وقتی اومد تو حیاط ،اول از همه مهرشو به دل بابام انداخت،کوچیک بود،خیلی کوچولو،بعد دل هممونو برد،زمستونا تو یه کارتون واسش خز گذاشتیم و توش میخوابید و واسش غذا میذاشتیم،من اولا کلی غر میزدم و بعد خودم شیفته اش شدم،نازش میکردم و واسش غذا میزاشتم و این موضوع رو قبلانم گفتم،من از تمام حیوون ها متنفر که نه ولی میونه خوشی باهاش نداشتم،خلاصه که همراهمون بود و همراهمونه و شکم اویزونش نشون داد یه مدته که نی نی داره طوسی سفید چشم سبزه ملوسمون،دیشب کلی میرفت میومد جلو در صدا میکرد و وقتی واسش گوشت گذاشتیم نخورد،حالا امرور صبح،بابام واسش تو انباری جا گزاشته و رفته اونجا و امروز نی نی هاش رو به دنیا اورد :)هنوز ندیدمش و بابا میگه سمتش نرید فعلا که حساسه ،اتفاق خوبی بود،بابام میگه این به ما پناه اورده،برکته،گناه داره اگه ولش کنیم یا پسش بزنیم،این اتفاق قشنگ امروز بود❤