روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

کتاب چین

۱ نظر

امروز همون روزی بود که تصمیم گرفتم برم،برای آروم کردن این وجدانِ لعنتی ، برای رها شدن از کابوسایی که باعث میشن تمام روز سردرد داشته باشم و خودم و ببندم به مشروب و سیگار و قرص و این آشغالا...
رفتم...از همسرم حرف شنیدم ،دعوامون شد و بشقاب و لیوانای رو میز ناهار خوری و کوبیدم تو دیوار،
چون باید میرفتم،
چون من،بین زندگی و مرگ تدریجی تا مردن واقعی،زندگی رو انتخاب می کنم و برای این زندگی باید وجدان آسوده داشته باشم،می‌رم چون پسره حسن،پسر رفیقی که وقتی از دستش دادم،تازه فهمیدم چه گنجی سالهای سال کنارم داشتم و قدرش رو ندونستم،می رم چون اون بچه نباید بخاطر اصل اش و افغان بودنش اذیت بشه، می رم چون اون آدمه،حق زندگی داره،مثل من،مثل بچه ی من، مثل حسن،که نداشت..،که نذاشتن،می رم چون یه حسن معصوم و مظلوم  دیگه نباید قربانی بشه،اینبار دیگه از دستت نمیدم حسن...
انقدر سیگار کشیدم و فکر کردم که نمیدونستم سر دردم بخاطر سیگاره یا فکر زیاد،ماشینی که سوارشم یه وانت سفید درب و داغونه که رنگ بدنه اش فقط چند جاش سفیده،وگرن قهوه ایه و کثیف،مجبور بودم راننده ای که بوی سگ مرده میده رو تا مقصد تحمل کنم و مدام شیشه رو بکشم پایین و وقتی غر میزنه "ببند مرتیکه،سرده"،  باهاش جر و بحث کنم و دست آخر، باز بکشم بالا..
شبه،توراهیم،یکی کنار جاده دست تکون می ده  خودشو اورده تقریبا وسط جاده، انقدر کنجکاو شدم که هر جوری بود باید می فهمیدم کیه،،پس به راننده گفتم بزن بغل،انقدر تحکم تو لحنم بود که بی هیچ حرفی اطاعت کرد،شاید اونم مثل من کنجکاو بود،پیاده شدم،یه پسربچه  نوجوون چاق با صورتی پر از جوش،غرور و تکبر با اون تیپ و قیافه و تو اون شرایط از صورتش مشهود بود،می گه:میخوام تا مرز بیام،یا پشت وانت داغونت بهم جا میدی و میبریم با خودت،یا میزنمتون،جفتتون و میزنم کله پوکا،حرکاتش،منو یاد همکلاسیای شر و کله خر دوران نوجوانیم می ندازه،،یک بار که بخاطر حسن زدمش،حسن، امیر آقا گویان حسابی تشویقم کرد،بدم نمیومد اذیتش کنم،درگیر شدیم،همو زدیم،خوشم اومد ازش،سوارش کردیم اون پشت،تو مسیر کوهستانی پر از سنگ و کلوخ ،صبح زود،رسیدیم به یه قهوه خونه،املت و چایی سفارش دادم ،صبحونه رو زدیم،تو ادامه مسیر،متوجه شدم هنری چیسناسکی ،پسر تخس و قلدری که حالا بعد ساعت ها حرف زدن از گذشته ی هم،دلمون یکی و دوستی مون شکل گرفته بود،داشتم فکر می کردم که همه گریزانیم 
من از خودم،از امیری که به بهترین رفیقش خیانت کرد و حالا دنبال راه چاره اس،دنبال راه آزادی وجدان و دنبال برگشتن آرامش به خوابش،چیسناسکی دنبال فرار از پدرش،از جو مستبدانه،از آدمهای سطحی نگر،از پرستاری که وقتی داشت جوشهاشو درمان می کرد ازش خوشش اومده بود،از هویتش،پسره حسن که دارم میرم دنبالش،که بشم وسیله،که بشم فرشته نجات برای آزادی اش،برای رها شدنش از دست طالبان لعنتی،
ما همه زندانی بودیم،
ما همه در بند بودیم،
ما همه گرفتار بودیم،
هرکدوم،به هر نحوی،حتی این راننده ای که چشمهاش از فرط بیخوابی به زور بازه و داره با ماشین داغونش مارو میبره ،ما همه یک جورایی در بندیم و در پی آزادی...
از خانواده،طالبان،وجدان،یا...! 

#کتاب_چین


پ.ن:دقیقه نودی بودن از شخصیت های بارز وی بود:)))

وممنون از یسنای عزیزم بخاطر دعوتش به این چالش فوق العاده و بلاگردون عزیز

پ.ن تر:حاصل تراوشات ذهنی من،شد آمیخته از شخصیت امیر کتاب بادبادک باز و شخصیت هنری چیناسکی کتاب ساندویچ ژامبون...
و در نهایت دعوت می کنم از همه علاقمندان (هرچند تایمش تموم شد فکر کنم!)

۴ ۰

روزمره+معرفی کتاب📚

۱ نظر

از صبح امروز کلاس مجازی رو شرکت کردم،من جلسه ی اولم بود و تقریبا هیچی از تدریس استادا رو نمیفهمیدم و فقط حضور داشتم که بهونه ای دستشون ندم،در اصل فایده ای نداشت برام،تا خود ظهر اسیر بودم و با چای و بیسکوییت ساقه طلایی و خوابالود سر کردم،بعد هم که برای درسِ "تاریخ فرهنگ و تمدن اسلام در ایران" و قران که باید "تفسیر موضوعی" انجام بدم تو سایت نهاد جون کندم و چند جلسه رو گذروندم ،این کلاسای مجازی گُه با این اینترنت گُه تر،تنها چیزی بود که اینروزا میتونست عصابمونو خراب تر از اینی که هست کنه...و کرد....!

 

و اماااااا...

بالاخره "ساندویچ ژامبون" رو تموم کردم،

این کتاب،بعد بادبادک بازِ خالد حسینی که تابستون خوندمش، دومین کتاب قطور و پر معنا و مفهومیه که خوندم و شخصیت اصلیش هم یه پسره شره،

با خوندن این کتاب،با هِنری چیناسکی،پسر تخس و دعوایی همراه میشید،از کودکی تا بزرگسالی،قلم نویسنده قدری روان و صریحِ که در طول زندگی هِنری،تمام فرار و نشیب ها و بالا پایین هارو باهاش تجربه میکنید و از لحن طنز و صمیمی و جو آشنا لذت می برید،این کتاب انقدری واضح و جذاب و رک نوشته شده بود که مبهوتم کرد و کیف کردم از خوندنش ،پیشنهاد میکنم بخونیدش..به قدری شیفته ی قلم پر مفهوم و بیان رسا و گیرای این نویسنده شدم که حتما بقیه کتاب هاشم بی درنگ و با خیال راحت میخرم و میخونم ...

 

مشخصات:

نام کتاب:ساندویچ ژامبون

نویسنده:چارلز بوکوفسکی

نشر: نگاه

ترجمه:امیرعلی ریاحی

قیمت:۳۴۰۰۰ تومان

 

شب بخیر❤

۴ ۰

پادکست

۱ نظر

 

دوستا عزیزم سلام 

وقتتون به خیر باشه💚

این پست درباره هر آنچه من تحقیق کردم از دسته بندی پادکست های مختلف و تجربه خودم،اگر دوست داشتید و مایل به گوش دادن روایت های مختلف در زمینه های مختلف بودید، ادامه مطللب را بفشارید:))❤

 

۲ ۰

من این روزها...!

۵ نظر

پنجره ها را بازگذاشتم

شعر میتراود از شکوفه ها

نبض احساسم

ارام تر بزن.....

 :)❤💚🌸🍃💐

۵ ۰

برای دوستانی که اینروزها حوصله شان سر رفته است!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سحرانه نوشت1

۲ نظر

سحر نوشت1:حدود دو سه روزیِ به یه آزادی عجیب رسیدم که حس میکنم زندانیم...نمیدونم چجوری بگم هم ازادم و هم زندانی...ازاد از لحاظ ظاهری و زندانی از درون...تو این مدت ساعت 11،12 رفتم تو تخت و ساعت چهار یا پنج صبح زودتر خوابم نبرده و وقتیم که خوابم میبره یه خواب تکراری میبینم که صبحش هیچی از اون خواب یادم نیست...اعصابم خورد میشه...یه جفت چشم قهوه ایِ قشنگ که با تمام ساده بودنش دنیایِ منِ!


سحر نوشت 2:گفته بودم هروقت میرم باغ نگارستان حس میکنم روح از تنم جدا میشه میره اون بالاها دور میزنه گریه میکنه سبک میشه یکم رو شاخه های درختا میشینه و آخرسر جلا خورده برمیگرده به تنم و من سبکبال و سختتتتتت از باغ نگارستان دل میکنم..هروقت میرم انرژی دو برااااابر میگیرم و در عین حال اروم ترین میشم...یه چیز خیلی عجیبی داره...چه حسِ ناب...شاید فقط برای من اینجوریه نمیدونم ولی فرداهم میخوام صبح برم پیش دوست مامانم که معلمِ یکم ایرادای زبانمو بگیرم و ازونور با مامانم و محیا و دوستای مامانم بریم باغ نگارستان... .

این عکسای قشنگ قشنگ یادگاری همون موقعس...مهرماااااه...ازونموقع دنبال یه فرصت بودم بزارم براتون...حس میکنم چندسال پیش بوده...ولی من بهتون میگم یه بار پاییز برید نگارستان و از هواش عشق کنید...صب برید تا غروب:)

حدس بزنید من کدومم:))))

:)

خسته شده بودیم نشسته بودیم رو برگا...بازم منو پیدا کنید:)))حدس تونو بگیدااا:))

واستاده بودیم لب این استخرِ دیدم یه گل نارنجی داره چشمک میزنه گوشه استخر که بیا از من عکس بگیر دلت غنج بره برای دوستای بیانیتم بزار دلشون غنج بره:))

واقعا میگن اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد..من الان یه بغض آمیخته با یه لبخند گشاد دارم:)


سحرنوشت3:یه رمان قبلا خوندم حدود دو سال پیش به اسم "یاسمین"که انقدر از غم کلمه به کلمه ی نوشته هاش بغض کردم و اشک ریختم که نصفه رهاش کردم ولی پریشب واسه محیا فرستادمش و یه حس مرموزی مجبورم کرد بخونمش...هنوز تموم نکردم... .


سحرنوشت4:نمیدونم این روزا دلم میخواد حس بد سر دلم و با گریه خالی کنم...دلم میخواد بغض کنم تو اتاق تاریک و سردم و اروم اروم اشک بریزم و بعد زیر پرتو بیهوش شم از خواب و وقتی بیدار میشم نه خبری از سردرد و سرگیجه باشه نه بدن درد و کسلی نه بغض و هق هق نه حس بد و ناراحتی نه یاد اون چشمای قشنگِ قهوه ای که از جلویِ چشمام کنار نمیرن...نمیخوام دیگه با هییییییییییییچ حرف و وعده ای اروم باشم...میخوام خودم اروم باشم و اروم باشم و اروم باشم...فعلا که پرم از تلاططططططططم...


سحرنوشت خداحافظی:از این آهنگِ رضاصادقی لعنتی تر نداریم والسلام...




۰ ۰

چاپار نویسی طور:)

۰ نظر

۱-از ساعت سه بعد از ظهر که تموم شده یکسررره تیکه های قشنگش میاد تو ذهنم و بغض گلوم و میگیره و اشک تو چشمام جم میشه و همینجوری ادامه پیدا میکنه این مراحل... اینکه خیلی روم تاثیر گذاشت خیلی جاها باهاش خندیدم و بیشترجاها باهاش گریه کردم و گوله گوله اشک ریختم بماند ولی حسااابی فکرم و مشغول کرده و وقتی بهش فک میکنم اصلا نمیفهمم کی یه قطره اشک ریخته رو لپم!"دختره شینا" بیشترین تاثیر و گذاشت رو من و خیلی خییییلی منو برد به فکر! اینکه تو کتابخونم چندین ماه خاک میخورد و چقدر خودمو سرزنش کردم ازین بابت هم بماند ولی انقدر کلمه کلمه اش تو وجودم رسوخ کرده که نمیدونم از کِیه از اتاقم نرفتم بیرون!


۲-اولین نیمه شعبانی که با بچه ها نرفتیم بزنیم به دل کوچه خیابونا و شربت زعفرونی بخوریم!اولین نیمه شعبانی که خونه ایم و هیجا نرفتیم! مامان شیفته منم که حوصله ندارم و بسیار کسل وار میچرخم تو اینستا، انقدر بی حوصلم که از وقتی تاریک شده هوا من همچنان چراغ اتاقمو روشن نکردم!کتاب زبانمو باز کردم دیدم اصلا حسش نیست و دوباره برگشتیم به مجازی خلاصه تو شربت خوردناتون امشب واسه منم دعا کنید و اینا:)



۳-اولین شبی که بابام پیشنهاد داد بریم دور بزنیم و گفتم نه!از منی که خونه واسم مثل زندونه اوینه بعید بود این حرف!!! سرماخورگی و سردرد ام شده مزید بر علت:)


۴-چرا هی میخوام درباره یه چیز دیگه پست بزارم و میام درباره یه چیزه دیگه پست میزارم؟😁😂


عنوان مخفف "چهار پارت نویسی" طوره ایراااان مهد دلیران😂😂😂

اخر هفته خیلی بهتون خوش بگذره و خیلی عیدتون مبارک:)

۰ ۰

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد...

۶ نظر

همین الان از کلاس زبان رسیدم انقد خسته ام که حس میکنم دارم یه متر از زمین بالاتر راه میرم بعد تو راه یه دختره بچه رو دیدم توپولوو سفییییید لپای قرمز با کلاه چشای قهوه ای روشن همرنگ چشام میخواستم بغلش کنم محکمممممممممم ماچش کنم مامانشم خیلی محجبه بود اصن دیگه قدمام دست خودم نبود وایستادم خیلیم قدش کوتاه بود هیچی دیگه ادم میخواست بچلونتش... به مامانش گفتم خانوم ببخشید کوچولوتون ماشالله خیلی نازه خدا حفظش کنه.... خانومه چشاش خندید گفت مرسی عزیزم لپشو اروم کشیدم(لپ بچه هرو نه مامانشو ههههه) تو دلم گفتم  خب الان یکاره بپرم بچه هه رو بوس کنم شاید مامانش یه چیزی بم بگه ولی حسرتشششش رو دلم موندددددد همینجوری داشتم میومدم رفتم شیرین عسل یه عالمه چیز میز خریدم کارت کشیدم و کلا میخواستم کارتم خالی شده باشه برگردم خونه هههه:) نزدیک خونه دیگه اصلا حال نداشتم زنگ بزنم انقد درس و اینا سنگینن منم خیلی شیطونی میکنم سر کلاس زبان این خستگی طبیعیم و شیش برابر میکنه سرکلاس زبان داشتیم با غزل آهنگ میخوندیم معلمه عم داش به سوال یکی از بچه ها جواب میداد مام تو حال و هوای خودمون بودیم خلاصهههه به منفی های قرمزمون یکی دیگه ام اضافه شد هههه این ترم میوفتم من شک ندارم فردام همه درسارو به جز فیزیک امتحان داریم بعد به شوخی سرکلاس فیزیک گفتیم اره خانوم همه همکاراتون فردا میخوان از ما امتحان بگیرن میخواید شمام بگیرید تعارف نکنید خب؟! گف باشه:/هیچی دیگه فردا کلااااااااااا امتحان داریم زنگ اول ادبیات دوم فیزیک سوم ریاضی چهارم دفاعی://///بعدم میخوام برم از عمه لیلا لواشک بگیرم مامانمم میگه حالا میری ترشی ام بگیر فردا خالت اینا میان اینجان ترشیمون تموم شده:/ینییییییییییییییییییی الان کاملا پتانسیل اینو دارم دهنمو از دو طرررررررررررررررررف پاره کنم://///////

دیگه صوبتی نیس جز اینکه دعا کنید برای من و میگرنم که باز مثل قبلا با هم دوست باشیم کماکان:)


.

.

.

.

پ.ن:هتل لوزان...هنوز صفحه ی 23 24 ـــِشم....نثرشو دوس دارم روونه یه جاهاییم ادم میبره تو فکر... انقد که سر زنگ عربی همش داشتم میخوندم جواب تمرینارم از رو گام به گام نوشته بودم هرکودومو میگفت بخون دیگه غم نداشتم ههههه اخرم هیچی بهم نگفت معلم با شخصیت به معلم عربی ما میگن هرچند اسکی میره ولی خب:)

دیدم تو این عکسای اینستا اینا مده گلاشونو میارن تو عکس گفتم منم دلبرجانمو بیارم تو عکس بچه های کوچولوشممممم به رخ بکشم:)


همینجوری نوشت:تا یادم نرفته خاطر نشان کنم کپی برداری از عکسام حرام است:/

دیروز ولنتاین بوووود میتونم بگم گندترین روز مااااااااااااه....سر هرچیزی دلم میگرفت:/نه اینکه بخاطر این باشه که خرس گنده نگرفته باشما نه!میخواستم برم خونه ی مامانبزرگمینا پیش خالم دماغشو ببینم مامانم نذاشت گفت خودمم دارم میام  خونه:/همیییییین کافی بود من بعد ازینکه قطع کردم تلفن و بزنم زیر گریه بی بهونه ی بی بهونه....

  تو مدرسه ام اخه ما بساطی داشتیم!بعضی از بچه های ما خیییییییییییییییلی پروعن ینی اکثرشون.... منم تازگیا خییییلی ساکت شدم و به قول صبا مظلوم!نشسته بودیم سره زنگ فیزیک سره حای همیشگیم میز سوم ....

یکی از پروترین و رومخ ترین و خرخون ترین و احمق ترین و نادون ترین و ایکبیری ترین(خدایا ببخشید ولی خیلی ایکبیریه خب!)اومد نشست پیش من و سارا گفت من میز دوم اون ردیف نمیتونم کامل تخته رو ببینم میگیم عینک بزن میگه نهههههه زشت میشم!

هیچی نگفتم فقط تو دلم گفتم..نمیگم چی گفتم فوشههه فووووش اینجا خانواده رد میشه:))))کیفمو گذاشتم زمین اون نشست بین من و سارا...

میز دوم اون ردیفم کماکان خالی!میز پشتیمون ماءده میشینه... بسیااااااااااااااااااااار با ادب و عالی عاشقشم خیلیییی خوبه این دختر از همه لحاظ!گفت خانوم ایکس(همونی که بین ما نشسته بود توصیفش کردم براتون) خوب ما نمیبینیم لازمه بگم خانومه ایکس که پیش ما میشینههههه درازترین دانش اموزه کلاسه!معلم فیزیکمونم خیلی این خانوم ایکس و دوس داره و میگه به نکااااااااااات ریزی توجه میکنی خانوم ایکس و اینا گفت شما نمیبینی برو میز ته...فک کنید دوتا نیمکت پشتی با حرص نفسشونو بیرون دادن و پاشدن وایستادن ته ته کلاس...یکم گذشت یکی از بچه ها بلند شد گفت خانم ینی چی خانوم ایکس قدش بلندهههههههه ما نمیتونیم ببینیمممم تخته رو ....خانوم ایکسم برگشت گفت مشکله خودتهههه منم فقط نگا میکردم معلممون گفت خانوم ایکس پاشو بشین میز دوم خب ؟گفت نمیاااااااام همینجا دیدم به تخته عالیه و دلم نمیخواد بشینم اونجا به کسیم ربطی نداره:/گفتم الان معلمه با پس گردنی میندازش بیرون هیچی دیگه یه بارکی معلمه رو به من گفت سحریان دخترم شما بشین میز دومه اون ردیف.... همه بم نگاه کردن اصلا نگاشون معنی نداشت ولی جو طوری بود که انگار باید من فداکاری میکردم بدون هیچ حرفی رفتم نشستم رو اون میز و انقد کوتاه بودددددددد و کوچیک انگار برای مهده کودکیاس انقددددددد دلم سوختتت برا خودم فک کردم اگر سحر قبلن بودم میگفتم خانوم؟ خانوم ایکس همیشه اینجا میشسته حالا...!کمرم تاااااا شد خلاصه...

کنارم پنجره باز بود بارونم قطره قطره میومد هوا عالی قطره های بارونم چسبیده بودن به نرده تا اخره زنگ خیره بودم به بارون حتی استخونااااااااام یخ زدددددن ولی دلم نمیخواست برم پالتومو از چوب لباسی بردارم یا بگم فلانی پنجره رو ببند چون داشت درس میداد دلم نمیخواست باز کلاسش بهم بریزه ولی همه ی تمرکزم برای درس به فنا رفت نگاهم افتاد به خانوم ایکس نگام کرد اخم کردم سرمو برگردوندم یک ساعت میگذشت یکی از بچه ها پاشد گفت خانوم وافعا انصاف نیس یکی دیگه میخواد زشت نشه عینک نزنه بیچاره سحر نشسته رو اون نیمکت بچه های پشتم که همه وایستادن به میزم به اون کوچیکی سحر کمرش درد گرفت حالا اون هیچی نمیگه کلاس شلوغ شد.... خانوم ایکسم نه گذاشت نه برداشت با بغغغغغغغض گفت ارررررررهههههه تقصیرهههه منه اینجا نشستم من از فردا دیگ میشینم رو زمین و اینا.... پاشد رفت نشست جلوی تخته رو زمین...خیلی هوچیه.... منم اصلا نرفتم بشینم سرجاش ینی سرجام.... زنگ خورد همون موقع..... معلممونم کلافه بود مام همینطورم خواستم برم معلممون گفت سحریان خیلی با معرفتی کردی دخترم منم یکم ارومتر شدم اینارو گفتمممم که بگم کلا این مشکله روز کلاسمونه همه ی اینا روزانه سره دلم جم شد بود مثل بغض اون روز مامانم گفت نه نیااااا خودمم دارم میام خونه فقط یه جرقه بود تا من باهاش همه ی بغضای مونده سره دلمو خالی کنم ....یکی از علتایی که میگرنم امسال عود کرده همین اعصاب خوردیاس اگه به مامانم بگم فردا بدون یه لحظه مکث پروندمو میگیره شده ببره غیرانتفاعی اینکارو میکنه ولی نمیخوام من خییییلی آسون تو مدرسه به این خوبی ثبت نام نشدم... خیلی اسون نیومدم تو این رشته که بخوام همه چیزو خراب کنم تنها کارم مداراس... حتی با نیش و کنایه های محیا که باعث میشه کلا بهم بریزم ناخونامو تو پوستم فشار بدم ولی بعدش لبخند بزنم و بگم هیچی نشده..... بهتریییییین دوستم که با اینکه رتبه اول مرآت شده یا از هرنظری من دوسش دارم غزل بوده تا الان....مثل محیا به اینکه من نمرم بالاتر شه یهو رفتارش عوض نمیشه تنهام نمیذاره تو هیج شرایطی خیلی خوبن اینجور آدما.... حتی مثل سارا که هی میگه
"سحررررررررر موهااااااات خیییییییلی قهوه ایش روشنه رنگ کردی الکی میگی رنگ خودشهههه ایش" حتی با این حرفای کوچیکم دلمو نمیشکنه ادم باید یدونه ازینا تو زندگیش داشته باشه تا در مقابل همههههه ی ادمای به ظاهر دوست لبخند بزنه و تو دلش بگه"برید به درک" دوستایی که از پسرفتت خوشحال میشن و پشتت هزارتا حرف میزنن...اگه یدونه غزل تو زندگیت داشته باشی با یه نیلو و فاطی قدییییییمیه قدیمی دیگه از بقیه هیچ انتظاری نداری!


قررررررررراااااااااار نبود انقدر شهههه انگشتمممم گرم شد کلی طولانی شد پستم!:)


 ببخشید دیگه:)روز و شبتون آروم:)

۰ ۰

اندر احوالات آنچه بر ما گذشت تا ببرد دلمان را غنج طور:)

۲۲ نظر
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
 
"مولانا"
 
برید اندر حکایت "آنچه بر ما گذشت" رو از ادامه بخونید تا دلتون هی قیلی ویلی بره:)
 
 
۰ ۰

اگر بخواهیم خوب میشویم "اگر بخواهیم" {موقت میباشد}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زمستووووووون کجایی؟؟؟دقیقا کجایی؟؟؟ناموسا کجایی؟؟؟مرگ من کجایی؟؟؟

۳۳ نظر

یهووووووو یاده زمستون افتادم...
چقد لاوه این فصل اخه؟؟؟
زمستون واسه من بهترین فصله ساله(سقط شم اگه دروغ بگم)...
هم تولدم تو زمستونه...
هم عاشق برف و بارونم هرچند هیچوقت وقتی بارون میومد مامان نمیذاشت برم تو حیاط و فرداش هم قطعا سرما هم میخوردم://
هم وقتی مامان بزرگم میومد خونمون و من طبق معمول سرما خورده بودم منو رگباری به لبو و شلغم و باقالی داغ میبست با اینکه هیچکدومشونو دوس نداشتم چقد لذت میبردم از خوردنشون...
هم لباسای گرم و زمستونیم خیلیییی حسه خوبی بهم میدادن...
هم وقتی برف شدید میشد مدرسه ها تعطیل میشد{اینم بگم ما بیشتر ازینکه واسه برف و بارون مدرسه هامون تعطیل شن واسه آلودگی هوا تعطیل میشدیم تهرانیاش میدونن چی میگم:)) }
هم الاغمو تو زمستون دیدم 
هم نسکافه و چایی یا سوپ ها و آشای مامان دمه شومینه خیلی مزه میداد
هم انار دون شده با نمک و گلپر دم پنجره خیلی مزه میداد
هم شب یلدا تو زمستونه
هم از کتاب به دست دید زدن خیابون خیس از پشت پنجره واقعا کیف میکردم
هم درس خوندن تند تند و پرت کردن کتابا تو کیفم بعدش مث جت پریدن تو بالکن و چایی خوردن و رمان خوندن و...
هم درختای انجیر و انگور و گلا و گلدونای حیاط که گل و برگشون ریخته بودن
هم پوشیدن پالتو و شالگردن واسه رفتن به مدرسه
هم چکمه هام(پوتین/بوت) که همیشه کل راهرو رو گلی میکردن
هم وقتی با بچه ها از کلاس زبان رو پیاده روهای خیس قدم زنان میومدیم و پالتوها و بارونیامونو تو راه درمیوردیم و یخ میزدیم و فرداش یه سرما خوردگی حسابی...
هم آفتاب کمرنگ ظهر...
هم زود شب شدنا...
هم اینکه نصف زمستون و من مریضی من و بینی قرمز...
همشووووون چقد خوب بودن واقعا دلم واسه زمستون تنگ شده...
الان که دارم اینارو مینویسم شدیداااا هوس زمستون کردم...مخصوصا بستنی زمستونی...آخی یادش بخیر...
کاش زودتر تابستون تموم شه چقدر تابستون تا الان واسه من بد گذشته واقعا چقدررررررر... ساعت خواب و خوراکم تغییر کرده انگار یه مرده ام از نوع زنده... عصن نمیدونم امروز جمعس یا شنبه یا چندمه یا مثلا دیروز صب که یه نیم رو زدم به بدن تا الان هیچی نخوردم که هیچ از ساعت هفت بعد از ظهر دیروز تا امروز صب خوابیدم(توجه کنید که من خرس قطبی نیستممممم فقط اثرات این قرصاس که خواب آوره)
 سردردا هم که همینجوری داره بیشتر میشه...
دقیقا اینکه میگن انگار آدم تو خلسه یا خلاعه رو دارم این روزا حس میکنم...
اینم بگم و برم:)
خوندن" بعد از پایان" وحشتناکانه و به طرز فجیع ناکانه توصیه میگردد نقطه سر خط:)

۰ ۰

شازده کوچولو+پ.ن1+پ.ن2+پ.ن3+پ.ن4+پ.ن5◕ ‿ ◕

۱۳ نظر

شازده کوچولو پرسید:

 

با غم از دست دادنش چطور کنار بیام؟


روباه به شازده کوچولو جواب داد:

 

اول مطمئن شو که بدست آورده بودی یا نه

بعد بیا غمگینشو…!!!

 

بخش عمده ى زندگى ما در تَوَهم میگذرد

توَهم مالکـ بودن…….!!!!!!!

پی نوشتان:
+پ.ن1:مثلا امتحان مطالعات دارم مثلااااا اونوقت از همیشه بیشتر دوس دارم پست بذارم≧◡≦
+پ.ن2:شازده کوچولو ^.^
+پ.ن3:وقتی راه چاره نداری یا باید ویولون جدید و انتخاب کنی یا آیفون6:/مث خر تو گل گیرکردم
+پ.ن4:◕‿ ◕همین دیگه سه تا امتحان مونده تا پایان بدبختی:))
+پ.ن5:☜♫مگه داریم عشقولی تر از سامان جلیلی؟!
درمورد عنوانم عرض کنم خدمتتون که بنده از بچگی اینقدر دقیق بودم عصن☋به جانه خودم
 
۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان