روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

۹۸/۷/۶..شنبه...روز اول دانشگاه...

بابا گزاشتم دم در دانشگاه...یه مانتو جلو بسته ی چهار خونه ی زرشکی سرمه ای که خیلی دوستش دارم پوشیدم با شلوار و مقنعه مشکی و کوله جینم و ال استار سرمه ایم...رفتم سمت همون ورزشگاه بزرگ دانشگاه...چندتا ساختمون داشت و من گیج گیج بودم...برگه انتخاب واحدم و نیاوردم اما خب همون دور اول شماره دانشجوییم و حفظ کردم و دوتا کلاسی ک داشتم و با اسم استاد و ساعت شروع کلاس تو ذهنم بود...گفتم حالا که نیم ساعت وقت دارم برم کارت دانشجوییم و بگیرم و با یه نفففس راحتی که از حراست رد شدم کشیدم راه افتادم سمت ورزشگاه که جلوش پارکینگه...با تعجب به دانشجوها و ساختمونا نگاه میکردم...اینکه تنها بودم به حس خاصی داشت واسم...اینکه روی پای خودمم...اینکه مستقل تر دارم میشم و دارم وارد جامعه ای میشم که باید با هر قشری رو به رو بشم و باهاشون ارتباط بگیرم...

رفتم و رسیدم ته ورزشگاه که یه اقا با لباس انتظامات نشسته بود...لباس ابی کمرنگ...چنتا دانشجویه دختر ترم اولی داشتن باهاش چونه میزدن و به نظر خیلی میخواست خودشو با نمک جلوه بده و باعث شد تهوع بگیرم...

گفتم اقا من رشتم روانشناسیه اما نمیدونم کلاسام کجاست

-برگت و بده!

+نیاوردم ولی شماره دانشجویی و اطلاعات و دادم بهش گفتم ایین زندگی دارم این ساعت

-خاااانوم مگه من کامپیوترم؟؟؟؟دخترا خندیدن

با حرص عکسی که از برگه انتخاب واحدم انداخته بودم و بهش نشون دادم و گفت باید بری ساختمان علوم پایه طبقه ی دوم پیش آقای وطنی

ده و رب بود و من ده و نیم کلاسم شروع میشد...عرق کرده بودم ولی نفس عمیق کشیدم و گفتم خب حالاااااا روانشناس مملکت و(ینی عاشق اعتماد به نفسمم😂😂😂)

رفتم طبقه ی دوم...هن هن میکردم و گلوم خشک...از کتابخونه پرسیدم اقای وطنی کجاست گفت ته راهرو....رفتم و باز متعجب به دخترا و پسرای دانشجو نگاه میکردم و قشنگ انالیزشون میکردم...از چند نفر پرسیدم و چهاربار راهرو رو رفتم تا دیدم کنار تابلو اعلانات یه راهروعه که تو یه گوشه یه اتاقه و بالاش زده "مدیریت کلاس ها" رفتم تو...یه میز بود و یه اقا...یه عالمه لیست جلوش

+سلام خسته..

-ترکی یه چیزی به دانشجوی دیگه گفت 

+ببخشید من ایین زندگی.

نزاشت حرفم تموم شه

-ساختمون فنی باید بری

+اها

پله هارو اومدم پایین

رفتم ساختمون روبرویی...ینی فنی..بماند چقد طول کشید تا برم برسم به طبقه ی دوم و مدیریت گلاس های اونجا رو پیدا کنم

در زدم

ببخشید میشه بیام تو؟؟

یه مرد لاغر با موهای جوگندمی و کت و شلوار و ادکلن تند

سرتکون داد ینی بیا

+ببخشید من ایین زندگی دارم...نفسم بالا نمیومد..ده و سی و یک دقیقه...قلبم داشت وامیستاد...گفتن بیام اینجا کلاسم و نمیدونم کجاست

محلم نزاشت و جواب ترم بالاییارو با خوش و بش و با زبون ترکی داد

باید بری علوم پایه...استاد پیرمانی استثناعن اونجا کلاسشونه...

دویبدم اونور...انقد نفسم بالا نمیومد قفسه سینم میسوخت حتی بند کتونیمم که باز شده بود نبستم و هول هولی کردم تو کفشم..شماره ی بابام گرفتم...تو دلم یه صدایی اومد"مثلا دانشجوییاااااااا سحر؟"

قطع کردم..

رفتم علوم پایه...باز پیش همون اقا...گفتم من اونور بودم اینو گفتن...با عجله گفت ۳۰۲...چند دقیقه هم طول کشید کلاس و پیدا کنم...در زدم...استاد با چادر نشسته بود و ردیف دوم فقط دختر بودن...نشستم کنار اونی که جا بود..

یک دقیقه بعد یه دختر سبزه ی عینکی اومد کنارم نشست..مرجان....استاد با بچه ها ترکی حرف میزد و نیش خند میزد...نفس نفس میزدم...به مرجان گفتم

شمام مث من حسابی دوییدیا انگار..

وای اره بخدااااا

یهو بلند گفت:

استاد چیزای مهم و فارسی میگین؟من از شیرازم

یه عالمه سر برگشت سمتش

عههه منم یه دوست داشتم رفت شیراز ازدواج کرد و...بگذریم...کتاب معرفی کرد ..اون کلاس و دوست داشتم چون توش درباره مساعل جامعه حرف زدیم...کناریم برگشو نشونم داد و گفت مثل همیم؟دیدم ترتیب درساش مثل منه ساعتارو نگاه نکردم و تند گفتم ارهههههه وای همکلاسی هستیممممم...

اون زنگ که بجای دوازده و نیم استاد ده دقیقه به دوازده کلاسو تموم کرد خیلی کیف داد...سه تایی رفتیم سمت حیاط که انیس کنار دستیه اینورم از مرجان پرسید:شیراااز کجا ارومیه کجا؟رینگ تو انگشتشو نشون داد گفت ازدواج کردم به یه اینجایی!

تعجب کردم و واسش ارزوی خوشبختی کردیم..

از روی پنل شماره کلاسهارو دراوردیم و نوشتیم...مرجان و نسترن کنار دستی انیس یه دختر سااااده که مهندسی پزشکی میخوند ک ایین با ما بود رفتن و من و انیس رفتیم نشستیم..از درس و کنکور و خانوادمون حرف زدیم...انیس یه دختر خردادی لاغر عینکی سفید روی مهربون که خیلی عااااااقل به نظر میومد...بیسکوییت کاکاعویی داشت اورد خوردیم و حرف زدیم که یهو دیدیم ای وااااای من یکشنبه دوشنبه ساعت کلاسام با اون فرق داره و اون کلاساش پشت همه از ده و نیم صبح شروع میشه و من از هشتونیم و یه وقفه یی سه ساعته دارم...دست اخر رفتیم اموزش ولی گفتن ترم اول خود دانشگاه انتخاب واحد کرده و کاریش نمیشه کرد....خلاصه ..ابمیوه و اب معدنی از بوفه دانشگاه خریدم و من به این فکر میکردم واقعا اون دختره خجالت نمیکشه تو دانشگاه دست پسره رو گرفته و نگاها سمتشه؟معذب نیست؟یا پسرایی که از نودتا هشت و هشتاشون سیگار دستشون بود...رفتیم گشتیم محوطه ی بزرگ دانشگاه رو...من عاشق دانشگاهم شدم...چون پره گلااااااای رز صورتی کمرنگ پرنگ قرمز گلبهی و سفیده باغچه هاش...یه عالمه درخت بید مجنون و محوطه ی خیلییییی بزرگ و شیک و تمیز و یه عالمه نیمکت زیر درختا...رفتیم و سلف و پیدا کردیم...آزاد غذا خریدیم کباب و عدس پلو داشت که ما کباب گرفتیم یه دختره بانممممک و توپولو اومد فارسی گفت خوشمزس چطوره غذاهاش؟؟

گفتیم ما هم والا ترم اولیم که گفت منم دامپزشکی میخونم و از تهران اومدم و خوابگاه دارم...سخته و خریت کردم و بخاطر پول خوبش در اینده اومدم این رشته و...باهاش حرف زدیم و ناهار خوردیم....سریع رفت چون واحد اضافه کرده بود...ما هم غذامونو خوردیم و رفتیم چرخیدیم نشستیم عکس گرفتیم....یه مسیر اسفالت شده داره روبروی سلف...دو طرفش بید مجنون که به هم رسیدن و یه سایبون منظم و تونل قشششششنگ درست کردن و رو زمین پررررره برگ زرد که باد اینور اونور میبرتشون..

قلبم ریخت...با گوشی انیس عکس انداختم...همه مارو با نیش خند نگا میکردن و میگفتن ترم اولیااااااناااااااا...

رفتیم دنبال دسشویی گشتیم یه دانشجوعم بهمون سه جا ادرس داد اما نیافتیم😐..رفتیم سمت کلاس ریاضی که ردیف جلو چنتا دختر ترم بالایی بودن و ردیف ما پره دختر و ردیف پشت چهارتا پسر....بک ربع از کلاس گذشت...ترم بالاییا رفتن گفتن تشکیل نمیشه برین شمام...پسرام رفتن...همون اقاهه مدیریت کلاسا اومد گفت برید تشکیل نمیشه...من زنگ زدم بابا بیاد دنبالم ...کلاس خالی بود و ما یه عالمه عکس بازی کردیم

و بابا زنگ زد که اومده و من رفتم بااااز با استرس از حراست و اون خانوم چادری که زل میزنه گذشتم و سوار شدیم...اسرا و زهرا هم بودن...رفتیم براشون کاغذ چسبی خریدیم...اومدیم خونه ک یه چیزی خوردم و تا اومدم بخوابم سر صدا اومد که پاشدم و اتاقم و تمیز کردم و شب تو حیاط اهنگ گوش دادم و شیر قهوه خوردم و بدون اینکه شام بخورم خوابیدم:) در اصل بیهوش شدم از خستگی...فردا خاطره ی روز دوم دانشجو بودن و مینویسم .شبتووووونبخیر:)

#ورودی_۹۸

#ترم_اولی_هنگ

#ما_هم_بالاخره_شاخی_در_دانشگاه خواهیم شد

#روانشناسی

 

۰ ۰
مهران تندیس چت
۲۷ آبان ۱۳:۰۷

 هههه  عیبی  نداره  دخمل  گلم

آرام :)
۱۳ آبان ۲۱:۴۵

وای تبریک عزیزم :)

شاخ هم میشی نگران نباش این تازه اول کاراست😈

پاسخ :

فدای تو بشم قشنگم
Tamana .....
۰۸ مهر ۰۷:۰۰

این ترم بالاییا حرص آدمو در میارن انگار خودشون از اول ترم بالایی بودن ایش

پاسخ :

واااااقعااااااااااا وااااقعااااااا😭😒
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان