روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

من این روزها...!

۵ نظر

پنجره ها را بازگذاشتم

شعر میتراود از شکوفه ها

نبض احساسم

ارام تر بزن.....

 :)❤💚🌸🍃💐

۵ ۰

سیزده به در💚🌿

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

باید بخوابم،چندین ماه،چندین سال....!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

برای دوستانی که اینروزها حوصله شان سر رفته است!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هشت لبخند نود و هشتی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

قاطی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یه بارم شما❤

۰ نظر

تو این مست بیاید بهم بگید از کی و کدوم پست خواننده ی من شدید و یا بیشتر طرفدار چه سبکی از پستای من هستید

 

و سوال دوم اینکه از اهداف و ارزوهاتون واسه سال جدید بگید که انگیزه بگیریم،بگید لطفاااااا حتمااا،هرکی نگه ایشالا شبانه سوسک بیاد تو شلوارش و از اون ناحیه رد شه بیاد بالا رو دماغتون بعد چش تو چش شید باهاش،پس بگید دعاهای من میگیره چون،از ما گفتن بووود😄😜

 

۱ ۰

دو قدم مانده به خندیدن برگ؟!🍃🌸🌿

۰ نظر

مثل مرغ سرکنده(پرکنده؟) اومدم که یکم حرف بزنم،حرف دل...تا بلکه آروم بشم و برم...

تو این چند سالی که اینجا نوشتم،و هرسال بهار،قبل از عید،قبل تحویل سال،چنتا پست میذاشتم،قدیمیا حتما یادشونه

خیلی وقته سری بهشون نزدم که بخونمشون اما شور وشوق و ذوق نوجوونی و بچه گانه اون روزها و نوشتع هام هنوز زیر زبونم مزه مزه میشه،اهنگ خستم محمد علیزاده که همونموقع ها پخش شد با میثم ابراهیمی فیت داده بود و من ذوق مرگ بودم 

و سالهای بعدش که بزرگ و بزرگتر شدم،به قول معروف خانوم تر شدم،ذوقم بزرگانه تر شده بود ولی شوقم همچنان بچگانه مونده بود

هروقت نیازم میشد لباس میخریدم و سنت لباس خریدن دم عیدی واسه ما معنا نداشت ولی خریدن سبزه و سمنو و سنجد و سنبل منو تا ابرها میبرد و برم میگردوند زمین

امسال ولی....!

از اولش که با سیل اومد سراغمون

تا اخرش این نود و هشت لعنتی با این کرونای لعنتی تر

انگار سرجنگ داشت باهامون،به هرکس یه زخمی زد،الان،چندساعت به پایانش مونده،نمیدونم چی بهش بگم،چی مونده که کسی نگفته باشه و بگم

واقعا نمیدونم چی بهت بگم نود و هشتِ نامرد

دونستنی هارو خودت میدونی،

چه قلبهایی نسوزوندی و چه ادمهایی رو ک نبلعیدی،

چه سیلی هایی که بر صورتمون نکوبیدی

الان که از این در رفتی بیرون لطفاً یه قفل محکم و گنده بهش بزن

که نود و نه از یه در دیگه وارد شه

و برای سال۱۴۰۰،من با زور نخوام شعله ی شوق و ذوق و با زور توخودم روشن کنم و مغموم باشم و دلگیر و افسرده.....

دیگه وقت رفتنته.....

این چندساعتم تحملت میکنیم خوک کثیف....

نامردی کردی....

برو،بدرک

 برو و دیگه هیچوووووقت هیچ جا سر راه هیچ کره ای سبز نشو،به سلامت...!

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن۱:امسال،از اون اولش تا آخرش پر از فراز و نشیب و سربالایی و سرپایینی های خیلی زیادی واسه من بود،که سربالایی هاش خیلیییی زیاد بود و به طرز گریــــه آوری سال بد و سیاهی بود ،خداروشکر میکنم عزیزی از دست ندادم ولی شوق چندانی هم نداشت واسم و سخت بود،کنکور و تابستونی که منو داغم کرد،و هزارتا اتفاق دیگه،امیدوارم سال جدید خیلی بهتر از نود و هشت باشه برای همگیمون...❤

 

 

پ.ن۲:چهارشنبه سوری،من جلو تلوزیون نشستم الوچه خوردم،خونرو تقریبا برق انداختیم و یک سری کارا هست ک تو عید باید انجام بشه،صبح قبل سال تحویل بابا تا ده روز باید سرکار باشه و منو مامان تنهاییم،میخواستم امشب و تا صبح بیدار باشم و خب الان دودل شدم،اگر خابیدم که هیچی ولی بیدار بودم یکم اینجا باهاتون گپ میزنم...

 

 

پ.ن۳:داشتم میگفتم،چهارشنبه سوری،من بعد الوچه خورون و توحال خودم بودن،پاشدم هفت سین چیدم،بعد،بابا تو حیاط اتیش روشن کرد،از سر و صدا داشتیم روانی میشدیم،همسایه ها همگی یه جوری خودشونو با منور و ترقه اینا سرخوش میکردن و من غبطه میخوردم به حال دلشون،کنار اتیش نشستیم عکس گرفتیم و رفتیم تو،امروز،اخرین روز سال هزار و سیصد و نود و هشت،ساعت دوازده و نیم از خواب پاشدم ،واقعا ناله بودم و بی جون،عصری بخاطر یه کار مهمی مجبور شدیم ازخونه بریم بیرون،با تمام نکات ایمنی و بهداشتی و ماسک و دست کش و ژل ضدعفونی کننده و الکل!تراااافیکی بود که بیا و ببین

مردم گونی گونی بیدمشک میخریدن و یک سری داشتن گلدون سفالی میخریدن و هفت سین و بعضا با ماسک بودن،تو ماشینا راننده ها بعضیاشون ماسک زده بودن و دستکش لاتکس دستشون کرده بودن،ولی....!!!!!!!

چیزی که ازارم میداد مردمی بودن که بیخیال اینکه ماها خودمون و قرنطینه کردیم و توخونه ایم مشغول خریدن و واسشون مهم نیست ک با بیرون اومدنشون چند ماه دیگه در حق کادر درمان مظلوم و خسته،ما که تو خونه نشستیم و درس و دانشگاه و شغل و کارهامون استپ شده و رو هواست،چقـــــدر ظلم میکنن،به شخصه از هیچکدومشون نمیگذرم،ما واقعا ادم نیستیم؟!!!دلمون خرید و خیابون گردی و پارتی و سفر و...نمیخواد ؟!!!

 دلم میخواست بلند گو دستم بگیرم بگم لعنتیا شما خودتونم هیچیتون نشه منتقل میکنید ویروسو،طاقت بیارید و بجای سنبل تو هفت سینتون یه سین دیگه بزارید،کاری از دستم برنیومد،اومدیم خونه،دلم داشت مچاله میشد از شدت غم،نگرانی مثل یه حفره وسط قلبم جا خوش کرده بود،رفتم حمام و اومدم،موزیک گذاشتم و اتاقمو جم و جور کردم،هفت سین و تکمیل کردم و شکلات تو شکلات خوری ریختم،شام خوردم و سر به مهر دیدم،جذابیت داشت برام یه جاهاییش،موقع وبلاگ نوشتنش باهاش همزادپنداری میکردم،بعدم یه ویدیو درست کردم و یکم اینستا چرخیدم و جواب تبریکای دوستا و آشناهای واتس آپمو دادم،و تصمیم گرفتم واسه اینکه سوزش قلبم کم شه یکم بنویسم،جواب داد تاحدودی انگار❤:)💞

 

 

هرکی اینجاست،رد میشه و یا دستش خورده و یاهرچی و نگاهش به این پست افتاد،ار ته دلم از خدا براش میخوام بهترین اتفاقای زندگیش رو امسال تجربه کنه،از انرژیهای منفی دور باشه و شادی و سلامت و سرزندگی و ارامش مهمون خونه ی قلبای تک تک شون و همگیمون باشه الهی الهی الهی آمـــــــین❤

۱ ۰

تقدیم به قلب تپنده و پرتپش و روح نا آرامم💔

۰ نظر

قلب من،روح من...

به نظرم گاهی بد نیست دلتان را صابون بزنید، که آسمان گرفته و تیره،بالاخره صاف میشود و ابرهای سفید در آسمان برق خواهند زد...

دلتان را صابون بزنید که این آسمان قلنبه های هولناک روزی تمام میشوند و دل آسمان باز خواهد شد

دلتان را صابون بزنید که گریه های ابرهای سیاه و در هم رفته ی روزهای دلگیر زمستانی با بوی الکل خواهند رفت و سرسبزی و هوای خنک و آسمان صیقلی بهار و عطر شکوفه ها و تعطیلات و سیزده بدر و آجیل و پایتخت۶ فرا میرسد...

دلتان را صابون بزنید....

قلب و روح من،

اینروزها کمی بیشتر دلتان را صابون بزنید که همه چیز بالاخره یک روز خوب میشود

گره ی ابروان خورشیدِ پشتِ ابر....

طوفان دریای بی تلاطم....

پایینیِ کر کره ی مغازه های بازار

کار کردن کودکان

نادانی آدمها

اری یک روز،همان روزی که خورشید در مرکز آسمان طلوع میکند

همانروزی که گلهای سطلهای پیرمرد سرچهار راه تمام میشود و لبخند در چین گوشه ی چشمانش و خط خنده اش خانه میکند... همانروزی که فالهای پسرکهای فالفروش دبستاتی که دماغشان اویزان است تمام میشود

همانروزی که.....!

شما دلتان را صابون بزنید قلب و روح من!

یک جاهایی از دنیا موقع عبور چشمانتان را ببنیدید بر بی رحمی ها...و از گذرگاه های زیبلی زندگی به سادگی عبور نکنید و دست زیر چانه بزنید و در وجودتان ثبتش اش کنید که این زندگی کوتاه تر از آن است که فکرش را بکنی،چشمانتان را ببندید و فکر کنید یک ویروس جان تک تک آدماها را به آسانی آب خوردن بگیرد و مثل زامبی ها دنبال آدمها بیوفتد،ترسناک نیست؟اما ترسناک تر از آن مردمانی هستند که در ترافیک چالوس گیر کرده اند ...شاید هم آنهایی که الکل صنعتی را به الکل سفید بدل کردند و یا آنها که ماسک ها و مواد ضدعفونی را احتکار کردند ....!

اما

بالاخره یک روز همه ی این روزها ماه ها و فصل هایی که بر صورتمان تازیانه میزنند تمام میشوند

بالاخره دامن های گلگلی و شومیزهای روشن میپوشیم،تا دلمان بخواهد بهداشت فردی را رعایت نمیکنیم

باز یکی از پارتی هایش،غذاهایش یا تکست های غمگینش استوری خواهد گذاشت و دیگری از جاده و موزیک و آن یکی از گل و گلدان هایش...

یک روزی لبخند از ته دل،به جای چالش،رنگ واقعیت میگیرد و قر ها نه در بیمارستان و در لباس های چندلایه همراه کلاه و عینک و ماسک ‌،بلکه در خانه هایمان با لباس های لختی مان مارا به خود قبلیمان برمیگرداند...یک روزی.....

اینروزها را به امید آن یک روزی،دلتان را صابون بزنید قلب و روح من❤

تقدیم به منِ این روزها💛

۱ ۰

ارغوان،این چه رازیست که هرسال بهار با عزای دل ما می آید؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به وقت بیست و نهم اسفند!

۰ نظر

خانه را تکاندم

منتظر بهارم

زمستان با کرسی از خانه ی ما رفت

آسمان های های گریه کرد از صبح تا چند ساعت پیش که خوابش برد

دیگر نمیترسم

نه از زوزه های سگ ها،درشب

نه از رعد و برق و آسمان قلمبه ها

و این یعنی تو نیستی،تو تمام شدی،یک توهم قشنگ و دوست داشتنی و تلخ

 

۱ ۰

📚ترم اولی که گذشت،قسمت دوم📚

۰ نظر

💢

ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ

ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ

 ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ

ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ...

ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ

ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ

ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ 

ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ ...

 

#ناظم_حکمت

۱ ۰

از جمله دلنوشته های شبانه ام💜📝📖✏

۲ نظر

بیست و پنجم اسفند امسال،هفتصد روز گذشت

در تمام ششصد و نود و نه روز گذشته

شاید یادم رفته باشد لباس گرم بپوشم تا سرما نخورم و از فین فین کفری

شاید یادم رفته باشد یک زمانی عاشق شکلات تلخ هشتاد درصد بودم 

شاید نوشتن را کنار گذاشتم مدتی و سوار امواج طوفانی و یا آرام زندگی شدم

شاید حرفهای زیادی بهت زدم و شاید هم چیزای مهمتر را نگفتم یا دیرتر گفتم

شاید قدرت را ندانستم و یا دیرتر دانستم

شاید وقتی باران آمد یادم رفت اول برای تو دست به دعا شوم

شاید...

شاید...

شاید

اما،حتما و قطعا،یادم نرفت که دوستت نداشته باشم...❤

 

 

پ.ن:آخدین نفسهای سال نود و هشته،و متفاوت ترین سال زندگیه منه،به امید خدا قبل از تحویل سال ،اینجا رو مزین میکنم به دو تا پست درباره *ترم اولی که گذشت 2* و *اسفند ویروسی* :)

 

پ.ن تر:هرجای دنیارم بگردم،وبلاگ و تلگرام و چی چی گرام،هیچ جا،اینجا نمیشه واسم،ارامش خاصی دارم اینجا،حتی بعضی وقتا فکر میکنم ای کاش زودتر اقدام میکردم وبلاگ میزدم:)اوایل اسم اینجا کلبه ی شیشه ای بود چون مثل یه کلبه امن و اروم بود برام و یه جایی بود دور از همه چیز و همه کس،بخاطر همین اسمشو گذاشتم کلبه،اما شیشه ای بودنشو فکر کنم بخاطر اینکه تو دنیای واقعی کلبه ها چوبی بودن و دلم میخواست یه کلبه یکم متفاوت داشته باشم انتخاب کردم،یادم نیست،ولی یادمه سر اون اسم خیلی فکر کردم،تنها و تنها‌خودم و خودم:)

 

پ.ن ترین:میگم ما که تو اکسپلور اینستا و تلگرام و واتساپ به لطف دوست و فامیل های مهربونمون اسم و اطلاعات زیادی درباره ویروس بی تربیت داریم،چطوره اسمشو اینجا نبریم و یه نفسی بکشیم؟!

 

 

پ.ن انشالله که آخرین پ.ن باشد:دلم میخواد بهار بیاد،بیاد و به روزای سیاه و تاریکمون رنگای صورتی و سفید و سبز و بنفش بپاشه و بوهای خوب خوب جاری کنه،مراقب خودتون باشید،شمال نرید،امشب و دیروز،دوست یکی از دوستام از چیتگر سر درمیاره و دوست دوست دیگه ام از شمال،شما اگر هم آلوده بشید،ناقل هستید و این ویروس رو گسترده تر میکنید،خانه بمانیم،لطفا،بخاطر آرامش و سلامتی خودتون،عزیزانتون و عزیزان ما که در بیمارستان برای حفظ سلامتی شمــــا مشغولن،و ماهایی که نگرانیم،بخاطر وجدانتون،لطفا،خانه بمانیم❤

۱ ۰

آن ویروسِ لعنتی!

۴ نظر

من یه عالمه حرف دارم که بزنم،چنتا پست آماده کرده بودم که بزارم و یه عالمه اتفاقاتی که افتاده رو بگم،ولی اصلا حسش نیست ،تو خونه ام داریم کپک میزنیم:/

۱ ۰

مصمم تا رسیدن بهت،دست از سر کچلت برنمیدارم ،ای زیباترین هدف اینروزهایم💪👊

۱ نظر

به هدفهایی که دارم ساعتها فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم....

جلوی رویم میبینمشان...لمسشان میکنم و لبخند ناخودآگاهی که روی لبم مینشیند روحم را در آغوش میکشد....

 غرق شعفم میکنند....

دیر نیست رسیدن به هدفم...تلاشم و برایش میکنم خیلی خیلی....

راه درازی در پیش دارم

راهی صعب العبور و سخت

که مقصدش رودخانه و درختان بادام با شکوفه های عطرآگین صورتی و هوای دلچسب و خنک بهاری با چهچه ی گنجشکان و پرندگان و به سرسبزی تمه ها و صافی و پاکی آسمانی است که ابرها را در آغوش میفشارد...

از این روزهای سخت و تاریک و نفس گیر

میگذرم و بیشتر مراقب خودم و خانوادمم

بیشتر خواننده ام تا نویسنده

بیشتر شنونده ام تا گوینده

پست هایی که میخواستم انتشارشان بدهم در پیش بنویس خاک میخورند و حرفهایی که باید بزنم و نمیزنم در دهانم.....

سکوت کردن را ترجیح میدهم

و بیشتر عمل میکنم

بدون اینکه کسی بفهمد دارم چه میکنم

فقط توی سرم رسیدن به هدفم است

راههای مختلف را پیش بینی میکنم و میروم و برمیگردم....

اینروزها....

بیشتر از هر روزی پر از هدفم

پر از شوق وصال.....

پر از اون روزی که بیام و بگم چیشد که بهش رسیدم....

بگم که از چه روزهایی میگذشتم

این روزها سخت تر از اونه که باور کنی

اما

من

میپرم ازش میگذرم ازش

پرقدرت....😉💪

۱ ۰

سالگرد آسمونی شدن مریم💔

۳ نظر

پارسال امروز زنگ ناهارمون تموم شده بود و مثل همیشه من تو فاعزه سارا مهنا حانیه پیش هم بودیم و مسخره بازی درمیاوردیم،از روزی که به خاطر مریضی مریم حالت بد شد ،امتحان انشای ترم اول داشتیم و منتظر شروع امتحان تو حیاط بودیم،سعی میکردم بیشتر از قبل مسخره بازی دربیارم ک بخندی و حالت عوض شه...

همه ی اونروزا گذشتن تا رسیدیم به امروز

که ساعت سه رفتیم خونه

که ساعت هفت و نیم هشت شب وسط چتمون

بگی یاخدا مریم...

من سکته کنم و عرق سرد بشینه رو کمرم و فکر کنم حتما مرخص شده و فکرای منفی و پس بزنم،و هی زنگ بزنم برنداری

 اشغال باشی،هی پی ام بدم

پی ام...

پی ام....

و چند دقیه بعد تیر خلاص به گلوی جفتمون بخوره...یادم نیست چرا نمیتونستم گریه کنم حرف بزنم ،مگه تیری که به گلو میخوره بغض ادم و نمیشکنه؟

وای چه شبی بود

وای وای وای وای....حتی تصورشم باعث میشه یخ کنم....اون شب تو خونه ما سکوت بود و سکوت....

شام نخورده غذاها برگشت تو قابلمه...

و من...من نمیدونستم چی بگم ...نمیدونستم چی بگم غمتو کم کنه...سخت بود... کاری از دستم برنمیومد واسه صمیمی ترین دوستم که دلش آتیش بود...حتی جرعت نداشتم زنگ بزنم بهت و یا وویس بدم..نمیخواستم تویی ک همیشه با حرفا و مسخره بازیای من میخندیدی حالا با صدای گریون و لرزون من بیشتر گریت بگیره......

صبح روزی ک قبلش بخوان مریم و خاک کنن زنگ زدم بهت من لال لال لال شده بودم و تو پشت تلفن گریه میکردی و این غم انگیز ترین لحظه ی دوستی ما تو این چند سال بود...

من بغضم و قورت میدادم و تو گریه میکردی...

من سر جمع فقط دو کلمه حرف زدم و بی خدافظی قطع کردم و یه عالمه گریه کردم.....سرکلاس هیچی نفهمیدم اونروز و فرداش که رفتم مدرسه انقد حالم بد بود ک بازم هیچی از درس متوجه نشدم...گلوم عین یه کوره اتیش بود ک هرچی اب دهنم و قورت میدادم اتیشش شعله ورتر میشد و اشکام.....من روزای سخت و کنارت گذروندم..روزای غمبار و....

میدونی،بجز کلاس اول که بغل دستیم فرزانه بخاطر تومور فوت کرد و من با اون بچگی یه عالمه اشک ریختم و همه گفتن رفته پیش فرشته ها، من تاحالا تو جایی قرار نگرفته بودم که صمیمی ترین دوستم ،بغل دستیم،دوست صمیمیشو از دست بده و نمیدونستم باید جیکار کنم،

باهات گریه کردم ولی تو دایرکت میگفتم قوی باشی

چه روزای سیاهی بود

چه روزای سختی بود...

حالا که از اون روزی که بغل دستی کلاس اولم و از دست دادم حدود ده یازده سال گذشته

حالا که یکسال از غمگین ترین و سیاه ترین روز زندگیه من و بیشتر تو گذشته

نمیخوام بگم گریه نکن  

نمیخوام بگم عکساشو نبین

نمیخوام بگم یادش نیوفت

میخوام بگم هر لحظه ممکنه اون غروب غم انگیز و لعنتی که هممونو شوکه کرد 

که هممونو لال کرد

ممکنه واسه هر کدوم از اطرافیانمون پیش بیاد

ماها از یه لحظه بعد خودمون خبر نداریم

میخوام بگم این شاید یک هزارم از غم تلخ خاطرات حاصل از بزرگ شدنمون باشه

میخوام بگم بیشتر قدرتو بدونم و قدرم و بدونی

قدر لحظه هامونو حتی وقتی انقد دوریم....

قدر دوستیامونو...

من بازم مثل پارسال نمیدونم چی بگم محیا..تسلیت بگم؟هنوزم نمیچرخه زبونم...دعا میکنم اول روح مریم و بعد دل تو آروم بشه...

ببخشید ک رفیق بی معرفتی شدم و نمیتونم کنارت باشم اینروزا...اما دلم پیشته...

همین رفیق...💔

 

 

پ.ن:از ته ته دلم نوشتم واسه محیا❤برای مریم ما یه صلوات میفرستید؟💔

۱ ۰

📚ترم اولی که گذشت.قسمت اول📚

۱۵ نظر

حال خوشی ندارم،پرم از بغض...پر از حس غریبگی....انگار عروسکی و که دخترک هرشب باهاش میخوابه رو ازش گرفتن و از اتاقش درش اوردن و انداختنش تو یه اتاق بزرگتر و بهتر با تخت و عروسکا و وسایل نو و گفتن اینجا بهتره....

نگو

سحر...

نگو..نگو....

بزار بگم.....

از ترمی که گذشت بگم...از حسم..از دلم.....

آشنایی با دخترا و بعضا پسرایی که در حد سلام علیک میشناسمشون

بعضیاشونو حتی به اسم هم نمیشناسم

و فقط چهره هاشونو یادمه

ازینکه فلانی با بهمانی رل زد

از اینکه جواب پسره پروی چشم سفید کلاس و میدم و اکثرا بجز چنتا پاچه خوارهایی که حس میکنند اگر با پسری لاس نزنند میترشند, ازش متنفرن

مثل نسا که سرکلاس انسان شناسی پنجره رو با پرویی تمام باز کرد و رو بهش گفت: ناراحتی برو ردیف عقب...

مثل من و مرجانی که با تمام نفرت بعضی وقتا جوابشو میدادیم و من که وقتی میدیدم دلقک بازی  درمیاره و چرت و پرت میگه سرکلاس سعی میکنم نگاه نکنم و اهمیت ندم

حدود آخرای آذر ماه امتحان میانترم فیزیولوژی داشتیم،که تقلب شد و استاد با چنتا دانشجوی ادم فروشِ جاسوس که تقلب و لو داده بودن،حسابی حرصیییییی بود   از کلاسای صب تا ظهر حسابی شاکی بود و کلاس ظهر ک ما بودیم محروم شدیم و هیچکسی میانترم نمره ای نگرفت..

بعد از اون گویا گروهِ تلگرامیه اول رو کامل بهم میزنند و خانوم سین ط کل اعضا رو ریموو میکنه ک دردسری نشه و...

خلاصه...

از دوتا گروهِ کلاس مرجان و متعاقبا من ریموو میشیم!!!!

امروز ک تلگرام رو باز کردم با وجود حذف شدنم از گروه،خود گروه و پیاما بود

خوندم....خوندم و رفتم بالا و بالاتر....خوندم و بهت زده شدم....خوندم و وسط خنده ی حرصی متعجب شدم!!!!!!

تصوراتم فروپاشید....

با کنکاش کردن و بالا رفتن متوجه شدم فرناز کیه،سنا کیه،دو تا دیلیت اکانت کرده ها  کین و اون پسره ی منفور....

نوشته بود هدف (منظورشون مرجان بود)و ریموو کنید،ادد گروه رو ببندید(میم،ح)

پسره منفور نوشته گروه ازاد شد(من حتی کوچکترین چتی تو گروه نمیکردم،از اول با خودم قرار گذاشتم بی حاشیه باشم و درسخون و مثبت و منضبط...بخاطر فعال بودن مرجان و مشارکتش سرکلاس ،لج کردن بچه ها باهاش!)

مرجان ریموو شد.....

یکیشون گفت:رفیقشم ریموو کنید

اون یکی:مگه رفیقم داره

یکی دیگه:اره

یه نفر دیگه:رفیقش کیه

پسره منفور و بی ادب:ایدیم و مینویسه تو گپ...@فلانی

سنا:ترکی تایپ میکنه و میخونم متوجه میشم یکم:این بدبخت که اصلا زیاد انلاین نمیشه [چندتا خنده]  (یازیخ ینی یدبخت درست میگم؟ازونجایی یادمه که انیس اونموقعها یه تیکه کلام داشت میگفت وای سحر یازیخ شدیم:)) )

سین،ط،دیلیت اکانت کرده ای که وقتی بهش پیام دادم ، گفت این اصلا گروه ما نیست به دل نگیر تو یونی پیش میاد و...

میرم دوباره تو اون گپ کزایی و مسخره

چتای اخرو میخونم

سین ط:الان ایدیش و نوشتی نوتیف میره واسش  رو صفحش (دو تا خنده)

پسره منفور:بره

من پر از بهت خیره به چت ها

و ریموو میشم

خیره میشم به پیام قبل اینکه ریموو شم

"خودش خنگه،رفیقش زرنگه"

دلم میگیره ک ب مرجان توهین میکنن،ناخونم و میجوام،سعی میکنم انرژی منفیشو دور کنم....نمیتونم.....هضم شدنی نیست واسم

انسانیم،انسانیم،انسانیم؟؟؟؟واقعا انسانیم؟؟؟؟؟؟؟

سعی میکنم بی فرهنگی و تعصب بیجاشون و به تمام ترک ها نسبت ندم،نمیدونم میتونم یا نه...تا حدودی تونستم اروم کنم خودمو،به مرجان گفتم فلانی بهمانی و بیساری و بشناس...دلم اما..خورد خاکشیر بود،استیکر خنده میفرستادم و بغضم و قورت میدادم

مرجان:مگه ما چیکارشون کردیم؟

واسه خانم سین ط که میگه من خبر ندارم به دل نگیر مینویسم:اگر میدونستم وجودم تو گروه عده ای رو ازار میده،منی ک نه زیاد انلاین میشم و نه حتی پیامی میفرستم،خودم لفت میدادم و زحمت ریموو نمیدادم به دوستان!

میگه عزیزم به دل نگیر،اکانت جدیدشو چند دقیقه ای هست فعال کرده تو تلگرام...میخندم...دفترمو باز میکنم،اخر شبه،هلال ماهه تو آسمون و ستاره ها اینجا جوریه ک حس میکنم دستم و که دراز کنم میتونم بگیرمشون تو مشتم،یه برگ افتاده رو برفای تمیز و دست نخورده و برفا عین اکلیل برق میزنن

میام تو خونه

عینکم بخار کرده.دفترم و باز میکنم

مینویسم

*غربت*

سکوت و سکوت و سکوت...صدای سنگین سکوت گوشم و به درد میاره،چاییم و یهو سر میکشم و چراغارو خاموش میکنم و میخزم زیر کرسی و میگم بدرک و چشمام و میبندم ....خوابم نمیبره...میگم بنویس تو وبلاگت..ثبت بشه..همیشه بدونی ادما،یه عده اشون،حتی از جنس خودت،حتی هموطنت،وقتی توی فارس رو بخوان جنایت کار بدونن،وقتی سر لج باهات داشته باشن،وقتی وقتی وقتی وقتی....این آدما..،چقد میتونن پست بشن:)

 

 

 

پ.ن۱:من پدرم واسه همین شهره،اصل و نسبمم برمیگرده ب اینجا،خودم فقط اولین سالیه ک اینجا تو این شهر زندگی میکنم،این شهر خیلی آرومه،مردم سرشون تو کار خودشونه،انقدر تعامل دارن که دو قشر مختلف ترک و کرد با ادیان مختلف در کتار هم زندگـی میکنن،من ک چند سال تهران زندگی کردم و بعضا عیدها و تابستونا اینجا بودم و فقط یکم متوجه میشم ترکی و هرکی میبینتم از لهجم که فارسیه غلیظه میفهمه اهل تهرانم و مرجان ک شیرازی و همسرش اینجایی،ما..مایی که باهامون اینجوری رفتار شد و افتادیم تو یه حس دوگانگی عجیب یه حس دلخراش،ما ....ماها...منو انیس و دیمن و مرجانی که از چهارتا شهر مختلف باهم دوستیم،آدم تعصب الکی یه سری و باور کنه و تعمیم بده به کل اون قشر،این دوستی ای که خارج از تعصباتِ و انقدر قشنگ و شیرینه رو به چی تعمیم بده؟جدا از همه ی اینا،مگه ما انسان نیستیم?؟به شخصه تو دانشگاه با کسی خصومتی ندارم،دشمنی ای ندارم،حرفی حدیثی ناراحتی ای ندارم، چون ارومم و میرم درسمو میگیرم و میام اما....این حرکات واقعا واسم تعجب برانگیزه خصوصا که اصلا منو نمیشناختن!

اونجا که گفتن"رفیقش کیه؟" و اون پسره منفور ایدی من و نوشت فهمیدم نه....این آدم ذاتش کثیفه...ذاتا بیماره...نمیشه تعمیم داد به همه..انیس و..گلسا و..خیلی خیلی ادمایی که این چهارسال قراره باهاشون آشنا بشم و مطمئنم مثل این پسره منفور نیستن...!

 

 

پ.ن۲:امشب حس کردم اینجا خیلی تنهام و حسِ غربت و با تمام وجودم چشیدم....

۱ ۰

واسه دیدنت تنگه دلم و تا رسیدنت سنگم و صبورم❤

۰ نظر

از لحاظ روحی  احتیاج دارم از بالای پل هوایی خودمو پرت کنم پایین درجا بمیرم،همه ی ماشینا و کامیونا با سرعت از روم رد بشن و جنازم با آسفالت رو زمین یکی بشه 

یهو از صفحه ی زندگی نکبتیم محو شم و هیچکسم پیدام نکنه......

پ.ن:دیروز سالگرد مریم بود.......

۱ ۰

چی به سره قلب من اومده؟

۱ نظر

۱.عنتخاب واحد،خیلی مزخرف،چررررت،و خسته کننده بود،سایت پدرمونو دراورد،تو صف طویل شهریه کمرم خورد شد و درنهایت اونی نشد که میخواستم،امیدم فقط به حذف و اضافه و برداشتن یه سه واحدی و یک واحدی و یا دوتا دو واحدیه،اگه بشه...

 

۲.در جهانی زندگی میکنیم که کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتن و من برای بار هزار و نهصدم با کلمه ها*ش* نه رنجیدم نه افسوس خوردم نه نالیدم و نه گریه کردم و نه زجر کشیدم،من مُردم...

 

 

۳.چند دقیقه بود از حموم اومدم اینور و سه تایی با مامان و بابا زیر کرسی و تو گوشیامون بودیم و منتظر بودیم چاییامون خنک شه،حس کردم یه موجی از زیرم رد شد و مامان پرید و بابا کلا تو فاز نبود چون هنذفری تو گوشش بود و متوجه زلزله نشد ،جیغ بدی زدم و پریدیم تو حیاط،بابا برامون کاپشن اورد و بعد چند دقیقه اومدیم داخل و کاشف به عمل اومد که کانون زلزله حوالی اشنویه بوده و تا تبریز هم شدیدا حس شده،میگن سیلوانا بعد از اون تایم ینی بعد نه و نیم بازم زلزله حس شده ولی ما متوجه نشدیم،امشب برخلاف شبای دیگه خوابم میاد ولی میترسم که بخوابم،مامان و بابا هم که خر پفشون نشون میده خواب خوابن،منم خمیازه میکشم دستم تا ازنج تو چشممه و اهنگ گوش میدم و فوبیا گرفتم هر ان حس میکنم زیرم داره میلرزه..

 

۴.دلم فریاد می خواهد

ولی در انزوای خویش!

چه بی آزار با دیوار 

نجوا می‌کنم هر شب...

👤محمدعلی بهمنی

 

۵.روحم احتیاج به جلا دادن داره،به ارامش ،به سکوت،به یه حال اروم،مامان میگه برو تهران هوات عوض شه ترم جدید رو با انرژی شروع کنی،بابا سکوت میکنه،من مردد ترین هنذفریم و میزارم تو گوشم و چشمام و میبندم و فکر میکنم حالِ روح با تهران اومدنم درست میشه؟

 

۶.الا بذکر الله تطمئن القلوب❤

شبتون بخیر💗

 

 

 

۱ ۰

من به تو مبتلام....

۱ نظر

-شده در عین حال هم دوسش داشته باشی دیوونه وار هم دلتو بشکشنه و غرورتو له کنه؟

+شده

-تصمیمت چیه

+ازش متنفرم و دوسش دارم،غرورم و له میکنه و پا رو قلبم میزاره ولی هرشب خوابشو میبینم

-من برا خودت میگم اینجوری پیش بره نابود میشی،خودت میدونی...

+....

[بالشت اشکی را اونوری میکند و چشمانش را میبندد]

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان