روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

این قسمت،فروپاشی درونی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مائیم و شبِ تار و غمِ یار و دِگر هیچ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شما به جای من❤️

۱ نظر

امروز میخواستم وبلاگمو به روز کنم 

انقد دلم گرفته بود که تموم دلگیری و بغضم و گنجوندم لابلای کلمات با تمام حس و حالی که داشتم

اما تصمیم گرفتم اینبار، با گذاشتن این پست به عنوان هزار و سومین مطلب وبلاگ، ازتون بخوام که شما اینبار بنویسید، هرچی که دوس دارید، هرچی که تو دلتونه:)

 

پ. ن:حتی ناشناس❤️

۶ ۰

تکرارِ مکررات

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یه بارم شما❤

۰ نظر

تو این مست بیاید بهم بگید از کی و کدوم پست خواننده ی من شدید و یا بیشتر طرفدار چه سبکی از پستای من هستید

 

و سوال دوم اینکه از اهداف و ارزوهاتون واسه سال جدید بگید که انگیزه بگیریم،بگید لطفاااااا حتمااا،هرکی نگه ایشالا شبانه سوسک بیاد تو شلوارش و از اون ناحیه رد شه بیاد بالا رو دماغتون بعد چش تو چش شید باهاش،پس بگید دعاهای من میگیره چون،از ما گفتن بووود😄😜

 

۱ ۰

تقدیم به قلب تپنده و پرتپش و روح نا آرامم💔

۰ نظر

قلب من،روح من...

به نظرم گاهی بد نیست دلتان را صابون بزنید، که آسمان گرفته و تیره،بالاخره صاف میشود و ابرهای سفید در آسمان برق خواهند زد...

دلتان را صابون بزنید که این آسمان قلنبه های هولناک روزی تمام میشوند و دل آسمان باز خواهد شد

دلتان را صابون بزنید که گریه های ابرهای سیاه و در هم رفته ی روزهای دلگیر زمستانی با بوی الکل خواهند رفت و سرسبزی و هوای خنک و آسمان صیقلی بهار و عطر شکوفه ها و تعطیلات و سیزده بدر و آجیل و پایتخت۶ فرا میرسد...

دلتان را صابون بزنید....

قلب و روح من،

اینروزها کمی بیشتر دلتان را صابون بزنید که همه چیز بالاخره یک روز خوب میشود

گره ی ابروان خورشیدِ پشتِ ابر....

طوفان دریای بی تلاطم....

پایینیِ کر کره ی مغازه های بازار

کار کردن کودکان

نادانی آدمها

اری یک روز،همان روزی که خورشید در مرکز آسمان طلوع میکند

همانروزی که گلهای سطلهای پیرمرد سرچهار راه تمام میشود و لبخند در چین گوشه ی چشمانش و خط خنده اش خانه میکند... همانروزی که فالهای پسرکهای فالفروش دبستاتی که دماغشان اویزان است تمام میشود

همانروزی که.....!

شما دلتان را صابون بزنید قلب و روح من!

یک جاهایی از دنیا موقع عبور چشمانتان را ببنیدید بر بی رحمی ها...و از گذرگاه های زیبلی زندگی به سادگی عبور نکنید و دست زیر چانه بزنید و در وجودتان ثبتش اش کنید که این زندگی کوتاه تر از آن است که فکرش را بکنی،چشمانتان را ببندید و فکر کنید یک ویروس جان تک تک آدماها را به آسانی آب خوردن بگیرد و مثل زامبی ها دنبال آدمها بیوفتد،ترسناک نیست؟اما ترسناک تر از آن مردمانی هستند که در ترافیک چالوس گیر کرده اند ...شاید هم آنهایی که الکل صنعتی را به الکل سفید بدل کردند و یا آنها که ماسک ها و مواد ضدعفونی را احتکار کردند ....!

اما

بالاخره یک روز همه ی این روزها ماه ها و فصل هایی که بر صورتمان تازیانه میزنند تمام میشوند

بالاخره دامن های گلگلی و شومیزهای روشن میپوشیم،تا دلمان بخواهد بهداشت فردی را رعایت نمیکنیم

باز یکی از پارتی هایش،غذاهایش یا تکست های غمگینش استوری خواهد گذاشت و دیگری از جاده و موزیک و آن یکی از گل و گلدان هایش...

یک روزی لبخند از ته دل،به جای چالش،رنگ واقعیت میگیرد و قر ها نه در بیمارستان و در لباس های چندلایه همراه کلاه و عینک و ماسک ‌،بلکه در خانه هایمان با لباس های لختی مان مارا به خود قبلیمان برمیگرداند...یک روزی.....

اینروزها را به امید آن یک روزی،دلتان را صابون بزنید قلب و روح من❤

تقدیم به منِ این روزها💛

۱ ۰

از جمله دلنوشته های شبانه ام💜📝📖✏

۲ نظر

بیست و پنجم اسفند امسال،هفتصد روز گذشت

در تمام ششصد و نود و نه روز گذشته

شاید یادم رفته باشد لباس گرم بپوشم تا سرما نخورم و از فین فین کفری

شاید یادم رفته باشد یک زمانی عاشق شکلات تلخ هشتاد درصد بودم 

شاید نوشتن را کنار گذاشتم مدتی و سوار امواج طوفانی و یا آرام زندگی شدم

شاید حرفهای زیادی بهت زدم و شاید هم چیزای مهمتر را نگفتم یا دیرتر گفتم

شاید قدرت را ندانستم و یا دیرتر دانستم

شاید وقتی باران آمد یادم رفت اول برای تو دست به دعا شوم

شاید...

شاید...

شاید

اما،حتما و قطعا،یادم نرفت که دوستت نداشته باشم...❤

 

 

پ.ن:آخدین نفسهای سال نود و هشته،و متفاوت ترین سال زندگیه منه،به امید خدا قبل از تحویل سال ،اینجا رو مزین میکنم به دو تا پست درباره *ترم اولی که گذشت 2* و *اسفند ویروسی* :)

 

پ.ن تر:هرجای دنیارم بگردم،وبلاگ و تلگرام و چی چی گرام،هیچ جا،اینجا نمیشه واسم،ارامش خاصی دارم اینجا،حتی بعضی وقتا فکر میکنم ای کاش زودتر اقدام میکردم وبلاگ میزدم:)اوایل اسم اینجا کلبه ی شیشه ای بود چون مثل یه کلبه امن و اروم بود برام و یه جایی بود دور از همه چیز و همه کس،بخاطر همین اسمشو گذاشتم کلبه،اما شیشه ای بودنشو فکر کنم بخاطر اینکه تو دنیای واقعی کلبه ها چوبی بودن و دلم میخواست یه کلبه یکم متفاوت داشته باشم انتخاب کردم،یادم نیست،ولی یادمه سر اون اسم خیلی فکر کردم،تنها و تنها‌خودم و خودم:)

 

پ.ن ترین:میگم ما که تو اکسپلور اینستا و تلگرام و واتساپ به لطف دوست و فامیل های مهربونمون اسم و اطلاعات زیادی درباره ویروس بی تربیت داریم،چطوره اسمشو اینجا نبریم و یه نفسی بکشیم؟!

 

 

پ.ن انشالله که آخرین پ.ن باشد:دلم میخواد بهار بیاد،بیاد و به روزای سیاه و تاریکمون رنگای صورتی و سفید و سبز و بنفش بپاشه و بوهای خوب خوب جاری کنه،مراقب خودتون باشید،شمال نرید،امشب و دیروز،دوست یکی از دوستام از چیتگر سر درمیاره و دوست دوست دیگه ام از شمال،شما اگر هم آلوده بشید،ناقل هستید و این ویروس رو گسترده تر میکنید،خانه بمانیم،لطفا،بخاطر آرامش و سلامتی خودتون،عزیزانتون و عزیزان ما که در بیمارستان برای حفظ سلامتی شمــــا مشغولن،و ماهایی که نگرانیم،بخاطر وجدانتون،لطفا،خانه بمانیم❤

۱ ۰

مصمم تا رسیدن بهت،دست از سر کچلت برنمیدارم ،ای زیباترین هدف اینروزهایم💪👊

۱ نظر

به هدفهایی که دارم ساعتها فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم....

جلوی رویم میبینمشان...لمسشان میکنم و لبخند ناخودآگاهی که روی لبم مینشیند روحم را در آغوش میکشد....

 غرق شعفم میکنند....

دیر نیست رسیدن به هدفم...تلاشم و برایش میکنم خیلی خیلی....

راه درازی در پیش دارم

راهی صعب العبور و سخت

که مقصدش رودخانه و درختان بادام با شکوفه های عطرآگین صورتی و هوای دلچسب و خنک بهاری با چهچه ی گنجشکان و پرندگان و به سرسبزی تمه ها و صافی و پاکی آسمانی است که ابرها را در آغوش میفشارد...

از این روزهای سخت و تاریک و نفس گیر

میگذرم و بیشتر مراقب خودم و خانوادمم

بیشتر خواننده ام تا نویسنده

بیشتر شنونده ام تا گوینده

پست هایی که میخواستم انتشارشان بدهم در پیش بنویس خاک میخورند و حرفهایی که باید بزنم و نمیزنم در دهانم.....

سکوت کردن را ترجیح میدهم

و بیشتر عمل میکنم

بدون اینکه کسی بفهمد دارم چه میکنم

فقط توی سرم رسیدن به هدفم است

راههای مختلف را پیش بینی میکنم و میروم و برمیگردم....

اینروزها....

بیشتر از هر روزی پر از هدفم

پر از شوق وصال.....

پر از اون روزی که بیام و بگم چیشد که بهش رسیدم....

بگم که از چه روزهایی میگذشتم

این روزها سخت تر از اونه که باور کنی

اما

من

میپرم ازش میگذرم ازش

پرقدرت....😉💪

۱ ۰

من به تو مبتلام....

۱ نظر

-شده در عین حال هم دوسش داشته باشی دیوونه وار هم دلتو بشکشنه و غرورتو له کنه؟

+شده

-تصمیمت چیه

+ازش متنفرم و دوسش دارم،غرورم و له میکنه و پا رو قلبم میزاره ولی هرشب خوابشو میبینم

-من برا خودت میگم اینجوری پیش بره نابود میشی،خودت میدونی...

+....

[بالشت اشکی را اونوری میکند و چشمانش را میبندد]

۱ ۰

اندر احوالاتِ این روزهایِ سرد و کشدارِ دی ماه💫

۰ نظر

این چندروز نتمون قطع بود(هنوزم هست) چون خط تلفن قطع بود چون یه دزد با شعوری کابلای تلفن رو دزدیده!!الان که فکر میکنم میبینم خیلیم بد نشد...

بی ارادگی و سستی نمیذاشت جم بخورم،تونستم بدون نت به کارای عقب افتادم برسم 

سردردای ول نکن و عجیب غریبی که داشتم واقعا بداخلاق و بی حوصلم کرده بود و مدام به زمین و زمان غر میزدم

ولی درس خوندم

شخصیت مباحث اساسی و فیزیولوژی که فردا باید تمومش کنم چنتا مبحث مونده رو و یه مرور رو اولای جزوه

ریاضی یه جزوشو خوندم و یکیش مونده

نصف بیشتر جزوه امار و خوندم و کاش بتونم کتابشم بخونم تو همین روزا

عصابم مثل موهام و اتاقم بهم ریختس،شلوغه،سردرگمه،گره خوردست..ولی خب..

این دختری که اینجوریه،انقد پژمرده و بی جونِ...سحر درونمِ..سحریه که شما میدونید شما میبینید شما میخونید...

اون یکی سحر..

یه ساعت پیش یه عالمه رقصید

مامانش بهش گفت چقد خوبه که انقد شادی،اصلا دختر باید شاد باشه و قوی

اینو گفت چون خیلی وقت بود که منو انقد شاد ندیده بود

ولی ندید من تو اوج ناراحتی و غم انقدر شادم

ندید با چه بغض کفتری ای کز کردم و تو خودم مچاله شدم

ته چشامو ندید که یه قطره اشک جوونه کرده

چه خوب شد که ندید..

من دختر قوی و شاد و خندون و شوخ و مسخره ی عالم میمونم

اما تو

باور نکن!

 

یکم روزمره:

پ.ن:امروز از خواب پاشدم کل بدنم درد میکرد،نزدیک ظهر بود،سمت گوشی نرفتم چون میدونستم هیچ خبری نیست و نبود

دست و صورتم و شستم و موهام و بالای سرم جمع کردم و محکم با کش بستم و یه راست رفتم ناهار خوردم

یکم شخصیت خوندم و ساعت پنج با مامان رفتیم من کارتمو پرینت بگیرم که هنوز نیومده بود

رفتیم شیرینی فروشی و یه جعبه شیرینی تر به بهونه ی هوسونه ی من خریدیم،معلوم بود تازه و خوشمزه است،بیرون خیلی سرد بود،سریع اسنپ گرفتیم و اومدیم و خزیدیم بغل بخاری و چای دارچین داغ لیوانیِ دستِ دار و شیرینی خوردیم رو تخت مامانینا،کیف داد،روز آرومی بود اگه سردردارو فاکتور بگیریم

چند وقته که تو اتاق خودم و رو تخت خودم نمی خوابم ...دقیقا از روز بعد از زلزله پامو تو اتاقم واسه خوابیدن نذاشتم،چون تنها بودم این ترس افتاده به جونم که هنوز بهش غلبه نکردم

ازونروز تشک میندازم جلوی بخاری پایین تخت مامانم اینا و اونجا میخابم و کیف میکنم با گرمای بخاری.کرسی و چند وقته مامان جمع کرده حالا شاید باهاش حرف بزنم دوباره بزاره،اصلا حس میکنم حسابی گرمم نباشه بخوابم اون خواب مزه نمیده بهم😁...امروز یکمم درباره آینده ی نزدیک فک کردم...شاید یه کار هیجان انگیز انجام بدم،شاید بتونم،اگه تونستم انجامش بدم اینجا میگم باشه؟؟فردا بتونم یکم جامعه شناسی و ریاضی و امار و بخونم خیلی خوب میشه،درسته نت ندارم و دیتا هم نمیزنم،ولی انقد سست شدم و به قدری دلم میخواد بخوابم،و کز کنم کنار بخاری که حد نداره،واسه همین اونجوری که بتونم بخونم نمیتونم..

 

 

پ.ن تر: ده/ده/نود و هشت

تاریخه خوشگلیه،به فال نیک بگیر و روزتو معرکه بساز💪

همین

سخن کوتاه میکنم و به آغوش تشکم لبیک میگم😅

شبتون بخیر دوست جونام❤💫

۱ ۰

منی که برای بار دوم،زیر رگبار کلمات و حرف های کوبنده لِــــــه شدم...

۳ نظر

بال میزدم و میرفتم تو اغوشش مچاله میشدم

اگه دستاشو سمتم دراز میکرد.... "آسمون"

آب میشدم و تو وجودش حل میشدم ،یا یه گوشه وامیستادم تا ترک بخوره و منو ببلعه.... "زمین"

میدونی چقد این بغض داره خفم میکنه؟

میدونی چقد سخته این دوری؟

میدونی چقد پرخاشگر و کم تحمل شدم اینروزا؟

میدونی افسرده شدم و دلم فقط گریه میخواد تو تاریکی مطلق؟

میدونی واسه خودم پاشایی و قهوه تلخ و قرص خواب تجویز میکنم؟

نه....نمیدونی...که اگر میدونستی مثل دیوونه ها به آسمون و زمین اصرار نمیکردم کار تورو انجام بدن....

اونام گوش ندادن که.. دیدی؟

خدایا..من از این بی رحمانه رنج کشیدن وتحمل حرف غیر منطقی و هزاااااارتااااااااااا چیز کوچیک و بزرگ ازین بنده هات به ستوه اومدم،میشه تو بغلم کنی؟

۱ ۰

۹۸/۷/۶..شنبه...روز اول دانشگاه...

۳ نظر

بابا گزاشتم دم در دانشگاه...یه مانتو جلو بسته ی چهار خونه ی زرشکی سرمه ای که خیلی دوستش دارم پوشیدم با شلوار و مقنعه مشکی و کوله جینم و ال استار سرمه ایم...رفتم سمت همون ورزشگاه بزرگ دانشگاه...چندتا ساختمون داشت و من گیج گیج بودم...برگه انتخاب واحدم و نیاوردم اما خب همون دور اول شماره دانشجوییم و حفظ کردم و دوتا کلاسی ک داشتم و با اسم استاد و ساعت شروع کلاس تو ذهنم بود...گفتم حالا که نیم ساعت وقت دارم برم کارت دانشجوییم و بگیرم و با یه نفففس راحتی که از حراست رد شدم کشیدم راه افتادم سمت ورزشگاه که جلوش پارکینگه...با تعجب به دانشجوها و ساختمونا نگاه میکردم...اینکه تنها بودم به حس خاصی داشت واسم...اینکه روی پای خودمم...اینکه مستقل تر دارم میشم و دارم وارد جامعه ای میشم که باید با هر قشری رو به رو بشم و باهاشون ارتباط بگیرم...

رفتم و رسیدم ته ورزشگاه که یه اقا با لباس انتظامات نشسته بود...لباس ابی کمرنگ...چنتا دانشجویه دختر ترم اولی داشتن باهاش چونه میزدن و به نظر خیلی میخواست خودشو با نمک جلوه بده و باعث شد تهوع بگیرم...

گفتم اقا من رشتم روانشناسیه اما نمیدونم کلاسام کجاست

-برگت و بده!

+نیاوردم ولی شماره دانشجویی و اطلاعات و دادم بهش گفتم ایین زندگی دارم این ساعت

-خاااانوم مگه من کامپیوترم؟؟؟؟دخترا خندیدن

با حرص عکسی که از برگه انتخاب واحدم انداخته بودم و بهش نشون دادم و گفت باید بری ساختمان علوم پایه طبقه ی دوم پیش آقای وطنی

ده و رب بود و من ده و نیم کلاسم شروع میشد...عرق کرده بودم ولی نفس عمیق کشیدم و گفتم خب حالاااااا روانشناس مملکت و(ینی عاشق اعتماد به نفسمم😂😂😂)

رفتم طبقه ی دوم...هن هن میکردم و گلوم خشک...از کتابخونه پرسیدم اقای وطنی کجاست گفت ته راهرو....رفتم و باز متعجب به دخترا و پسرای دانشجو نگاه میکردم و قشنگ انالیزشون میکردم...از چند نفر پرسیدم و چهاربار راهرو رو رفتم تا دیدم کنار تابلو اعلانات یه راهروعه که تو یه گوشه یه اتاقه و بالاش زده "مدیریت کلاس ها" رفتم تو...یه میز بود و یه اقا...یه عالمه لیست جلوش

+سلام خسته..

-ترکی یه چیزی به دانشجوی دیگه گفت 

+ببخشید من ایین زندگی.

نزاشت حرفم تموم شه

-ساختمون فنی باید بری

+اها

پله هارو اومدم پایین

رفتم ساختمون روبرویی...ینی فنی..بماند چقد طول کشید تا برم برسم به طبقه ی دوم و مدیریت گلاس های اونجا رو پیدا کنم

در زدم

ببخشید میشه بیام تو؟؟

یه مرد لاغر با موهای جوگندمی و کت و شلوار و ادکلن تند

سرتکون داد ینی بیا

+ببخشید من ایین زندگی دارم...نفسم بالا نمیومد..ده و سی و یک دقیقه...قلبم داشت وامیستاد...گفتن بیام اینجا کلاسم و نمیدونم کجاست

محلم نزاشت و جواب ترم بالاییارو با خوش و بش و با زبون ترکی داد

باید بری علوم پایه...استاد پیرمانی استثناعن اونجا کلاسشونه...

دویبدم اونور...انقد نفسم بالا نمیومد قفسه سینم میسوخت حتی بند کتونیمم که باز شده بود نبستم و هول هولی کردم تو کفشم..شماره ی بابام گرفتم...تو دلم یه صدایی اومد"مثلا دانشجوییاااااااا سحر؟"

قطع کردم..

رفتم علوم پایه...باز پیش همون اقا...گفتم من اونور بودم اینو گفتن...با عجله گفت ۳۰۲...چند دقیقه هم طول کشید کلاس و پیدا کنم...در زدم...استاد با چادر نشسته بود و ردیف دوم فقط دختر بودن...نشستم کنار اونی که جا بود..

یک دقیقه بعد یه دختر سبزه ی عینکی اومد کنارم نشست..مرجان....استاد با بچه ها ترکی حرف میزد و نیش خند میزد...نفس نفس میزدم...به مرجان گفتم

شمام مث من حسابی دوییدیا انگار..

وای اره بخدااااا

یهو بلند گفت:

استاد چیزای مهم و فارسی میگین؟من از شیرازم

یه عالمه سر برگشت سمتش

عههه منم یه دوست داشتم رفت شیراز ازدواج کرد و...بگذریم...کتاب معرفی کرد ..اون کلاس و دوست داشتم چون توش درباره مساعل جامعه حرف زدیم...کناریم برگشو نشونم داد و گفت مثل همیم؟دیدم ترتیب درساش مثل منه ساعتارو نگاه نکردم و تند گفتم ارهههههه وای همکلاسی هستیممممم...

اون زنگ که بجای دوازده و نیم استاد ده دقیقه به دوازده کلاسو تموم کرد خیلی کیف داد...سه تایی رفتیم سمت حیاط که انیس کنار دستیه اینورم از مرجان پرسید:شیراااز کجا ارومیه کجا؟رینگ تو انگشتشو نشون داد گفت ازدواج کردم به یه اینجایی!

تعجب کردم و واسش ارزوی خوشبختی کردیم..

از روی پنل شماره کلاسهارو دراوردیم و نوشتیم...مرجان و نسترن کنار دستی انیس یه دختر سااااده که مهندسی پزشکی میخوند ک ایین با ما بود رفتن و من و انیس رفتیم نشستیم..از درس و کنکور و خانوادمون حرف زدیم...انیس یه دختر خردادی لاغر عینکی سفید روی مهربون که خیلی عااااااقل به نظر میومد...بیسکوییت کاکاعویی داشت اورد خوردیم و حرف زدیم که یهو دیدیم ای وااااای من یکشنبه دوشنبه ساعت کلاسام با اون فرق داره و اون کلاساش پشت همه از ده و نیم صبح شروع میشه و من از هشتونیم و یه وقفه یی سه ساعته دارم...دست اخر رفتیم اموزش ولی گفتن ترم اول خود دانشگاه انتخاب واحد کرده و کاریش نمیشه کرد....خلاصه ..ابمیوه و اب معدنی از بوفه دانشگاه خریدم و من به این فکر میکردم واقعا اون دختره خجالت نمیکشه تو دانشگاه دست پسره رو گرفته و نگاها سمتشه؟معذب نیست؟یا پسرایی که از نودتا هشت و هشتاشون سیگار دستشون بود...رفتیم گشتیم محوطه ی بزرگ دانشگاه رو...من عاشق دانشگاهم شدم...چون پره گلااااااای رز صورتی کمرنگ پرنگ قرمز گلبهی و سفیده باغچه هاش...یه عالمه درخت بید مجنون و محوطه ی خیلییییی بزرگ و شیک و تمیز و یه عالمه نیمکت زیر درختا...رفتیم و سلف و پیدا کردیم...آزاد غذا خریدیم کباب و عدس پلو داشت که ما کباب گرفتیم یه دختره بانممممک و توپولو اومد فارسی گفت خوشمزس چطوره غذاهاش؟؟

گفتیم ما هم والا ترم اولیم که گفت منم دامپزشکی میخونم و از تهران اومدم و خوابگاه دارم...سخته و خریت کردم و بخاطر پول خوبش در اینده اومدم این رشته و...باهاش حرف زدیم و ناهار خوردیم....سریع رفت چون واحد اضافه کرده بود...ما هم غذامونو خوردیم و رفتیم چرخیدیم نشستیم عکس گرفتیم....یه مسیر اسفالت شده داره روبروی سلف...دو طرفش بید مجنون که به هم رسیدن و یه سایبون منظم و تونل قشششششنگ درست کردن و رو زمین پررررره برگ زرد که باد اینور اونور میبرتشون..

قلبم ریخت...با گوشی انیس عکس انداختم...همه مارو با نیش خند نگا میکردن و میگفتن ترم اولیااااااناااااااا...

رفتیم دنبال دسشویی گشتیم یه دانشجوعم بهمون سه جا ادرس داد اما نیافتیم😐..رفتیم سمت کلاس ریاضی که ردیف جلو چنتا دختر ترم بالایی بودن و ردیف ما پره دختر و ردیف پشت چهارتا پسر....بک ربع از کلاس گذشت...ترم بالاییا رفتن گفتن تشکیل نمیشه برین شمام...پسرام رفتن...همون اقاهه مدیریت کلاسا اومد گفت برید تشکیل نمیشه...من زنگ زدم بابا بیاد دنبالم ...کلاس خالی بود و ما یه عالمه عکس بازی کردیم

و بابا زنگ زد که اومده و من رفتم بااااز با استرس از حراست و اون خانوم چادری که زل میزنه گذشتم و سوار شدیم...اسرا و زهرا هم بودن...رفتیم براشون کاغذ چسبی خریدیم...اومدیم خونه ک یه چیزی خوردم و تا اومدم بخوابم سر صدا اومد که پاشدم و اتاقم و تمیز کردم و شب تو حیاط اهنگ گوش دادم و شیر قهوه خوردم و بدون اینکه شام بخورم خوابیدم:) در اصل بیهوش شدم از خستگی...فردا خاطره ی روز دوم دانشجو بودن و مینویسم .شبتووووونبخیر:)

#ورودی_۹۸

#ترم_اولی_هنگ

#ما_هم_بالاخره_شاخی_در_دانشگاه خواهیم شد

#روانشناسی

 

۰ ۰

از احوال من اگر پرسیده باشید^-^

۵ نظر

1.سلام..:)از اتفاقای این اخیر که بگذریییییم و بعدا اینجارو بترکونیم اومدم بگم نویسنده ی این وبلاگ دانشجو شده..دانشجوی رشته ی روانشنااااااااسی...شدیدا استرس ثبت نام فردارو داره و ترش کرده با وجود خستگی زیاد خوابش نمیره!

 

 

2.من دارم خاص ترین و باحال ترین روزارو تجربه میکنم...اینجا پاییزش پاییزه..درخت گیلاس جلوی خونه برگای زردش بوی پاییز میده و هوا بس ناجوانمردانه سرررردهههههه!

 

 

 

 

3.بعد بیست روز تازه دوروزه که از تهران اومدیم و من فردا میرم ثبت نام کنم..از احوال غزل اگر پرسیده باشید مهندسی  متالوژی و  محیا حقوق پردیس قبول شد منم مترجمی زبانم قبول شدم و شیمی محض ولی ترجیحم روانشناسی بودو پدرم عاااشق این رشته بوده و هست و مشوق من:)

 

 

4.این یه پست مختصر مفید...شماااا خوبین؟خیلی بم دلگرمی دادینااااا خیلی دوستون دارماااااا...واسم دعا کنین فردا واسه ثبت نام جیگرم در نیااااااد و ازین ور به اونور نشیم...مثل شب کنکورم جورابام مدارک و خودکار اینا اماده نمودم...ولی استرس دارم...صب مامانوووو دختر عمه جونارو میرسونیم سرکار و مدرسهههه و میریم برا ثبت نام....دعا کنین برای این سحر استررررسییییییی

شبتون بخیر♥

۱ ۰

از پنجره پاییز میریزه رویِ تختم...

۳ نظر

پاییز ...

عزیز دُردانه ی فصل هاست...

سوگُلی دل های عاشق...

فصل باران های زود به زود...

بوسه های خیس...

و چترهایی که ....

عشق را خوب می فهمند...

#سوسن_درفش 

۰ ۰

سری نیمچه پست طوری های شبانه:))

۱ نظر

نیمچه پارت وان:دیروز بعد کلاس سارا زنگید گفت سحرر فردا(ینی  امروز)میای خونمون درس بخونیم و چون یه چهار بار پیچونده بودم دیدم زشته و گفتم باشه ساعت مشخص کردیم ساعت هشت و نیم (ینی سگ و بزنیییی هشت صب پا نمیشه که ما پاشدیم هههه)رفتیم با مامانم... بعد مامانم منو گذاشت رفت بعد درس خوندیم و مخشای ریاضیمو دادم سارا نوشت نصفه شو و کلیییییی خوش گذشت و یه عالمه موازنه حل کردیم که فقط یکیشو بلد بودیم:)))))بعد ده و نیم اومدم خونه مامانبزرگمم رفته بود خرید فرمونشو کج کرد به سمت خونه ما ناهار جیگر گذاشتن برا منه بد غذای جیگر ندوستم کباب تابه ای ...دیگه من غش کردم از خواب و بیدار شدم ساعت سه بود با مامانبزرگم ناهار خوردیم و یکم حرف زدیم و کلی شاد شدم کلا خاصیت مامانبزرگم اینه میاد با خودش شادی میکشونه تو خونه عشقه منه لامصب:)))بعدم من کم کم حاضر شدم رفتم کلاس ساعت هشت غش رسیدم خونه و تا 11خوابیدم پاشدم شام خوردم بعدم ولو شدم تا ویندوزم بالا بیاد:))))))))و بیام وبلاگ بنویسم یکم...


نیمچه پارت تو:اقااااااا...فردا عجبببببببببب روز هیجان انگیییییییییییزیه......وای ینی دیشب انقد به دوشنبه ینی فردا فک کردم خوابم نمیبرد....به خییییییر بگذره صلواااااات:))))


نیمچه پارت تری:قضیه این اهنگه خیلی جالبه...چن وقت پیش دیدم تو اینستا یه دختره باهاش میرقصه بعدم که فهمیدم اصن یه چالشه و اولش درباره دریاچه ارومیه صحبت میکنه بعد باهاش میرقصن و فیلمشو به اشتراک میزارن اسمشم چالش سنی دیلر هست:))))))خیلی باحاااااااله اهنگشو گوش بدین شاد شین:)))))من خودم تهرانیم تهران به دنیا اومدم ولی از طرف پدری و کلا اصلتا اذربایجان غربی و ارومیه می باشد خواستم بگم خیلی افتخار میکنم:))))


همین دیگه شبتوووووون بخیر:)


۰ ۰

انگار دوباره خواب نمیخرد مرا...

۴ نظر

_زندگی، قبل از هر چیز زندگی‌ست...
گُل می‌خواهد، موسیقی می‌خواهد، زیبایی می‌خواهد. زندگی، حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد، خستگی در کردن می‌خواهد، عطر شمعدانی‌ها را بوییدن می‌خواهد...
خشونت هست، قبول؛ اما خشونت، أصل که نیست، زایده است، انگل است، مرض است. ما باید به اصلمان برگردیم...
زخم را -که مظهر خشونت است- با زخم نمی‌بندند. با نوار نرم و پنبه پاک می‌بندند، با محبت، با عشق...
#نادر_ابراهیمی
#آتش_بدون_دود

پ.ن:

من دیدیم چهار پنج نفر تو وبلاگم دارن میچرخن گفتم نصف شبی این اهنگه مییچسبه... با هم گوش بدیم:) 

قول میدم اخرین پست امروز/شب باشه:))))))

۰ ۰

سرماخوردگی اونم درست وسط اردیبهشت....عجیباااااا قریبا...

۱۲ نظر
دلم میخواست بیام و از این چن وقته بنویسم حس میکنم یه جدایی زایدالوصفی بین من و قلمم افتاده که باعث میشه همون سحر قدیمی نباشم که با نوشتن و تراوشات ذهنیش حالش خوب بشه...وقتایی که کمتر وبلاگ مینویسم ینی خیلی اوضاع خوب نیست...الانم که با وجور سرماخوردی وسط اردیبهشت و بهار با حساسیت و سینوزیت و رخوتی که بهار میندازه به جونم که دیگه هیچی....خلاصه بگم...جمعه رفتیم نمایشگاه کتاب...ینی خالم گفت میای بریم منم که کلا منتظر:))))انتشارات محبوبم و کتابایی که ازشون میخواستم و تو یه لیست نوشتم و اولویت بندی کردم و رفتیم نمایشگاه کتاب و ناهار از همون بوفه های مصلی که عرض کنم فست فودش افتضاح تر از بده، الویه خوردیم اونم خیلی خوب نبود ولی از هیچی بهتر بود....نشر چشمه و نگاه و مرکز و نیماژ و بقیه انتشارات محبوب و معروف و رفتیم و بقیه رو سرسری رد شدیم ازشون و کتابایی که میخواستیم و خریدیم که یه توضیح کلی واسه کتاب و نمایشگاه و اینا تو یه پست جدا میگم+کتابایی که خوندم و قول داده بودم معرفی کنم واسه اون قشری که اهل کتاب خوندن هستن...چون من خودم دلم میخواد کتابایی رو بخونم و روشون وقت بزارم که منو تمااااااااااما محو خودش کنه و یه کاری کنه یادم نره حتی یه کلمه از اون کتاب و برای همین کتابایی و که اطرافیانم که سلیقه هاشون تقریبا نزدیک سلیقه ی خودمه رو هم به لیست کتابا اضافه میکنم و کمتر پیش اومده پشیمون بشم...
داشتم فکر میکردم دو سه هفته مونده تا تموم شدن امسال و روزا مسابقه ی دو گذاشتن و دارن تند تند میگذرن و تابستون میاد و من میشم یه بچه کنکوری که باید حسابی بخونه...بعدم روزا همینجوری مثل الان بدون اینکه یه لحظه نفس بگیرن با عجله بگذرن و منم بی توجه به روزایی که داره میگذره هنگ این باشم اخهههه چرا انقد زود داره تموم میشه؟
صب نشسته بودیم رو صندلی با فاطی اینا...گفتم وقتی به اومدن تابستون فک میکنم یه عالمه خوشال میشم ولی وقتی یادم میوفته باید بایم مدرسه کل دلخوشیم به فنا میره...
گفت هرچی باشه روزای خوبین هیچوقت تو خونه انقدی نمیخندیم که وقتی با همیم غش خنده ایم ....دیدم راست میگه.... هرچقدم سخت باشه یک سال تموم صبح زود بیدار شی و تا نزدیکای عصرم مدرسه باشی و جون بکنی و درس بخونی بارم می ارزه که ماعده صب زود خیلی جدی بگه وای سحر برگه شیمیم و جا گذاشتم و میای بریم بیاریم با هم؟خونمون نزدیک مدرسس...منم نرسیده بگم اره بدو بریم و با کیف بدوییم دم در مدرسه بگی سحر الان که دارم فک میکنم برگم تو کیفمه و بدویی و من بیوفتم دنبالت که دهنت و اسفالت کنم و ببینم یاسی و فاطی مردن از خنده رو صندلی....یا کلی ماجراهای خنده دار و دیوونه بازی ...می ارزه...

فردا امتحان عملی ازمایشگاهه و هیچی نمیدونیم...ینی نمیدونیم اصن چی هست از کجاها هست....امتحان کتبیشو که گند زدم خدا بخیر کنه....

از نظر دکترا سوپ و اش و مایعات و سبزیجات و میوه جات میتونه برای سرماخوردگی خیلی مفید باشه و حال مریض و بهتر کنه ولی از نظر دکتر سحر برای یک عدد سرماخورده ی خیلی له موارد تو عکس خیلی میتونه کارساز باشه:))))
۰ ۰

کسی است که خنجر ندارد..."دوست" را میگویم....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تمام لحظه های امروز به من خندیدند و من هم:)

۳ نظر

این روزا تا تکون میخورم شب شده و ساعت یک شب اینطورا و من تازه بساط بارو بندیل کتاب جزوه و لیوانای نسکافه و چای خالی و جمع میکنم...ولی دلم نمیخواد این لحظه های خوب خوب که پشت سرهم دارن اتفاق میوفتن و ثبت نکنم...هرچند شاید خیلی کوچیک باشن ولی انقدر شیرینن که دلم میخواد همش بهشون فکر کنم و لبخندم کش بیاد:

 

صب که داشتم از در میرفتم بیرون بهش گفتم میای دنبالم زنگ اخر بیام خونه بخوابم یکم و بعد برم کلاس فیزیک؟ برگشتنی از کلاسم باید بشینم برای امتحان ادبیات فرداش بخونم و خیلی زیاده و...

حرفمو قطع کرد گفت نه سحر اصن فک نکنم بتونم بیام فکت درد گرفت

ظهر محیا و دوتا هانیه های کلاسمون ماماناشون اومدن بردنشون و من و مهنا و فاعزه داشتیم تو حیاط حرف میزدیم دیدم مامانم تو راهروعه و دوییدم و زدیم بیرون از مدرسه به سمت خونه و حالا بماند کلیدش و مامانم جا گذاشته بود خونه مامانبزرگم و تا مامانبزرگم بیاد چقد رو پله ها نشستیم:)))

 

 

 

گرفتن سوغاتیای از کیش رسیده ی مامانبزرگ جان و با تعداد بالا و متنوع...از لوازم ارایش و اینه ی کوچیک و قشنگ ست لوازم ارایشی کوچولووووی رومیزی بگیر تااا تیشرت و مانتوی گل گلی که این اخری خیییییلی بهم چسبید....اینم از مزیت تنها نوه ی دختر خانواده بودن:)))

 

 

 

من پارسال واسه غزل سوغاتی اوردم انقد خوشال شد که از خوشالیش داشتم پرواااااز میکردم....امسال یادم رفت براش سوغاتی بگیرم عوضش شیش هفتا پیکسل با عکسایی که خودش دوس داره سفارش دادم بزنن براش که تو یه جعبه ی کوچیکه قشنگ بزارم و بهش عیدی بدم و خوشال شه:)))یه شازده کوچولوشم گذاشتم برای زهرا که شازده کوچولو رو میمیره؛ دیروز فقط درحال خوشالی بودم و اصن یااادم رفت برم کلاس غزل اینا و ببینمش امروز زنگ ناهار از بین جمعیت یکی محکم زد رو شونم و گفت هوووووو دیروز انقد صدات کردم مارو یادت رفت؟؟؟؟برگشتم دوثانیه پلک زدم و بعدش جیغ و بغل...بعدیه مشما گرفتم طرفم گفت بیا سوغاتیت...قیافم عین خرررری بود که بهس نه یکی نه دوتا نه سه تا چارتاااااا کهههه صدتاااا تی تاب داده باشن....انقدر خرذوق شدم...واسم از شاهرود شیرمال اورده بود....

 

 

اتفاق دیگه اینکه برگشتنی از اموزشگاه با فاعزه که زدیم بیرون یه خورشید نارنحییییی خیلی خوشرنگ داشت غروب میکرد و منم صحنرو شکار کردم و یه عالمه عکس گرفتم خیییلی خوب بود نصفش پشت ابر بود و داشت غروب میکرد...بعد اولین گوجه سبز نوبرونه ی امسالو از یه گاری ای نزدیک خونمون گرفتیم و با فاعزه گاز زدیم خرج خرچ و مهم ترین چیز اینکه بر خلاف تصورم تلخ نبودن...حالا نمیدونم واسه خنده های از دست مسخره بازیای فاعزه سرکلاس فیزیک و دیوونه بازیای سوگند بود دلم درد گرفته بود یا چرت و پرتای محیا که خندمونو دراورد و معلم ریاضیمون بمن چش غره رف ولی هرچی که بود خوب بود....

این بود انشای یک روز خوب دیگر من

کماکان مرسییییی تونم که هستین و میخونین نظر میدین و انقد مهربونین اینا:)

شبتون بخیر^-^♥

۰ ۰

خدایی که درست وقتی خیییییلی حالم بده اتفاقای خوب میذاره تو دامنم....خداجانم♥♡

۶ نظر

اصلا مهم نیست که نصف شبه و خسته و کوفته بعد ساااعت ها تازه تونستم دینی و تموم کنم...مهم اینه یه سری اتفاقای قشنگ قشنگ برام افتاد ظرف این چند روز که تلخی دو تا پست قبل و که با یه حال وحشتناک بد نوشتم و شست و برد...میخوام الان که هنوز تازس اتفاقا و وقتی به یادش میوفتم ذوق میکنم بگم...

_زنگ ناهار بود...دم آب خوری داشتم بطریمو پر میکردم ماعده و فاطمه هم بودن...یهو گفتن عهههه سحز داشتیم دربارت حرف میزدیممم عکست و کی گرفتی؟

هنگ نگاشون کردم گفتم عکس چیه؟؟؟؟؟؟؟:/

ماعده گفت بااااابا عکست که زدن تو راهرو رو دیگه:/

من:تو راهرو؟؟؟؟؟؟؟؟

فاطمه:سحرررررر عه واسه رتبت

بطری از دستم افتاد رتبمممممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اره دیگه مقاله نویسی اول شدی

چییییییییی؟؟؟؟؟

بعله تو فقط اول شووووو

دیگه بغل و روبوسی و جیغ جیغ و....پرواز کردم سمت راهرو و دیدم بعلهههههه زده سحرسحریان رتبه یک مقاله نویسی

غشششش خوشالی و خرذوقی بودم و نیشم تا ناکجا ابااااد باز بود...انقد که یادم رفت برم پیش معاون پرورشیمون که فرستاده بود دنبالم...یاسمنم طراحیش اول شد....

یه اتفاق خوب دیگه اینکه امتحان ریاضیمو عالی دادم....

اتفاق خوب دیگه اینکه اولین بارون بهاری وقتی بود که سرخوش یه نفس عمیق از راحتی امتحان و اینکه تونستم همرو جواب بدم کشیدم پیش محیا و دوستام بودم و خندیدم و چقددددددددر به من مدرسه خوش گذشت امروز...

دعا بفرمایید دینی و بقیه امتحانارم تا اخر خوب بدهیم

شب خوش:)

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان