من...
عادت کرده ام...
هر صبح...
قبل از باز شدن چشم هایم...
دوستت داشته باشم و در دلم قربان صدقه ی چشمانت بروم...
و برایم مهم نباشد که تو...
در کجای این شهرِ شلوغ...
به دغدغه های زندگی مشغول هستی...
#سحر
من...
عادت کرده ام...
هر صبح...
قبل از باز شدن چشم هایم...
دوستت داشته باشم و در دلم قربان صدقه ی چشمانت بروم...
و برایم مهم نباشد که تو...
در کجای این شهرِ شلوغ...
به دغدغه های زندگی مشغول هستی...
#سحر
میدونی بدترین حالت واسه یه دختر چیه؟
اینکه بغض کنه گوشیشو چنگ بزنه و فقط بدوعه بره بیرون...با یه حال اسفناک بار...
آخه میدونی چیه "دختررررره" نمیتونه بره بیرون اونم تنها اول شب او او او...
لب ساحل میره ولی چرا کسی دست از سره آدم بر نمیداره؟
این بغض سه روزه ی کهنه دیگه با آهنگای تکراریم از بین نمیره...
میره جلوتر آب از ساق پا به گردنش رسیده...
با این که شنا بلده خودشو سژرده دست موج...
واسش مهم نیست کی داد میزنه...کی نگرانشه...اصلا چی میخواد بشه...
دو تا چشای آشنا میاد جلو چشماش...مثل فیلم...کابوس.......
از خط قرمزای دریا گذشته...
موجا خروشان تر و قوی تر پرتش میکنن جلوتر...
قفسه ی سینش میسوزه....
درد و تاریکی...
نه نه نه...
این اخر خط نیست...
باید حالا حالا حالا ها تو این دنیا با ادماش چک و چونه بزنه و آخرشم هرکس حرف حرف خودش..
با یه نیروی قوی پرت میشه تو ساحل...
همه چیز و حس میکنه ولی نمیتونه هیچ عکس العملی انجام بده
نمیتونه جیییییییغ بزنه بگه حالم از همتون بهم میخوره
نمیتونه با صدای خش دار و بغض دار و دو رگش بگه برن که بررررن... تو فقط به تنهایی نیاز داره...
وقتی چشاشو باز میکنه با رنگ پریده و درد وحشتناک شاهد سیلی محکم پدر و بعدش هین بلند مامان و بهت بقیه میشه....
سرش همچنان کج شده...
قطره های اشک آماده به خدمت را دیگر نگویم اما درد قلبش خیلی بیشتر از سیلی پدر و خرد شدن جلوی بقیه بود...خیلی بیشتر از سوزش قفسه ی سینش...از بدن بی حسش....
ویولنش....همین چن ساعت پیش به دیوار کوبیده شد...
تنها ابزار آرامشش را میگویم...
باعثش کیه...
نه نه نه سحر به خودش قول داده تو هیچ شرایطی دنبال مقصر نگرده...محکم باشه...قوی...
چراااااااااا دیگه نمیتونم محکم باشم...
چرااااااااااااااا دیگه آهنگام آرومم نمیکنن....
خسته شدم از آدما و طعنه هاشون...
خسته شدم از همچی...
چقد تنهام تنهام تنهام....
تو رو میخوام میخوام میخوام
پر از اشک سرده چشمام...
نوشته شده در:95/5/18
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن:احساس کردم اگر همین حالا ننویسم ممکنه دیوونگی کنم...به امید روزی که بازم بتونم بنویسم...شاید خیلی دور شایدم خیلی نزدیک باشه اون روز...
با همه ناشکریا و گله ها و شکایتا و در آخر لبخند و انداختن سرم به پایین ...با همه سوزش چشمام واسه نگه داشتن این حجم اشک...با همه فرو ریختنام تو خودم...با همه کندن پوست لبم به عادت همیشگی....با همه فین فین کردنا تو خلوت...با همه ی همه ی این دوست نداشتنا واسه رفتن به سفر که از الان میدونم چقدر باید حرص و جوش بخورم ولیییییی به خودم نهیب میزنم "سحررررررر این فکرای منفی و دور کن از خودت دختر" با همه ی تار دیدنای این و اون ناشی از حجم اشکی که تو چشامه میگم خوبم و دوستم و که با 14همین دوست پسرش یا بقول خودش عشقش که ولش کرده دلداری میدم...با همه ی اذیت شدنام واسه متحمل شدن این سفر یه هفته ای کذایی....
در نهایت نهایت نهایتش شکرت خدا...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن1:تـــــــاحالا دیدین کسی تو جمع بشینه یه لبخندم بزنه و با چشای اشکی چش بدوزه به کمدین تو تلوزیون و با بغض خنداونه ببینه و از قضا چاییم بخوره؟
پ.ن2:با یه حاله لِه طورانه از منزل مادربزرگ به مقصد خانه تازاندیم و الان در اتاق با لپتاپ نشستم بین لباسااااااا:)) حتی رو تختم پر از لباسایی که نمیدونم کودومشونو واسه سفر بیارم کودومشونو نیارم....به غلللللللط کردن افتادم که این همه لباس و ریختم نمیدونم چجوری جمش کنم:/
پ.ن3:فررررردا باید برم آزمایشگاه واسه برگه سلامتی که مدرسه داده واسه ثبت نام آزمایش بدم:/از الااااان میترسم واسه اون سوزن کذایی که قراره توسط پرستااااااااار خوشگله بره تو دستم:/هم باید ناشتا باشم هم باید معده اینام پر باشه:/همش به کنااار کی میخواد هفت صب از خواب پاشه؟بعدش بره کلاس ویولن:/چجوری بعدش بره فیزیک:/بعدش بره زبان و کنسل کنه:/بعدش پاشه کولشو اویزون کنه به دوشش بره خونه خالش لباسااااااشو که اونجا مونده ورداره:/بعد بره بقالی آت آشغال بخره واسه تو راه:/بعد این انسان چجوری به خونه برسه خوبه:/تازه بخاد اتاقشم تمیز کنه ساعت سه اینا بخوابه:/
پ.ن4:نااااااااامووووووووسااااا میخواستم برم و برگردم بعد وبلاگمو آپ کنم یه حسی قلقلکم داد گف پاشو برو وب آپ کن نمیری حالا:))
پ.ن5:آقااااااااااااااااااااا به پییییییییییر به پیغمبببببببر من دیگه قوز نمیکنم به جدم قسم:))))منو به رگبااااااار بستید تو کامنتاتون برا پست قبل:)))انقد کاااااااااار دارم نشستم دارم حامد پهلانم دانلود میکنم ههههههههه شیرییییین شیرییییین عمرممم شیرین شیرین جونممممممم :)))
خدایا مددی:))))))
*با یه آهنگ میثم ابراهیمیانه طور و عشق همراه با عصرونه سجر ساز بدور از همه ی تکنولوژی جات به پشت بام میرویم و در سایه روی زیر انداز مینشینیم و کفترهای همسایه روبرویی را که در اوج آسمان در حال ویراژ هستند نظاره میکنیم و عصر یکشنیه مان را سپری میکنیم...
*چرا همه دارن از بیان میرن؟؟؟اگه بیان چیزی داره خب بگید منم برم :)
*سینییییییییی تو عکس و من شبا میزارم بالاسرم از بس رنگشو دوس دارم:))بنفش و صورتی:))
*عینکمم که که یه روز بعد از امتحان دفاعی پام رفت روش شکست بالاخره رفتیم دادیم درستش کردن:))خدا قوت به ما:)))
*دوست مامانم بعد از سه سال و اندی اومده خونمون برگشته میگه میترا جان(نمامانمو میگه)سحر هنوزم آتیش باره و شیطونه:/
*امروز خاله جان رفت جواب آزمایش دومشو بگیره....متاسفانه سرطان هست ولی خوشبختانه خوش خیمه...عصن من حالم ازین سرطان بهم میخورررره...
*از صبح تا حالا نه دره خونشونو باز میکنه که برم پیشش...نه تلفن خونه یا گوشیشو جواب میده...:/
حالا خوبه خوش خیمه اگه نبود چیکار میکردی خاله جان:/دور از جون البته:)
*دیشب تا ساعت 3ونیم با نوره گوشی نشستم با خدا حرف زدم چقد خوب بود....چقد آدم خالی میشه:)دیگه صدای جاروی رفتگر محلمون شد لالایی و منم نشسته خوابم برد :)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دستور پیراشکی سحر ساز :
من خودم همیشه تو فر میزارم ولی با ماهیتابه هم میشه :
مواد لازم:
جمعه ی مان را جلوی کولر با موسیقی و خوندن کتاب (((یک تماس تلفنی از بهشت)))میگذرانیم و وبلاگ گردی میکینم...
میدونید جمعه هر چقدرم که دلگیر باشه و حس هیچ کاری و نداشته باشی همین که خودت تصمیم میگیری خوب سپریش کنی با تمام تمام تمام دلگیر بودناش واست لذت بخش تر میشه...
حتی اگه صبش با اصرارای مامانت و غرغر خودت از خواب بلند شی...
حتی اگه با غرغر و خواب آلودگی پاشی موهات و شونه کنی و بری مسواک بزنی...
حتی اگه یه خاطره ی شیرین و تکرار نشدنی بیاد جلو چشمت مث فیلم برات تکرار بشه...
حتی اگه به بهونه ی کتاب خوندن یک ساعت چشمات رو نوشته ها بچرخه و فکرت تو خاطره ها...
حتی اگه نسکافه ی یخ شدتو مزه مزه کنی...
#چالش بزنیم
بدون تو پاساژ گردی و آخرش با زبونی که چسبیده به سرامیکای پاساژ رفتن واسه پیتزا مینی و سیب زمینی و نمیخوام
بدون تو با شوق و ذوق آهنگ جدید دانلود کردن و نمیخوام
بدون تو سینما سه بعدی رفتن و نمیخوام
بدون تو بافتن موهامو به مدلای مختلف نمیخوام
با تو به یاد بچگیم که چیپس درست میکرردیم و من زیره دس و پات بودمو نمیخوام
بدون تو دور دور تو همت و آهنگای دوپیس دوپیسی و نمیخوام
بدون تو دیگه دنبال عکسای مدل صندل و مانتوی جدید نیستم
بدون تو پیاده روی شبانه رو نمیخوام
بدون تو ویولون زدن و نمیخوام
بدون تو همه ویولون زدن من رو فازه غمه
بدون تو دریا و شمال و آتیش درست کردن لب ساحل و نمیخوام
بدون تو شیطنت و جیغ و داد و شادی و نمیخوام
بدون تو صب اول صب رقصیدن با آهنگای حاجیلی و نمیخوام
بدون تو من داغووووووونم...
بدون تو داغونییییم...
من...
فنچک...
همه....
پیشمون باش...
پ.ن:از صبح که رفته واسه تیکه برداری نشستم گوشه ی اتاق و خیره شدم به دیوار...اسمس هامو جواب نمیده...چهار پنجتا از دوستاش که خودشون دکترن همراهش هستن ولی اصلا نمیتونم خودمو آروم کنم به هیچ صورت...
دارم میترکم ای خداااااااااا....
خدایا از بچگیم بهم گفتن حکمت و قسمت خدا هرچی باشه همونه...این مریضی بده که حکمت و قسمتته یکی از بهترینامونو ازمون گرفت اخه چراااااااا دوباره؟چرا حالا خالم؟
وااااای دارم دیوونه میشم قلبم از شدت تپش میخواد بیاد کف دستم..گوشی تلفن و موبایلم خیسه از اشکای من...
هیچ کاری نمیتونم بکنم...
قبل ازینکه تو کامنتا عصاب خوردی پیش بیاد بگم:
"""از حضورت ممنون دوست عزیز اگه میخوای بهم بگی طولانی بود و اینا همین الان صفحه رو ببند..."""
همه ناراحتی ها رو زیر پا گذاشتیم و پاشدیم با مهمونای عزیز راهی شمال شدیم...تو راه خیلی معمولی و خانومانه به خواجه امیری گوش میدادم که از خاله جان2 اس اومد که از مدرسه بهمون زنگ زدن و گفتن سحر خانوم شماااا میتونه بره تجربی جونش پاشید بیاید مدارکش و بگیرید ببرید ثبت نامش کنید دست از سره کچله ما بردارید:))
همین اسمس کافی بود تا گوشی و هنذفری بیفته زیره صندلی راننده و من کلمو از پنجره کنم بیرون و مث دیوونه ها جیغ بزنم...این رفتار از من بعید نیست تو تونل معمولا، ولی اینبار انقد جیغ زدم و خدایا عاشقتم عاشقتم کردم ملت با انگشت منو نشون میدادن:)))
هرکی از کنار ماشینمون رد میشد به راحتی از نگاهاشون و اشاره هاشون میتونستیم بفهمیم داره میگه همون دختره اس آره آره همون هههه
خلاصه یه آبرویی بردم:))
من از اولشم دلم روشن بود که میتونم برم تجربی...تف به ریا و دروغ:)شما شاهد:)
حسابی که انرژیم خالی شد تو راه همرو یه بستنی مهمون کردم ...:/
یه حسی بهم میگه بعضیا الان به طور کش دار میگن: بابا پووولــــــدار:))
اینطوری نیست بابا من پولدار نیستم ماهیانه یک ماهمو که پدرجان دیروز لطف کرده بود ریخته بود تو حسابمو و دادم به فنا:/به همین سادگی:/جوگییییر شده بودم جوگیییییر:///تازه هی با عمو و بابا و پارساشون کلههه میزدم میگفتم امکــــــــااااان نداره بزارم دست کنید تو جیبتون داشت دعوا میشد دیگه:)))
خلاصه با توجه به اینکه این استرس از بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگر منتقل میشه و ما 1روزی میشد که رسیده بودیم شمال و درحال عشق و حال خاله جان1(مامان فنچک) زنگ زد...و بعد از هزارتااااا مقدمه چینی اینا گفت که دو روزه خون بالا میاره امروزم که رفته دکتر گفتن آزمایشش مشکوکه(به سرطان معده واااااااایییییییی حتی ازینکه اسمشم بنویسم سلولای بدنم عربی میزنن)...به هیچکسم نگفته بود:/
منم خیره شده بودم به سرامیکا...همچنان خیره بودم اصن زبونم نمیچرخید... بعدش با بغض شروع کردم به شوخی...دقیقا هیچوقت تو این وضعیت قرار نگرفته بودم.....اون شب گذشت و من اشک و گریه و بغض و میذاشتم تو همون گلو بمونه و مثلا از مسافرت لذت میبردم...فرداش که به اصرااااااااار من به تهران بازگشتیم من صب با کلهههه رفتم خونه خاله...گفتم نمیشه به کسی نگه اولش باید به مامان بزرگم بگه بعدشم مامان من بعدشم به خاله ی1 و دایی 1و2...اینجوری هیچی پیش نمیره..از گریه های مامان من و مامانبزرگم بگذریم...هیچکودومشون میگفتن ما مَرمرَ(مخفف اسم خاله جان) و ببینیم گریمونو نمیتونیم کنترل کنیم و روحیش خراب میشه و اینا...ولی خب تلفنی در تماس بودن...
کلاس ویولون و باشگاه و استخر و کلاسای درسی همشششون و به درک واصل کردم و هروز که خاله میره بیمارستان (خانوم دکین ایشون-ماما)منم فنچک و میزنم زیر بغلم و میارمش خونمون...مامان منم خونه مامان بزرگم...ینی پامو میزاشتم خونه ماامااان بزرگم اینا تنها تنها تنها کاری که باید میکردم و خیلی سخت بود این بود که بشم سحره شیطونه حتی شیطون تر از قبل...تا یکم حداقل از اشکا و حالت دپ بودنشون کم شه(مگه میشه حالا!)...هرکیییییی واسه خودش یه نذری کرده ..یکی ختم صلوات..یکی آش...یکی شله زرد..و خاله هم با روحیه اش که کم کم داره تحلیل میره ادامه میده...منم اونقدرام نمیتونم خوددار باشم بالاخره....
شبا کلمو تو بالش فرو میکنم و تا صبح گریه و گریه و گریه خیلی از حجم اون نارنگیه ای که تو گلومه کم میکنه...فنچک جان همچنان خونه ی ما هست و شام و ناهار ما شده شیر و بیسکوییت یا غذای بیرون یا چایی و کاکائو و ازینا(عکس بالا نمونش)...هرجور که هست نباید بزاریم یه ذره این فنچک سه ساله ی باهوش چیزی بفهمه..بالاخره اون خیلی بچس...
خلااااصه تا صدای هق هقمان بیرون نرفته است برویم به دامان خدا و متوسل بشویم و نماز بخونیم....اونموقع که واسه انتخاب رشتم نا امید بودم همش میگفتم فقططططط تجربی هیچوقت نگفتم خدایا هر چی صلاحه.... اونموقع که میگفتم فلان مدرسه فلان جا... هیچ موقع به خدا نگفتم سلامتی فقط و فقط اون چیزی که جلوچشمام بود و میدیم نه اطرافمو...
مامان من که تو این چن روز آب رفته و کلن رنگ به رخساره نداره..مامانبزرگم بدتر..پدربزرگم بدترتر...منم هروز از یدونه از بچه های سره چهارراهی که گل میفروشه گل میخرم و راهی میشویم خونه ی خالمون تا ببینیم چهارشنبه خاله جان بره برای تیکه برداری ببینیم چه میشود...
حیف حیف حیف صد هزار باااار حیف که نمیتونم خیلی چیزارو بگم...گفتنش تا همینجا کلمه به کلمش تلخه واسم....نیلو و فاطی و صبا که میان خونه پیش من تا ارومم کنن مثلا چهارتایی میزنیم زیره گریه ...چون ما خیلی با این خالم جوریم و میریم بیرون اینا واسه همین اونا از من بدترن صدای فین فینشون تا ناکجا آباد میره...
به طرز وحشتناکییی نمیتونم بخوابم کمبود خواب دماری از روزگارمان دراورده دماااااری دراورده....قرص خوابم به پاش نمیرسه....خدایا واسه سلامتی ای که داریم شکررررت هزااار بار شکررررر شکررر شکررررر کاش اینبارم بزرگی کنی و عزیزترین عضوه خانواده سحریان رو بهمون برگردونی
التماس دعا دارم خییییییلی زیاد خیلی خییییلی دعام کنید یهو منم نشکنم بیفتم بغل دس مامانم و مامان بزرگم چون دیگه واقعا دارم کم میارم... ای خداااااااا توانم و بیشتر از همیشه کن... نزار خودمو ببازم...
مثل همیشه که دعاهاتون همراهم بوده مطمئنم اینبارم هست...
ببخشید که زیاد شد نمیخواستم انقد شه...نمیدونم چرا اینجوری شد یهو...
گر نگهدار من آنست که میدانم.......
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
#کامنتای-حال خراب تر کن-مطقا ممنوع حتی شما دوست عزیز#
وقتی آرنج نیلو در پهلوی چپم فرو رفت به خودم آمدم دیدم آرشه رو بر عکس گرفتم و با ویولن دارم واسه خودم صداهای عجق وجق درمیارم...
وقتی داشتم واسه مهمونا شربت درست میکردم تا وقتی شیشه ی خورد شده ی لیوان تو دستم فرو نرفته بود و خون تک و توک رو شیشه ها نریخته بود...
تا وقتی مقنعمو برعکس پوشیدم و به کلاس زبان رفتم...
تا وقتی که میبینم یکی دیگر به من فکر میکنه و من به تو و شاید تو به دیگری...
"""انگار دارم بهت خیانت میکنم الاغه چشم قشنگ من..."""
تا وقتی یه ابراز علاقه ای خیلی کم از او میبینم...
فرو رفتن شیشه های لیوان شربت آلبالو تو دستم دربرابر درد قلبم اصلا حس نمیشود الاغه چشم قشنگ من....
با آهنگ های غمگین که سهل است...با صدای حمید معصومی نژار خبر گذاری اعزامی صدا و سیما روووووم در بیست و سی هم دلم هوایت را میکند...
به اصطلاح سوتی های من را پای قلبی بگزارید که داره از سینه میزنه بیرون خانواده ی عزیزتر ازجانم...
وقتی دلتنگت هستم...تلاقی کردن یک لحظه ای نگاهم با نگاه او واسه من مثل طعم زهر است...طعم تلخ خیانت به عشقت که در قلبم است الاغه مهربانم...
به وضوح سوزش قلبم را حس میکنم در پشت این هیاهوهای لبخند اجباری و رفتن به سفری که از همه اش اجباری تر است...من واسه بیرون رفتن و تفریح یه آن هم فکر نمیکنم و با کله میشینم داخل ماشین اما این بار را دیگر نمیتوانم...طاقتم طاق شده است...
پ.ن1:در اوووج اووووج نابودی با هزارتا لبخندی که تصنعی بودنشان از دور پیداست به شمالی میروم و شب تا صبح کنار ساحل با آمدن و رفتن موجها قطره قطره واسه دوس داشتنت اشک میریزم...احساس یک دلتنگ را فقط یک دلتنگ میفهمد...
پ.ن2:من چراااااااا جلو اینا این همه سوتی میدم؟ واقعا دیگه حواسم سرجاش نیس میز و جمع میکنم نمکدون و فلفل و میزارم تو یخچال...!قاشق چنگالو برعکس میگیرم و حالا فک کنید همه در سکوت با یه جو سنگین زل زدن به تو ...بزرگترین شانست اینه بری گوشیت و که داره زنگ میزنه جواب بدی تا از اون فضای خفقان آور خلاص شی که از قضا پله رو نمیبینی و تتتتق با مخ رو زمین مبارک...
پ.ن3:لِه لِه لِه لِه لِه دعا کنید لاقل زنده بمونم راستش اصلا نمیخواستیم بریم شمال هم کلاسای من هم اینکه من قلبا دوست نداشتم بریم باهاشون مسافرت ولی خییییلی زود رنجن....فعلا به گفتن یه آه غلیـــــظ اکتفا میکنم....چه ماجراها داشتم من بهتره بگم داشتیم ما...میگم تو پست یا پستای بعد همه اینا که گفتم فقط یه گوشه ی خیلی کوچیکشه...
ماه کامل است...درست مثل دلتنگی من...
چقد فلسفی شدم امشب من :))
عکاس عکس بالا: سحر دلتنگیان:)
در آرامش باشید:)
از وقتی فهمیدم لباس چیه عاشق لباسای راه راه بودم اونم فقط راه راه افقی ینی لذتی که لباس راه راه افقی بهم میده آب انار با یخ فراوون بعد از استخر بهم نمیده:))
وقتی خیلی داغانم ینی دارم نابود میشم یه رفتار خیلی بدی که از خودم نشون میدم اینه یه دستمال بر میدارم با رایت و روزنامه و وسایل نظافت میوفتم به جون خونه و اتاقم و حالا این چن روز حسابی استرس و عصبانیت تو وجودم مکزیکی میرفت خونه ی ما برررق افتاده بود نشون به اون نشون که سه بار کل کتابای کتاخونه رو ریختم بیرون دوباره چیندم همه شالامو از تو جا شالی ریختم بیرون اتو زدم 4 بار فرش اتاقمو پرت کردم بیرون سرامیکارو برق انداختم دوباره فرشو انداختم... گاز...گاز ...گاز....ینی تنها چیزی که وقتی عصبانیم مث مته وجودمو سوراخ میکنه این گازه...حالا تمیییزه ها ولی نمیدونم اگه اون گاز و من برق نندازم اشکم در میاد انگار دارن جونمو میگیرن دیگه دیدیم اگه اینجوری ادامه بدم میمیرم پاشدم زنگ زدم به نیلو اومد با هم رفتیم استخر خیلی وقت بود استخر نرفته بودم دیگه انقد ذووووق کرده بودم با لبخند گشاد میخواستم با لباس برم تو آب دیگه نیلو نذاشت جلومو گرفت...از این به بعد استخرم رفت تو لیست روزمرگی جات...ینی از استخر میای بیرون انگار شیش روزه غذا نخوردی رفتیم دو تا پیراشکی کاکاعویی خوردیم و وقتی رسیدیم خونه ی ما گرفتیم تا الااااااان خوابیدیم...الانم مامان رفته خرید شکما درحال قار و قوره و ما سر خوردن نوتلا که دو قاشق بیشتر ازش نمونده در حال گیس و گیس کشی هستیم آی لاو یو بچه های بیان:))
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن1:انتخاب رشته هنوز نتیجش نیومده استرسم هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبله وقتی میشینم بهش فک میکنم همون وسواسه تمیز کردن خونه میاد سراغم مجبووووورم بخودم انرژی مثبت بدم و خدارم شکررررر کنم ...شکر کردن تنها تنها تنها انرژی مثبت دهنده به منه...
پ.ن2:همینجور که نمیدونید خاله دومیه من روانشناسه...رفتم پیشش گفتم داغونم یه چیزی بگو آروم شم انقددددددد که خوب حرف میزنه آدمو قانع میکنه هنگ کردم با دهن باز نگاش میکردم خیلیم تاثیر داشت رو حال و هوام ولی خوب نه...!
پ.ن3:میخواستم عکس بزارم عکسام مجموعه ای خوراکی جات خوشمزه جات بود ولی گفتم چقد عمه جان به پای من فوش بخوره عاخه...گناااااااه داره خب...:))
پ.ن4:پارساشون اینا عصر میان اینجا....دقیقا نمیدونم باید چیکار کنم از یه طرف میگم خودمو بزنم به مریضی بشینم تو اتاقم بیرونم نرم از یه طرفم میگم مگه میشه آدم یه ساعته حالبش بد شه؟بعد فلج که نشدم مثلا بمونم تو اتاق...خلاصه که مث خر تو گِل گیر کردم ...خداکنه زیاد نمونن همیشه وقتی مهمون میاد دوس دارم بمونن مث این بچه دو ساله ها ههه چقدم اصرار میکنم ولی ابن یکی خیلی اثتسناس....
(استثناس/اصتثناس/اثتثناس/استسناس!!!؟؟؟؟)
تا به امروز داشتم به زندگی خوب و آدمیزادی خود ادامه میدادم...
از مدرسه خبر آمد شما باید بروید رشته ی ریاضی...آن فرمه چه بود؟آهان هدایت تحصیلی کوفتی این را میگوید خدایی نکرده فکر نکنید کسی مقصر است...
هیچ راهیم ندارد آن هدایت تحصیلی کوفتی گفته باید بروی رشته ای که از اسمش تمام اعضای بدنت ویبره میروند...
باید برویم اداره ببینیم چه میگویند....مادر با آن هدایت تحصیلی کذایی به اداره رفت و وقتی باز گشت گفت:((گفتند هرچه قسمتش باشد...))
ما هم باید بشینیم اشک دوستانمان را که ارزوی رفتن به رشته ی تجربی را داشتند و افتادند رشته انسانی یا ریاضی را بشماریم...
باید قسمتی که شما برای ما تعیین کردید را ببینیم و هیچ راهی برای تعویض رشته مان نداشته باشیم...
به قول شما اگر خییییلی مسر باشیم باید یک سال در رشته تعیین شده بمانیم بعد از ان تقاضای تغییر رشته دهیم...حال آیا بشود...آیا نشود...
نظام آموزشی که میگوید هر چه قسمتش باشد...
نظام آموزشی که میگوید علاقه دانش آموزانم مد نظر است...{مثلا}
نظام آموزشی که روز به روز هدفمان را از جلوی چشمانمان کمرنگ تر میکند و جای آن اشک مینشاند...
ما که بقول شما"جوانان آینده ساز این مملکتیم"...
ایا به این فکر کردید که دانش آموزی زوری به رشته ای برود نمیتواند آینده ساز مملکت شما باشد؟
آقای مسئول که در تلوزیون حرف های قلمبه سلمبه برای قانع کردن مجری زدید و هیچ جواب درست و درمونی برای اینکه رفتن به رشته های تعیین شده اجباریست یا دلخواه نداشتید...خدا وکیلی خودتون قانع شدید با اون حرفهای صد من یقازتان؟
مجری میپرسد:من اگر به پزشکی علاقه داشته باشم و بخواهم بروم تجربی اما من را به ریاضی میفرستید باید پا روی علاقه ام بگذارم؟
حال جواب قانع کننده ی شما:ما صلاح میبینیم ایشون داخل این رشته برای اینده کشور مفید میباشند...
آه غلیظ من...و حرف آخر مجری:
دانش آموزی که به درسی علاقه نداشته باشد و شما برای مفید بودن او برای کشور بدون در نظر گرفتن علاقه اش نمیتواند آینده ی مملکتی را بسازد آقای مسئول!!!
آسمان به زمین بیاید...شما برای من تعیین کنید...هدایت تحصیلی کوفتی بگوید...قسمتم باشد یا نباشد...استعداد نداشته باشم{به قول شما}:
حتی اگر من را به کار و دانش یا انسانی یا... هم بفرستید:
من پا روی هدف چندین و چن ساله ام نمیگذارم و قطعاااا به رشته ی مورد علاقه ام میروم کاری را که بگم انجام میدهم من برای راضی کردن خانواده ام خودم را کشتم حال نمیگذارم شما من را به رشته ای که ازش بیم دارم بفرستید با هر مکافاتی هم باشد همراه خواندن درسهای رشته ریاضی جداگانه کتابای رشته تجربی هم میخوانم و موفق هم میشوم حالا ببینید...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پ.ن1:فعلا گفتن معلوم نیست ...میترسم...ولی خیییییییلی از خدا خواستم نزاره آرزوهام تباه شه...
پ.ن2:میشه دعا کنید کارم درست شه...هر تلفن که به خونه زنگ میزنه چهار ستون بدنم میلریزه که از مدرسه باشه و بگه:دخترتون میشه بره تجربی...بدبختی من اینه تو منطقه ما همه میخوان برن تجربی... تقاضا دادیم تا جوابش بیاد من سکته میکنم میدونم ولی واقعا خدا خودش میدونه من از کی تو اون ابره بالاسرم واسه رفتن به تجربی برنامه ریزی کردم...خودشم نمیزاره دیوار آرزوهام خراب شه...نه برای من و نه برای دوستام...بی خود نیست که میگن یاد خدا آرامش بخش قلب هاست من با عصبانیت وحشتناکی اول پست و نوشتم ولی با آرامش خاصی دارم این پست و تموم میکنم....
پ.ن3:اینستاگرام بنده:one_lovely_girl12
در آرامش باشید...
دخترم دیگر...
شکننده ترین موجود روی زمین...
وقتی مجبور میشوم به کاری...
وقتی اعصابم بهم میریزد...
وقتی حق ندارم با سیگار خودم را آرام کنم...
وقتی نمیتوانم راحت با قدم زدن در پیاده روهای خلوت شهر خودم را آرام کنم...
پوست لبم را میکنم...
گوشه ی انگشت شصتم را که نگو چند صباحی هست دیگر آرامش ندارد از دست من...
وقتی بغض میکنم...
باز هم به پوست لب بیچاره رحم نمیکنم...
گریه؟
کار من که دیگر از گریه گذشته است...
میبینی؟
تو بیداری که روی افکارم رژه میروی و میگویم تقصیره خوده خرم است که دل به تو دادم اشکالی ندارد ملالی نیست...
اما تو خواب دیگر چرا؟!
چرا نقش اول خواب های عصرم میشوی؟!
آخر میدانی از دست فکر و خیال تو شبا خواب ندارم...
نه اینکه نخواهم بخوابم...نه...
من برای خواب های شبانه مثل قدیما له له میزنم...
اما...
فقط فکرم درگیر توست...
که کجایی و چه میکنی...
که کی تمام میشود این روزها؟
اگر هم تمام شود باز هم امیدی به دیدنت هست؟
این روزها بی صبرانه منتظر شبهای قدرم...
که گریه هایم دلیلی داشته باشد...
و حرف های دلم شنونده ای...
+تو پست قبل نوشته بودم خوشبحال اونایی که خواهر دارن و خواهراشون نمیذارن آب تو دلشون تکون بخوره...اشکاشونو پاک میکنن وغیره...
سومین نفر کامنت دهنده نوشته بود:
من بیام خواهرت بشم گوگولی ؟!
او کسی جز بهار پاتریکیان نبود...
و داشت خواهرم میشد که بغض هایش گرفت از من او را...
مجازی است دیگر...
++بهار از رفتنت خیلی ناراحتیم خیلییییی:(
میخوای درس بخونی...
کتاب بخونی...
خودت و از این حال دراری ...
ولی نمیشه...
ندای درون:چرا عصن میخوای خودت و ازین حال دراری؟
خودم:اخه میترسم بغضم بشکنه و شونه ای واسه گریه کردن نداشته باشم...
سلامتی همه بغض دارا...
سلامتی بالشتم که اونم دیگه ازم بریده...
همه بی شونه ها...
+دیشب تا میخواست خوابم ببره از خواب میپریدم سه بار از تخت افتادم پایین رو گوشی نازنینم که به فنا رف
ساعت4ونیم بود که خوابم برد و از 7صب بیدار شدم و میگرن عزیزم گرفته و ول نمیکنه کاش دیشب دیگه هیچوقت تکرار نشه...
از یه جایی به بعد درک نمیکنی چه مرگته...ای خدا من چه مرگمه....
اشک تو چشامه قلم گریه کن.....
مریض نیستم ولی بیماری قلبی دارم
من همونیم که بغض و تو گلوم میشکنم
اره....اون منم که بغضا تو گلوم میشکنه...
#بهترین پست کلبه شیشه ایانه طور به عقیده خودم ...
بشنوید...
اینایی که بیشتر وقتا دلشون میگیره....؛
اینایی که شبا تا دیر وقت بیدارن و صبحا خواب...،؛
اینایی که زود جواب تلفن میدن....؛
اینایی که همیشه تو بیانن....؛
اینایی که تا نظر میذاری سریع تایید میکنن....؛
اینایی که دیگه هیچ حرفی برای گفتن ندارن....؛
اینایی که هنذفریشون تنها چیز مهم زندگیشونه....؛
اینایی که با یه آهنگ یاد اون چیزی به خودشون قول داده بودن نیوفتن میوفتن....؛
اینایی که یه زمانی آهنگ شاد حامد پهلان و گوش میدادن ولی الان اهنگشون فقط غمگینه....؛
اینایی که فقط لبخند میزنن و تظاهر میکنن....؛
اینایی که همش پست میذارن....؛
اینایی که به بیان معتادن....؛
اونایی که همیشه هستن ولی پست نمیذارن....؛
اینایی که مجبوری همه چی و تحمل میکنن....؛
اینایی که همش از همه چی عکس میگیرن....؛
اینایی که هرچی بیشتر اطرافیانشون و میشناسن بیشتر ازشون بیزار میشن....؛
اینایی که کوه دردن....؛
اینایی که شبا با چشمای خیس میخوابن....؛
اینایی که صبا با چشای قرمز پامیشن....؛
اینایی که بالشتشون خیسه....؛
اینایی که نمیتونن به کسی که قد دنیا دوسش دارن نگا کنن....؛
اینایی که حرف دلشون و فقط و فقط همینجا مینویسن....؛
اینا تنهان....؛
کاری به کارشون نداشته باشید....؛
پلاتی پوس:/
وزغ:/
پیوند یونی:/
الکترون:/
ترکیب مولکولی:/
کهکشان:/
کیهان:/
منظومه شمسی:/
زاویه انحراف قبله:/
شتاب متوسط:/
اهرم:/
ماشین:/
پانتالاسا:/
فسیل راهنما:/
تتیس:/
وگنر:/
صمغ گیاهان:/
فقط دانش آموزی که فردا عولوم داره میفهمه هر کودوم از این کلمه ها عین یه پتک فرود میاد رو مخت...
فقط دانش آموزی که فردا علوم داره میفهمه زیست و تموم کردن مصادفه با پیروزی تو جنگ جهانی اول...
فقط دانش آموزی که فردا علوم داره راه های تشکیل فسیل و شرایط تشکیل فسیل و کاربرد فسیل و باهم قاطی میکنه...
فقط دانش آموزی که فردا علوم داره نقطه جوش بوتان و متان و اوکتان و قاطی کنه
دارم میپاااچم خداااااااااااا این چه بساطیه گردنم خشک شده عصن تکون نمیخوره چشام تار میبینه یه عالمه فصل مونده گشنمه خوابمم میاد میگم یه وقت نزنه بمیرم با این همه درس خوندن؟؟؟
پ.ت.م:مادر مهربونم قدر تو رو میدونم هعیییی این عکسی که میبینین ارتباط مستقیمی با این سعر داره مادر من مادر من اونه یار و یاوره من حدودا شیش عصر بم ماکارونی داده بخورم جون بگیرم تا الان عصصن سراغی ازم نگرفته:///
مادر من چایی ای چیزی گلوم خشک شد بقول این تبلیغه که تو تلوزیونه اسمشم چیزه آهان احساس مشترک که پیرمرده با نوه حرف میزنه نوهه ام اخرش میگه میدونه بابابزرگ گاهی وقتا حس میکنم هیشکی منو دوس نداره:////پدربزرگ با گریه:منم همینطور الان دقیقا حس میکنم هیشکی منو دوس نداره عصن .....محبت مادری نپاچه تو صورتتون صلوات:)))
پ.چ.ح:قول میدم دیگه درمورد امتحان تو پستام غرغر نکنم :)