روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

شالگردن:)

این روزهای در آستانه ی پانزدهمین روز از نهمین ماهِ سال،فکر میکنم چقدر برخلاف گذشته از روزهای پیش رو وهم دارم،گیر کردم تو روزهای گذشته،تیکه تیکه قلبم رو بین روزهای قشنگ نوجوانی و بچگی خاک کردم و بجاش تیکه های سنگ و کلوخ تو قلبم جاساز کردم..

میبینم

میشنوم و

بی تفاوت از تک تک اتفاقهای زندگی می گذرم..

کمتر دلگیر میشویم...

صبورتر شده ام...

بیشتر میبخشم...

کمتر خرده میگیرم

درِ گنجه را باز میکنم و

شالگردنی که سال پیش بافته بودم را میارم و بازش میکنم،رج به رج تمام بافته هارو میشکافم،تصویر گنگ روزهارو برمیگردونم،خودم رو میبینم،دلتنگ میشوم،بغض میکنم...

رج آخر...

من و روزهای خوبم...

میگم الان وقتشه

دونه دونه سر می اندازم در میل بافتنی

انگشتانم را  میرقصانم بین کاموای زرشکی،کلافِ حوصله و صبر و تحملم کوچک و کوچیک تر میشود و شالگردنم بلند و مهن تر

میبافم

یکی رو،دوتا زیر...

کلاف کوچک تر شده

و کاموا دارد به انتهایش میرسد

شالگردن بافتنیم دارد تمام میشود..

همانی که میخواستم شد؟

پسِ رج به رج اش عشق و مهربانی و صبوری جاساز می کنم... 

یه دنیا جای با عطر هل و دارچین و گل محمدی...

خنده های از ته دل....

روزهای زندگانی با آسمان صاف،روزگار بر وفق مراد،دوستی ها پابرجا و ماندگار،عطر یاس و نرگس و رز و هیزم  که روشن کنم و شومینه ی دلم را گرم نگه دارد،شال گردنم تمام شده است،میله هارا میکشم...

شال گردن را میندازم دور گردنم تا برای همه ی روزهایی که قرار است بشود تجربه و زندگی بیســـــت سالگی ام را گرم نگه دارد،که نه فقط گردن و صورتم را،بلکه تمام زندگیم را در باران،سرما،برف و بوران،گرم گرم گرم نگه دارد...

 

پ.ن:امروز،به تاریخ دوازدهم آذرماه،من ،دیمن و انیس رفتیم کافه،من و دیمن بعد کلاس فیزیولوژی که امتحان میانترم کنسل شد بخاطر تقلب،با اسنپ رفتیم و انیس هم اومد،یه تیکه کیک و چای سفارش دادیم و گفتیم و خندیدیم و رو کیک شمع گذاشتیم و من فوت کردم،بعد رفتیم و پیتزا استیک خوردیم که اونجا هم کلی ختدیدیم،برگشتنی یه استرس وحشتنااااک گرفته بودم و خلاصه با دربست برگشتم سمت دانشگاه و بابا اومد دنبالم،اقای جوشکار اومد خونه،من چمدون و چک کردم و براش هام و شستم و بلیت رزرو کردم برای ساعت یک ربع به ده فردا (اولین تجربه ی سفر تنهایی به شهر خودم)

قراره زندایی بیاد دنبالم ،با تمام این اوصاف امرور پر از دلگیری و کنکاش بودم و چند دقیقه پیشم مورد حمله ی یک سری حرف قرار گرفتم که تهش شد ببخشید،بخشیدم،ولی کاش انقد دلم نمیشکست...حرفام ته کشید،برم با لالایی بارون بخوابم زیر کرسی،شبتون اروم:)

۱ ۰
Afshin ✘
۱۷ آذر ۰۸:۵۳

یعنی اون دو سال وسطش تبریک نگفته بودم :))

پاسخ :

چراااا اخه؟:)
yasna sadat
۱۶ آذر ۰۱:۳۱

روزت مبااارک سحر جون اولین سال دانشجوییت تبررریک

پاسخ :

چقد چسبید انصافااااا،یسنااااا تو همش یکاری میکنی از ذوق بمیرمممم😍
نازنین مریم
۱۵ آذر ۱۴:۳۰

سلاااممم سحریی جووونممممم

تولدت مبارک باشه خانوم روانشناس🤭🤭انشالله تنت سالم ولبت خندون و دلت پر از مهر و محبت باشه عزیزدلللمم

خیلی دوست دارم اجی 

تولدت مبارک

😇❤💚🎁🎁🎁🎁🎁🎉🎉🎉🎊🎊🎊🎉🎆🎇🎇✨🎈

پاسخ :

سلام عزیزدلمممم مرسی عزیزم ممنونم همچنین خانوووووم😘❤💞❣
Afshin ✘
۱۴ آذر ۲۱:۲۳

تولدت مبارک تولدت مبارک 

پاسخ :

خیلی ممنونننننننننممممم که🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺🌺سال نود و پنجم بهم تبریک گفتی:)🌸
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان