دخترم دیگر...
شکننده ترین موجود روی زمین...
وقتی مجبور میشوم به کاری...
وقتی اعصابم بهم میریزد...
وقتی حق ندارم با سیگار خودم را آرام کنم...
وقتی نمیتوانم راحت با قدم زدن در پیاده روهای خلوت شهر خودم را آرام کنم...
پوست لبم را میکنم...
گوشه ی انگشت شصتم را که نگو چند صباحی هست دیگر آرامش ندارد از دست من...
وقتی بغض میکنم...
باز هم به پوست لب بیچاره رحم نمیکنم...
گریه؟
کار من که دیگر از گریه گذشته است...
میبینی؟
تو بیداری که روی افکارم رژه میروی و میگویم تقصیره خوده خرم است که دل به تو دادم اشکالی ندارد ملالی نیست...
اما تو خواب دیگر چرا؟!
چرا نقش اول خواب های عصرم میشوی؟!
آخر میدانی از دست فکر و خیال تو شبا خواب ندارم...
نه اینکه نخواهم بخوابم...نه...
من برای خواب های شبانه مثل قدیما له له میزنم...
اما...
فقط فکرم درگیر توست...
که کجایی و چه میکنی...
که کی تمام میشود این روزها؟
اگر هم تمام شود باز هم امیدی به دیدنت هست؟
این روزها بی صبرانه منتظر شبهای قدرم...
که گریه هایم دلیلی داشته باشد...
و حرف های دلم شنونده ای...
+تو پست قبل نوشته بودم خوشبحال اونایی که خواهر دارن و خواهراشون نمیذارن آب تو دلشون تکون بخوره...اشکاشونو پاک میکنن وغیره...
سومین نفر کامنت دهنده نوشته بود:
من بیام خواهرت بشم گوگولی ؟!
او کسی جز بهار پاتریکیان نبود...
و داشت خواهرم میشد که بغض هایش گرفت از من او را...
مجازی است دیگر...
++بهار از رفتنت خیلی ناراحتیم خیلییییی:(