روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

قربونت برم خدا❤

وقتی اومد تو حیاط ،اول از همه مهرشو به دل بابام انداخت،کوچیک بود،خیلی کوچولو،بعد دل هممونو برد،زمستونا تو یه کارتون واسش خز گذاشتیم و توش میخوابید و واسش غذا میذاشتیم،من اولا کلی غر میزدم و بعد خودم شیفته اش شدم،نازش میکردم و واسش غذا میزاشتم و این موضوع رو قبلانم گفتم،من از تمام حیوون ها متنفر که نه ولی میونه خوشی باهاش نداشتم،خلاصه که همراهمون بود و همراهمونه و شکم اویزونش نشون داد یه مدته که نی نی داره طوسی سفید چشم سبزه ملوسمون،دیشب کلی میرفت میومد جلو در صدا میکرد و وقتی واسش گوشت گذاشتیم نخورد،حالا امرور صبح،بابام واسش تو انباری جا گزاشته و رفته اونجا و امروز نی نی هاش رو به دنیا اورد :)هنوز ندیدمش و بابا میگه سمتش نرید فعلا که حساسه ،اتفاق خوبی بود،بابام میگه این به ما پناه اورده،برکته،گناه داره اگه ولش کنیم یا پسش بزنیم،این اتفاق قشنگ امروز بود❤

۹ ۰
پسر جاشو
۲۶ فروردين ۲۰:۴۷

بابای من که دوبار دید من به یه گربه غذا میدم و گربه چندبار اومد پشت در میو میو همچین دمپایی سمتش پرت کرد و سر منم داد و بیدادی راه انداخت که دیگه بهش غذا ندادم!

تازه داشت میگفت برم شیشه خرد کنم بریزم روی دیوار رد نشه این گربه!!

 

پاسخ :

ای وای،اشکال نداره حتما فضای کمی دارید ما فضای باز خونمون یکم بیشتره با این حال مامانم خیلی حساسه و خب گربه تا جلوی در ورودی خونه میاد حرص میخوره ولس الان همگیمون بهش عادت کردیم،توام تو خیابون اگه دیدی واسشون غذا بریز
محسن رحمانی
۲۶ فروردين ۱۹:۱۴

چه خوب

نگفتید چیه؟

سلام

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان