روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

سالگرد آسمونی شدن مریم💔

۳ نظر

پارسال امروز زنگ ناهارمون تموم شده بود و مثل همیشه من تو فاعزه سارا مهنا حانیه پیش هم بودیم و مسخره بازی درمیاوردیم،از روزی که به خاطر مریضی مریم حالت بد شد ،امتحان انشای ترم اول داشتیم و منتظر شروع امتحان تو حیاط بودیم،سعی میکردم بیشتر از قبل مسخره بازی دربیارم ک بخندی و حالت عوض شه...

همه ی اونروزا گذشتن تا رسیدیم به امروز

که ساعت سه رفتیم خونه

که ساعت هفت و نیم هشت شب وسط چتمون

بگی یاخدا مریم...

من سکته کنم و عرق سرد بشینه رو کمرم و فکر کنم حتما مرخص شده و فکرای منفی و پس بزنم،و هی زنگ بزنم برنداری

 اشغال باشی،هی پی ام بدم

پی ام...

پی ام....

و چند دقیه بعد تیر خلاص به گلوی جفتمون بخوره...یادم نیست چرا نمیتونستم گریه کنم حرف بزنم ،مگه تیری که به گلو میخوره بغض ادم و نمیشکنه؟

وای چه شبی بود

وای وای وای وای....حتی تصورشم باعث میشه یخ کنم....اون شب تو خونه ما سکوت بود و سکوت....

شام نخورده غذاها برگشت تو قابلمه...

و من...من نمیدونستم چی بگم ...نمیدونستم چی بگم غمتو کم کنه...سخت بود... کاری از دستم برنمیومد واسه صمیمی ترین دوستم که دلش آتیش بود...حتی جرعت نداشتم زنگ بزنم بهت و یا وویس بدم..نمیخواستم تویی ک همیشه با حرفا و مسخره بازیای من میخندیدی حالا با صدای گریون و لرزون من بیشتر گریت بگیره......

صبح روزی ک قبلش بخوان مریم و خاک کنن زنگ زدم بهت من لال لال لال شده بودم و تو پشت تلفن گریه میکردی و این غم انگیز ترین لحظه ی دوستی ما تو این چند سال بود...

من بغضم و قورت میدادم و تو گریه میکردی...

من سر جمع فقط دو کلمه حرف زدم و بی خدافظی قطع کردم و یه عالمه گریه کردم.....سرکلاس هیچی نفهمیدم اونروز و فرداش که رفتم مدرسه انقد حالم بد بود ک بازم هیچی از درس متوجه نشدم...گلوم عین یه کوره اتیش بود ک هرچی اب دهنم و قورت میدادم اتیشش شعله ورتر میشد و اشکام.....من روزای سخت و کنارت گذروندم..روزای غمبار و....

میدونی،بجز کلاس اول که بغل دستیم فرزانه بخاطر تومور فوت کرد و من با اون بچگی یه عالمه اشک ریختم و همه گفتن رفته پیش فرشته ها، من تاحالا تو جایی قرار نگرفته بودم که صمیمی ترین دوستم ،بغل دستیم،دوست صمیمیشو از دست بده و نمیدونستم باید جیکار کنم،

باهات گریه کردم ولی تو دایرکت میگفتم قوی باشی

چه روزای سیاهی بود

چه روزای سختی بود...

حالا که از اون روزی که بغل دستی کلاس اولم و از دست دادم حدود ده یازده سال گذشته

حالا که یکسال از غمگین ترین و سیاه ترین روز زندگیه من و بیشتر تو گذشته

نمیخوام بگم گریه نکن  

نمیخوام بگم عکساشو نبین

نمیخوام بگم یادش نیوفت

میخوام بگم هر لحظه ممکنه اون غروب غم انگیز و لعنتی که هممونو شوکه کرد 

که هممونو لال کرد

ممکنه واسه هر کدوم از اطرافیانمون پیش بیاد

ماها از یه لحظه بعد خودمون خبر نداریم

میخوام بگم این شاید یک هزارم از غم تلخ خاطرات حاصل از بزرگ شدنمون باشه

میخوام بگم بیشتر قدرتو بدونم و قدرم و بدونی

قدر لحظه هامونو حتی وقتی انقد دوریم....

قدر دوستیامونو...

من بازم مثل پارسال نمیدونم چی بگم محیا..تسلیت بگم؟هنوزم نمیچرخه زبونم...دعا میکنم اول روح مریم و بعد دل تو آروم بشه...

ببخشید ک رفیق بی معرفتی شدم و نمیتونم کنارت باشم اینروزا...اما دلم پیشته...

همین رفیق...💔

 

 

پ.ن:از ته ته دلم نوشتم واسه محیا❤برای مریم ما یه صلوات میفرستید؟💔

۱ ۰

📚ترم اولی که گذشت.قسمت اول📚

۱۵ نظر

حال خوشی ندارم،پرم از بغض...پر از حس غریبگی....انگار عروسکی و که دخترک هرشب باهاش میخوابه رو ازش گرفتن و از اتاقش درش اوردن و انداختنش تو یه اتاق بزرگتر و بهتر با تخت و عروسکا و وسایل نو و گفتن اینجا بهتره....

نگو

سحر...

نگو..نگو....

بزار بگم.....

از ترمی که گذشت بگم...از حسم..از دلم.....

آشنایی با دخترا و بعضا پسرایی که در حد سلام علیک میشناسمشون

بعضیاشونو حتی به اسم هم نمیشناسم

و فقط چهره هاشونو یادمه

ازینکه فلانی با بهمانی رل زد

از اینکه جواب پسره پروی چشم سفید کلاس و میدم و اکثرا بجز چنتا پاچه خوارهایی که حس میکنند اگر با پسری لاس نزنند میترشند, ازش متنفرن

مثل نسا که سرکلاس انسان شناسی پنجره رو با پرویی تمام باز کرد و رو بهش گفت: ناراحتی برو ردیف عقب...

مثل من و مرجانی که با تمام نفرت بعضی وقتا جوابشو میدادیم و من که وقتی میدیدم دلقک بازی  درمیاره و چرت و پرت میگه سرکلاس سعی میکنم نگاه نکنم و اهمیت ندم

حدود آخرای آذر ماه امتحان میانترم فیزیولوژی داشتیم،که تقلب شد و استاد با چنتا دانشجوی ادم فروشِ جاسوس که تقلب و لو داده بودن،حسابی حرصیییییی بود   از کلاسای صب تا ظهر حسابی شاکی بود و کلاس ظهر ک ما بودیم محروم شدیم و هیچکسی میانترم نمره ای نگرفت..

بعد از اون گویا گروهِ تلگرامیه اول رو کامل بهم میزنند و خانوم سین ط کل اعضا رو ریموو میکنه ک دردسری نشه و...

خلاصه...

از دوتا گروهِ کلاس مرجان و متعاقبا من ریموو میشیم!!!!

امروز ک تلگرام رو باز کردم با وجود حذف شدنم از گروه،خود گروه و پیاما بود

خوندم....خوندم و رفتم بالا و بالاتر....خوندم و بهت زده شدم....خوندم و وسط خنده ی حرصی متعجب شدم!!!!!!

تصوراتم فروپاشید....

با کنکاش کردن و بالا رفتن متوجه شدم فرناز کیه،سنا کیه،دو تا دیلیت اکانت کرده ها  کین و اون پسره ی منفور....

نوشته بود هدف (منظورشون مرجان بود)و ریموو کنید،ادد گروه رو ببندید(میم،ح)

پسره منفور نوشته گروه ازاد شد(من حتی کوچکترین چتی تو گروه نمیکردم،از اول با خودم قرار گذاشتم بی حاشیه باشم و درسخون و مثبت و منضبط...بخاطر فعال بودن مرجان و مشارکتش سرکلاس ،لج کردن بچه ها باهاش!)

مرجان ریموو شد.....

یکیشون گفت:رفیقشم ریموو کنید

اون یکی:مگه رفیقم داره

یکی دیگه:اره

یه نفر دیگه:رفیقش کیه

پسره منفور و بی ادب:ایدیم و مینویسه تو گپ...@فلانی

سنا:ترکی تایپ میکنه و میخونم متوجه میشم یکم:این بدبخت که اصلا زیاد انلاین نمیشه [چندتا خنده]  (یازیخ ینی یدبخت درست میگم؟ازونجایی یادمه که انیس اونموقعها یه تیکه کلام داشت میگفت وای سحر یازیخ شدیم:)) )

سین،ط،دیلیت اکانت کرده ای که وقتی بهش پیام دادم ، گفت این اصلا گروه ما نیست به دل نگیر تو یونی پیش میاد و...

میرم دوباره تو اون گپ کزایی و مسخره

چتای اخرو میخونم

سین ط:الان ایدیش و نوشتی نوتیف میره واسش  رو صفحش (دو تا خنده)

پسره منفور:بره

من پر از بهت خیره به چت ها

و ریموو میشم

خیره میشم به پیام قبل اینکه ریموو شم

"خودش خنگه،رفیقش زرنگه"

دلم میگیره ک ب مرجان توهین میکنن،ناخونم و میجوام،سعی میکنم انرژی منفیشو دور کنم....نمیتونم.....هضم شدنی نیست واسم

انسانیم،انسانیم،انسانیم؟؟؟؟واقعا انسانیم؟؟؟؟؟؟؟

سعی میکنم بی فرهنگی و تعصب بیجاشون و به تمام ترک ها نسبت ندم،نمیدونم میتونم یا نه...تا حدودی تونستم اروم کنم خودمو،به مرجان گفتم فلانی بهمانی و بیساری و بشناس...دلم اما..خورد خاکشیر بود،استیکر خنده میفرستادم و بغضم و قورت میدادم

مرجان:مگه ما چیکارشون کردیم؟

واسه خانم سین ط که میگه من خبر ندارم به دل نگیر مینویسم:اگر میدونستم وجودم تو گروه عده ای رو ازار میده،منی ک نه زیاد انلاین میشم و نه حتی پیامی میفرستم،خودم لفت میدادم و زحمت ریموو نمیدادم به دوستان!

میگه عزیزم به دل نگیر،اکانت جدیدشو چند دقیقه ای هست فعال کرده تو تلگرام...میخندم...دفترمو باز میکنم،اخر شبه،هلال ماهه تو آسمون و ستاره ها اینجا جوریه ک حس میکنم دستم و که دراز کنم میتونم بگیرمشون تو مشتم،یه برگ افتاده رو برفای تمیز و دست نخورده و برفا عین اکلیل برق میزنن

میام تو خونه

عینکم بخار کرده.دفترم و باز میکنم

مینویسم

*غربت*

سکوت و سکوت و سکوت...صدای سنگین سکوت گوشم و به درد میاره،چاییم و یهو سر میکشم و چراغارو خاموش میکنم و میخزم زیر کرسی و میگم بدرک و چشمام و میبندم ....خوابم نمیبره...میگم بنویس تو وبلاگت..ثبت بشه..همیشه بدونی ادما،یه عده اشون،حتی از جنس خودت،حتی هموطنت،وقتی توی فارس رو بخوان جنایت کار بدونن،وقتی سر لج باهات داشته باشن،وقتی وقتی وقتی وقتی....این آدما..،چقد میتونن پست بشن:)

 

 

 

پ.ن۱:من پدرم واسه همین شهره،اصل و نسبمم برمیگرده ب اینجا،خودم فقط اولین سالیه ک اینجا تو این شهر زندگی میکنم،این شهر خیلی آرومه،مردم سرشون تو کار خودشونه،انقدر تعامل دارن که دو قشر مختلف ترک و کرد با ادیان مختلف در کتار هم زندگـی میکنن،من ک چند سال تهران زندگی کردم و بعضا عیدها و تابستونا اینجا بودم و فقط یکم متوجه میشم ترکی و هرکی میبینتم از لهجم که فارسیه غلیظه میفهمه اهل تهرانم و مرجان ک شیرازی و همسرش اینجایی،ما..مایی که باهامون اینجوری رفتار شد و افتادیم تو یه حس دوگانگی عجیب یه حس دلخراش،ما ....ماها...منو انیس و دیمن و مرجانی که از چهارتا شهر مختلف باهم دوستیم،آدم تعصب الکی یه سری و باور کنه و تعمیم بده به کل اون قشر،این دوستی ای که خارج از تعصباتِ و انقدر قشنگ و شیرینه رو به چی تعمیم بده؟جدا از همه ی اینا،مگه ما انسان نیستیم?؟به شخصه تو دانشگاه با کسی خصومتی ندارم،دشمنی ای ندارم،حرفی حدیثی ناراحتی ای ندارم، چون ارومم و میرم درسمو میگیرم و میام اما....این حرکات واقعا واسم تعجب برانگیزه خصوصا که اصلا منو نمیشناختن!

اونجا که گفتن"رفیقش کیه؟" و اون پسره منفور ایدی من و نوشت فهمیدم نه....این آدم ذاتش کثیفه...ذاتا بیماره...نمیشه تعمیم داد به همه..انیس و..گلسا و..خیلی خیلی ادمایی که این چهارسال قراره باهاشون آشنا بشم و مطمئنم مثل این پسره منفور نیستن...!

 

 

پ.ن۲:امشب حس کردم اینجا خیلی تنهام و حسِ غربت و با تمام وجودم چشیدم....

۱ ۰

واسه دیدنت تنگه دلم و تا رسیدنت سنگم و صبورم❤

۰ نظر

از لحاظ روحی  احتیاج دارم از بالای پل هوایی خودمو پرت کنم پایین درجا بمیرم،همه ی ماشینا و کامیونا با سرعت از روم رد بشن و جنازم با آسفالت رو زمین یکی بشه 

یهو از صفحه ی زندگی نکبتیم محو شم و هیچکسم پیدام نکنه......

پ.ن:دیروز سالگرد مریم بود.......

۱ ۰

چی به سره قلب من اومده؟

۱ نظر

۱.عنتخاب واحد،خیلی مزخرف،چررررت،و خسته کننده بود،سایت پدرمونو دراورد،تو صف طویل شهریه کمرم خورد شد و درنهایت اونی نشد که میخواستم،امیدم فقط به حذف و اضافه و برداشتن یه سه واحدی و یک واحدی و یا دوتا دو واحدیه،اگه بشه...

 

۲.در جهانی زندگی میکنیم که کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتن و من برای بار هزار و نهصدم با کلمه ها*ش* نه رنجیدم نه افسوس خوردم نه نالیدم و نه گریه کردم و نه زجر کشیدم،من مُردم...

 

 

۳.چند دقیقه بود از حموم اومدم اینور و سه تایی با مامان و بابا زیر کرسی و تو گوشیامون بودیم و منتظر بودیم چاییامون خنک شه،حس کردم یه موجی از زیرم رد شد و مامان پرید و بابا کلا تو فاز نبود چون هنذفری تو گوشش بود و متوجه زلزله نشد ،جیغ بدی زدم و پریدیم تو حیاط،بابا برامون کاپشن اورد و بعد چند دقیقه اومدیم داخل و کاشف به عمل اومد که کانون زلزله حوالی اشنویه بوده و تا تبریز هم شدیدا حس شده،میگن سیلوانا بعد از اون تایم ینی بعد نه و نیم بازم زلزله حس شده ولی ما متوجه نشدیم،امشب برخلاف شبای دیگه خوابم میاد ولی میترسم که بخوابم،مامان و بابا هم که خر پفشون نشون میده خواب خوابن،منم خمیازه میکشم دستم تا ازنج تو چشممه و اهنگ گوش میدم و فوبیا گرفتم هر ان حس میکنم زیرم داره میلرزه..

 

۴.دلم فریاد می خواهد

ولی در انزوای خویش!

چه بی آزار با دیوار 

نجوا می‌کنم هر شب...

👤محمدعلی بهمنی

 

۵.روحم احتیاج به جلا دادن داره،به ارامش ،به سکوت،به یه حال اروم،مامان میگه برو تهران هوات عوض شه ترم جدید رو با انرژی شروع کنی،بابا سکوت میکنه،من مردد ترین هنذفریم و میزارم تو گوشم و چشمام و میبندم و فکر میکنم حالِ روح با تهران اومدنم درست میشه؟

 

۶.الا بذکر الله تطمئن القلوب❤

شبتون بخیر💗

 

 

 

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان