوچیک تر میشود و شالگردنم بلند و مهن تر

میبافم

یکی رو،دوتا زیر...

کلاف کوچک تر شده

و کاموا دارد به انتهایش میرسد

شالگردن بافتنیم دارد تمام میشود..

همانی که میخواستم شد؟

پسِ رج به رج اش عشق و مهربانی و صبوری جاساز می کنم... 

یه دنیا جای با عطر هل و دارچین و گل محمدی...

خنده های از ته دل....

روزهای زندگانی با آسمان صاف،روزگار بر وفق مراد،دوستی ها پابرجا و ماندگار،عطر یاس و نرگس و رز و هیزم  که روشن کنم و شومینه ی دلم را گرم نگه دارد،شال گردنم تمام شده است،میله هارا میکشم...

شال گردن را میندازم دور گردنم تا برای همه ی روزهایی که قرار است بشود تجربه و زندگی بیســـــت سالگی ام را گرم نگه دارد،که نه فقط گردن و صورتم را،بلکه تمام زندگیم را در باران،سرما،برف و بوران،گرم گرم گرم نگه دارد...

 

پ.ن:امروز،به تاریخ دوازدهم آذرماه،من ،دیمن و انیس رفتیم کافه،من و دیمن بعد کلاس فیزیولوژی که امتحان میانترم کنسل شد بخاطر تقلب،با اسنپ رفتیم و انیس هم اومد،یه تیکه کیک و چای سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و رو کیک شمع گذاشتیم و من فوت کردم،بعد رفتیم و پیتزا استیک خوردیم که اونجا هم کلی ختدیدیم،برگشتنی یه استرس وحشتنااااک گرفته بودم و خلاصه با دربست برگشتم سمت دانشگاه و بابا اومد دنبالم،اقای جوشکار اومد خونه،من چمدون و چک کردم و براش هام و شستم و بلیت رزرو کردم برای ساعت یک ربع به ده فردا (اولین تجربه ی سفر تنهایی به شهر خودم)

قراره زندایی بیاد دنبالم ،با تمام این اوصاف امرور پر از دلگیری و کنکاش بودم و چند دقیقه پیشم مورد حمله ی یک سری حرف قرار گرفتم که تهش شد ببخشید،بخشیدم،ولی کاش انقد دلم نمیشکست...حرفام ته کشید،برم با لالایی بارون بخوابم زیر کرسی،شبتون اروم:)

۱ ۰

خدا،امروز و دیروز تکرار نشه،میشه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کاش همین یبار از اون چیزی که میترسم،سرم نیاد...کـاش..

۱ نظر

از شوقم امشب چمدون بستم واسه دو هفته دیگه...

میدونی؟میترسم...میترسم مثل پارسال بد بخوره تو پَرَم...

میترسم روز تولدم ،مخصوصا ک هوا هم ابری باشه(پارسال کذایی) زار زار گریه کنم

وای وای...

یک دنیا برنامه ریخته بودیم

دو هفته سرکلاس ریاضی و زیست و شیمی و دینی لحظه به لحظه ی اونروز رو نقاشی کردیم و جزئیاتشم برنامه ریزی کردیم...کاش نمیکردیم....

ولی همش رفت رو هوا..

 

من،روز تولدم،دلم نمیخواست تبریک هیچکس و جواب بدم،خالم زنگ زد پشت تلفن گریه کردم،پارسال روز تولدم تو تاریکی اتاق رو زمین اتاقم کنار پریز،سایه ای ک هوای ابری تو اتاق انداخته بود و من غم عالم تو دلم بود....

میترسم...

میترسم تولد امسالمم اونجوری شه

بخوره تو ذوقم

هرچی میشه میگم ایشالله ک نکنه نگم و باز خدا بزنه تو پرم؟؟

میترسم باز اون حس پیش بیاد و تا ابد گریبان گیرم شه...

کاش امسال واسم خاطره انگیز شه تولدم

خیلی هیجان و شوق و استرس دارم

نکنه بشه پارسال؟

نشه خداجون؟؟

من چمه؟؟!!

۱ ۰

محتاج دوتا بال،دلتنگ...

۰ نظر

یاداور اینستاگرام میگه ۳۶۵روز گذشته از اون یکشنبه ی تباه و سیاه..

ازون لحظه ی نکبت باری که گفتی "تموم شد"

وویس دادم،پی ام دادم و پشت هم گفتم چی تموم شد..

باورم نمیشد..

ما خیلی امید داشتیم که بهمون برش گردونی،من رو همین حساب کل اون یک ماه قبل و به محیا دلداری میدادم...

خوب یادمه..

شام مرغ داشتیم،خونه ساکت بود،سه تایی سکوت کرده بودیم،غذا ماسید،تحملم تموم شد وقتی که داشتی دیس برنج و خالی میکردی تو قابلمه با بغض گفتی "امشب بدون درد میخوابه"

بدنم یخ کرد،مور مورم شد،بغض تو گلوم سنگ شد،هوا خفه تر شد،باریدم...از ته دل...تو صفحه چت محیا بودم،نگران محیا بودم...محیا...بعد مریم چیشد محیا....چیشد روزا...چیشد زندگی....بعدش چقد تو خوشحالیا از ته دل خوشحال بودیم‌؟دوری ..

دوری خیلی درد بدیه...لاقل واسه من و تو،واسه تو و مریم،من و تویی که اراده میکردیم کنار هم بوریم،مریم که قرار بود مرخص شه بریم بیرون،میخواستم بیام،بگم از ته ته ته ته دلم،دلتنگم،دلتنگ روزای خوبمونم،دلتنگ روزاییم که خنده و گریمون پیش هم بود،دعوا داشتیم ولی تهش اشتی بود ،من...دلتنگ ترینم،حس میکنم تا دو هفته ی دیگه دووم نیارم،دو تا بال دربیارم و بیام پیشت،هوا خفه است تو شهر غریب...هوا خفست..من اینجا تنهام...دو تا بال برای فرار..لطفا:)

۱ ۰

گیلیلیلیلیلیلیییییییییییییی😂🎈

۸ نظر

خبـــــــــــــــــر خبـــــر،دارم متولد میشماااااا:

۱.عــــــــــاااااااقوووووووووو تولدم نزدیکهههههه خببببب😄،هوهوهووووووووووووووو جیییییییغ،از متولد شدنم خوشحالم خب:| بعدددددد قرار سه شنبه ی دو هفته دیگه بیام تهراااااااان و تا جمعه شب بمونم جمعه شب برگردم،و این اولین سفر تنهااااااایی خواهد بووووود[انشالله]

 

اندر احوالات امروز دانشگاه:

۲.امروووووز،من که کلا از وقتی که کرسی گذاشتن مامان اینا کلا با اتاقم بای بای کردم،سر و تهم بزنی زیر کرسی پیدام میکنی،زیر کرسی درس میخونم،میخوابم،میشینم،تلوزیون میبینم،گوشی بازی میکنم کلا زیر کرسیم حالا صبایی که هشت کلاس دارم عین گرگ زوزه میکشم و ناله میکنم ک مامان و بابام میگن بخواب بابا نمیخواد بری😂😂😂خلاصه ازونجایی که دسشویی تو حیاطه کلا با فوش دادن به زمین و زمان مراحل ادرار و دست و صورت شستن طی میشه😁😅دیگه امروز مامانم نیمرو زد خجسته واااااارااااانه تا خود هشت و بیست دقیقه داشتم میلومبوندم😁😂دیگه دوییییییدیم سمت دانشگاه دیمن بمن اس داده بود برام جا بگیر منم توراه بودم براش زدم باج،رسیدم هم استاد سرکلاس بود هم دیمن و مرجان نشسته بودن برام جا گرفته بودن😂بعد یه پسره تو کلاسمون هست اهوازیه خیلی مسخرس هی میگفت استاددددددد خوابمون میاد اونم یواش درس داد بعد مرجان هی گفت بچه هاااااا بعد کلاس بریم از دانشگاه بیرون بستنی بخوریم،اولین نفر من گفتم بریم با گلوی چرکککککککک کرده😂😂😂کلا خیلی پایم:/بعد عین خلا شده بودیم همش میگفتیم میخندیدیم تو راه بعد دیمن یه دختره رو بهش نشون دادیم ندید هی ادرس دادیم هی گف کوکووووو من و مرجان با انگشت اشاره کردیم بهش داد زدیم اوناهااااااا همه نگامون کردن😂😂😂رو پل هواییم تو اون سرما نمیدونم زده بود به سرمون چرا پاهامونو میکوبیدیم😂تق تق صدا میداد پل یعنی تا برسیم فقططططط داشتیم میخندیدیم،رسیدیم املت و سوسیس تخم مرغ و چایی سفارش دادیم بعد مرجان تنننننندش کرد تا فیها خالدونمون سوخت ولی خیلی چسبید😁دیگه دوییدیم به دیمنم گفتیم برو ریاضیتو حذف کن فیزیو رو بیا اونم گفت باج😂رفتیم سر کلاس فیزیو هیچییییی جا نبود یه اییییییل نشسته بودن هرکیم صندلی خالی بود کنارش غارت کرده بود😒😒😒کلاستور و چیز میز گذاشته بود که جا برا دوستش بگیره خیلی بد بود اصلاااااا جا نبود،ما هم کلاسمون یک تا سه هست اصلش ولی خب صب میریم که اسیر نشیم تا سه،بعد دیگه از هرررررکی میپرسیدم اینجا بشینم میگفت جاعهههههههههه اخرش دیگه قاطی کردم گفتم جاعه ک جاعه بدرررررک زنبیلاتونو وردارین بینممممم،کل کلاس حدود ۷۰‌نفر شایدم بیشتر بودیم همه ام زلللل زده بودن بمن😂دیگه استاد اومد قشنگ عنمون کرد گف اونایی که یک تا سه کلاس دارن گم شن حاضر نمیزنم😂💩بعد ازونجایی که من خیلی به چسم برخورد سریع در و باز کردم برم😂مرجان و دیمن نگهم داشتن دیگه استاد صندلی گذاشت به پسره ک بغل رلش نشسته بود گفت بیا جلو و من اون ته رفتم سرجاش نشستم و کلا دختره و پسره ریده شد تو حالشون بدبختا،دیگه مرجانم اومد بغلم نشست قشنگ کنج کلاس بودیم تو دیوار،دیگه با مرجان دهن دختره رو سرویس کرده بودیم هی میگفتیم اه اه چجوری میتونن تو دانشگاه رل بزنن اخه (پسره خییییییلی خوشگلتر و سر تر بود دختره بیغ و ریغو بود)..دیگه دیمنم چهارتا بغل ما نشسته بود اس ام اس بازی میکردیم😂😆تهشم دیگه نجفی حذفیارو واسه نیم ترم ۱۱آذر گفت و دوییدیم خونمون منم تا پنج اینا فقط پای تلفن حرف زدن بودم و تا هشت خوابیدم زیر کرسی خیلییییی کیف داد یه برنامه ریزی ام کردیم دوشنبه ی همون دو هفته بعد بریم کافه،دیگههههه اینجوری الانم میخوام قرمه سبزی و ترشی گل کلم بزنم با دووووووغ(😝😉😁) و درس بخونم صبحم تا لنگ ظهر بخوابم لنگ ظهر تا پنج برم کلاس،جامعه شناسیم بپرسه بلد نباشم منفی بده عـــــــــن شیم😂😁😅😒همیننننننن دیگههههه بای بااااای[اصن از وقتی اینترنت وصل شده روحیم عوض شده کلا نه؟😁😂😅][عنوان:|😂😁😅]مسخره بازی بسه بای بای😄😅

۱ ۰

منی که برای بار دوم،زیر رگبار کلمات و حرف های کوبنده لِــــــه شدم...

۳ نظر

بال میزدم و میرفتم تو اغوشش مچاله میشدم

اگه دستاشو سمتم دراز میکرد.... "آسمون"

آب میشدم و تو وجودش حل میشدم ،یا یه گوشه وامیستادم تا ترک بخوره و منو ببلعه.... "زمین"

میدونی چقد این بغض داره خفم میکنه؟

میدونی چقد سخته این دوری؟

میدونی چقد پرخاشگر و کم تحمل شدم اینروزا؟

میدونی افسرده شدم و دلم فقط گریه میخواد تو تاریکی مطلق؟

میدونی واسه خودم پاشایی و قهوه تلخ و قرص خواب تجویز میکنم؟

نه....نمیدونی...که اگر میدونستی مثل دیوونه ها به آسمون و زمین اصرار نمیکردم کار تورو انجام بدن....

اونام گوش ندادن که.. دیدی؟

خدایا..من از این بی رحمانه رنج کشیدن وتحمل حرف غیر منطقی و هزاااااارتااااااااااا چیز کوچیک و بزرگ ازین بنده هات به ستوه اومدم،میشه تو بغلم کنی؟

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان