میخوای درس بخونی...
کتاب بخونی...
خودت و از این حال دراری ...
ولی نمیشه...
ندای درون:چرا عصن میخوای خودت و ازین حال دراری؟
خودم:اخه میترسم بغضم بشکنه و شونه ای واسه گریه کردن نداشته باشم...
سلامتی همه بغض دارا...
سلامتی بالشتم که اونم دیگه ازم بریده...
همه بی شونه ها...
+دیشب تا میخواست خوابم ببره از خواب میپریدم سه بار از تخت افتادم پایین رو گوشی نازنینم که به فنا رف
ساعت4ونیم بود که خوابم برد و از 7صب بیدار شدم و میگرن عزیزم گرفته و ول نمیکنه کاش دیشب دیگه هیچوقت تکرار نشه...
از یه جایی به بعد درک نمیکنی چه مرگته...ای خدا من چه مرگمه....
اشک تو چشامه قلم گریه کن.....
مریض نیستم ولی بیماری قلبی دارم
من همونیم که بغض و تو گلوم میشکنم
اره....اون منم که بغضا تو گلوم میشکنه...