روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

پس از مدت هـــــا😊

۲ نظر

و همانا اینترنت جان قطع شد تا من بجای خیانت به وبلاگ عزیزم و چرخیدن و پست گذاشتن تو تلگرام،چت تو واتساپ و اینستا پس از مدتهااااا ب اااصل خویش بازگردم😁

حالا یکم کلی حرف بزنیم..

اقاااا اون از زلزله ای ک چن هفته پیش افتاد نزدیکی اینجا بود ویبره رفتیم دیگه از پستای تو کانال مشخص بود چقد گرخیدم😂صبحشم یه املتی زدیم انگار نه انگار دیشب و کلا تو حالت هوشیار خواب بودیم😂

اممممم....

این چن وقتی ک نبودم سر درس و دانشگاه و اشنایی با محیط درسی و زندگی و وفق پیدا کردن بودم..

من،خیلی خوب میفهمم یکی ک از بچگی تو شهر بزرگ و ازادی مثل تهران زندگی کرده باشه،وابسته ی خاله و دوستاش باشه،بره کافه و اینور اونور،چقدر سخته که بخواد وارد محیط کوچیک تر با فرهنگ و زبان متفاوتی بشه که ممکنه خیلی ها دید خوبی هم نداشته باشن بهش،اما به شدت معتقدم ادم از اهنم ک باشه اگر بخواد اتفاقای جدید و تجربه کنه و ریسک پذیر باشه باید وا بده،ول کنه و بزاره کائنات براش رقم بزنن...

این مدت..

من تو یه کافه کار کردم تقریبا یک ماه ک تجربه ی فووووق العاده ای بود واسم،بابا هوام و داشت و بقیه به طور باور نکردنی ای بهم انگیزه دادن،یاد گرفتم و تجربه کردم، کار کردن وخستگی و روی پای خودم ایستادن و مستقل بودن و..هرچند کم...اما مفید..

خاله و دوستش لیلا و شوهرش اومدن اینجا با وجود اینکه ما اولین بار بود باهاشون برخورد داشتیم اما زود صمیمی شدیم،شیخ تپه و دریاچه رفتیم و بند و خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت...

 عروسی نوه عمه ی پدر بود بس به ما خوشید و خاله ی پدر شب با ما اومد سیب زمینی تنوری زدیم و خیلی خوشید

دوشنبه هم ساعت ده و نیمم پدربزرگ و مادربزرگ دلبندددددد خودمممم پرواز کردن و دوازده پیشمون بودن و خب مامانبزرگارو ک میشناسین؟وقتی میره آدم خونشون بارت میکنه و وقتی میاد باخودش کلییییییی چیز میز میاره(شخصا فدای همشون❤)واسه هممون رو تختی با پارچه های نو ک خودش رفته انتخاب کرده با کمک دختر خواهرش دوخته رنگ و مدلی ک دوس داریم و اورده😭ینی من واسه رو رو تختیم مردمممممم،صورتیییی طرحدار و همچنین عاااااشق رو تختی مامانینا شدمممممممم،چنتا ساک گندههههههه فقط خوراکی و اینا اورده،میشه واسه مامانبزرگا نمرد؟؟؟؟؟(تعریف میکرد تو فرودگاه اقاهه بهش گفته مادر مگه مرغ و برنج ارومیه پیدا نمیشه؟اخه چرا انقد عشقی مامان جون؟😍)

دیگهههه دیگهههه..

دانشگاه خوب میگذره..

کنفرانس دادم درس انسان شناسی و با موضوع پدر دراوره انسان و خلافت الهی و هفت نمره گرفتم

در کمال ناباوری ک واسه مباحث اساسی هیچ فصلی نمونده بود و فصل هفت ب من و مرجان افتاد ک چون من سرماخوره بودم و مرجانم حالش بد بود از استاد خواستیم عقب انداختیم

ازینور خوردیم ب داستان بنزین و اینا😒

ازینورم ک نت قطع و منی ک توفیق اجباری پیدا کردم وبلاگ بنویسم..

ولی با همه ی این تفاسیر،شبا وقتی ویدیوها و عکسهای گالریم و زیر و رو میکنم،ینی دلمو و خاطراتم و با خاله ،محیا،روزای کنکوری بودنم زیر و رو میکنم و وسط خنده،بغض میکنم..زندگی کاری نداره ک مشغول خاطره ساختنی یا نه..خوب یا بد..باهاش راه نیای و از منظرش لذت نبری،برت نمیگردونه،راه خودشو میره،یادم باشه،یادت باشه‌:)‌

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان