روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

هر دم از این باغ بری میرسد....!

۲ نظر
این روزها...
بخاطر مریضیِ مریم هیچکودوممون خنده از ته دل نمیاد رو لبامون...تا اینکه به زور و تلاش و سعی دیشب تونستم محیارو بخندونم...مایی که همیشه قهقهمون هوا بود..
این  آهنگ آخر این پست و یه آهنگ دیگه از زندوکیلی این روزا شدن همدم روزا و شبای زمستونیی و کشدارِ من..
داشتم فکر میکردم شاید سال دیگه از این همه غم و دغدغه خبری نباشه و حس بهتری داشته باشم...
حس میکنم گردنم داره خورد میشه با اینکه دیشب اصلا خوب نخوابیدم و جمعه صبم ازمون و نرفتم و درست و حسابی درس نخوندم و تست نزدم حس میکنم غم و دردی که سر دلم نشسته ده برابر بیشتر رو شونم و کتف و گردنم سنگینی میکنه و صدبرابرش بغض تو گلوی الانمه به خاطر یه مسئله ی نسبتا پیش پا افتاده ای که چند دقیقه پیش افتاد...فقط کاش ادم بغضش میگیره انقد خفش نکنه سریع بارون بشهههه و ادم و خلاص کنه...نه که اون وسط گلو هی بزرگ و بزرگتر شه و داخل چشم جمع بشه و باز فرو بره....
سرشبی رفتم تو حیاط و دیدم چنتا پرتقال از درخت افتاده پایین و یه تیکه شاخه شکسته شده افتاده گوشه حیاط ...چنتا هم پرتقال بهش اویزون بود...بردم حموم شستمش و با میخ زدم به دیوار بالای تختم و یکم جیگیلی پیگیلی امیدوار کننده و انگیزشی به در و دیوارای اتاقم چسوندم و یکمم درس خوندم تا از این حس تلخ آزاردهنده کم کنه و بشوره ببرتش...الانم که به قدری حالم بد بود نه تلگرام افاقه کرد نه اینستاگرام این شد که مثل همیشه به پناهگاهم پناه آوردم...این عکسم دیوار اتاقم که با شاخه ی افتاده ی پرتقال تزیین شد و میخواد خشک شه...فقط دعا کنید شب موقع خواب نیوفته تو سرم بره تو چش و چالم:))))
یه لامپ ریسه ای بنفش کم داره فقط...ایشالله واسه ولنتاین به رسم هرسال میخوام واسه خودم چنتا جاییزه بخرم که این ریسه ام یکی از جاییزه هامه...
و آخر این پست صدای قشنگ سراب که خیلی قفلم روش...

برام دعا میکنید ریاضی و خوب بدم فردا با وجود اینکه خیلی خوب نخوندم؟
و دعا میکنید برام مریم؟بیشتر و بیشتر از همه؟لطفا..این روزا دعا لازم شدم وحشتناک اونم فقط برای مریم...که خوب بشه و بیاد تو بخش...
آهنگه که گفتم...





شبتون بخیر

۰ ۰

هی هی هی

تف به این مالِ دنیا...

۰ ۰

نظرسنجی:)

۳ نظر
هر وقت شروع میکنم به نوشتن بی برو و برگرد به یه قصه میرسم که ادامه داره و ادامه داره انگار خودش میخواد ادامه داشته باشه تا یه جایی تموم شه...بی اراده ی من.... که حتی بعضی وقتا خودمم از خوندش هیجان زده میشم...چنتایی تاحالا قصه شدن و به سرانجام رسیدن و تو سررسید جا خوش کردن و دادم دوستام خوندن...میگفتن دوس داشتن و کلی کیف کردن...ینی من هروقت دلم میگیره و قلم به دست میشم و میرسم به قصه ی دخترا و پسرا و آدمای مختلفی که نمیدونم از کجا سر در میارن اصلا و تو زندگیشون غرق میشم...دوست دارید یدونه قصه بزارم اینجا تو چند قسمت؟سعی میکنم خیلیم طولانی نباشه...با لایک و دیس لایک نشون بدید اگه حال ندارید تایپ کنید و بگید ولی حتما بگید مهمه برام:)



پ.ن:امروز با اون چشمای باد کرده و بغضی که محیا داشت همه مون ناراحت شدیم و بغض نشست تو گلومون منکه خیلی حالم بد بود ولی انقد شوخی کردم باهاشون تو اون حال قهقهه میزدن دلم اروم میشد بغضم بیشتر... بعد سر انشا نوشتن همه نوشته هام رنگ غم گرفت...صورت مریم و حالش و محیا...هیچی از جلو چشمام نمیره کنار...

پ.ن تر:حس کلاس تست زیست امروز و تست زدن زیست نیست فقط میخوام چندین و چند سااااااااعت بخوابم و بیدار نشم یه مدت.... .


پ.ن ترین:بعد کلاس مامانم اومد یکم پرس و جو برای اردوی مشهد که قرار اسفند ببرن...اگه امام رضا بطلبه و برم همتونو دعا میکنم...فعلا تو مرحله راضی کردن محیاییم...خلاصه بعدش با مامانم رفتیم جامبو چهارتا کیک و لواشک و شیر خریدیم صد و خورده ای پیاده شدیم اومدیم....واااااااقعا چی میشه خرید دیگه؟؟؟؟قبلا با این پول چه کارایی میشد کرد... هزارتا چیز میز با نصف همین پول میخریدیم...یهو همه چیز گرون شد...این وسط ینی چنتا پدر شرمنده و سرافکنده ی زن و بچه هاشون شدن؟میخوام پستم و با دوتا دعا تموم کنم شمام بگید آمین..اول اینکه هیچ پدری... هیییییییچ پدری شرمنده خانوادش نشه تو این اوضاع اسفناک بار اقتصادی ،کمرش خم نشه و بغض نکنه..... دوم اینکه خدایا از ته دلممممممممم ازت میخوام از عمق وجوووووودم میخوام همه مریضارو شفا بدی به خصوص بچه ها و نوجوونا و جوونارو...تورو به بزرگی و بزرگواریت حال "مریم" ما رو هم خوب کن... .


۵ ۰

تو روی اون تخت لعنتیِ بیمارستان زیر یه عالمه سرم و دستگاه..ما اینجا با گریه و دعا...

۲ نظر

دکترا گفتن اگه لخته خونی که تو مریشه تا فردا رفع نشه ممکنه بره تو سرش و سکته مغزی کنه خدایی نکرده...

همسن منه

خوشگلتر از منه

خوش خنده تر از منه

اسمشم که صدبرابر قشنگتر از منه

"مریم"

ولی الان رو تخت بیمارستانِ...محیا میگفت دست و پاش باد کرده و صورتش پف داره...هممون داریم گریه میکنیم و زار میزنیم...حال مامانش و باباش و محیا که دوست خیلی صمیمیشه که دیگه گفتنی نیست...هرکیو میبینم بعد سلام میگم میشه دعا کنید؟تا فردا لخته رفع شه؟الان اومدم به شماها بگم....میشه دعا کنید لخته رفع شه و باز حالش خوب شه؟؟؟میشه هرکی که این پست و میخونه دو تا صلوات بفرسته برای سلامتیش؟میشه از ته دلتون همین الان از خدا بخواید لخته لعنتی هرچی زودتر از بین بره؟

۰ ۰

برای مریم مون یکم دعا لطفا!

۳ نظر

یکی از دوستای محیا که دورادور میشناسمش و دختر بانمکیه یه مریضی بد داره که از آوردن اسمش حالم بهم میخوره...چون چند سال پیش همین مریضی لعنتی مامانبزرگمو ازم گرفت...حالا افتاده تو بدن دوست خوشگل محیا اسمشم مریمِ...زده به معدش و الان تو ای سی یوعه...میشه واسش دعا کنین خوب بشه؟از دیروز که شنیدم پا به پای محیا عصابم خورد شد و گریه کردم...خدا همه مریضارو شفا بده از جمله این دوستمونو...دعا کنید لطفا!

۰ ۰

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها...

۲ نظر

دلخور می شویم ...

و حتی یکبار به زبان نمی‌آوریم....

تغییر می‌کنیم، 

کم می‌خندیم،

کوتاه حرف می‌زنیم، 

بی توجهی می‌کنیم....

نمی‌دانند این کوتاه گفتن ها 

و اخم کردن ها

نتیجه‌ی همان نگفتن هاست!

در نتیجه سرد می‌شوند، 

ترکمان می‌کنند، 

فکر می‌کنند دوستشان نداریم...

ما می‌مانیم و یک عالمه دلخوری و غم...

ما می‌مانیم و دنیایی از سوال و تعجب

 ما می مانیم ...

و احساساتی که 

به مرز دیوانگی رسیده... 

#سارینا_سلوکی

۰ ۰

رفتی از کنارم اما رفتنت پر از معما......

۱ نظر

1-ساعت سه صبحه..داشتم شیمی میخوندم تا همین الان...بخاطر چشام یه خط در میون میخوندم و میزدم زیر گریه...شانسم نه گذاشت نه برداشت زد تو گوش ما موقع امتحان شیمی...هووووووووف...


2-رمانرو دیشب تموم کردم با اینکه اوضاع چشام افتضااااااااح بود و حال روحیم افتضاح تر از چیزی که بوام بگم ولی خوندمش و باهاش های های گریه کردم....


3-نتونستم بگم چشمام چی شده براتون...شما فعلا دعا کنید خوب شن تا بعدا با چشای سالم واستون مفصل توضیح بدم و دعا کنید شیمی رو گند نزنم لطفا...


4-هوای اتاق سرد است....هوای دلم ابری...آهنگ لعنتی میثم ابراهیمی هوا را سرد تر و دلگیرتر از حد ممکن میکند و من از شدت چشم درد و بی خوابی و گریه که برایش سم است دلم میخواد خره خره ام را بجوم از حرص و بمیرم تا تمام شود درد ...اشک....اشششششک...


5-این درد لعنتیِ قشنگ عشق چیه اخه؟


6-یکم آرامش ابدی و ازلی میخوام..فقط یکم... .

۰ ۰

سحرانه نوشت1

۲ نظر

سحر نوشت1:حدود دو سه روزیِ به یه آزادی عجیب رسیدم که حس میکنم زندانیم...نمیدونم چجوری بگم هم ازادم و هم زندانی...ازاد از لحاظ ظاهری و زندانی از درون...تو این مدت ساعت 11،12 رفتم تو تخت و ساعت چهار یا پنج صبح زودتر خوابم نبرده و وقتیم که خوابم میبره یه خواب تکراری میبینم که صبحش هیچی از اون خواب یادم نیست...اعصابم خورد میشه...یه جفت چشم قهوه ایِ قشنگ که با تمام ساده بودنش دنیایِ منِ!


سحر نوشت 2:گفته بودم هروقت میرم باغ نگارستان حس میکنم روح از تنم جدا میشه میره اون بالاها دور میزنه گریه میکنه سبک میشه یکم رو شاخه های درختا میشینه و آخرسر جلا خورده برمیگرده به تنم و من سبکبال و سختتتتتت از باغ نگارستان دل میکنم..هروقت میرم انرژی دو برااااابر میگیرم و در عین حال اروم ترین میشم...یه چیز خیلی عجیبی داره...چه حسِ ناب...شاید فقط برای من اینجوریه نمیدونم ولی فرداهم میخوام صبح برم پیش دوست مامانم که معلمِ یکم ایرادای زبانمو بگیرم و ازونور با مامانم و محیا و دوستای مامانم بریم باغ نگارستان... .

این عکسای قشنگ قشنگ یادگاری همون موقعس...مهرماااااه...ازونموقع دنبال یه فرصت بودم بزارم براتون...حس میکنم چندسال پیش بوده...ولی من بهتون میگم یه بار پاییز برید نگارستان و از هواش عشق کنید...صب برید تا غروب:)

حدس بزنید من کدومم:))))

:)

خسته شده بودیم نشسته بودیم رو برگا...بازم منو پیدا کنید:)))حدس تونو بگیدااا:))

واستاده بودیم لب این استخرِ دیدم یه گل نارنجی داره چشمک میزنه گوشه استخر که بیا از من عکس بگیر دلت غنج بره برای دوستای بیانیتم بزار دلشون غنج بره:))

واقعا میگن اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد..من الان یه بغض آمیخته با یه لبخند گشاد دارم:)


سحرنوشت3:یه رمان قبلا خوندم حدود دو سال پیش به اسم "یاسمین"که انقدر از غم کلمه به کلمه ی نوشته هاش بغض کردم و اشک ریختم که نصفه رهاش کردم ولی پریشب واسه محیا فرستادمش و یه حس مرموزی مجبورم کرد بخونمش...هنوز تموم نکردم... .


سحرنوشت4:نمیدونم این روزا دلم میخواد حس بد سر دلم و با گریه خالی کنم...دلم میخواد بغض کنم تو اتاق تاریک و سردم و اروم اروم اشک بریزم و بعد زیر پرتو بیهوش شم از خواب و وقتی بیدار میشم نه خبری از سردرد و سرگیجه باشه نه بدن درد و کسلی نه بغض و هق هق نه حس بد و ناراحتی نه یاد اون چشمای قشنگِ قهوه ای که از جلویِ چشمام کنار نمیرن...نمیخوام دیگه با هییییییییییییچ حرف و وعده ای اروم باشم...میخوام خودم اروم باشم و اروم باشم و اروم باشم...فعلا که پرم از تلاططططططططم...


سحرنوشت خداحافظی:از این آهنگِ رضاصادقی لعنتی تر نداریم والسلام...




۰ ۰

حرف دل به نقل از حسین پناهیِ جان

۰ نظر

بیرون بودن زلف زنان ایل جزیی از پوشش زیبایشان است...

و هیچ مرد اصیل قشقایی وبختیاری به زلف زنان ایل توجهی نمیکند.

همانگونه که مردان شالیکار به ساق برهنه زنان شالیکار بی اعتنا اند.

گرگ اگر هوس گوشت کند، پوست شکار برایش مهم نیست..

حجاب باید باطنی باشد نه ظاهری..

از نسل آلوده ی من گذشت

به فرزندان خود خوب دیدن را بیاموزید!

#حسین_پناهی

۰ ۰

بخدا که جیگرم اتیش گرفت با دیدن خون روی برگه های سفید و پرپر شدن جوون و اتوبوس زرد مچاله شده لعنتی

۷ نظر

ناراحتم غمگینم دنیا دنیا بغض لعنتی دارم که نمیشکنه...از دیروز وقتی دیدم وشنیدم و شنیدم وشنیدم...حتی شنیدنش بدن ادم و به رعشه میندازه..حالم خیلی بده...دنبال اخبارش نمیرم چون اگه برم‌و بیشتر ببینم و بیشتر بدونم حتما تا چن ماه مثل‌ پلاسکو مثل زلزله کرمانشاه مثل هواپیمای یاسوج مثل‌سانچی روحم بیشتر متلاشی میشه از اینکه ای کاش من بین این مردم و اینجا نبودم... تا ببینم پدر و مادری داغ جوون عزیزشونو میبینن.. بغض کنم و تسلیت بگم...کاش زندگی جور دیگه ای رقم میخورد برام...کاش یه صبح از خواب بلند میشدم و می‌دیدم روحم در کالبد یک ادم دیگه تو سه سرزمین دیگه ای به دنیا اومده...درکالبد یک‌دخترک شاد و خندون بی دغدغه تو سرزمین قشنگش که خبری از ناراحتی و گروه گروه مرگ‌و‌میر دل خراش و مظلومانه و معصومانه نیست...تو سرزمینش پلاسکویی نمیریزه نمیسوزه اتش نشان هاش زیر اتش مدفون نمیشن و نمیسوزن...هموطنانش تو سرزمین قشنگش بخاطر زلزله سرما نمی‌کشن...عزیز از دست نمیدن...تو یه کشتی یهویی دود شدن و سوختن فرهیخته های مملکتشو نمی‌بینه..روح از تنش جدا نمیشه....نمی‌بینه از اسمون یه گروه ادم فهیم داخل هوایپما وسطای کوه دنا سقوط میکنن که حتی جنازه هاشون قابل تشخیص نباشه... جیگررررررش اتیش نمیگیره...

...دیگه چنتا چنتا ایرانم عزیز از دست بده؟چقدر بهم دیگه تسلیت بگیم؟چقد دانشجو و پزشک و مهندس و اتش نشان و هموطن از دست بدیم؟چقدر؟چرا هیچکس صدای مارو نمیشنوه؟خدایا صدام میرسه اون بالا؟فریادمون میرسه؟زجه های پدر و مادرهای داغ دار؟اشک دلی که هر روز و هر لحظه تازه میشه؟الوخدا؟میشه تو یه چیزی بگی؟حس میکنم دیگه روحم تو جونم جایی نداره...داره پرواز می‌کنه...میشه تو مقصد و بم نشون بدی؟دلم طاقت دیدن و شنیدن خبرهای دردناک تسلیت و مرگ ادمهای حسابی سرزمینم و ندارم...پس کی روحمو زنده میکنی تو کالبد اون دختر بچه ی شاد و خوشحال؟

#تسلیت_معنی_خودشو_از_دست_داده

#تسلیت_دوباره

#این_دل_آتیشه

#هرگز‌_نمیرد_آنکه_دلش_زنده_شد_به_عشق

#سهل انگاری را گردن#گلچین_روزگار نندازیم

#هر_روز_یک_تسلیت

#به_هم_رحم_کنیم

#کارمان_را_درست_انجام_دهیم

#خدا_می بینه

پ.ن:انقد زیست خونده بودم و دوره کردم ولی خیلی خوب از پیش برنیومدم...عب نداره..وسط امتحان شکلاتمو باز کردم بخورم از دستم افتاد پایین بغلیم یه دهمی بود به زور شکلاتشو داد بهم رشته اشم ریاضی بود..مهربونیش‌ رفت نشست وسط‌قلبم💗


۰ ۰

موتور روشن میشود...انگیزه باز میگردد...لتس گو:)

۴ نظر

سلام:)به وقت روز یکشنبه ی زمستوووون گفتم زیست و بزارم زمین بیام یکم ویلاگ بنویسم یکم انرژی بگیرم، یکم حالم خوب شه باز برم سراغش...ولی خب نمیدونم آخرین پستی که گذاشتم برا کی بوده:////برم دوره کنم بیام:/خب همش ازون پستای نا امیدی و بی انگیزه طوری بوده ولی دلم میخواد یکم دلیییییییی بنویسم جیگرم حال بیاد:))))

جونم براتون بگه چن وقتی بود انقددددد مشاور و معلم و استاد و کوفت و زهرمار خلاصه هر ننه قمری مارو میدید یه نسخه مشاوره میداد بهمون:/یکی میگفت سحر نهایی نخون یکی میگفت کنکورو بچسب یکی میگفت به سال بعد فک کن یکی میگفت هیچی نمیشی و من روانییییییییییی شده بودم به معنی واقعی کلمه .....منی که انقدر مقاوم بودم و در برابر حرفاشون همیشه لبخند میزدم و قورت قورت چاییمو میخوردم میگفتم "بله بله" دیگه حالم از هرچی درس و کنکور بود بهم میخورد.... چند هفته فقط خوابم میومد ینی اگه شب تا صب،صب تا شبم میخوابیدم بازم دلم میخواست بخوابم فقط بخوابم...بدن درد شدید و سردرد شدید به کنار درد قفسه سینه امووووووونم و بریده بود خیلی حال و روز بدی داشتم.... از لحاظ روحی که وحشتناک... چند روز اصلا مدرسه نرفتم و روز تولدمم این وسط به مسخره ترین حالت ممکن بخاطر یه آدم خراب شد...اونروز بدترین حال ممکن و داشتم حس میکردم دیگه دارم تموم میشم من از صبح تا شب فقط گریه میکردم روز و روزای قبلش از کلاس میومدم میخوابیدم یهو سه و چهار صبح پا میشدم و تا فرداش بیدار بودم خلاصه مرورشونم خیلی تلخه برام ولی اصلا خودم نبودم و تو اون حالم باز یه سری مشاوره هاشونو شروع کرده بودن تا اینکه یه مدت به بیخیالی گذروندم و این وسط بیست و چهارم ینی جمعه ای که پنجشنبه اش تولدم بود نه جمعه بعدش محیا اومد پپیشم تیپ زدیم رفتیم بیرون انقددددددر به من خوش گذشششششششت که نگوووووو اومدیم خالمینا و مامانبزرگمینا اومده بودن خونررو تزیین کرده بودن و کیک گرفته بودن و جینگیلی جات واسه تولدم درست کرده بودن و حانیه ام اومد کلی رقصیدیم و عکسیدیم حالم بهتر شد...و فرداشم که شنبه بود امتحان ریاضی داشتیم نشستم دو ساعت خوندم و قرار شد بهشون من برسونم که سوال اول و درحال رسوندن بودم که معلممون من و بلند کرد جامو عوض کرد:///////////////خلاصه که اتفاقای زیادی افتاد من مهماشو میگم بهتون...شب یلدا رم بگم....صبح پاشدم و به بطالت گذروندم تا عصر.... عصر رفتم حموم  ماسک گذاشتم موهامو اتو کردم و لباس خوشگل پوشیدم و اسنپ گرفتیم رفتیم خونه مامانبزرگم منم هندونه تزیین کردم مثلاااااااااااا و همش خوردیم و کالری افزودیم:////و دل و قلوه گرفتییم کلی و خاله مامانمم بود کلی خوش گذشت ...عکساشو میزارم  بببینید....بعدش  اومدیم خونه من تا دو اینا چرخیدم  تو نت و  شنبه ظهر  پاشدم یه دستی به سر و روی خونه کشیدم مامانم از سرکار اومد و چیز میز حاضر کردیم  زنگ زدم محیا اومد پیشم تا شب که بره انقدر خوش گذشت اصن حد نداشت.... داب گرفتیم یه عالمه... اصلا نگم هرکودومشو میبینم کلییییییی میخندم از  بس مسخره بازی دراوردیم و  بعد محیا رفت و منم اتاقو جم کردم  و  شام خوردیم و  مقاله مامانم و هندل کردیم و خاببییدم امروزم که دیدم حالم  بهتره گفتم یکم وبلاگ بنوییسم و مقداری هم  زیست خوندم ....به خودم قول دادم اگه فصلای 1و2و3 رو امشب  تموم کنم سه تا جااااااایزه میدم به خودم و اینجا رونمایی میکنم براتووووووووووووون....دو تا اتفاقا دیگه ام افتاده که گذاشتم آخر پست بگم...یکی اینکه حانیه چند وقتیه یکی از دریچه های قلبش مشکل پیدا کرده و حال خوبی نداره یهو حالش بد میشه و فعلا کنکور و ول کرده محیام که میگه نمیخواد کنکور بده(شما ببیین چی برامون ساختن  از کنکور منی که خودم همیشه به همه انگیزه میدادم هر روز به مامانم  میگم  اگه نشد...اگه نشد....اگه  نشد...)از اونورم یه مشکل پیچیده ای برا  عمه جانم پیش اومده که گفتم  اینجا بگم دعا کنید و برا منم دعا کنید دوباره اون حال لعنتی برنگرده و  حالم بد نشه ترم اول و با ارامش و خوبی و خوشششششششی بگذرونم و  بعدش نهایی و  اخرسرم کنکور و یه نففسسسسسسس راحت از ته دل بکشم ولی مطمعنم خودم در آینده هیچوقت نمیزارم بچم درس بخونه://// اصن با این وضعیت اموزشی که داریم و ایییییین همه فشار....حتی به مغزمم خطور نمیکرد سال کنکور این همه فشار به دانش آموزا وارد کنن...میگن سال کنکور پر از فشاره ولی به نظرم سال کنکور یه عاالمه مشاور احمق هیچی ندون دورتو میگیرن که بهت فشار وارد میکنن و تو نباید بزاری هیچکودمشون درباره ایندت نظر بدن و  شیشه انگیزتو بشکونن...همینا دیگه.....دعاااااا یادتون نره عکسارم میزارم ادامه مطلب دوست داشتید ببیبنید...روز زمستونیتون بخیر رفقا...

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان