روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

مبسوط و مفصل نامه ی تولد:) ۱۲ تا۱۶ آذر [رمز را بخواهید❤]

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

محیا ها و مرجان ها رو ریختیم تو وبلاگ ها،این قسمت:آدمو جونگیره😂

۲ نظر

سلاام بچه ها دستم به دامنتون

من جوگیر شدم ادرس وبلاگمو دادم به محیا و مرجان

قربون قدتون بیاید برید ببینید تو هرکودوم از پست عا پشتشون بد گفتم بگید  برم پاک کنم😂

[شوووخی]

 

۱ ۰

ببین؟اگه بارون بباره چترت میشم و آفتاب بتابه ابرت میشم:)

۱ نظر

فردا،وقتی جواب ازمایشتو گرفتی،زنگ میزنی بهم میگی هیچی نبود لوس خانوم،ترسو..برو نذراتو ادا کن،بعد من هی همینجوری ک اشک تو چشام جم شده زنگ میزنم اس میدم قط میکنم گریه میکنم و هی میگم مرسی که باز خدایی کردی برام،هی اس میدم هورااااا یا چی؟میشه نه؟میشه که فردا اعصابم آروم شه و تمرکز کنم،اونوقت بیام و بنویسم،همه چیزو بنویسم...!

۱ ۰

صرفا جهت استپ کردن این روزایی که تند تند میگذرند،تا بعد یادم نره بنویسم از تولدم،روز دانشجو و...:)

۰ نظر

ساعت نه صب رسیدم و جریان فرفره وار خوشبختی و خوشبختی و خوشبختی و فقط مرور کردم و از ته دلم نفس عمیق کشیدم

چقد خوبه که خدا میزاره بعضیا بیان تو زندگیش،تا بفهمه در عین بدبختی چقد خوشبخته،درعین اشک تو چشم چقد شاده،در عین دل شکستگی چقد پر از عشقه و من هزارتا دنیا خوشبخت و شاد و پر از عشقم تا هستی:)

چهارشنبه پنجشنبه و جمعه ای که گذشت فوق العاده ترین روزهای عمرم بود...

روز تولدم جمعه:)

و امروز که روز دانشجو بود،به شخصه استوری نذاشتم و از شنیدن تبریکا دلم قنج نرفت،تا وقتی قدمی برای کشورم و مردمم برندارم حس خوشحالی و افتخار از دانشجو بودنم ندارم

تعریفی جات داریم خیلی خیلی،عـاما،خوابم میاد شدید،هنوز خستگی سفر و ناراحتی واسه جدایی تو تنمه،صبح امتحان میانترم روانشناسی عمومی دارم و داره برف میاد،اولین برف ارومیه که من امسال دیدم..فعلا تا بعد شبتون بخیر❤‌

۱ ۰

شالگردن:)

۴ نظر

این روزهای در آستانه ی پانزدهمین روز از نهمین ماهِ سال،فکر میکنم چقدر برخلاف گذشته از روزهای پیش رو وهم دارم،گیر کردم تو روزهای گذشته،تیکه تیکه قلبم رو بین روزهای قشنگ نوجوانی و بچگی خاک کردم و بجاش تیکه های سنگ و کلوخ تو قلبم جاساز کردم..

میبینم

میشنوم و

بی تفاوت از تک تک اتفاقهای زندگی می گذرم..

کمتر دلگیر میشویم...

صبورتر شده ام...

بیشتر میبخشم...

کمتر خرده میگیرم

درِ گنجه را باز میکنم و

شالگردنی که سال پیش بافته بودم را میارم و بازش میکنم،رج به رج تمام بافته هارو میشکافم،تصویر گنگ روزهارو برمیگردونم،خودم رو میبینم،دلتنگ میشوم،بغض میکنم...

رج آخر...

من و روزهای خوبم...

میگم الان وقتشه

دونه دونه سر می اندازم در میل بافتنی

انگشتانم را  میرقصانم بین کاموای زرشکی،کلافِ حوصله و صبر و تحملم کوچک و کوچیک تر میشود و شالگردنم بلند و مهن تر

میبافم

یکی رو،دوتا زیر...

کلاف کوچک تر شده

و کاموا دارد به انتهایش میرسد

شالگردن بافتنیم دارد تمام میشود..

همانی که میخواستم شد؟

پسِ رج به رج اش عشق و مهربانی و صبوری جاساز می کنم... 

یه دنیا جای با عطر هل و دارچین و گل محمدی...

خنده های از ته دل....

روزهای زندگانی با آسمان صاف،روزگار بر وفق مراد،دوستی ها پابرجا و ماندگار،عطر یاس و نرگس و رز و هیزم  که روشن کنم و شومینه ی دلم را گرم نگه دارد،شال گردنم تمام شده است،میله هارا میکشم...

شال گردن را میندازم دور گردنم تا برای همه ی روزهایی که قرار است بشود تجربه و زندگی بیســـــت سالگی ام را گرم نگه دارد،که نه فقط گردن و صورتم را،بلکه تمام زندگیم را در باران،سرما،برف و بوران،گرم گرم گرم نگه دارد...

 

پ.ن:امروز،به تاریخ دوازدهم آذرماه،من ،دیمن و انیس رفتیم کافه،من و دیمن بعد کلاس فیزیولوژی که امتحان میانترم کنسل شد بخاطر تقلب،با اسنپ رفتیم و انیس هم اومد،یه تیکه کیک و چای سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و رو کیک شمع گذاشتیم و من فوت کردم،بعد رفتیم و پیتزا استیک خوردیم که اونجا هم کلی ختدیدیم،برگشتنی یه استرس وحشتنااااک گرفته بودم و خلاصه با دربست برگشتم سمت دانشگاه و بابا اومد دنبالم،اقای جوشکار اومد خونه،من چمدون و چک کردم و براش هام و شستم و بلیت رزرو کردم برای ساعت یک ربع به ده فردا (اولین تجربه ی سفر تنهایی به شهر خودم)

قراره زندایی بیاد دنبالم ،با تمام این اوصاف امرور پر از دلگیری و کنکاش بودم و چند دقیقه پیشم مورد حمله ی یک سری حرف قرار گرفتم که تهش شد ببخشید،بخشیدم،ولی کاش انقد دلم نمیشکست...حرفام ته کشید،برم با لالایی بارون بخوابم زیر کرسی،شبتون اروم:)

۱ ۰

خدا،امروز و دیروز تکرار نشه،میشه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کاش همین یبار از اون چیزی که میترسم،سرم نیاد...کـاش..

۱ نظر

از شوقم امشب چمدون بستم واسه دو هفته دیگه...

میدونی؟میترسم...میترسم مثل پارسال بد بخوره تو پَرَم...

میترسم روز تولدم ،مخصوصا ک هوا هم ابری باشه(پارسال کذایی) زار زار گریه کنم

وای وای...

یک دنیا برنامه ریخته بودیم

دو هفته سرکلاس ریاضی و زیست و شیمی و دینی لحظه به لحظه ی اونروز رو نقاشی کردیم و جزئیاتشم برنامه ریزی کردیم...کاش نمیکردیم....

ولی همش رفت رو هوا..

 

من،روز تولدم،دلم نمیخواست تبریک هیچکس و جواب بدم،خالم زنگ زد پشت تلفن گریه کردم،پارسال روز تولدم تو تاریکی اتاق رو زمین اتاقم کنار پریز،سایه ای ک هوای ابری تو اتاق انداخته بود و من غم عالم تو دلم بود....

میترسم...

میترسم تولد امسالمم اونجوری شه

بخوره تو ذوقم

هرچی میشه میگم ایشالله ک نکنه نگم و باز خدا بزنه تو پرم؟؟

میترسم باز اون حس پیش بیاد و تا ابد گریبان گیرم شه...

کاش امسال واسم خاطره انگیز شه تولدم

خیلی هیجان و شوق و استرس دارم

نکنه بشه پارسال؟

نشه خداجون؟؟

من چمه؟؟!!

۱ ۰

محتاج دوتا بال،دلتنگ...

۰ نظر

یاداور اینستاگرام میگه ۳۶۵روز گذشته از اون یکشنبه ی تباه و سیاه..

ازون لحظه ی نکبت باری که گفتی "تموم شد"

وویس دادم،پی ام دادم و پشت هم گفتم چی تموم شد..

باورم نمیشد..

ما خیلی امید داشتیم که بهمون برش گردونی،من رو همین حساب کل اون یک ماه قبل و به محیا دلداری میدادم...

خوب یادمه..

شام مرغ داشتیم،خونه ساکت بود،سه تایی سکوت کرده بودیم،غذا ماسید،تحملم تموم شد وقتی که داشتی دیس برنج و خالی میکردی تو قابلمه با بغض گفتی "امشب بدون درد میخوابه"

بدنم یخ کرد،مور مورم شد،بغض تو گلوم سنگ شد،هوا خفه تر شد،باریدم...از ته دل...تو صفحه چت محیا بودم،نگران محیا بودم...محیا...بعد مریم چیشد محیا....چیشد روزا...چیشد زندگی....بعدش چقد تو خوشحالیا از ته دل خوشحال بودیم‌؟دوری ..

دوری خیلی درد بدیه...لاقل واسه من و تو،واسه تو و مریم،من و تویی که اراده میکردیم کنار هم بوریم،مریم که قرار بود مرخص شه بریم بیرون،میخواستم بیام،بگم از ته ته ته ته دلم،دلتنگم،دلتنگ روزای خوبمونم،دلتنگ روزاییم که خنده و گریمون پیش هم بود،دعوا داشتیم ولی تهش اشتی بود ،من...دلتنگ ترینم،حس میکنم تا دو هفته ی دیگه دووم نیارم،دو تا بال دربیارم و بیام پیشت،هوا خفه است تو شهر غریب...هوا خفست..من اینجا تنهام...دو تا بال برای فرار..لطفا:)

۱ ۰

گیلیلیلیلیلیلیییییییییییییی😂🎈

۸ نظر

خبـــــــــــــــــر خبـــــر،دارم متولد میشماااااا:

۱.عــــــــــاااااااقوووووووووو تولدم نزدیکهههههه خببببب😄،هوهوهووووووووووووووو جیییییییغ،از متولد شدنم خوشحالم خب:| بعدددددد قرار سه شنبه ی دو هفته دیگه بیام تهراااااااان و تا جمعه شب بمونم جمعه شب برگردم،و این اولین سفر تنهااااااایی خواهد بووووود[انشالله]

 

اندر احوالات امروز دانشگاه:

۲.امروووووز،من که کلا از وقتی که کرسی گذاشتن مامان اینا کلا با اتاقم بای بای کردم،سر و تهم بزنی زیر کرسی پیدام میکنی،زیر کرسی درس میخونم،میخوابم،میشینم،تلوزیون میبینم،گوشی بازی میکنم کلا زیر کرسیم حالا صبایی که هشت کلاس دارم عین گرگ زوزه میکشم و ناله میکنم ک مامان و بابام میگن بخواب بابا نمیخواد بری😂😂😂خلاصه ازونجایی که دسشویی تو حیاطه کلا با فوش دادن به زمین و زمان مراحل ادرار و دست و صورت شستن طی میشه😁😅دیگه امروز مامانم نیمرو زد خجسته واااااارااااانه تا خود هشت و بیست دقیقه داشتم میلومبوندم😁😂دیگه دوییییییدیم سمت دانشگاه دیمن بمن اس داده بود برام جا بگیر منم توراه بودم براش زدم باج،رسیدم هم استاد سرکلاس بود هم دیمن و مرجان نشسته بودن برام جا گرفته بودن😂بعد یه پسره تو کلاسمون هست اهوازیه خیلی مسخرس هی میگفت استاددددددد خوابمون میاد اونم یواش درس داد بعد مرجان هی گفت بچه هاااااا بعد کلاس بریم از دانشگاه بیرون بستنی بخوریم،اولین نفر من گفتم بریم با گلوی چرکککککککک کرده😂😂😂کلا خیلی پایم:/بعد عین خلا شده بودیم همش میگفتیم میخندیدیم تو راه بعد دیمن یه دختره رو بهش نشون دادیم ندید هی ادرس دادیم هی گف کوکووووو من و مرجان با انگشت اشاره کردیم بهش داد زدیم اوناهااااااا همه نگامون کردن😂😂😂رو پل هواییم تو اون سرما نمیدونم زده بود به سرمون چرا پاهامونو میکوبیدیم😂تق تق صدا میداد پل یعنی تا برسیم فقططططط داشتیم میخندیدیم،رسیدیم املت و سوسیس تخم مرغ و چایی سفارش دادیم بعد مرجان تنننننندش کرد تا فیها خالدونمون سوخت ولی خیلی چسبید😁دیگه دوییدیم به دیمنم گفتیم برو ریاضیتو حذف کن فیزیو رو بیا اونم گفت باج😂رفتیم سر کلاس فیزیو هیچییییی جا نبود یه اییییییل نشسته بودن هرکیم صندلی خالی بود کنارش غارت کرده بود😒😒😒کلاستور و چیز میز گذاشته بود که جا برا دوستش بگیره خیلی بد بود اصلاااااا جا نبود،ما هم کلاسمون یک تا سه هست اصلش ولی خب صب میریم که اسیر نشیم تا سه،بعد دیگه از هرررررکی میپرسیدم اینجا بشینم میگفت جاعهههههههههه اخرش دیگه قاطی کردم گفتم جاعه ک جاعه بدرررررک زنبیلاتونو وردارین بینممممم،کل کلاس حدود ۷۰‌نفر شایدم بیشتر بودیم همه ام زلللل زده بودن بمن😂دیگه استاد اومد قشنگ عنمون کرد گف اونایی که یک تا سه کلاس دارن گم شن حاضر نمیزنم😂💩بعد ازونجایی که من خیلی به چسم برخورد سریع در و باز کردم برم😂مرجان و دیمن نگهم داشتن دیگه استاد صندلی گذاشت به پسره ک بغل رلش نشسته بود گفت بیا جلو و من اون ته رفتم سرجاش نشستم و کلا دختره و پسره ریده شد تو حالشون بدبختا،دیگه مرجانم اومد بغلم نشست قشنگ کنج کلاس بودیم تو دیوار،دیگه با مرجان دهن دختره رو سرویس کرده بودیم هی میگفتیم اه اه چجوری میتونن تو دانشگاه رل بزنن اخه (پسره خییییییلی خوشگلتر و سر تر بود دختره بیغ و ریغو بود)..دیگه دیمنم چهارتا بغل ما نشسته بود اس ام اس بازی میکردیم😂😆تهشم دیگه نجفی حذفیارو واسه نیم ترم ۱۱آذر گفت و دوییدیم خونمون منم تا پنج اینا فقط پای تلفن حرف زدن بودم و تا هشت خوابیدم زیر کرسی خیلییییی کیف داد یه برنامه ریزی ام کردیم دوشنبه ی همون دو هفته بعد بریم کافه،دیگههههه اینجوری الانم میخوام قرمه سبزی و ترشی گل کلم بزنم با دووووووغ(😝😉😁) و درس بخونم صبحم تا لنگ ظهر بخوابم لنگ ظهر تا پنج برم کلاس،جامعه شناسیم بپرسه بلد نباشم منفی بده عـــــــــن شیم😂😁😅😒همیننننننن دیگههههه بای بااااای[اصن از وقتی اینترنت وصل شده روحیم عوض شده کلا نه؟😁😂😅][عنوان:|😂😁😅]مسخره بازی بسه بای بای😄😅

۱ ۰

منی که برای بار دوم،زیر رگبار کلمات و حرف های کوبنده لِــــــه شدم...

۳ نظر

بال میزدم و میرفتم تو اغوشش مچاله میشدم

اگه دستاشو سمتم دراز میکرد.... "آسمون"

آب میشدم و تو وجودش حل میشدم ،یا یه گوشه وامیستادم تا ترک بخوره و منو ببلعه.... "زمین"

میدونی چقد این بغض داره خفم میکنه؟

میدونی چقد سخته این دوری؟

میدونی چقد پرخاشگر و کم تحمل شدم اینروزا؟

میدونی افسرده شدم و دلم فقط گریه میخواد تو تاریکی مطلق؟

میدونی واسه خودم پاشایی و قهوه تلخ و قرص خواب تجویز میکنم؟

نه....نمیدونی...که اگر میدونستی مثل دیوونه ها به آسمون و زمین اصرار نمیکردم کار تورو انجام بدن....

اونام گوش ندادن که.. دیدی؟

خدایا..من از این بی رحمانه رنج کشیدن وتحمل حرف غیر منطقی و هزاااااارتااااااااااا چیز کوچیک و بزرگ ازین بنده هات به ستوه اومدم،میشه تو بغلم کنی؟

۱ ۰

پس از مدت هـــــا😊

۲ نظر

و همانا اینترنت جان قطع شد تا من بجای خیانت به وبلاگ عزیزم و چرخیدن و پست گذاشتن تو تلگرام،چت تو واتساپ و اینستا پس از مدتهااااا ب اااصل خویش بازگردم😁

حالا یکم کلی حرف بزنیم..

اقاااا اون از زلزله ای ک چن هفته پیش افتاد نزدیکی اینجا بود ویبره رفتیم دیگه از پستای تو کانال مشخص بود چقد گرخیدم😂صبحشم یه املتی زدیم انگار نه انگار دیشب و کلا تو حالت هوشیار خواب بودیم😂

اممممم....

این چن وقتی ک نبودم سر درس و دانشگاه و اشنایی با محیط درسی و زندگی و وفق پیدا کردن بودم..

من،خیلی خوب میفهمم یکی ک از بچگی تو شهر بزرگ و ازادی مثل تهران زندگی کرده باشه،وابسته ی خاله و دوستاش باشه،بره کافه و اینور اونور،چقدر سخته که بخواد وارد محیط کوچیک تر با فرهنگ و زبان متفاوتی بشه که ممکنه خیلی ها دید خوبی هم نداشته باشن بهش،اما به شدت معتقدم ادم از اهنم ک باشه اگر بخواد اتفاقای جدید و تجربه کنه و ریسک پذیر باشه باید وا بده،ول کنه و بزاره کائنات براش رقم بزنن...

این مدت..

من تو یه کافه کار کردم تقریبا یک ماه ک تجربه ی فووووق العاده ای بود واسم،بابا هوام و داشت و بقیه به طور باور نکردنی ای بهم انگیزه دادن،یاد گرفتم و تجربه کردم، کار کردن وخستگی و روی پای خودم ایستادن و مستقل بودن و..هرچند کم...اما مفید..

خاله و دوستش لیلا و شوهرش اومدن اینجا با وجود اینکه ما اولین بار بود باهاشون برخورد داشتیم اما زود صمیمی شدیم،شیخ تپه و دریاچه رفتیم و بند و خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت...

 عروسی نوه عمه ی پدر بود بس به ما خوشید و خاله ی پدر شب با ما اومد سیب زمینی تنوری زدیم و خیلی خوشید

دوشنبه هم ساعت ده و نیمم پدربزرگ و مادربزرگ دلبندددددد خودمممم پرواز کردن و دوازده پیشمون بودن و خب مامانبزرگارو ک میشناسین؟وقتی میره آدم خونشون بارت میکنه و وقتی میاد باخودش کلییییییی چیز میز میاره(شخصا فدای همشون❤)واسه هممون رو تختی با پارچه های نو ک خودش رفته انتخاب کرده با کمک دختر خواهرش دوخته رنگ و مدلی ک دوس داریم و اورده😭ینی من واسه رو رو تختیم مردمممممم،صورتیییی طرحدار و همچنین عاااااشق رو تختی مامانینا شدمممممممم،چنتا ساک گندههههههه فقط خوراکی و اینا اورده،میشه واسه مامانبزرگا نمرد؟؟؟؟؟(تعریف میکرد تو فرودگاه اقاهه بهش گفته مادر مگه مرغ و برنج ارومیه پیدا نمیشه؟اخه چرا انقد عشقی مامان جون؟😍)

دیگهههه دیگهههه..

دانشگاه خوب میگذره..

کنفرانس دادم درس انسان شناسی و با موضوع پدر دراوره انسان و خلافت الهی و هفت نمره گرفتم

در کمال ناباوری ک واسه مباحث اساسی هیچ فصلی نمونده بود و فصل هفت ب من و مرجان افتاد ک چون من سرماخوره بودم و مرجانم حالش بد بود از استاد خواستیم عقب انداختیم

ازینور خوردیم ب داستان بنزین و اینا😒

ازینورم ک نت قطع و منی ک توفیق اجباری پیدا کردم وبلاگ بنویسم..

ولی با همه ی این تفاسیر،شبا وقتی ویدیوها و عکسهای گالریم و زیر و رو میکنم،ینی دلمو و خاطراتم و با خاله ،محیا،روزای کنکوری بودنم زیر و رو میکنم و وسط خنده،بغض میکنم..زندگی کاری نداره ک مشغول خاطره ساختنی یا نه..خوب یا بد..باهاش راه نیای و از منظرش لذت نبری،برت نمیگردونه،راه خودشو میره،یادم باشه،یادت باشه‌:)‌

۱ ۰

۹۸/۷/۶..شنبه...روز اول دانشگاه...

۳ نظر

بابا گزاشتم دم در دانشگاه...یه مانتو جلو بسته ی چهار خونه ی زرشکی سرمه ای که خیلی دوستش دارم پوشیدم با شلوار و مقنعه مشکی و کوله جینم و ال استار سرمه ایم...رفتم سمت همون ورزشگاه بزرگ دانشگاه...چندتا ساختمون داشت و من گیج گیج بودم...برگه انتخاب واحدم و نیاوردم اما خب همون دور اول شماره دانشجوییم و حفظ کردم و دوتا کلاسی ک داشتم و با اسم استاد و ساعت شروع کلاس تو ذهنم بود...گفتم حالا که نیم ساعت وقت دارم برم کارت دانشجوییم و بگیرم و با یه نفففس راحتی که از حراست رد شدم کشیدم راه افتادم سمت ورزشگاه که جلوش پارکینگه...با تعجب به دانشجوها و ساختمونا نگاه میکردم...اینکه تنها بودم به حس خاصی داشت واسم...اینکه روی پای خودمم...اینکه مستقل تر دارم میشم و دارم وارد جامعه ای میشم که باید با هر قشری رو به رو بشم و باهاشون ارتباط بگیرم...

رفتم و رسیدم ته ورزشگاه که یه اقا با لباس انتظامات نشسته بود...لباس ابی کمرنگ...چنتا دانشجویه دختر ترم اولی داشتن باهاش چونه میزدن و به نظر خیلی میخواست خودشو با نمک جلوه بده و باعث شد تهوع بگیرم...

گفتم اقا من رشتم روانشناسیه اما نمیدونم کلاسام کجاست

-برگت و بده!

+نیاوردم ولی شماره دانشجویی و اطلاعات و دادم بهش گفتم ایین زندگی دارم این ساعت

-خاااانوم مگه من کامپیوترم؟؟؟؟دخترا خندیدن

با حرص عکسی که از برگه انتخاب واحدم انداخته بودم و بهش نشون دادم و گفت باید بری ساختمان علوم پایه طبقه ی دوم پیش آقای وطنی

ده و رب بود و من ده و نیم کلاسم شروع میشد...عرق کرده بودم ولی نفس عمیق کشیدم و گفتم خب حالاااااا روانشناس مملکت و(ینی عاشق اعتماد به نفسمم😂😂😂)

رفتم طبقه ی دوم...هن هن میکردم و گلوم خشک...از کتابخونه پرسیدم اقای وطنی کجاست گفت ته راهرو....رفتم و باز متعجب به دخترا و پسرای دانشجو نگاه میکردم و قشنگ انالیزشون میکردم...از چند نفر پرسیدم و چهاربار راهرو رو رفتم تا دیدم کنار تابلو اعلانات یه راهروعه که تو یه گوشه یه اتاقه و بالاش زده "مدیریت کلاس ها" رفتم تو...یه میز بود و یه اقا...یه عالمه لیست جلوش

+سلام خسته..

-ترکی یه چیزی به دانشجوی دیگه گفت 

+ببخشید من ایین زندگی.

نزاشت حرفم تموم شه

-ساختمون فنی باید بری

+اها

پله هارو اومدم پایین

رفتم ساختمون روبرویی...ینی فنی..بماند چقد طول کشید تا برم برسم به طبقه ی دوم و مدیریت گلاس های اونجا رو پیدا کنم

در زدم

ببخشید میشه بیام تو؟؟

یه مرد لاغر با موهای جوگندمی و کت و شلوار و ادکلن تند

سرتکون داد ینی بیا

+ببخشید من ایین زندگی دارم...نفسم بالا نمیومد..ده و سی و یک دقیقه...قلبم داشت وامیستاد...گفتن بیام اینجا کلاسم و نمیدونم کجاست

محلم نزاشت و جواب ترم بالاییارو با خوش و بش و با زبون ترکی داد

باید بری علوم پایه...استاد پیرمانی استثناعن اونجا کلاسشونه...

دویبدم اونور...انقد نفسم بالا نمیومد قفسه سینم میسوخت حتی بند کتونیمم که باز شده بود نبستم و هول هولی کردم تو کفشم..شماره ی بابام گرفتم...تو دلم یه صدایی اومد"مثلا دانشجوییاااااااا سحر؟"

قطع کردم..

رفتم علوم پایه...باز پیش همون اقا...گفتم من اونور بودم اینو گفتن...با عجله گفت ۳۰۲...چند دقیقه هم طول کشید کلاس و پیدا کنم...در زدم...استاد با چادر نشسته بود و ردیف دوم فقط دختر بودن...نشستم کنار اونی که جا بود..

یک دقیقه بعد یه دختر سبزه ی عینکی اومد کنارم نشست..مرجان....استاد با بچه ها ترکی حرف میزد و نیش خند میزد...نفس نفس میزدم...به مرجان گفتم

شمام مث من حسابی دوییدیا انگار..

وای اره بخدااااا

یهو بلند گفت:

استاد چیزای مهم و فارسی میگین؟من از شیرازم

یه عالمه سر برگشت سمتش

عههه منم یه دوست داشتم رفت شیراز ازدواج کرد و...بگذریم...کتاب معرفی کرد ..اون کلاس و دوست داشتم چون توش درباره مساعل جامعه حرف زدیم...کناریم برگشو نشونم داد و گفت مثل همیم؟دیدم ترتیب درساش مثل منه ساعتارو نگاه نکردم و تند گفتم ارهههههه وای همکلاسی هستیممممم...

اون زنگ که بجای دوازده و نیم استاد ده دقیقه به دوازده کلاسو تموم کرد خیلی کیف داد...سه تایی رفتیم سمت حیاط که انیس کنار دستیه اینورم از مرجان پرسید:شیراااز کجا ارومیه کجا؟رینگ تو انگشتشو نشون داد گفت ازدواج کردم به یه اینجایی!

تعجب کردم و واسش ارزوی خوشبختی کردیم..

از روی پنل شماره کلاسهارو دراوردیم و نوشتیم...مرجان و نسترن کنار دستی انیس یه دختر سااااده که مهندسی پزشکی میخوند ک ایین با ما بود رفتن و من و انیس رفتیم نشستیم..از درس و کنکور و خانوادمون حرف زدیم...انیس یه دختر خردادی لاغر عینکی سفید روی مهربون که خیلی عااااااقل به نظر میومد...بیسکوییت کاکاعویی داشت اورد خوردیم و حرف زدیم که یهو دیدیم ای وااااای من یکشنبه دوشنبه ساعت کلاسام با اون فرق داره و اون کلاساش پشت همه از ده و نیم صبح شروع میشه و من از هشتونیم و یه وقفه یی سه ساعته دارم...دست اخر رفتیم اموزش ولی گفتن ترم اول خود دانشگاه انتخاب واحد کرده و کاریش نمیشه کرد....خلاصه ..ابمیوه و اب معدنی از بوفه دانشگاه خریدم و من به این فکر میکردم واقعا اون دختره خجالت نمیکشه تو دانشگاه دست پسره رو گرفته و نگاها سمتشه؟معذب نیست؟یا پسرایی که از نودتا هشت و هشتاشون سیگار دستشون بود...رفتیم گشتیم محوطه ی بزرگ دانشگاه رو...من عاشق دانشگاهم شدم...چون پره گلااااااای رز صورتی کمرنگ پرنگ قرمز گلبهی و سفیده باغچه هاش...یه عالمه درخت بید مجنون و محوطه ی خیلییییی بزرگ و شیک و تمیز و یه عالمه نیمکت زیر درختا...رفتیم و سلف و پیدا کردیم...آزاد غذا خریدیم کباب و عدس پلو داشت که ما کباب گرفتیم یه دختره بانممممک و توپولو اومد فارسی گفت خوشمزس چطوره غذاهاش؟؟

گفتیم ما هم والا ترم اولیم که گفت منم دامپزشکی میخونم و از تهران اومدم و خوابگاه دارم...سخته و خریت کردم و بخاطر پول خوبش در اینده اومدم این رشته و...باهاش حرف زدیم و ناهار خوردیم....سریع رفت چون واحد اضافه کرده بود...ما هم غذامونو خوردیم و رفتیم چرخیدیم نشستیم عکس گرفتیم....یه مسیر اسفالت شده داره روبروی سلف...دو طرفش بید مجنون که به هم رسیدن و یه سایبون منظم و تونل قشششششنگ درست کردن و رو زمین پررررره برگ زرد که باد اینور اونور میبرتشون..

قلبم ریخت...با گوشی انیس عکس انداختم...همه مارو با نیش خند نگا میکردن و میگفتن ترم اولیااااااناااااااا...

رفتیم دنبال دسشویی گشتیم یه دانشجوعم بهمون سه جا ادرس داد اما نیافتیم😐..رفتیم سمت کلاس ریاضی که ردیف جلو چنتا دختر ترم بالایی بودن و ردیف ما پره دختر و ردیف پشت چهارتا پسر....بک ربع از کلاس گذشت...ترم بالاییا رفتن گفتن تشکیل نمیشه برین شمام...پسرام رفتن...همون اقاهه مدیریت کلاسا اومد گفت برید تشکیل نمیشه...من زنگ زدم بابا بیاد دنبالم ...کلاس خالی بود و ما یه عالمه عکس بازی کردیم

و بابا زنگ زد که اومده و من رفتم بااااز با استرس از حراست و اون خانوم چادری که زل میزنه گذشتم و سوار شدیم...اسرا و زهرا هم بودن...رفتیم براشون کاغذ چسبی خریدیم...اومدیم خونه ک یه چیزی خوردم و تا اومدم بخوابم سر صدا اومد که پاشدم و اتاقم و تمیز کردم و شب تو حیاط اهنگ گوش دادم و شیر قهوه خوردم و بدون اینکه شام بخورم خوابیدم:) در اصل بیهوش شدم از خستگی...فردا خاطره ی روز دوم دانشجو بودن و مینویسم .شبتووووونبخیر:)

#ورودی_۹۸

#ترم_اولی_هنگ

#ما_هم_بالاخره_شاخی_در_دانشگاه خواهیم شد

#روانشناسی

 

۰ ۰

از احوال من اگر پرسیده باشید^-^

۵ نظر

1.سلام..:)از اتفاقای این اخیر که بگذریییییم و بعدا اینجارو بترکونیم اومدم بگم نویسنده ی این وبلاگ دانشجو شده..دانشجوی رشته ی روانشنااااااااسی...شدیدا استرس ثبت نام فردارو داره و ترش کرده با وجود خستگی زیاد خوابش نمیره!

 

 

2.من دارم خاص ترین و باحال ترین روزارو تجربه میکنم...اینجا پاییزش پاییزه..درخت گیلاس جلوی خونه برگای زردش بوی پاییز میده و هوا بس ناجوانمردانه سرررردهههههه!

 

 

 

 

3.بعد بیست روز تازه دوروزه که از تهران اومدیم و من فردا میرم ثبت نام کنم..از احوال غزل اگر پرسیده باشید مهندسی  متالوژی و  محیا حقوق پردیس قبول شد منم مترجمی زبانم قبول شدم و شیمی محض ولی ترجیحم روانشناسی بودو پدرم عاااشق این رشته بوده و هست و مشوق من:)

 

 

4.این یه پست مختصر مفید...شماااا خوبین؟خیلی بم دلگرمی دادینااااا خیلی دوستون دارماااااا...واسم دعا کنین فردا واسه ثبت نام جیگرم در نیااااااد و ازین ور به اونور نشیم...مثل شب کنکورم جورابام مدارک و خودکار اینا اماده نمودم...ولی استرس دارم...صب مامانوووو دختر عمه جونارو میرسونیم سرکار و مدرسهههه و میریم برا ثبت نام....دعا کنین برای این سحر استررررسییییییی

شبتون بخیر♥

۱ ۰

همونی که میخواستم شد؟نشد؟نه...!

۶ نظر

قدر اون همه درس خوندن،اون همه کلاس،تست،شب نخوابیدنا و...از رتبم راضی نبودم..روزایی گذشت بر من که خیلی خیلی سخت بود....خداروشکر که اینجا میتونم از حس و حالم بگم..بدون اینکه شناخته و قضاوت بشم..

.پونزدهم مرداد شب با اتوبوس اومدیم تهران...صبحش ینی سه شنبه ...ختم صلوات گرفته بود مامانبزرگم...محیا هم بود...گفتن عصر نتایج میاد...دل تو دامون نبود...تو اتاق خواب چپیده بودیم و رمزی حرف میزدیم با چشای پر از اشک از استرس...بهم امید میدادیم...قول دادیم به مامانامون نگیم و من اطلاعاتم و از مامانم گرفتم که متوجه شد و اومد تو اتاق...بیرون  مراسم بود و همه دعا میخوندن و من تو دلم میگفتم خدایا فقط من و شرمنده ی خانوادم نکن...قابل تصور نبود...مثل ابر بهار گریه میکردم...اما نباید میزاشتم فامیل چیزی بفهمن...هیچ چیز اذیتم نمیکرد جز رفتار مامانم...دلم میخواست کتکم میزد یا میگفت این بود نتیجه خرجایی ک کردیم واست کلاسایی ک نوشتیمت؟؟؟این بود نتیجه ی اون همه کتاب خریدن؟؟؟اما...هیچی نمیگفتن....مامانم رو ب مامان محیا میگفت کنکور و دانشگاه همه چیز نیست...سکوت بابام پشت تلفن حالا چرا خودت و ناراحت میکنی هم حالم رو بیشتر گرفت...پربغض بودم...رفتارایی از اطرافیانم دیدم ک از پدر و مادرم ک اگر اون رفتارارو انجام میدادن و حق هم داشتن انقدر نمیشکستم ک حق هم بهشون میدادم...چند روزی ک تهران بودیم جهنم بود واسم...نمیتونم بگم از رفتارای خاله هام....ادم توداری نتونستم باشم...دنیا دنیا فشار عصبی روم بود و سکوت مامان بدترش میکرد...انتخاب رشته کردیم..تو اون عکس فوری که انداختیم و زیر چشام از زجه هایی که شب قبلش میزدم کبود و تو رفته بود و پلکام انقد پف داشت که عکاس با فوتوشاپ درستم کرد ،همه و همه حکایت از شب تلخ و وحشتناکی بود که ...نگم بهتره....مامانم و بابام ب این نتیحه رسیدن ک درسته دولتی شهرستان قبولی اما همون هزینه خوابگاه و رفت و امد و میدیم دانشگاه ازاد همینجا برو ک پنج دقیقه راهه فاصلش تا خونمون...بغض میکنم...من اینو نمیخواستم....درباره موندن پشت کنکورم با مشاوری ک صحبت کردم و پرس و جوها و سرچا خیلی دیدم که برای من خیلی کار آمد نیست...رو حرفشون حرف نمیزنم اما دلم نمیخواست با شهریه دانشگامم ک درسته خیلی زیادم نیست اما بشم ی خرج اضافه!حرفای مشاوره ک میگفت خانوم وضع امسال خراب بوده اینی ک رفت صد میلیون باباش ک جراحه قلبه خرج کررررد واسش اخرش از دختر شما بدتر....حالم خوب نمیشد....حتی وقتی دوستام و که از منم درسشون بهتر بود ورتبشون چنتا با من اینور اونور بود...دلداریای محیا ک میگف بابا من از تو بدتر شدم ببین چقد میخندم...این روزا حالم هیچ جوره خوب نیست...خیلی رتبم جوری نبود ک بشه مث دوستام ک ک استوری میزارن و کلی رشته نوشتن اوکی شه و از طرفی دانشگاه ازاد و رشته هایی ک ب رتبه من قد بده خیلی کمه...سپردم به خود اون بالایی ...پشیمون نیستم اما بغصم میگیره وقتی یاد زحمتام میوفتم و چیزی ک تصور میکردم و چیزی ک الان هستم...شرمنده ترین...عبایی ندارم رتبم و بگم چون هیچکس اینجا اشنا نیست اگر بودم با سربالا میگفتم اما میخوام بعد از نتایج انتخاب رشته ریز ب ریز این روزا و اتفاقایی ک کلی گفتم تو این پست و بنویسم...خوندنش بعدا شاید دیدم و نسبت به خیلیا برنگردونه ...این برا من احساساتی مودی ک با حرفای ادما خر میشه خیلی خیلی خیلیییییییی لازم و واجبه..اگر میشه دعام کنید...به دوستام ک رتبه هاشون خوب شده ک نه...خوب شدن از نظر هرکس متفاوته...به دوستام ک از رتبه هاشون راضیم از ته دلم تبریک میگم و به دوستام ک مث منه روزای الانشون و زیر چشاشون گود رفته میگم ک درسته خیلی تلاش کردی رفیق اما بپذیرش و یکبار دیگه مثل وقتی ک داشتی سرجلسه ی کنکور تست میزدی واسه رشته ای ک میخای بجنگ،اگر لازمه اروم و منطقی با خونوادت حرف بزن و سد راهتو بردار،این روزای سخت و تاریک تموم میشه و روزای اروم و روشنی پشتش خونه کرده،صبر کن و توکل کن ب خدا،چشاتو از قیافه گرفتنا و گوشاتو از ای کاش ها و چقدر بهت گفتیما ببند و با لبخند بگو من نتیجه تلاشم رو میبینم و به رشته و داشنگاه و جایگاهی ک خدا واسم مقدر کرده میرسم و مطمعن باش میرسی...اینو بدون ک بی اراده ی اون بالاسری برگی از درخت نمیوفته...شک نکن.....دلم میخواست این پست و که چند روزی هست تو دفترچه یادداشت گوشیم نوشتم و شیر کنم ولی قسمت شد الان بزارمش...دلتون اروم...یاعلی ❤

۱ ۰

خوشگل و ریزه میزه عای ریزه ریزه ریزه،ریزه؟ریزه؟ریزه بالاریزه دستاش کوچیکه عای کوچیکه نمیشه بریزه:///

۴ نظر

الف:

اون روزا که میومدم میگفتم کنکورم تموم شه میام اینحارو میترکونم و یادتونه؟؟؟اقا اشتباه کردم انگار...ینی قشنگ اسباب کشی من و جلچو شما ضایع کرد...خلاصه شبا که میخوابم هی خواب میبینم پست کشدار گذاشتم شمام اومدین نوشتین اوووه سحححرررر چخبرهههه بعد من غرغر وار یه پست دیگه گذاشتم غر نرنین😂

ب:

ینی اینجا تایم پرواز میکنه....اصلا گلاب به روتون یه دسشویی وقت نمیکنم برم...از یه طرف که باغ و باغچه ی وسیعممممم هی تِر تِر علف هرز درمیاره من با دستکش خیلی سخت کوشانه میرم میکنم بعد میخوام بیام تو اتاقم تو راه یکم لواشک درست میکنم البالو خشک میکنم غوره پاک میکنم میرم با مامانم اینا تخت سفارش میدم میام کمک مامانم واسه خودمون و خانوم ایکس و ایگرگ که مامانم دوسشون داره ابغوره میگیریم و سه روز بعد میرسم تو اتاق😂😂😂😂اینه داستان...بعد تازه دیروز اقاهای کابینتی که از اقوام تقریبا دور باشند اومدن کابینتارو نصب کنن...اولش که من خیلی بدقلقی کردم سر طرح و رنگ و به اصرار حرفم و انداختم تو دهن مامانم و ازونجاییم که مامانا خیلی نفوذ دارن شد انتخاب من بالاخره💪...اقا الان که کامل نشده ولی مامان میره میاد نگاش میکنه جیغ میزنه از ذوق من با لب و لوچه ی اویزون و چشای قلبی نگاش میکنم بابامم خیلی ریز تایید میکنه و اقاهای کابینتی میگن ما صدتا عکس ازین باید بگیریم اقااااااا خیلی خوب شده لعنتی ..


پ:

از وقتی اسباب کشی کردیم اتاقم قربونش بشم تمیزی ورنداشته و کلی لباس رو زمینه هنوز😐بعد کمد هیچی جا نداره:/بعد من همش میشینم کانتر بازی میکنم😂😂😂خودش جمع شه شاید😅


ت:

یکشنبه سیزدهمممممم میخوایم بیایم تهران تا بیسسسسستمممممم...حالا گیلیلیلیلییییییییی...واسه همینه انقد کیفورم..(بگین همونموقع نتایج میاد جیغ میزنم).بعد بیشت و یکم تختم میاد که ماجراشو تو یه پست جداگونه میگم حتمااااااا


ث:

اقا بین خودمون بمونه،یک ساعته دسشویی دارم بعد روم نمیشه جلوی اقاهای کابینتی که بیرونن برم:////اقاااااا این چه اخلاقیه خداییش؟هی میرم میچرخم باز روم نمیشه برم دسشویی بعد شدیدا درگیرم با خودم😐😐😐😐:///////دعا کنید موکت اتاقم نوعه😂😂😂


د:

درباره عنوان بگم که یه زمانی ما با این اهنگ بزرگوار ارمین نصرتی تو عروسی، عقد، پاتختی، تولد و..انقد قرررررر میدادیم..هی جوونی کجایی که یادت بخیر..مناسب دیدم عنوان اونووووو بزارم اقاااااااا خوشحالم خب:))))


ع:

ینی میخواین تلگرامی رو فیلتر کنین بگینـمن اونو نصب کنم تا یک ساعت بعدش فیلتر شه😂😂😂اااااقاااااا (یه بزرگواری این لفظ اقارو انداخته تو دهن من به اون فوش بدین😂)تلگرامم وصل نمیشه بعد یه تلگرام که اسیر فیلتر شکن وصل کردن نباشیم و مهربون باشه سراغ دارین؟؟؟؟

این تلگرامی که داشتم ب جون جفت بچه هام منو عضو چنلای ازدواج موقت و فلان کرده بود:///////اینحوریم نباشه بچه خوبی باشه کلا)

خ:

اقااااا...ماجرای اسباب کشی خیلی مفصله ولییییییی باید بنویسم حتما چون باااااااااید یادم بمونه...خیلی حرفا و پستا دارم..به امید روزی که منفجر کنم اینجارو و پستتتتتتتت کنم همه پستای قول داده شده و پست نشده رو(چی میگم؟)...اقا تا بابام با اینا حرف میزنه سرشون گرمه من برم دشوری بای😂👋

۱ ۰

سحریان آن بلاگر کوچک پس از سالها به بیان بازگشته است،چه برایمان اورده ای سحر؟فانوسا هیچی:)))

۷ نظر

از اینکه چقد فرفره وار اسباب کشی تموم شد و من پرت شدم این نقطه از جهان...از تمام روزایی که نبودم و ننوشتم تا مبادا انرژی منفی منتقل کنم،از همه ی ماجراها و ناراحتی ها و....میپرم و میخوام امروزم و قشنگ کنم...صبح زودتر از خواب پاشدم و صبحانه کره و مربای البالوی مامان پز خوردم و میخوام به باغچم برسم و علف هرزای دور درختا و گل و گیاهامو با دست زخمیم بکنم و برم دوش بگیرم ماندلا بکشم و تابلوهای اتاقم و نصب کنم و بعدش با یه لیوان شیر نسکافه اخرشب بیام و یه دل سیر وبلاگ بنویسم

تلگرام نامردم که خراب شد دیگه دل و دماغیم برا اینستا نداشتم اماااااا امروز درستش میکنم :)

خوبین؟:)

۱ ۰

مووووردی:))

۲ نظر

اصن موردی نوشتن واسه منی که دیشب پنجونیم خسبیدم و هشتونیم پاشدم و با هنذفری نشستم تو ماشین که بریم دنبال اوکی کردن یه سری کارا و خریدن موکت و کابینت دیدن و اینا بسسسسسسسس واجب است

:))



یک.۲۰ام تولد مامانم بود و ساعت یازدهونیم شب یه قنادی و دیدیم داره کر کره اشو میکشه پایین خرشو گرفتیم گفتیم داداش صبرررر کن کیکو زدیم زیر بغل رفتیم پارک ساحلی دو تا از دخترعموهای بابارو دیدیم که با بقیه خواهرا اومده بودن و مامانم میگفت داشتن هی سرتا پاتو برانداز میکردن میخوردنت:////من خودم متوحه نشدم ولییییی خلاصه شب خوبی بود دو تا قاشق یک بار مصرف و سه تا ظرف یکبار مصرف پیدا کردیم از همونجا و بقیه با دست کیک زدیم بسیار چسبیدددد و بچه هارو سوار چرخو فلک کردیم چایی زدیم برگشتیم خوابیدیم



دو:در پی دماغ عمل امیرحسین پدرررررررمون درومد ینی ...من کمتر اون بیشتر ولی مهم کمیت نیست ک مهم کیفیتههههه:)))خداییش بچم کلی اذیت شد ولی خیلی خوب بده حس میکنم ....هوس عمل دماغ نمودگانیم




سه:دیروز عصر رفتم البالوهای درخت حیاط و کندم و فیلم گرفتم روش اهنگ گذاشتم و گذاشتم استوریم تو پیج شخصیم...کیک تولد مامانم همینطور قبلشون بود...بعد چنتا عکس و یه ویدیو از گلای رز خوشرنگم با صدای بلبلا که بعدا تو پیج عمومی خواهم گذاشت...بعد خیلیا تبریک گفتن از دوستام بگیر تا فامیل...بعد یه دختره هم خیلی صمیمانه تبریک گفته بود منم گرم تشکر کردم و گفتم به جا نیاوردم اونم گفت عزیزم همینجوری فالوت کردم(چون من تو پیح شخصیم فقط دخترارو ک اشنا باشن و از دوستام فالوش کنن اکسپت میکنم خلاصه گفتم عزیزممممم مررررسی و فالوش کردم اونم کل پستامو لایک کرد خیلی انتحاری:))))))


چهار:دیشب شام عمه اینا پیشمون بودن و شام خوردیم و بودن و بعد رفتن همینننننننننن انشالله دوشنبه صبح میایم که جمع کنیم بیایم واسه همیشه...همین فقط بگم خیلی دارم میترکونم الان تابستونو:///////بهترین سه ماه سال:///////حوصلمم اصلا سر نمیره:///////////////روزام خیلی زود میگذرن:////گرم نیست://///رتبه یک کنکورم://////با نمکم هستم:)))))اقاااااااا همینااااااااااااا بهترین سه ماه سالتونو بترکوووووووونیددددددد اودابز:)❤


۰ ۰

خبر و درد و دل....پس از رویارویی با غول:)

۳ نظر

سلام

یکم سخته باورش ولی من هنوز استرس دارم...یه استرس توام با غم  و گوشه نشینی...دلم میخواد بیشتر سکوت کنم و تا حتی حرفی بهم زده میشه سریع گریم میگیره...دلم نمیخواد با هیچکس حرق بزنم و میخوام همه ازم دور باشن...فعلا این ارامش دو نفره و گوشه گیری رو واسه خودم تجویز میکنم تا بلکه چند روز دیگه بهتر بشم...دلم نمیخواد فعلا از اتفاقات کنکور و اینا حرف بزنم که حس میکنم مثل یه خواب گذشت از جلوی چشمم..انقدر دور میدیدمش از خودم...حس میکنم شوکم کرد....در هرصورت میخوام ادامه ی عید و تا الان بنویسم و بعدش برگردم به روال عادی وبلاگ...

امیدوارم همه دوستای کنکوریم حالشون خوب خوب باشه و پر انرژی باشن 

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامم امروز تاسیس شد

پیشنهاد میکنم حتما باشید مخصوصا تو کانلل تلگرام دلگرمیمه وقتی مینویسم و میخونید و اروم میشم و اروم میشم و اروم میشم...شاید ویسایی که تو پست پین شده ی وبلاگ حرفشو زده بودم تو کانال تلگرامم بزارم 

روحم نیاز داره این روزا به نوشتن و خوندن ...

بیاید:)

کانال تلگرام:

وبلاگ در تلگرام😁

سلام و اینا بعضی غرغرا و پستایی که وقت نمیشه تو وبلاگ گذاشته بشه میزارم اینجا

https://t.me/susa1144sahar

ایدی اینستاگرام:

Parparoooi

۰ ۰

نوبتیم باشه نوبت منه:)

۸ نظر

می ریم و نتیجه زحمتامونو میبینیم...یاعلی💪✋

۰ ۰

رفقایِ جانِ من که فردا کنکور ریاضی دارین...حق یارتون الهی:)

۳ نظر

پرواز کردم سمت پی ویش وقتی دیدم بعد یک ماه عان شده و تو گروه زده استرس دارم

همه حرفایی که دوست داشتم پنجشنبه شب بشنوم و بهش گفتم

پره استرس بود

دلم میخواست بغلش کنم بگم لطفا مشخص کن شیرینی من و پیتزای من و به مناسبت رتبه زیر هزار شدنت کجا قراره بدی

استادای کلاس

من و همه

تقریبا رتبت و حدس میزدیم وقتی سوال و نخونده جواب تست و رو هوا میزدی

سخت کوشیت و تلاشت و بلند پروازیت واسه درس خوندن و سیر نشدنت از تست زدن همه و همش واسه هممون واضح و مبرهن بود و واسه منی که رفیق سه سالتم قابل لمس تر

همه توصیه های نهایی رو کردم و گفتم بعد کنکورت که همون میدون بهمنه برو جیگر بزن و زنگ بزن بهم

رفتم و وقتی باز برگشتم نوشته بودی سحری شب میام تو پی ویت دوباره پیاماتو میخونم و میخوابم..رفیق خودتی...جون گرفتم و صدبار از خدا خواستم دستاش رو شونه هات باشه تا نلرزه شونه هات از سختی سوالی...تستی...میدونی که همیشه دوست داشتم و دارم و مطمعنم سربلندم میکنی غزل موفرفری من

شبنم جانم...رفیق گرمابه گلستانم که نیستی ولی من به یادتم

و

رفیقای عزیزم که فردا کنکور ریاضی دارید

محمد

و همه ی بیانیای کنکوریه فردا

از خدا اول یه ارامش ناااااااب میخوام واستون بعدشم موفقیت و رسیدن به حایگاهی که حقتونه و لیاقتشو دارید

از ته ته ته دلم میگم

اون مداد نرما

به قشنگترین و عالی ترین شکللللللللللل روی خونه های مربعی شکل بشینه و دستاتون دونه دونه کاخ ارزوهای چندین ساله تون رو که لایقین واستون بسازه

توصیه هایی که به غزل کردم

شمام دوستامین...فرق نمیزارم:)

استرس سمه سم..دورش کنید...بخدا خبری نیست نصفی الکین...

صبحونه بخورید اذیت نشید وسط جلسه

مداد نرم پاک تراش اب خوراکی شیرین کارت ورود به جلسه کارت ملی یا شناسنامه و سنجاق قفلی یا سوزن فراموشتون نشه

لباس خنک بپوشید و اگر دستتون عرق میکنه خیلی دستمال پارچه ای فراموش نشه

براتون دعا میکنم

علی یارتون:)

۱ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان