روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

تو از کنکور قوی تری قوی تررررری قووووووووی ترررررررررررررریییییییییییییییییییییییییی💪💪💪💪💪

۴ نظر

۱-بعد دو هفته سختی و رنج و نبودن مامان و بابا و سکوت خالی و صدای کولر دلم مامانمو میخواد بغلش گریه کنم اروم شم..اشکام بریزه..استرسم بریزه...یکی باهام حرف بزنه...مامانم باهام حرف بزنه....


۲-اسم کنکور میاد ضربان قلبم میره بالا...استرس میگیرم...بغض میکنم از این همه فشار و زحمت ۳سال که باید تو ۴ساعت خلاصه شه و اینده...دانشگاه و شغل مشخص شه...استرسم بیشتر میشه وقتی به مباحث مرور نکرده ی فیزیکم فکر میکنم...به ریاضی ای که لنگ میزنم توش...به زبانی که لنگ میزنم توش...به ازمونایی ک میگیرم از خودم و چنتا غلط درمیاد و حالت تهوع میگیرم ...نمیدونم از استرس بود یا چی سه روز بود کمرم درد گرفته بود و نمیتونستم جمب بخورم و تو تنهایی و سکوت خونه اروم اروم رو جزوه فیزیک باز جلوم گریه میکردم



۳-هیچوقت هیچوقت هیچوقت حال این روزامو از یاد نمیبرم...بیخوابی امشبم و با وجود خستگی شدیدم...کمر دردی که داشتم...نفسای کشداری که میکشیدم تا قلبم خنک شه....گیج بودنم...ازینکه نکنه جامو پیدا نکنم مثل سنجش اخر؟نکنه شمارمو اشتباه ببینم؟دیر نرسیم؟صبح خوابم نیاد؟خدایا ارومم کن...حس میکنم الان دیوونه میشم...فقط این سه روزی که مثل جهنم میمونه واسم میخوام بگذره...فردارو هم برنامه ریختم راسه درس خوندن...بعدش پنجشنبه رو استراحت میکنم...هی پست میزارم هی پست میزارم شما هم تحمل کنید خب؟




۴-ازینور میخونم...ازونور یادم می ره....حرصم درمیاد ولی دلم اروم نمیگیره مرور نکرده برم سراغ تستای سراسری...اوضاع شیمی و زیستم خوبه فیزیکمم خوب شده مقداری اما ریاضی....اون سوالایی که قراره جواب بدم درست باشه جوابش و یه درصد ابرومندانه..نه خیلی بالا خب خدا؟؟؟؟؟




یکم با خودم حرف دارم:

ببین سحر تو کلی پست خوندی کلی ویس گوش دادی کلی جمله انگیزشی تو پست قبلیت نوشتی....الان چیشده ته دلت خالی شده...ها؟؟؟

حواستو بده بمن...ببین اره تو زهرا نبودی معدل بیست باشی میدونم..ولی خره

..زیستت و...زیست نهاییت و بیست شدی....میدونی ینی چی؟چرا وا دادی پس؟چت شده؟یک سال سه از مدرسه اومدی تا چهار چرت زدی با غرغر و ناله پاشدی رفتی کلاس تا هشت شب که تهش بشه این حالت؟؟؟؟چقد موقع انتراک با استاد مرجانی قلب تست زدی؟چقد شیمی و خوب میفهمیدی سرکلاس و محسن زاده میگفت عاااا سحر تو گرفتی من چی میگم  شروع میکردم مطلب و دوباره واسه بقیه توضیح دادن...

عمومی کلاس نرفتی؟فدای سرت

هیچ همایشی شرکت نکردی؟بازم فدای سرت...

اینا تعیین کنندست یا روحیت حالت؟ها؟جواب منو بده؟چرا خوابت نمیبره؟فردا روز اخره...تموم میکنی و شب با یه ارامش وقتی انشالله مامان و بابات پیشتن از اینده ای که تو مغزته و خودت ساختی میگی واسشون و فروکش میکنه این استرس لعنتی ک هجوم اورده به وجودت خب؟الان فقط به هیچی فکر نکن و چشماتو ببند...

روزای خوب توراهه....

به خدا توکل کن

به خدا توکل کن

به خدا توکل کن

:)


۱ ۰

همه ی کنکوریا ها و غیرکنکوری ها...رفقا...رقبا...بیاین اینجا!لطفا!

۱ نظر

سلام

نمیپرسم حالت چطوره چون از بَرَم حالت و:)

منم حالم مثل خودته...کلا هممون حالمون این روزا مثل همه... یه دقیقه یه بار ته دلمون پر و خالی میشه...استرس تو چشمامون دو دو میزنه ...بی خوابی داریم و رو تخت قل میخوریم فقط...اما با یکم حرف حتما خالی میشیم...بیاین پای حرفای هم تا بره این حال و موج مثبت تو وجودمون رخنه کنه...انرژی بگیریم....میگن سالِ کنکور سالِ سرنوشت...روز کنکور روز سرنوشت...

همش چرته همش...یه ازمون سه چهارساعته ساعته و nتا سوال نمیتونه اینده کسی رو تغییر بده..اینده تو من و همه رو خدا خیلی وقته که نوشته...دیده چقد تلاش کردیم، زحمت کشیدیم، دیده چی واسمون خوبه لیاقت چی رو داریم، جنبه ی چی رو داریم ...

کنکور فقط راهشه...مسیرشه...اینو خوب گوش کن..

این راه اگه خوب اگه بد برسه به خط پایانش..

اینو بدون که خوب و بدش از نظره من و توئه

پزشکیو مهندسی ،کالت ،روانشناسی و... همه و همه تصور ماست ازموفقیت از ترقی از آینده ی تامین شده...

ولی همش این نیست...

همین الان صدتا ادم با رتبه های خوب واست مثال میزنم ک حالشون از رشتشون بهم میخوره

و از طرفی

خدا

اره خدایی که اون بالاست

اونی که گفته بعد هر سختی اسونیه

اونی که هممون بهش اعتقاد داریم

اونی که عدالت و رعایت میکنه واس هممون...نه حتی یه اپسیلن اینور اونور تر

اون حواسش خیلی جمعه... خیلی...

به خودت اعتماد داشته باش

به زحمتات به تلاشات

به ر‌وزایی که با چشای خسته و خوابالود سرکلاس درسایی نشستی ک حالت از درسش بهم میخورد و بیشتر از دبیرش

ولی خوندیش

به سفرایی که نرفتی

به خوابای تا ظهری که هلاکشون بودی

به کتابای غیر درسی که میخواستی بخونی

کلاسایی که میخواستی بری

و...

و از همه مهم تر به خدا توکل کن

هیچ چیز گم نمیشه پیشش

تلاشات 

زحمتات

 کم خوابیات 

گردن دردات

جمعه صبا تا ظهر رو یه صندلی چهارساعت نشستنت و ازمون دادنات... 

با همه این اوصاف

اینو بدون اگه شد حتما صلاح خدا بوده واسه رسیدن به موفقیتت

اگه نشد حتما از یه راه دیگه میخواد برسی به چیزی که توش موفق تری

خودتو نباااااااز

استرس کم طبیعیه ولی نباید تسخیرت کنه...

رفیق...!

رقیب...!

خواهرانه بگم بهت...

تو وقتی پیروز این میدونی که بزنی کنار این استرس کوفتیو 

و

 شمشیرتو برداری و تند تند و یه نفس گردن سوالارو بزنی باهاش

و بیای بیرون

و من

وعده ی جمعه

عصر و به تو و خودم می دم

که رسیدی خونه

با همون لباسا

پرت میشی رو تختت جلوی کولر

چنتا نفس عمیق میکشی 

و اندازه کلللل کم خوابیا

چرتای سرکلاس

چرتای عصر که باید پامیشدی بری کلاس

یک دل سیر فققققط میخوابی

و 

تمام

سخت و اسون

خوب و بد

تلخ و شیرین

غمگین و شاد

با تمام اتفاقات ریز و درشتش

استرسای نفس گیرش

دفترچه ی امسال

به عنوان

پر فراز و نشیب ترین سال زندگیت

ته قلبت بسته میشه و

چندین سال بعد

 وقتی ورقش بزنی پشیمون میشی... از کارت که  واسه خاطر گنده کردن ازمونی به اسم کنکور

که خیلیا نون شبشون رو ازش در میارن دختر جوونِ دفترچه خاطراتت و انقدر رنجوندی:)

۱:انقدر مینویسم تا خوابم بگیره

۲:هرجا هستین اگر اب دستتون هست بزارید زمین و برین پست اخر وبلاگ حریری به رنگ ابان جانم رفیق قدیمی و خوش قلمم رو بخونید

۰ ۰

تاریخ این مکالمه را فراموش نخواهد کرد:))کنکووووور۹۸

۱ نظر
یک ربع استراحتم و نشستم کامنتای بچه های کنکوری رو زیر پست کنکوریای اکسپلور میخونم و میخندم و چایی و نون خامه ای میخورم

من:رتبه های اول و بگوووو
خالم:اونا که از صدسال پیش شروع کردن دیگ توام که نمیخوای رتبه شی هدفت اینه و قد هدفتم تلاش کردی..استرس نداره که
من:اره دیگه ولی خب...به نظرت رتبه یک الان داره چیکار میکنه ینی؟
خالم:نشسته داره نون خامه ای و چایی میخوره:))))
من:جییییغغغغغغ:)))))))))))
#غیرقابل پیش بینی😂
هفته ی دیگه اینموقع دارم چیکار میکنم ینی؟
۰ ۰

۶تیر...امان امان امان:)

۲ نظر

اتفاقا اومدن که دم کنکورم حسابی مورد عنایتم قرار بدن

مریضی بابا

و رفتنشون به مسافرت

به خاطر کارای واحب

واسه راست و ریست کردن کارای کوچ:)

خالم اومده پیشم نگم واستون که چقدر سختمه...

من ادم وسواسی ای نیستم

نمیدومم شایدم باشم

خوشم نمیاد یکی لباساش و بندازه گوشه اتاقم

و یا بشینه و امر کنه

سحر خاله قربون دستت درو ببند

سحر فداتبشم یه لیوان چایی بریز

سحر دورت بگردم چهارتا همبرگر بنداز تو روغن میزو بچین

سحر قربونت خاله غذات هضم شه میزو جمع کن...

و...

من می گم وقتی غذایی میپزیم من میز و میچینم و جمع میکنم اگه تو غذارو پختی و برعکس

بیکار نباشیم

کمک کنیم

ولی خب متاسفانه

خاله ی تنبل من همش سر گوشیه

منم مور مورم میشه ظرف بمونه و تلنبار شه تو اشپزخونه

حسابی کفریم و با غر زدن سر امیرحسین الان اروم و اوکی نشستم اینجا و واستون پست میزارم

اخرم که ناراحتش کردم رفت

رفتم دیدم خوابیده

اشپزخونه بمب زده

خوراکیای خراب شدنی هم تو یخچال نذاشته

اومدم کاهورو بزارم با ظرفش

که سبزی از دستم سر خورد ریخت

هرجورس بود خوراکی هارو گذاشتم تو یخچال و اومدم تو اتاق و نشستم تو مامن گاه و اشک ریختم

در هرصورت دلم یه عالمه گریه میخواد

این حسای متضاد قبل کنکوری که رخنه کرده وجودم

واقعا واقعا واقعا غیر قابل باوره

پ.ن:مامن گاه من بغل مامانمه:)و وقتی نباشه کمد دیواری بین لباسای اویزونم تو تاریکیِ وقتی یه بالشت نرم بغل گرفتم و اروم بغضمو میشکنم

مامن گاه شما کجاست؟این اخلاق و توقع من وسواسه یا واقعیت؟



۰ ۰

هرجای دنیا ایستاده اید برای خوب شدن حال بابام و حالِ دل من و مامانم "امن یجیب" بخوانید...لطفا

۷ نظر

من اگر یک روز کاره ای میشدم

بستری شدن باباها را ممنوع اعلام میکردم

دارویی می ساختم که بشود

مریضی باباها

و حال بدشان

کمر خمشان

درد شان

همه و همه

از بین برود

بچه ها،مخصوصا دخترا

میفهمند چقدر بابایشان درد دارد و میگوید "چیزی نیست"

آن وقت شاید خودشان هم تظاهر کنند چیزی نیست

تا شاید دلگرمی داده باشند 

و وقتی روانه ی بیمارستان میشوند

قلبشان مچاله میشود

کتابِ زیست توی دستشان را پرت میکنند

و های های گریه میکنند

هرچقدر هم بگویید چیزی نیست

خانه ای که

 پدر

 به قصد بیمارستان 

و 

خوابیدن روی تخت سفید زشت ـَ ش ترک کند

آن خانه

آوار میشود بر سرِ

دختره

کنکوریِ

گریانِ

مظطرب!

پ.ن:لطفا واسه خوب شدن حال بابام دعا کنین...لطفا لطفاااااا لطفاااااااا

۰ ۰

آخرین آزمون سنجش(this is the end?ohhhh...fuck😁)

۵ نظر
سرم و گذاشتم رو کیبرد لپ تاب و های های گریه کردم...زده بود مهلت ثبت نام تمام شده...ثبت نام واسه ازمون سنجش امروز...یکم که خالی شدم گفتم چهل تو من و میرم کافه تنهایی هرچی بخوام میخورم و خودم از خودم ازمون میگیرم حتی با مقنعه و مانتو و اب معدنی....سخت نگیر سحر
پریروز یکی از بچه ها تو گروه مدرسه گفت هرکی میخواد بجای من بره ازمون بده بگه سه نفرم میخواستن برن ازمون و اوضاعشون مثل من بود
با نا امیدی تمام رفتم پی ویش و گفتم میخوام به جات برم به کسی دادی کارت ورود به جلست رو؟
گف نه فردا برو از مدرسه بگیر 
به قدری خوشحال شدم که داشتم بال درمیاوردم
پول و زدم به کارتش
و امروز
رفتم سر ازمون
درسته زیست و کااااامل جواب ندادم
خونده هام و شک داشتم بهشون
ولی خوب زدم
شیمی رو بهتر
و چقد قلبم اروم شد که شیمی مثل دفعه قبلی نیست
فیزیک و تونستم از هرصفحه سه چهارتا بزنم
و ریاضی رو هنگ کردم
هیچکدوم و بلد نبودم
عمومی هارو طبق معمول خوب زدم با این حساب که این دفعه دینی رو حس میکنم خییییلیییی خوب تر زدم
ساعت هشت وبیست دقیقه فارسی تموم شد دوییدم سر عربی
تا هشت و نیم تا یک رب به نه دینی زدم و نه زبانمم زده بودم فقط و فقط اونایی که مطمعن بودم و بلد بودم ولی خیلی فرزتر
حس میکردم دارم کنکور میدم
نه یه قلوپ اب خوردم و ریدینگ و متن عربی رو شروع کردم
نه و ده دقیقه داشتن دفترچه اختصاصی میذاشتن مرور کردم و هرچی حس میکردم بلدمم زدم باز و نه و رب دفترچه عمومی رو گذاشتم کنار
از اختصاصیا زمین و ریاضی رو رد کردم اول زیست فیزیک و شیمی رو زدم و اخر اومدم رو ریاضی دیدم هیچی بارم نیست
دیگه اومدم
ولی حس خوبی دارم
کاش کنکورم همینجوری باشه
کاش زودتر این دو هفتم بگذره خلاص شیم
کاش دیگه همکلاسیام و نبینم
امروز تو حوزه با دو سه تا از بچه ها حرف میزدیم
و من مث همیشه میخندیدم و چرت و پرت میگفتم
نصف انرژیم رفت ولی حالم خوب بود
شمارم و اشتباه دیده بودم و پدرم درومد
با رویا اومدیم شماره هامون و ببینیم
نکوهم باهام اومد گف بیا بت بگم کجایی استرس نگیررررر از بس مهربونه این دختر
خلاصه که حالم خوبه
میخوام ادامه مرورم و تا امشب داشته باشم
و امشب ببندم
و از فردا در کنار مرور عمومیا فقط ازمون سراسری بزنم
همین
به نظره من برای من و با توجه به شرایط من این بهترین روشه...حالا هر مشاوری هرچی میخواد بگه بگه ادم باید کاری و انجام بده که تواناییش و داره و براش مفیده خداروشکر که بچه هم نیستیم
اینم از این
از ته دلم میخوام این چن روزم واس هممون به بهترین شکل ممکن و با ارامش ترین حالت ممکن بگذره و رها بشیم از این همه فشار 
و بعدشم که ما بیست و سوم روز رفتنمومه
الان ولی اصلا بهش فکر نمیکنم
فکر و ذکرم درسمه
خدا کمکمون میکنه
من میام بازم مینویسم ارامش بگیرم و برم
ولی اگهههه نیومدم
شما چهاردهم تیر
بعد نماز صبح
یه صلوات و قل هو ولله روانه ی ما کنکوریا کنید
بخدا خیلی لازم داریم به این انرژی مثبت
همینننننن:)
۱ ۰

کتابخانه یا...؟

۴ نظر

اومدم کتابخونه 

مامان زنگ زد یه خبر خیلی خوبی داد بهم

یکی داره ناخوناشو میگیره تق تق تق:/

بغلیم یه دیقه یه بار میگه میشه میز و بکشی اونور

کتابخونم شبیه بازاره یکی میره دو تا میاد سه تا میره چهارتا میاد

چتونههههه لعنتیا:/

پ.ن:یه پست داریم ازون غرغرا و دعواهای خاله زنکونه

منتظر باشید له از کتابخونه رسیدم خونه جلو کولر غش کردم بزارم واستون

خدافظ:)

۱ ۰

فروردین نامه قسمت اول

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پذیرای سحر و پستای رگباری از ماجراجات این چند وقت اخیر هستین؟:)

۵ نظر

سلام

چن روز پیشا که اکثرا شمال بودین 

بنده تو خونه مشغول زیست خوندن بودم شدید

واسه درومدن از این کسلی وبلاگ نوشتم...البته شرح ما وَقَع رو از اردیبهشت تا اول خرداد ماه...فروردین هم که به صورت فروردین نامه از قبل نوشتم..در اصل یه کانال ده ممبری هست که من و محیا  توش عضویم و گاهی که نمیتونم بیام اینجا اونجا غر میزنم و پست میزارم...بگذریم...خواستم بگم که اگر رگباری پست گذاشتم بدونید و اگر خواننده ی منید که رو چشمام جا دارید مثل من تیکه تیکه بخونید که خسته نشید ...

یکمم از اینروزا بگم

که روزای زوج خونم

تایم خوابم مه بعد ماه رمضون بهم ریخته بود درست شده، شبا یازده دوازده غشم و صبحا هشت بیدار...

و روزای فردم تا شیش کتابخونه

لطفا واسه من و همه کنکوریا دعا کنید:)

(یه ست هم که بردیم و خلاصه عجب روز خوبی کهههه😊)

۱ ۰

ازت متنفرم سلامت و بهداشت با تمام جون و دلم ازت متنفرم+مقداری غرغر

۸ نظر

۱.دارای حال روحیِ بد بد بد بد


۲.خسته ی داغون له که هفتا درسش از کتـــااااااااااااب مضخرف سلامت و بهداشت مونده و هرچی بیشتر میخونه بیشتر خسته میشه و سرسری میخواد رد شه که تموم شه و پرتش کنه اونور ...


۳.گریه کن

 بمیر

زار بزن

کلت و بکوب به دیوار

با ناخونات دستت و زخم کن

سرتو بکن تو بالشت بزار نفست حبس شه..دیگه نفست بالا نیاد

چون حقته.....چون تو یه ادم ضعیفی...چون تقصیره خود خود خودلعنتیته سحر...لطفا بمیر....همین الان!

۱ ۰

امتحان زبان نهایی اولین سری دانش اموزای نظام جدید..سال تحصیلی98 در یادها خواهد ماند!

۵ نظر

امتحان زبان 

نهایی

واسه سال چهارمی ها

واسه دوازدهمی ها

واسه پیش دانشگاهیها

واسه موش ازمایشگاهی ها

واسه نظام جدیدی ها

واسه سرس اولی ها

 انقدر زیاد

کمرشکن

عصاب خوردکن

و از همه مهمتر

سخترین امتحان تو کل امتحانای من به شخصه تا الان

مدالش تعلق میگیره ب همین زبانی ک حتی جونی نذاشته بتونم شرح بدم اوضاع اسفناک بار امتحان زبان امروز و!

پست بعدی ایشالله!

۱ ۰

پسِ تک تک کلماتِ این پست بغضِ و دردِ و دردِ و درد!

۵ نظر

هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم...به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه...!

واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر  ماه واسم بیوفته....واس رفتن از این شهر.....واسه شهری که بهش دلبستم...واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه...و نشده تا الان....شاید رفتنی نشدیم...این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستن.....پر بغض پر التماسم به خدا..هروز..هرشب هرلحظه..قدر اتاقم و تختم و خونمون و پنجره ی کنار تختم که به حیاط نقلی خونه که به روی درخت پرتقال و مو و گلای یاس پیچیده شده ی توش باز میشه...دلم خیلی هوای گریه میکنه این روزا و گریه هاش و نگه نمیداره حتی زیر پتو و تو بالشتم خفه نمیکنه....بلند یا اروم هرجا که هست از دو ماه دیگه ای که قرار سرنوشتش رقم بخوره و از همه مهتر، همه دوستاش و شهرشو و زندگیش و عشقش و ارامشش و بگیره و ببره بندازه گوشه ای ترین جای دنیا که دلم اونجا نیست و ناچارم...ناچار...ناچار به "پذیرفتن".




پ.ن1:پریشب نرفتم احیا توفیقش و نداشتم... ولی فایل صوتی گذاشتم و جوشن کبیر خوندم و واستون خیلی دعا کردم...امشب ولی توفیقش و داشتیم که با مامانم و خاله ها و مامان و مامانبزرگ محیا اینا رفتیم مسجد و احیا گرفتیم و پر از حس معنوی شدیم و انقد گریه کردیم که روحمون اروم گرفت...محیا صورتش خشک بود ..این و تو اون تاریکی با یه تور لامپ سبز خوب تشخیص میداوم...بلند شدیم رو به قبله ایستادیم...هرچی ورت اون خشک بود صورت من خیس از اشک و اشک و اشک...همه ی اشکا و بغضام و برده بودم اونجا...پر حرف بودم و گریه...اون خوب میدونست واسه چی انقد نا ارومم و زار زار گریه میکنم.. گف سال دیگ اینموقع نه معلومه تو کجایی نه من....بیشتر و بلندتر تو صدای بلنده بلندگو گریه کردم و بغض محیا شکست...دلم یه اغوش میخواست که بجای ضجه فقط توش هق هق کنم ...بی گلایه...بی اعتراض....اروم...تسلیم...ولی پر تشویش بودم ...پر تر از دلنگرانی شدم....از الان دلم واسه همه جیز تنگ میشه....مطمئنم...

پ.2:عاجزانه ازتون میخوام واسم دعا کنید.....دعا کنید اون چیزی که به صلاحه بشه و امیدم از این نا امیدتر نشه...شاید یه موضوعی باشه عادی واسه همه و حتی مامانم یا بابام ک مشتاقن ولی نه برای منی که تو شرایط اجبار و رفتن قرار گرفتم و مهر سکوت زدم به لبم و اشک چشمای لعنتیم از هشتم فروردین تاحالا خشک نشده که نشده..خیلی التماس دعا خلاصه:)


پ.ن3:فردا روزه آش نذریمونه...خواستم بگم به یادتون هستم زیاد:)

۱ ۰

لعنت همههههههه عالمممممم به فیزیک لعنتتتتتتتتتتتتتتتت!

۴ نظر

خدایااااا

دارم میمیرم از استرسسسسس😭

۱ ۰

دینی ترین امتحان نهایی فردا

۳ نظر

به خودم قول دادم قبل امتحان فردا پست بزارم..مث قدیم ازتون بخوام واسم دعا کنین..ساعت یک تموم کردم تا دو یه نمونه سوال حل کردم و ایه خوندم ولی دوره نه...چیزی خیلی یادم نیست...اگ ممکنه واسه من و همه اونایی ک فردا امتحان دارن دعا کنین مخصوصا دوازدهمیای مظلوم و خسته...تا فردا بیام پست بزارم دوباره و خبرای بد بدم و از اتفاقات این مدت بگم:)

نماز روزه هاتون قبول♡

۰ ۰

خاطره انگیز ترین شنبه ی اردیبهشتی که گذشت

۴ نظر

شنبه ای که گذشت پر از شوق و شعف بودیم

.همه مون...هماهنگ کردیم..وسیله و...اوردیم و من یه شاخه گل کوچیک تزیین شده اوردم با سه قلوها رفتیم کیک خریدیم و تو کلاس بغلی گذاشتیم و وقتی که رفتیم انتراک وسط کلاس و فاطمه با برف شادی من کیک به دست و نگین و مرضیه و فرزانه با بادکنا در و کوبیدیم که استاد اومد در و باز کرد و جیغ زدیم و روزشو تبریک گفتیم...خیلی روز خاطره انگیز و قشنگی شد واسمون....استاد سیگارودی هم اومد و کلی عکس انداختیم...نم بارون میزد....کلاسمون طبقه سوم بود و تو اون نم قشنگ بارون همگی بادکنک هارو فرستادیم ار پنجره ییرون و رفتن و مردم همه نگاه میکردن...بعدم بیست دقیقه منتظر بدقول همیشگیم موندم تا اومد و خندون و شاد رفتیم من اب زرشک و اون شیرموز خورد و بعدم خدافظی کردیم و من رفتم خونمون و اون هم پی کاراش...وقتی رسیدم خونه دلم میخواست جیغ بکشم و اشک شوق بریزم واسه این روز قشنگ...شنبه چهاردهم اردیبهشت نود و هشت و یه شوق و شادی قشنگ که بماند یادگاری...امیدوارم بعد کنکور کمتر بی قرار روزای قشنگی بشم که در عین سختی دارن میگذرن...با اینکه تمروز اصلا حالم خوب نبود و هنوزم نیست دلم نیوند روزا بیشتر بگذرن و شنبه ثبت نشه تو خاطراتم...کمااینکه یه گل داخل شیشه استوانه ای کوچیک و بامزه واسه استاد محسن زاده خریدم و بردم و خوشحال شدم از خوشحالیش...همین...دعاکنید واسم...شبتون اروم:)

۰ ۰

بخدا که از این رو به اون رویت میکنند این آدمها... با این حرفا.... با این کار هااااا.....!

ساعت دو و نیم نصفه شبه و من هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم که ادامه خوابم و به کلاس امروز سیگارودی ترجیح دادم..که عصابم خورد بود سر اون کارت ...مبخواستم پست بزارم از سرشب گفتم بیام غر بزنم چه فایده؟چ بگم؟؟؟؟؟چجوری بگم؟؟؟؟؟

بگم که سر تا پا پره گریه و بغض و شونه های سنگینم...شونه هام...حس میکنم دو تا وزنه ی سنگین و میکشم با خودم...این وزنه حرفای نیش دار تونه...کاش بفهمید این سنگینی وزنه های رو دوشم بخاطر حرفای نکبت بارتونهههههههههههههه...رفتاراتوننننننتنتتههههه....رفتاره «تو»مخصوصا...که هر دفعه پشیمونم میکنی...چیکار کنم که قانونش همینه.....یه روز پر انرژی ترینی

یه روزم انقد نابودی که دلت میخواد بعضی آدمای دنیارو از صدجا بلاک کنی و زیر پستاشون فقط فوش بدی..من از همه آدما فراریم. . راستی! چرا از این آدما خوب نصیب من نمیشه؟ سر رام قرار نمیگیره؟ چمه من مگه؟ خدایا،تو خودت بهتر میدونی خودم سختی کشیدم، اذیت شدم، کتابای قطور بردم واسه کسی که تست نداشت بزنه، خودم تست نزدم، معطل شدم که اون راحت باشه و بعد که شیمی و غایب شدم حتی یه لحظه کتاب درسیشو نده که مبادا نکته هاشو بقاپم... میگن خدا به هرکی قد دلش میده... کو پس خداجون؟ کو؟ 

دلم میخواد گریه کنم بلند بلند و به کل آدماااا بگم ببینیدددددددددد، 

من از حرفاااااای نیش دااااااااااااارررررر متنفرم

بگم من و اونجوری نگاه نکنیدددددد

شما هیچی نمیدونید دربارم.... 

خدا من فقط فقط فقط فقط

دلم میخواد یه دنیا باشه و یه من

اخ که

چقدر ادم مضخرف زیاده

چقدر ادم مضخرف دورم زیادههههههههه

دلم میخواد همه ی جیغامو سرشون خالی کنم...یه عاااااااللللمههههه جیغ بزنم صدام بگیره حرصم خالی شه 

حرصم که خالی شد

صدام که گرفت

بغضم که خالی شد

برم یه گوشه بشینم پاهام و بغل کنم و اروم اروم اشک بریزم تا کل ناراحتیام تموم شه... اخرم یه لیوان تگری آب بخورم و زیست و باز کنم.. 

انگار نه انگار اتفاقی افتاده

حرفی زده شده... 

دلی شکسته شده...! 

۰ ۰

اینا دیگه آخرین دلخوشی های سحر کنکوریه...

۵ نظر

دلخوشم به:

۱.این هفته ای که دیگه دوران دانش آموز بودن رو با افتخار و با یه لبخند گشاد ترک خواهم نمود... یک تو گوشی بسیار محکم به امتحانات نهایی زده و کنکور را شتک و پتک خواهم کرد(به قول بزرگوار محسن زاده)


۲.امتحان شیمی منطقه ای که انقد شیک و مجلسی خوب دادم اصن شست برد ناراحتیای دیشب و... قربونت برم خدا یه همچین کاریم تو کنکور کنی و دست نوازش خوشگلت و بزاری رو سرم من قول می دم جبران کنم.. قووووووول! 


۳.آرین یاری... بله.....من یه کنکوری سرخوشم که جلو آینه با قیافه خوابالو و  بسیار ژیگول قر می دم و با آهنگ می خونمممممم و هو میکشم(مادرش با تیمارستان تماس میگیرد) 


۴.موتوری که روشن شد... بله..  موتور درس خوندنم خیلی شروع خوبی داشت تا اینکه یه مدت به پت پت افتاد و تو تعمیرگاه بود. . فکر کنم دیشب اوکی شد



۵.شما یادتون نمیاد... شایدم بیاد... من یه زمانی پنج صب پامیشدم مطالعات اجتماعی و دفاعی دوره میکردم میرفتم بیست میشدم میومدم... قبل رفتن هم نمازمو میخوندم هم تو وبلاگ پست میذاشتم.... 


۶.الان که کنکوریم و تا پایان این دوران قشنگ:|دو ماه مونده، نمی گم حالا ولی کنکورم و که بدم میام میگم ازین استاد محسن زاده ی لعنتی... ازون استاد مرجانی لعنتی تر... از اون سروشه ی لعنتی ترتر... ازون سیگارودی خیلی لعنتی ترترترترتر... میام می گم که چقددددد خوب بودین که هنوز هیچی نشده دلم گرفته از تموم شدن کلاسا.... وقتایی که دایورت میکردم و کره کره رو میکشیدم پایین و استاد محسن زاده میگفت نکشی پایین کره کره رو.. وقتایی که استاد مرجانی میگفت دایورت کردیااااااااااا. .  وقتایی که استاد سیگارودی میگفت امروز شیطون شدیاااااااااااا وقتایی که استاد سروشه میگفت امروز حواسم بهت هستاااااا... یا وقتایی که میگفت سحر و وصل میکنیم به یه آونگ... یا اون موقع که میگفت «استاااااد بدیع الزمان فروزانفررررر»

بهترین لحظات کنکوری من وقتی بود که سرکلاساتون میخندیدم و درس یاد میگرفتم و با انرژی کلاس و ترک میکردم... اگر گذرتون افتاد و این پست و خوندین به روی خودتون نیارین که چقد اذیتتون کردم و حرصتون دادم و شیطنت کردم.. مخصووووصا سرکلاس شما استاد سیگارودی. . یا شما استاد مرجانی... :))) 



۷.چهارشنبه که خابیدم به محیا پی ام دادم صب هشت پاشو نخابیاااا میخوایم بریم کتابخونه شب بخیر...پنجشنبه با بدبختی و غرغر پاشدم از تو اتاق داد زدم مامان ساعت چنده؟گفت دو..گفتم نه ساعت و میگم...گفت دو دیگه...مثل برق گرفته ها نشستم گوشی و چک کردم دیدم محیا کاشته شده بنده خدا بخاطر من اونم نرفته..خونم زنگ زده بود حتی...خلاصه عرق شرم بر پیشانی پاشدم رفتم نیمرو و چایی شیرین زدم :////بعد دست محیا و مهدیه  رو گرفتیم سه تایی رفتیم کافه ی همیشگی مون سالاد سزار و پاستا الفردو و چیکن استریپس گرفتیم..(حالا نمی گم که موقع سفارش با یه لبخند احمقانه به اقاهه گفتم ببخشید این چیکن چی چیه؟آها همین)بعدتر زدم تو گوش پولای تو کیف پول و کارت عزیزم و لوازم آرایش و جاکلیدی خریدم...چن وقتی بودی نگامون میوفتاد به هم که دلم و برد و رفتم خاستگاریش:))))دلبرررمهههههه چووووون❤جاکلیدی قلبی گل گلیمو می گمممممممممممممممممم❤


نکات:

یک. عکس پروفایل اینستام من نیستم... گفتم بگم مهمه بالاخره.. چون۱۰۰کا فالوور دارم ترسیدم چشم بخورم عکس خودم و نذاشتم... 


دو. حضور سبزتون و تو پیجم ندیدم و استپ شدم ولی کلی عکس براش گذاشتن دارم و می ذارم.. 


سه.شمام مثل من اینروزا سرتون و رو بالشت که میزارید پنج ساعت غش میکنید یا فقط منم؟ #خواب_خرسی


چهار.فنچک و یادتونه؟ مردی شده واسه خودش چهار روز دیگه میخوایم بریم واسش زن بگیریم... حالا اسمشو چی بزاریم؟ فنچ بزرگ؟ بزرگ فنچ؟ گنده فنچ؟ فوج گنده؟ ف. گ؟ گ. ف؟ فنچ چاقالو؟



پنج. اسما رو چی؟ اون و یادتونه؟؟؟ اونم بزرگ شده زبون دار و بلا

.. بلا نه ها... بلاااااااااااااااااااااااااااااااا. . 


شیش:فهمیدین که از همون موقع که حمید هیراد از دایره آهنگ ام بیرون رفت از همون موقع هم گل گلی و خال خالی سفید با زمینه ی قرمز یا مشکی به دایره ی رنگام گرویید! حالا می دونم مهم نیست واستون گفتم بگم ولی حالا ضرر نداره


هفت:آقا من دیگه قلم چی و طلاق دادم و چن روزی هست با سنجش وارد رابطه شدم که چون ارتباط خوبی تو اولین برخورد با هم نداشتیم و با شیمی و ریاضیش زد تو دهنم رفتم ازش شکایت کردم که طلاقش بدم.  ولی میگن این تو بمیری دیگه ازون تو بمیری ها نیست باید بسوزی و بسازی..  هعی... 



هشت:کاری ندارین؟ خدافظ:) 

۰ ۰

غرغر(این پست کشدار خواهد شد انشالله)

۴ نظر

حالا درسته نصفه شبه و فردام امتحان دینی دارم کله سحر و نخابیدم

آما

غرغر که دارم.. 

پس

۱.نه شما بگو..  دونستن تمدن های جدید و مسولیت های ما و اینا چه صیغه ایه؟؟ نه اقا شما بگوووووووووو حوزه های علم و عدل و قسط و. . رو من فردا یادم بره خودم و بزنم نگید چرااااااهاااا.. بعد میگن چرا بین درسا فرق میزاری اخه قربون شکل ماهت بشم... یه درسه دینیه... لامصب به فارسی و جامعه شناسی نزدیکتر تا دینی.. 

از اتاق فرمان اشاره میکنن بخاب.. ولی من غرای بعدی و فردا مینویسم همینجا.. خدافس

۰ ۰

دراز نشست!

۵ نظر

عاشق ورزش بودم از بچگی و تنها معضلی که زنگای ورزش گریبان گیرم بود دراز نشست بود و بس..  از همون اول تا همین الان هروقت اسمش میومد از شدت ناراحتی و پهلو و درد و کمر درد و دل درد یک هفته ایش غر میزدم. . امسال ترم اول ورزشمون تیراندازی بود که عاشقش شدم انقد که بال بال میزنم بعد کنکور برم سمتش..  ترم دوم والیبال و بدمینتون و دراز نشستای معلم ورزش عقده ایمون... واقعا عقده ایه... این از این. ترم اول یک بار امتحان دراز و نشست گرفت که هرکی می خواست بره میشمرد خودش

مام رفتیم و دل درد گرفتیم و غر زدیم و..  ولی همه به تعداد واقعی و حقشون چون «خودش» میشمرد... امروز امتحان دراز نشست دادیم تو یک دقیقه باید چهل تا بریم که نمره ورزش رو کامل بگیریم. .. دو تا دشک ابی تو نمازخونه انداخته بودن و تقریبا اخرین نفرا من و محیا داوطلب بودیم..  پاهای من و سارا گرفت و پاهای محیا رو هانیه... 

من رفتم

سارا شمرد

یک

دو

سه

محیا رفت

هانیه شمرد

نه

پونزده

بیست و شیش

من رفتم و سارا شمرد

چهار 

پنج

شش

محیا رفت و حانیه شمرد

بیست و نه

سی

سی و یک

و همینجوری منی که یکم نفش تنگی داشتم به اندازه ی واقعی و حق خودم شی و شش تا رفتم و محیا سی و نه تا در صورتی که پونزده بیست تا تا بیشتر

نرفت..

این چیزا انقدر کوچیک هست که ارزش نوشتن نداشته باشه

منم انقدر بزرگ شدم که بدونم تو این دنیا این یکی از بی عدالتی بین آدماس

و انقدر معتقدم که میتونم بفهمم حق الناس چیه وچی نیست

دلیل این که این دلگرفتگی کوچیکمو این جا یادداشت میکنم و بین خودمون بمونه یکمیم حرص میخورم، فقط اینه که چندسال دیگه که خوندم یادم بیاد کارای زشتتون و ببینم واقعا چوبشو خوردید؟ اینا از نظر شما اگه حق الناس و حق هشتاد تا دانش آموز دیگه نیست پس چیه؟ 

من انقدر بهش اعتقاد دارم که حتی اگه صفرم میشدم و یدونه ام نمیتونستم بزنم سرمو بالا میگرفتم و سینه سپر میکردم که خداروشکر واسه اون دنیام حق بقیه رو نخریدم که مجبور شم از هشتاد نفر حلالیتشو بطلبم... 

ببین رفیق! 

شاید فکرشم نکنی که من اون لحظه چقد ناراحت شدم. . 

تو دیدی. . 

که معلم ندید

که بعضی بچه ها ندیدن

تو دیدی که کسی حواسش نیست

من دیدم....

«که خدا میبینه»

شاید من چن روز دیگه بگم چه ارزشی داشت؟ 

و ببخشم

و بگذرم

ولی حق هفتاد و نه بلکه ام سیصد و نوزده نفر دانش آموز دیگه، چیزی نیست که خدا راحت بگذره ازش

گفته ی خودشه

سرت سلامت

:) 


پ. ن:سلام، خوبین؟ صبحتون بخیر... این دلگرفتگی و اینجا نوشتم تا گره اش باز شه از دلم... به نظرتون حق بچه هایی دیگه با اینکار ضایه نشد؟ حق من و امثال من؟ چیزی که خیلی اطرافمون میبینیم و اینم یه نمونه ی کوچیکشه.. کنکوریا چطورین؟ شمام مث ما زیر فشار درس و کلاس و جمع بندی و امتحانای معرفی نهایی و این داستانا کمرتون خم شده؟ یا ما این داستانا رو داریم فقط؟ چه خبر؟ حال دلتون چه طوره؟روحتون آرومه؟ من که چندین روزه حال دل و روحم خوب نیست... بستریه..  دعا کنید خوب شه... چنتا پست میخوام بزارم که قبلا تو یادداشت های گوشیم نوشته بودم و میخوام ثبت شن.. هروقت بتونم میزارم شون... پیج اینستامم رمزش و یادم رفت و مجبور شدم باز یکی دیگه بسازم...

اونجا چوون راحت تر عکس اپدیت میشه و دردسرش از وبلاگ کمتره عکسایی که دوس دارم و اونجا پست میکنم..گل و بلبلامو...اگه خواستین من و اونجا ببینید این آیدی و بزنید

. _1sky

سه شنبتون گل گلی رفقای وبلاگیه قشنگ

روز عااااالی ای داشته باشید

ما که رفتیم کتابخونه

یاعلی:) 


۰ ۰

چهل روز....

۴ نظر

چهل روزه که خدا در اغوشت گرفته زیبا

چهل روزه که خاک در اغوشت گرفته زیبا

چهل روزه که ترک کردی دنیای شلوغ و الکی ادمارو زیبا

چهل روزه که دیگه درد نداری زیبا

چهل روزه که دیگه دغدغه نداری زیبا

چهل روزه شبا زیر سرت بالشت و روت پتو نداری زیبا

ولی چهل روزه که اطرافیانت هنوز داغ تو براشون جا نیوفتاده و اروم نگرفتن

چهل روزه که دل دنیا برات تنگه...برای وجودت...

چهل روزه که مروا مریم نداره

چهل روزه که محیا مریم نداره

ولی تو همچنان اروم و بی اعتنا به دلهای تنگ خوب بخابی انشرلی قصه ها♡

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان