روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

روزه جمعه ای....من خوابمممممممم میااااااد!!!

۹ نظر

روز جمعه باشه،قشنگ مـــــست و ملنگ خواب باشی،مامانتتتتت بیاد تو اتاقت چراغ و روشن کنهههه،با تلفنمممم حرف بزنه و از زیر پتووو و تختت تا کمد لباسات و حتی جاجورابیت دنبال فیشه نمیدونم چی چی باشه وااااای واااای تازه بعدش صدای کوفتی تلفن بره رو مختتتتت از ناچاری حسن فری و که با موهاااات گره خورده رو بازکنی با چشای بسته اهنگ بزاری و بری تو اعماق پتووو درحال رفتن به اون دنیا مامانت بیاد بیدارت کنه سحرررررر پاشو پاشو درس بخون فردا امتحان داری شبم میخوایم بریم فرودگاه این جمله رو مااااامانم انقد گفت انقددددد گفت انقد گفتتتتت😡😤😠😓😩😩😩.....اخهههه من دلم نمیاد به یدونه عمه ش که انقد خوبههههه و برام لواشک درست میکنه فوش بدم خـــــب ماااااامااااااان این چه حرکتیههههه اخهههه😤😓😓😓😣😣😩

سهراب جون قایقت در چه وضعیتیه؟جا ندااااره؟؟؟؟😡😤😓😖😩

۰ ۰

تو از یادم نمیروی تویه لعنتی!

۷ نظر

در میان کل کشیدن خانوم های فامیل، عشوه های عروس و نگاه های مردان فامیل بین یک دیگر یک نگاه روی من کم بود!!!

 یک نگاه خاص...!

یک نگاه ناب...!

 نگاه" تو" رویه منی که با مظلومانه ترین حالت ممکن در گوشه ای ترین و خلوت ترین جای باغ ایستاده بودم و با ناخن ها و انگشت هایم ور میرفتم و دستمال کاغذی ام را ریز ریز میکردم یک نگاه تو کم بود

 من سر به زیر افکنده در یاد تو، هیچ چیز تا پایان عروسی نفهمیدم اما نگاه های مامان را میفهمیدم که داد میزدند چرا وایستادی اون گوشه یا نگاه یک پسر کت شلوار آبی رنگ که پارسا (پارسای کوفتی عجیب نیس دست به دست داده بودند من را نابود کنند پودر کنند دق مرگ کنند وسط عروسی و بروند) نامی بود را میدیدم زیر چشمی شاهد تمام اتفاقات بودم  و صداها و نجواهایی که" بیا داخل سرده سرمامیخوری"  "بیا بشین چرا ایستادی"  "سرت چرا پایینه خب" "چته تو سحر" پاسخ همه شان بغض خفه ام بود و ای لعنت،هزاران لعنت بر یاد تو که کام مرا در شیرین ترین شب دی ماهم تلخ کرد همیشه همین است بساط یاد تو در وسط شادی ها و خنده های من گند زدن به بهترین لحظات من

پ.ن:

اگر خوش اخلاق شدم شرح اتغاقات امشب و فردا تو یه پست مینویسم و الان که دارم این پست و مینویسم شرمنده ی روی تک تکتونم که نتونستم کامنتاتونو جواب بدم چون میخواستم قشنگ و با فکر باز و آسوده جواب بدم بهشون به بزرگواری خودتون ببخشید!اگر این پست و نمینوشتم تا صبح از بغض خفه میشدم و میمردم و مرسی از این که همراهید خیلی مرسی❤

۰ ۰

جان کاغذ را هم گرفتم با این هذیان گویی ام...!

۴ نظر

روزهای تلخ


فردای مبهم


ترس تمام سلولهای مغزم را می فشارد

می شنوی

بوی گندیده میوه آرزویم

مشام جانم را‌ آزرده

محصولی که حاصل نشد

و یادم چقدر ترد و شکننده شده

می شنوی

نفس که می کشم

غبار غلیظ اندوه راه گلویم را می بندد

خوشبختی با توام

کپسول اکسیژنت خالیست

با قید زمان دائم درگیرم

و او چقدر بی تفاوت

ومن چقدر کوچک

حالم اصلا خوب نیست

می دانم

جان کاغذ را هم آزردم

با این هذیان گویی ام....

۰ ۰

این پست صرفا بهانست برای خالی شدن...برای دلتنگی...برای شکستن سیبِ تو گلو و ارزش دیگری ندارد!

۴ نظر

 سحر

 سحری که اگر سال ها پیش بود الان از ترس امتحان دینی و جغرافی و انشایه فرداش و امتحان فیزیک امروزش جلز وللللللز میکرد و روی پا بند نبود با بی تفاوتی به کلاس میره


قطعا خودم نمیرم و پاهام منو میکشونن چون انقد غررررق فکرم که یکی بهم بزنه سریع میخورم زمین


پاهام اصن در اختیارم نیست امت تنها چیزی که این روزا در اختیارمه این بغض لعنتیه


فقط خسته ام از همه لحاظ

 بیشتر از این که حس تنهایی کنم دوست دارم تنها بدون هیچکدوم از دوستام تو فکر برم و از پارک رد شم و روی برگهای زرد پا بزارم باد پاییزی بدنمو بلرزونه و عطسه کنم و باز برم تو فکر بدون اینکه دستی جلوی صورتم رد شه و بگه هوووووووی سحر کجایی تووووو!!!!

بدون هیچ حرفی فقط خیره به دو تا کفش صورتی که برگهارو له میکنن و از روشون رد میشم 

نباید اتقد بدقلق میشدم منی که دلم میخواست همیشه همه با حرفام قه قه سر بدن و از لک دربیان و شاد باشن 

شدم سست تر از همیشه طوری که سره زنگ زیست میخوابم و تو کلاس زبان پو بازی میکنم و تو خونه فقط اهنگ گوش میدم

اتقد سرد به بهتریتام تگاه میکنم که کسی جرعت نمیکنه بیاد طرفم

از خودم متفر میشم وقتی ناراحتی تو چشماشون موج میزنه اما من سرد سودن و تو لاک خودم رفتن و تازگیا دوس دارم

من این نیودم

حتی دلیل اینکه چرا اینجوری شدم برام یه علامت تعجب بزرگ تو مخمه و بس

و فعلا جز اهنگام حاضر نیستم صدای کسی و بشنوم و بالاجبار میگذرونم این روزارو

نمیشنوم صبا و فائزه چی میگن که میزنن رو سر و کله ی هم و شوخی میکنن

بدون توجه بهشون میشینم رو نیمکت پارک میشینم

 خلوتی پارک و دوست دارم بر خلاف همیشه که از جاهای خلوت با حالت دو میگذشتم حالا دلم میخواد ساعت ها بشینم و افتادن برگای درختارو بشمارم و گریه کنم یه دل سیر از هرکی دلم پره تهی بشم و با اشک چشمام بدیاشونو قطره قطره بریزم بیرون از دلم ولی نمیشکنه این بغض چند وقتیه یاد گرفته بمونه و پایین نره و منو زجر بده


هوای پاییزی و با نفس عمیق داخل ریه هام پر کنم و پر بزنم به افکار همیشگیم


سرمو پایین میگیرم تا متوجه چشمایه ناراحت و معترض دو تا از بهترینام نشم 

 بیشترین حرف زدنم سلام خدافظه باهاشون و در جواب همه سوالاشون سر تکون میدم دم اونایی گرم که فقط درک میکنن و تیکه نمیندازن رو مخ نمیرن نمیپرسن و فقط با نگاهاشون میفهمونن نگرانتن اما ای کاش میشد از ته دل فریاد بزنم و بگم من دلم میخواااااااااد تنها باشم تنهایه تنها یا تو صورت معاوتمون براق شم و یقشو بگیرم بگم سخت ترررررررین امتحانی که از ما گرفتید همین امتحان ریاضیه لعنتی بوده حالا چیشده؟؟؟

 شدم 16؟؟؟؟ که منو دیدی چش و ابرو کج و راست میکنی و تیکه میندازی؟؟؟؟؟به درک که شدم16 به درک که از من انتظار بیشتر داری انتظار نداشته باش من به شونزدهه خودم قانعم و بهم ربطی نداره کی شده هفده یا هیجده....دلم میخواست امروز انقد با مشت بزنم به اون شیکمش که بمیره ((شونزده من به تو چه ربطی داره چاقالویه خیکی)) و بعد گلوشو فشار بدم و برم اما حیف صد حیف که این روزا فقط این جسممه که اینور اونور کشیده میشه و فقط نگاه میکنه و رد میشه و حال بحث نداره وحال دفاع کردن ندارم که یگم چه امتحانی از ما گرفته...!

این روزا

از همه ی تیکه ها

از همه ی حرفا

از همه ی دردا

از همه ی ناراحتیا

از همه ی بغضا با یه نگاه سرد و دلِ خون

میگذرم

و پا میزاره روشون و لهشون میکنه

مثل صورتیایی که چشماش بهشون قفل شده و داره برگارو زیر پا له میکنه

رد میشه از همش...

پ.ن:

گاهی وقتا پست موقت طوری هم خوبه تا خفت نکنه این سنگه داخل گلو یا لبخنده غمگینت و ضایع نشون نده و باعث بشه بغضت نشکنه جلویه اونی که باید بشکنه...!!!!


لعنت به منی که با دیدنش توی خواب اینجوری بهم میریزم یا وقتی هی ساعت و قرینه میبینم کلــــــــــی خیالات میکنم اخرشم میرسم به نقطه ی اوج دلتنگی و...!



۰ ۰

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

۸ نظر

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون

گاه سر . گه پا

آی آدم ها

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :

آی آدم ها ..

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها

 آی آدم ها… 

۰ ۰

وقتی "قلبی" هزاران تیکه میشود...وقتی قلبی را "میشکنیم"...

۰ نظر

میان ناراحتی ها و حرف های زجر آور نزدیک ترین ها...

لبخند میزنم با هزاران قطره اشک در دل...

نفس عمیق میکشم و در دل اشکهای قطره قطره ام را  کنار میزنم تا نفسم بالا بیاید

همه چیز خوب است

فقط یک قلب فشرده شده

با یک حرف

حرفی که"حرف" نبود

تیر بود

گاهی وقت ها با حرف هایمان

دل میشکنیم

و بعد از چند ساعت حرفمان یادمان میرود

اما

این وسط یک بغضِ سختِ نشکسته

و یک قلب شکسته و تیکه پاره و هزاران هزار آه را در دامن شخص رنجیده به یادگار میگذاریم

و مجازاتش

حداقل 

از جانب فرد رنجیده یک لبخند است که پشتش هزاران بغض نشسته!!!

چه کسی درک میکند؟!

حال شخصی که دلش میخواهد بمیرد ولی با لبخند جلوی دهان های پرسشگر را میبندد...!

۰ ۰

هستند افرادی که بخاطرشان اشک شوق میریزی!میتوانند دورترین فرد به تو باشند یا حتی معلمت....!!!

۱۰ نظر

چیه!درس خوندن انگیزه میخواد خب:))

همونطور که میبینییییییید حسابی موقع درس خوندن خودمان را تحوییییییل میگیریم کما اینکه باید برای دوشنبه چارتا درس بخونیم برای امتحان معلم دفاعیم گفت چون چهارشنبه تعطیل شدید امتحان چارتا درس و دوشنبه  زنگ  اخر که خورد نمیرید خونه میمونید امتحان میدید بعد میرید مام گفتیییییییییییم چشممممممم رو جفت چشامون:)))


دفاعی!!!از اول سال بجز اینکه زنگ ناهار یا زنگ تفریح بشینم بخونمش تو خونه لاشو باز نکردم و حالا امتحان داریم چهار درس!!!خیلی سختهههه این دفاعی از دینی بدتره!!باز معلم پارسالمون خوب بووووووود حالا فک کنید معلم دینی مون معلم دفاعیمونم هس ینی دیگه:))))


درس درس درس...!!!!خیلی سنگین شدن و سخت مام که اول راه موتورمون هنوز کامل روشن نشده مثل عذابه قشنگ....!


امروز برای اربعین ساعت 12 و نیم تعطیلمون کردن اصن از خوشالی تو خیابون عررررررررر میزدیم:)))))و خوب بیشتر بچه های مدرسه مون تصمیم گرفتن برن مدرسه قبلیشون...

منم به فاطی و صبا پیشنهاد دادم بریم مدرسه قبلیمون که گفتن نهههه و سرویسمون میره و حسش نیست پیاده برگردیم تا ایستگاه تاکسی و این حرفا...خلاصه بیخیال شدم و زنگ خورد با اینکه خوشحــــــــال بودم اخجووووون تعطیلی و اینا ولی ته دلم میگفتم کاش مام مثل بقیه میرفتیم مدرسه قبلیمون و تو دلم برایه خودم میشمردم واااااای دلم برای خانوم فلانی تنگ شده و مثل همیشه درحالی که کلم پایین بود دو تا دختر هم قد و قواره ی خودم هرررررررهررررررر از کوچه هه که تقاطعش میشد اون کوچه ای که من داشتم میرفتم اومدن داخل کوچه چون سرم پایین بود توجه نکردم و محل ندادم که پقییی زدن زیر خنده برگشتم با اخم بگم اخهههه این جلف بازیا چیه خرس گنده اید شماها اید که که مملکت و...!

 حرف تو دهنم ماسید و با نیش باااااااااز صبا و فاطییییی روبرو شدمممم و افتاااادم دنبالشوووووون و خوب تو اون تایم کوچهههههه خلوت بود و مام قااااااه قاااااه میخندیدیم و فاطی هییی مسخره بازی دراورد تا رسیدیم مدرسه اونجام دیدیم بهههههه بهههه ده نفر دیگه از بچه های مدرسمون که پارسال اینجا بودن اونام اومدن اقای سرایدار رامون نمیداد حالا هی میگفتیییم بابااااااااااااا ما از انضباط بییستای مدرسه بودیم!!!! یهوووووو معلم قران پارسالمون اومد رد شه مارو دید و کلییییییییی ذوق زده شدیییییم و ماچ و بوس و بغل و اینا:)))

بعدش گفتیمممممم خانومممم تروخدا برید اجازه بگیرید بیایم تو!!!!دیگه خانوممون و یکی دیگه از بچه ها که بینمون بود و خیلی باباش تو مدرسمون شاخ بود رفتن تو اجازه گرفتن و ما رفتیم داخل منم که احساااااااسااااتی هرکوووودم از معلمامو میدیم اشک تو چشمام جم میشد و سریع اون یه قطره اشکییییی که از کنار چشمم می اومد و پاک میکردم و مشاورمون و معلم ریاضیمون و ول نمیکردم هههه هرجا میرفتن منم میرفتم بعد مدیرمون برگشت گفتتتتتت خانوووووم سحریااااان ما شمااارو فروختییییییم به مدرسه ی "عین" برگشت خوردی هههه گفتم اگه میدونستم دبیرستان انقد کمرشکنهههه تجدید میشدمممم خانوم پیشتون بمونم باز هههه (جون عمم):))))

دیگهههه یه عالمهههه با مشاورمون حرف زدم دلممم لک زده بود برایه صداش یعنی عشق به تمام معنا ... تو تلگرام باهاش در ارتباطم و میتونم بگم بهترییییین الگووووی منه واقعا!!! جوونه و بیست و خورده ای سالشه و انقد خوشرووعه که حد نداره!یادمه ما پارسال مثلا تو یه روز چارتا امتحان داشتیم میومد با معلمامون صحبت میکرد مثلا شفاهی بگیرن یا یکیشون فقط کتبی بگیره که ما اذیت نشیم خلاصه این خانوووم عشقولی ما دومی نداره:)یه عالمه ام جلوی معلم ریاضی پارسالموووون غیبت معلم ریاضی امسالمونو کردم هههه ولی جدنی معلم ریاضی پارسال ما یه جااااااااای خالیم تو کتاب جواب میداد و حتی یه سوال از کتاب و بی جواب نمیذاشت کما اینکه وقتمون کم بود و هروز صبم ما از ساعت هفت تا هشت که کلاسا شروع شن میومدیم نمونه سوال حل میکردیم تست میزدیم و خودشم میومد زوتر با اینکه وظیفش نبود تا اشکالایه مارو رفع کنه (و انقد امتحان میگرفت خودش بهمون گفت خیییییییلی اذیتتون کردم ولی ارزشش و نداشت؟مام گفتیم چرا خانوم واقعا داشت.)خلاااااصه اصلا دلم نمیخواست از مدرسه بیام بیرون دیگه صبا و فاطی منو از زیر دست معلما کشیدن بیرون ههههه قبل ازینکه بیام خونه رفتمممم مغازهه دم خونمون که شبیه فروشگاهه و کلی باکلاسه خوراکیایه فوق و خریدم تا هی بخورم و هی درس بخونم:)))))دیگه چون همرام پول نداشتم زیاد و ماهیانه ای که پدر جااان داده بود رو به ته کشیدن بود به همین چن قلم رضایت دادم ههههه:))) اومدم خونه زنگ زدم به مامانم با ذووووق براش تعریف کنم که رفتم مدرسه قبلیم کهههه گفت سحر سرم شلوغه زنگ میزنم بعدا:///منممم مغنعمووو شوتیدم گرفتمممممم از ساعت سه تا شیش و نییم خواااابیدم آی چسبید:)) و تو خواب هی فکر و ذکر درس نمیذاشت ارامش داشته باشم واقعا این هفته پرررررررره از درس و تکلیف و تست و امتحان و من از الان استرسشو دارم مخصوصا دوشنبه و سه شنبه که هفت شب میرسم خونه و کلاس دارم دیگه هیچی!!!!



خلاصهههه امروز کلییی انگیزه گرفتممممم و حالم خوب شد و قوول دادم تاااااا باااا رتبه ی خووووووب دانشگاه خوب قبول نشدمممم نرم مدرسه قبلیمون و این سری با دست پر برررررم حتی موقع خدافظی با معلم ریاضی پارسالمون دوباره گریم گرفت و دیگه جلوی خودم و نگرفتم یکم مسخره بنظر میاد ولی من واقعااا جدا ازینکه کلی احساساتیم کلیییی ام این معلمم و دوس داشتم و تنها درسی بود که برام تو اولویت بود هییی...

 امیدوارم ب معلمای مدرسه ی جدید بتونم عادت کنم!!!فردا منزل مادربزرگ جونی دعوتییییم برای ناهار و من دقیقا کلا امشب و تا صب که باید درس بخونم فردارو خدا بخیر بگذرونه:)))


این پستای دراز و طولانی نشون میده چقد حرف تو گلومه و چقد کم میام مینویسم(نسبت به قبل) و فردا نقشه ی خبیث دارم که رفتیم خونه ی مادربزرگِ جاناننننننن چنتا ازون گلدون عشقولیااااااااش بیارم خونمون هههه اصلااااانمممم بخاطر گلدون و اینا نمیرممممممم:)


روز و شبتون در آرامش:)

۰ ۰

ته مونده های روزهای پاییزی خود را چگونه میگذرانید؟^.^

۸ نظر

"به نام خدا"

درس میخوانیم مادر برایمان سوپ می آورد تا آلودگی هوا در رگها را بشورد ببرد پایین

بیرون میرویم حالا نه آنچنان بیرون....حیاط را میگویم...حسن فری هایمان(هنذفری) را برمیداریم در گوش میگذاریم تیپ خفن پاییزی میزنیم و کلاه سیوشرت اسپرت خاکستری صورتی را روی سر میگذاریم و کلی تیپ میزنیم انگار قرار است به عروسی برویم^◡^ 

(((حال همینجا یک پرانتز برایتان باز کنم: یک قانون نانوشته ای هست که میگوید اگر شما در روزی بسیااااار بی حوصله باشید و به فجیع ترین شکل ممکن تیپ بزنید و هپلی طور بیرون بروید کل انوات و اقوام و اجداد پدری و مادری تان را مشاهده مینمویید ولییی اگر در همان روز موهایتان را اتو کنید بهترین و زیباترین و اسپرت ترین لباسهایتان را از ته کمد دیواری در بیاورید و بپوشید و با ادکلن گرون تان که فقط برای عروسی است،استفاده بنمویید ان روز پشههههههههههه حتی پشههههههههه هم پر نمیزند که شما را ببیند و این قانون برای من اثبات شدس خیلی)))

بلی عرض میکردم با قر و فررر به حیاط زیبایمان میرویییم که تا در منزل را باز مینموییم مادر جلویمان را میگیرد و 

میگوید:"کجااااا بسلامتی شال و کلاه کردی؟؟"

میگویم:"میرم حیاط پوکیدم تو خونه"

میگوید: بدو خونه هوااااااا الوده اس سوپتم که نخوردی بااااااز؟؟؟◄.►

میگویم:"اخهههههه مادره من انقد مایعااااات به خوردم دادی که دم به دیقه دم دشوری ام ๏̯̃๏"

میگوید:"تووووووو بیشتر میدونی یا من؟اصلا نمیخواد بری بیا برو تو اتاقت بشین درستو بخون"

 این موقع وقتش است دست بندازم دهن خودم را به هزار و سیصد روش سامورایی جــــــــــــرواجـــــر کنم... ارامش خودم را حفظ میکنم و تمام خشمم را در واژه ی "مــــــــــــــــــامــــــــــــــاااااااااااااااااااان"  بکار میبرم که البته بی جواب هم نمیمااااااانم...

 میگوید:"یامان "


به اتاقم میررررروم درش را محکم میبندم مادر با غضب به اتاق می آیددد و تا می آید چیزی بگوید سریع میگویم"

 از دستممممممم ول شد یوهو⊙.☉ 

 در را میبندد و بدون حرفی میرود اما من"اره جون عمت" را از چهره اش میخوانم....

پنجره را باز مینمویم تا گل های تازه جوانه زده ام هوای تازه که چه عرض کنم هوای آلوده بخورند و من جوانه و شکوفه های ریز و درشتشان را هیییی میبیبنم هیییییی دلم غنج میرود...


با خالهه ترین خاله ی دنیاااااا تماس حاصل میفرمایم و میگویم کهههه مرا نجات دهد حوصللللللم پاشید....میگوید سر کارممم گللللل من نمیدووونی

میگویمممممم:"اوف باشه عاغااااا نخواستیم...."


بیشتر پنجره را باز مینمویم و کله ام را کاملا از پنجره بیرون می اورم و به پایین نگاه میکنم...اول ها خییییلی میترسیدم وقتی از این ارتفاع به پایین نگاه میکردم همش حس میکردم میخواهم پرت شوم پایین رو ماشینا و وحشت زده پنجره را میبستم ولی حال کاملا عادی به درختان پاییزی که یک در میان بدون برگ و کم برگ شده اند و زمین را پر از برگای زرد و قهوه ای ریز و درشت خود کرده اند مینگرم و هوای آلوده را نفس میکشم...

الوده باشد خب...

نفسم تازگی ها تنگ شده باشد خب...

گلویم از هوای آلوده بسوزد خب....چشمانم نیز هم....

همه ی شان می ارزند به دیدن برگ های پاییزی و عبور ماشین ها و آدمهای داخل کوچه...

همه شان می ارزند به هوای خفه ی اتاق...

همه شان می ارزند به؛به جان خریدن نسیم خنک و هوای ابری ....

چشمانم را میبندم و سعی میکنم ارام باشم و مثل سه شب قبل بی دلیل خودم را در اشک هایم خفه نکنم تازگی ها اشک های بی دلیلم را اصلا درک نمیکنم کاملا غیر ارادی ست...حتی نمیدانم مرا چه میشود...

شاید هم برای این است که تازگی ها خیلی تنها شده ام....

نیلویشان به شمال رفتند....

فاطیشان به ویلای لواسانشان رفتند... 

صبایشان به فشم رفتند و بقیه دوستانم به سینما رفتند فیلم"نیمه شب اتفاق افتاد" را ببینند و من چون مادر اجازه صادر نفرمودند اینجا جلوی پنجره هوای آلوده نفس میکشم و تازه کلی هم حال میکنم....

اب پاش صورتی گوگولی را برمیدارم و به گل هایه خنگولم اب میدهم...

با اینکه وقت اب دادنشان فرداست اما الان آبشان میدهم...

باهاشان حرف میزنم اشک میریزم...صدای اهنگ داخل اتاق نمیگذارد صدایم بیرون برود...

اما گل ها صدایم را میشنوند...اشک هایم را میبینند...

میگویند:"اگر تو اینجوری دل نازک تری مااااا از تو بدتریما؟؟؟لطفا مارو با اشکات ابیاری نکن باغبان جان دوس داری مثل کاکتوس سوگولیت از دست بریم؟؟؟"

اشک هایم را پاک میکنم نگاهم به شال گردن هدیه ی دستان دوست جانِ عشق(صبا) که روی تخت است می افتد...احساس شعف میکنم با همچین دوستای بهتر از برگ درخت بهتر از اب روانی:)

 

 مینشینم برای ده هزارمین بار دینی مطالعه مینمویم و به محیا(بغل دستی عشقولی امسال) اس میدهم که بیاید پیشم میدانم "نه" نمیگوید ولی در کمال تعجب اس داد:


" نهههههه سحرررر دارم میررررم باشگاه "


بااااا ناراحتی یه فوش خیلی ملیح به این بخت و اقبال، >'.'< برایش نوشتم:

" باشه عزیزم خوش بگذره"


 همینجوری که روی تخت ولو بودم و پایم را روی پا گذاشته بودم وبا ریتم اهنگ تکاااااان میدادم یهو در بااااااز شد و گل امد(ههههههه) محیااااا اومد با یه مشمبا پر از آت اشغال بقول مامانم(ههههه لواشک آلوچه) و اینگووووونههههه جییییییغ کشااااان از خوشالی فوووش کشش کردممممم البته عرض کرده بودم که فوش بلد نیستم ولیییی ابراز علاقههههه اخه بدون فوش؟؟؟مگه داریم!!!!تازشم اوج فوش من کیسافتِ مرضهههه:))))مدیونید غیر ازین فک کنید و


" اینگونه غم چو بیرون رفت محیا درامد":]


ایـــــــــــن بود انشای من:))



پ.ن1:منو پستای شیش کیلومتری خودم شماااااااا و همه:))))))همینجا بگم مررررسی که وقت میذارید وپستامو میخونید:)


پ.ن2:فقط اون دسته از دوستانی که تهرانن میدونن چی میگم از روز سه شنبه بلکه قبل تر(شدتش کمتر بود البته) مامانم منه بدبختو بسته به انواع شیر و سوپاااا ینی خفهههه کردن منو با اش و سوپ و شیر و ازین جور چیزا مهر مادری و به اوج رسوندن هههههه الان همرو اش و سوپ و شیر میبینم هههههه=D


پ.ن3:تو کانال گفته بودم که کاکتوس جان از دست رف :'( ولی خب اینجام میگم که مـــــــــاااااااا هرکی و دوس داریم کلاااااا از دستمون میره نمونه ی بارزش که کاکتوس جان جمعه ی هفته ی پیش جان به جان افرین تسلیم کرد و مرا مغموم ترررررررر نموند╥﹏╥


پ.ن4:این چالشه چیه؟؟؟همتون شرکت کردین توش؟؟؟میزکار؟؟؟من مثلا الان شرکت کنم خیلی خیطه نه؟:)))


پ.ن5:درست تو اوج الودگی هوا هوس بام تهران رفتن زده به سرم به طرز فجیعی:))))اونوقت هی مامان ما بهموووون مایعات میده سالم بمونیم خب مادرهههه من شما اگه بدونییییی من با خواهر جونت که خاله ی گوگولی من باشه قراره بریم بام کههههه نصفم میکنی هههه البته من میدونم خالم گفته ""باشه"" که منو از سره خودش باز کنه وگرنهههه کی اخه پایه خل بازیاااایه منههه هیییݓ_ݓ


پ.ن6:چقدد چسبییییییییییییییییییییید این تعطیلی و تا لنگ ظهر خوابیدن خدایااااااا شکررررررررررررررررررت:)


در آرامش و تعطیلی باشید≧◡≦

۰ ۰

صادقانه بگویم...تعارف که نداریم من به شماها معتادم شمعدانیان جانِ جانِ جانِ جانِ جانان

۱۹ نظر

شمعدونی های حیاط را خیره خیره نگاه میکنم...

 هوا سرد است...

میدانی؟

وقتی نفست تنگ شده باشد...هوای دلت گرفته باشد.... سوز سرد هم نمیتواند از حس و حال چایی داغ به دست و صدای علیزاده و حس خوب شمعدونیا بیرون بکشتت...


وقتی برای خلوت با خودت وقت میذاری باید مهارت زیادی در نگه داشتن این بغض لعنتی داشته باشی...شمعدونیا گناهی ندارند زارت و زورت اشکای تو را ببینند...


هوای دلم ابری است...آسمان نیز هم...اتفاقات اخیر به این حال و هوای ابری دامن میزند...بغض به گندگی یه سیــــــــب که روی حاشیه و نوشته های کتابام جای قطره قطره اشک گذاشته است....خیلی چیزها به گنده شدن این بغض دامن میزنند و من فقط دلم میخواهد بلند بلند گریه کنم تا سبک بشوم و ای کاش میشد...


پ.ن:اینکه زیاد نمینویسم واسه اینه که اصلا تمرکز ندارم...نه برای وبلاگ نویسی (چون وقتی میخوای وبلاگ بنویسی ذهن باید باز باشه) نه برای وبولن نه برای درس و نه هیچ چیز دیگه... این جو اخر هفته خیییییلی روح و روانم و بهم ریخته...سرماخوردگی ام که دیگه هیچی...

۰ ۰

از همون حرفا هس که حس میکنی اگه ننویسی میمیری؟!همونا که پر از دردن؟!از همونا...

۲۰ نظر
وقتی مینویسی و با حرص میکَنی و مچاله میکنی و پرت میکنی اونور...وقتی سرت درد میکنه......وقتی حس میکنی شاید مجازی حالت و خوب کنه و میای تو وبلاگت و مینویسی و مینویسی و مینویسی و پیش نویس میکنی و در نهایت دلیت...


وقتی زنگ میزنی به بهترین دوستت تا باهاش حرف بزنی و نمیدونی چی بگی و در نهایت بــــــــــوق...


وقتی کتاب جلوت بازه و فقط نگاهت بین جمله ها درحال چرخشه و حضور فیزیکی نداری...


وقتی دست زیر چونه طور نیم ساعت خیره میشی به یه خط...


وقتی یه اسم...یه تصویر...یه لحظه...یه خاطره جلو چشمات رژه میره و پرتت میکنه به گذشته...


وقتی دلت میخواد بارون بباره تا بهونه ای بشه و بری زیر بارون و اشکاتو و با قطره های بارون تقسیم کنی و صورتت خیــــــــس بشه تا حداقل حداقل حداقلش نفس کم نیاری...نفس واسه بلعیدن هوا کم نیاری....نه؟؟؟دیگه کم تر کم ترش اینه که هق هقت قفسه ی سینتو و نشکافه دیگه...!


وقتی تمرکز نداری واسه هیچ کاری و کلافه و سردرگمی...


وقتی سردرد به قولش عمل نمیکنه و با همه ی وقتی های بالا هجوم میارن بهت...


چاره ای نداره جز اینکه سرت و بذاری و بمیری:)


منکه از این شانسا ندارم بخوابم پاشم مثلا ببینم تموم شده:))

ولیـــــــــــــــــیکن شب ساعت 9 با لباس خواب خرسی خرسیه آبی کمرنگ سفیدم میرم به آغوش رختخواب میپیوندم....پیچ و تاب های هنذفری و باز میکنم و موزیک بیکلام ...بهتره بگم ژلوفن همیشگی و میذارم و یه عالمه بغض میکنم...

یه غلـــــت...

دو غلـــــــــــت...

دو تا سرفه...

سه غلــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

هزار غلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

سرفـــــــــه...

سه هزار غلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

ساعت سه صبح...

به قصد آب خوردن که پا به آشپزخونه میذاری و با لیوان به سمت آب سرد کن میری... حس میکنی یخچال و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و کابینتا دارن دور ســــــــرت میچرخن...سرگیجه....سرگیجه...سرگیجه...سیاهی مطلق...تـــــــــــــــــــــــق...لیوان خورد خاکشیر شده و یه عدد سحر افتاده روی شیشه های آشپزخونه و سرامیک و چهره های مات و تار مامان و بابا و سنگینی سر و تاریــــــــــکی:)




پ.ن1:

زنده ام:)

پ.ن2:

با اینکه میتونستم مدرسه نرم اما تنها چیزی که فک کردم میتونه حالمو و خوب کنه مدرسه بود و دوستام و بس....ساعت ده رفتم مدرسه با یه دست بانداژ شده و پایی که به دنبال اون یکی پا رو زمین کشیده میشد... انگار از یه لشکر 1000نفری کتک خورده باشم....:)

فکر میکنم....فکر میکنم...فکر میکنم...:)

چرا اینجوری شد؟:)

پ.ن3:

برگشتی از مدرسه برای اینکه حالم خوب بشه با اون وضع که کم کمش پنج دقیقه پیاده روی و هوای آزاد خوردن بود مجبور شدم آژانس و قال بزارم و قدم بزنم و گربه های همیشگی و تو جوب و زیر درختای همیشگیشون رصد کنم و قدمام و بشمارم کـــــــــه خدا دو تا فرشته گذاشت جلوم به چـــــــــــه فرشتگی:)ازونجایی که نمیخوام پستم چنتا موضوع قاطی شه و طولانی، ترجیحا مشروح این اتفاق و با عنوان"ثبت خاطره ها1" داخل کانال نوشتم{آدرس کانال اون گوشه ی وبلاگ} :)


از مدرسه رسیده...خســـــــــــــــــته...نه خسته ی جسمیاااا... نه...ازون خستگیا که حس کردنیه و درک کردنیه و با دو سه تا چایی و صورت شستن با آب یخم در نمیره...شاید روحی مثلا...

عکس:همین الان صرفا جهت بی روح نبودن این پست:)


پ.ن4:

این نقل {گل محمدی گردویی} ژیگولیا سوغاتی یکی از دوستای بهتر از برگ درخت...بهتر از آب روان از سفرش تو این چن روز تعطیلات بود...عشقن بعضی دوستا...

پ.ن5:

خوبید شماها؟:)
۰ ۰

صدای سازم همه جا پر شده هر کی شنیده از خودش بیخوده اما خودم پر شدم از گلایه هیچی ازم نمونده جز یه سایه....

۱۰ نظر
صدای سازم همه جا پر شده....

هرکی شنیده از خودش بیخوده...

اما خودم پر شدم از گلایه...

هیچی ازم نمونده جز یه سایه...




پ.ن1:

کلاس اوله...ولی یه جوری سنتور میزنه که دلم میلرزه...حس میکنم دارم خفه میشم از بغض....نمیتونم اشک بریزم و صدای سنتور بیشتر میشینه به ته ته ته دلم...و این بغضِ لعنتی بیشتر خفم میکنه...


لج کردن...دنیا...خاطرات...افکار...رویاها....همشون هدفشون از پا انداختنه منه...


به خودم نهیب میزنم که مگه بار اولت بود تحفه ات و دیدی؟پاشو جم کن خودتو دختره ی خرس گنده...الان زانوی غم بغل گرفتی که چی بشه؟؟؟نکنه میخوای یه تیغ بدم رگتم بزنی هوم؟؟؟قبلا چیکار میکردی؟توکل بخدات کوش؟؟؟ایمانت کجا رفت؟؟؟

یه باد ملایم میاد...پرده تو آسمون میرقصه....دوباره صدای سنتور میخوره تو گوشم و بغض و بغض و بغض....

"""چه دنیای رو به زوالی دارم"""

پ.ن2:حس میکنم هوا واسه نفس کشیدن ندارم دارم خفه میشم...


پ.ن3:از قرص و اینکه بعد از خوردن بعضیاشون منگ میشم و سرم سنگین میشه """حالم بهم میخوره...."""


پ.ن4:دختری که برای امتحان فیزیک و زیست و ریاضی و زبان فرداش هیچ غلطی نکرده هیچی واسه از دست دادن نداره....
۰ ۰

باز هـــــم خیال تو مرا "برداشــــت" کجا می‌‌برد نمیدانم !

۱۳ نظر

-سحر؟؟؟تو چته واقعا؟؟:/مگه هی خدا خدا نمیکردی که منو ببینی؟خب چرا دیروز سرت تو یقت بود هوم؟


+عادت کردم الاغ جان عااادت.... نمیتونم... وقتی یه عده مرد از جلوم رد میشه سرم خود به خود میره تو یقم...جدای از اون وقتی بغضم میگیره سرم میره تو یقم دیگه... اینارو دیکته کن هی بخودت بگووووو ملکه ی ذهنت شههه مرسی اه!


-واسه چی بغضت گرفت حالا{خنده}


+واسه اینکههه مداحه پرسوز میخوند مگه ندیدی؟


-اوهوم باور کردم بخاطر من نبود!


+آره باور کن مگه بیکارررررررم به یه الاغِ مو قشنگ فک کنم؟؟؟اون آستیناتم بده پایین ببینم{عصبانی}


-الاغ خودتی بی ادددددب :/تو این دفعه سرت و بکن تو یقت تا یه پسی بخوری اونموقع عادت ترک میشه هههه


+هه هه هه و چیز:/خودت چی؟ حس شیشمم بهم میگفت داری زیر چشمی نگام میکنی...فک کردی خودت زرنگی؟


-سحر{با خنده}


+مجبووووورم چرت و پرت بگم که در مقابلت ضایع نشم نخند خندم میگیره نمیتونم اخم کنم


-اوه اوه:/


+چقد بدشانسم من چقد...


-چرا؟؟؟


+که نتونستم ببینمت بعد از 5سال و 15 روز....تو حال خودم نیستم اصلا....


-معلومه...


+از کجا معلومه؟


-از اونجایی که نفهمیدی من ته  ریش گذاشتم....


+ععععع آرهههه....وااااااااااای چقد خوشگللللللل شدیییی!!!چهههه بهت میاااااااااااااد گوگولییییی پگووووووووووووورییییی


-بعله پس چی اینجوریاس!


+خیلی بیشعوری


-عه!چرا؟


+که زود از جلوم رد شدی و نتونستم ببینمت...واقعا که{بغض}


-سحر!!!!چته تو دختر؟؟؟قبلا انقد نازک نارنجی نبودی:/


+نمیدونی که از قبلا تا الان این سحر چقد مرده و چقد زنده شده نمیدونی...{بغض}



دل نوشت طور:

ازت متنفرم که حین دینی خوندن یه کاری میکنی تو خیالات و رویا پردازی غرررررررررق شم....

ازت متنفرم که با ته ریش صدهزاربرابر تو دل برو تر میشی...

ازت متنفرممممم که هیچوفت نمیتونم داشته باشمت و هیچوقت نمیتونی داشته باشیم ...اما نمیتونم بهت فک نکنم....

ازت متنفرم که همیشه باید منتظر محرم باشم و دعا دعا کنم بلکه یه ثانیه ببینمت...

از این جور عاشق بودنا...

از اینجور رویاها و خیالات وسط درس خوندنم...

از این قطره های اشکی که میچکه رو برگه های کتابام  و چروک میشن برگه ها و من باز پرت میشم تو رویا و خیال...

 "متنفــــــــــرم"


 ولی نه....من ازت متنفر نیستم...

من عاشق توام....

کاش نبودم...

کاش...



۰ ۰

دیدی که ندیدمت!دیدی که ندیدمش!دلتون خنک شد؟!

۳ نظر

-میشه یدونه بزنی تو گوشم؟؟؟ یجوری که برق از سرم بپره؟؟؟خواهش میکنم!!!یه جوری بزن که یاد بگیرم هیچوقت وقتی دسته ای از جلوم رد میشه که توش بهترین و عزیزترینم که چند ساله ندیدمش زنجیر میزنه و رد میشه من سرم پایین نباشه و شانس یه لحظه دیدنشو از دست بدم....خب؟؟؟{بغض}


+سحر...!

۰ ۰

"وقتی" عایی که دلم به حال ِ خودم میسوزه ...

۰ نظر

وقتی امشبم به بدترین شب تو محرم از اول عمرم تا الان تبدیل شد


 وقتی جلوی آینه زار زدم و دونه دونه اشکام و پاک کردم 


وقتی داشتم دستمال میذاشتم رو خونی از بینیم میرفت


وقتی داشتم هق هقم و خفه میکردم


وقتی چشمام تار میدید


وقتی از لحاظ روحی و جسمی رسیدم به 0درصد


وقتی دیگه تسلطی واسه لرزش دستام ندارم


وقتی میبینم دلم میخواد به خدا نزدیک بشم و نمیشه


وقتی...


برای این وقتی عا و هزارتا وقتیه دیگه که بدون ملاحظه دارن تو ذهنم از هم سبقت میگیرن


امشب یه دنیا "دلم سوخـــــــــت"

نتیجه تصویری برای گریه سمر در عشق ممنوع

۰ ۰

لاعه لایه لای.... لاعه لایه لای.... لاعه لایه لای... لالالا... لالالا... لالالای...لالالای ...لالالا لالالا لالای لای...

۸ نظر
لالا عا لا عه لاعه لاعه لاعه لاعه لاعه لای لالا عا لا عه لاعه لاعه لاعه لاعه ای...

لاعه لایه لای 

لاعه لایه لای
 
لاعه لایه لای 

لاعه لایه لای 

لاعه لایه لای لای لای لالایه لایلایه لای

بومــــــــــــــــــب

ویی ویی وییی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی ویی

لاعه لایه لای لالاعه لالای لالاعه لالای لالای لالالالالالالالا لالای لای لالالالای لالالالای

لالالالالالالالاالالالای ویی ویی لالالالالالااااااااا

دینگ دینگ دینگ دینگ دیدیدیدینگ

دیدیدیدیدینگ دیدیدی دینگ

دیدیدیدیدینگ دیدیدیدی دانگ

دیدیدیدیدیدیدیدینگ دیدیددین دانگ

لالاعه لای لایه

لالالای لالای لالای لالالالالالالالالالا

لالا لالا لالا لالا لالا

داااانگ دانگ دانگ دانگ دانـــــــــــگ:)

تیتراژ سریال مختارنامه همیشووو دلموووو میلرزونه و همیشه ام باهاش اشتباه میخونم:)))اینیم که نوشتم خونده های خودمه تعداداشونو مطمعن نیستم:)))ولی خب:)))این آهنگ و فقط زیر دوووووش باید خوند:)


همــــــــین الان اولین دسته از کوچه ی ما رد شد:/این خودش واسه یه گوش به انتظار به صداااای تبل  سنج که تو خونه سرش تو کتاباشه و حواسشو از دسته های بیرون پرت میکنه و درس میخونه و مثل بقیه دوستاش نمیره دسته ببینه و این توفیق براش پیش نیومده بره که ببینه کلیییییییه کلیییییییییییییییییی حتی پیش اومده از همون پشت پنجره کلی با نوحه گریه کنه!

شیمی!!!!دوساعته دارم میخونم هنوز یه صفحه تموم نشده و این نشون میده اونی که کتاب دسشه کلا تو فکر و خیال غرقه و یه حسی بم میگه فردا ازم میپرسه:/

مچ دستم درد میکنه انقد کتاب گرفتم دسم و مچ پام نیز هم از بس راه رفتم و خوندم:/

گردنم نیز هم از بس سرم خمه تو کتابا:/

عصابمم خراب واسه اینکه نمیفهمم هیچ کودوم از مسئله هاشو!:/

.::ینی عای لاو یــــــــــو زندگی::.

چند دقیقه از گذاشتن پست قبلی میگذره:)))برمیگرده به همون قوانینِ نانوشته... هرکه دلش تنگ تر تعداد پستهایش بیشتررررِ بیشترررررررررر:)
۰ ۰

فقط و فقط خودت"خدای مـــــــن"

۱۲ نظر

گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟
گفت: «انَّ مع العسر یسرا»
"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6)

*
گفتم: واقعا؟!
گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»
حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7)

*
گفتم: خب خسته شدم دیگه...
گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)

*
گفتم: انگار منو فراموش کردی!
گفت:«اذکرونی اذکرکم»
منو یاد کن تا یادت باشم.

*
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)
«انّی اعلم ما لاتعلمون»
من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30)

*
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟
گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»
حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.
(یونس/ 109)

*
ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)
گفت: «الیس الله بکاف عبده»
من هم برای تو کافی ام.

۰ ۰

مثل کبوترم که سنگ آدما شکسته بالمو...

۱۹ نظر

هرکاری کردم که منظم آپ کنم نشد خب به درک که نشد هروقت دلم خواست میام مینویسم...


یه حال خیلی بدی دارم...از دیشب تا...نمیدونم تا کی....


وقتایی که نیاز دارم تنها باشم همه دورمن...همون موقع دوس دارم تنها باشم تا اونقد گریه کنم و تهی شم ازین همه بغضای توی گلو و حسای بد...


با این حال وقتی تنهام دوس دارم یکی مثل یه خواهر..یکی که دوس داشتنش خالصانه اس بیاد و با انگشت شصتش اشکام و پاک کنه و بگه خرس گنده خجالت بکش...


دوس دارم درجواب تمام خوبی؟چطوری؟احوالاتت سحری ها فریاد بزنم و بگم نه خیلی حالم بده خیلی...

ولی افسوس...

آهنگای پاشایی رفته رو بالای دوهزار بار تکرار...

هر سال تو پاییز حال بدی دارم....یه حس مثل مرگ...خودمم از احوالات خودم متنفرم...نمیدونم چمه...یه وزنه ی شیش هزار کیلویی رو سرم سنگینی میکنه...شونه هامم انگار یه کوه روشون سنگینی میکنه...جا داره از همین تریبون بگم خسته نباشی سرنوشت...


۰ ۰

نفس کشیدن در این هوای دلچسبِ پر از عشق...

۲۱ نظر

گفتم بریم....

تو دلم خدا خدا میکردم نگه نه.. نگه چرا... نگه ترافیکه... نگه دارم میرم بیمارستان... نگه ماشین خرابه... نگه سرم درد میکنه... نگه طرح ترافیکه...

برخلاف همیشه هیچ کدوم ازینارو نگفت و گفت بپوش بیا پایین...

مثل الاغی که بهش تیتاپ دادن حاضر شدم...

رفتیم و رفتیم و رفتیم فقط رفتیم...

سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشامو بستم..

 پنجره رو کشیدم پایین...

تا آخر..

بادی که به صورتم شلاغ میزد..

صدای محسن یگانه...

سردردای همراه همیشگی...

بغض همیشگی...

یه سوالیم هس که هیچ جوابی براش ندارم...

من چمه...؟!

نمیفهمم فقط میدونم بدم...خیلی بد...


پ.ن:مگه داریم عشق تر از خاله ای با هزارتا گیر و گرفتاری میاد پیشت و بهش میگی بریم... میبرتت جایی که میتونه یکم ارومت کنه؟؟؟داریم؟؟؟

مگه داریم خاله ای به این با شعوری که هیچی نمیپرسه ازت؟؟؟مگه داریم خاله ای که اینجوری جای یه خواهر و برات پر کنه؟؟؟


پ.ن تر:مگه داریم بیشعور تر از اون رفیقی که شماره ی دوستشو میده به دوستِ دوست پسره بیشعور تر از خودش؟؟؟؟

چقد دارن نشون داده میشن دوستای واقعیم...کمن... انگشت شمار...ولی خیلی با معرفتن...همینش برام بسه...


پ.ن ترتر:میگم یه وقت اون بنده خدایی که قفسه ی سینش از همیشه بیشتر سنگینی میکنه نمیره مثلا؟؟:)


میگم نوشت:


میگم چقد محسن یگانه عشقه

میگم چقد بدم میاد از جمله ی چقد لاغر شدی

میگم بعضیا حرف نزنن میمیرن؟

میگم چقد از پسرای موسیخ سیخی و ناخن بلند بدم میاد

میگم چقد تازیگیا ساعت و قرینه میبینم

میگم چقد پاییز داره به رخم میکشه تنهاییمو

میگم چقد زشته که واسه عروسی نمیتونیم بریم و مامان و بابا هر دو سرکار

میگم باید یه کیسه بوکس بخرم

میگم چقد خوبه که محرم نزدیک

میگم چقد هوس قیمه های امام حسین کردم

میگم چقد نظراتتون خوب بود تو پست قبل

میگم دربی واس ماس

میگم...

بهنره چیزی نگم دیگه:)

در آرامش باشید...


۰ ۰

باید اعتراض کنم....دارم خفه میشم...دارم خفه میشم...دارم خفه میشم......

۰ نظر

من از تنهایی 


                                         متنفرم


                                                                                متنفرم 


                                                                                                                           متنفــــــــــــــــــــــــــــــــرم


۰ ۰

رویای داشتنت مرا دیوونه کرد الاااااغ جااااان... بفهمممم که منه خر دوسِت دارم بفهم!

۲۰ نظر

نگاهم میکند...

نگاهش میکنم...

با لبخند شیطانی مختص به خودش که دلم را به غنج رفتنای پی در پی وا میداردهمچنان نگاهم میکند...خیره خیره...

 میگویم:چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟

شانه هایم را در یک دستش اسیر میکند طوری که دیگر نمیتوانم جم بخورم...

بعد میگوید:به کی میگفتی الاغ؟

دوزاری کجم میفتد با تته پته 

میگویم: من نه!من کی! من چیزه اخه الاغ حیوونه گوگولی ایه دوسش دارم واسه همین میگم....

بیشتر مرا در حصار دستانش فشار میدهد...

میگویم"قلوه م زد بیرون ول کن میخوام برم ....اقا اصن الاغ با خودم بودم ....

ولم میکند و میگوید

"تکرار نشه"

چار پنج متری آنور تر میروم و با زبان دراز و شکلک دراوردن های مسخره میگویم

 "باشه الاغ جان حالا سعی خودمو میکنم..."

سمتم خیز بر میدارد و با خنده میگوید: 

با کی بودی؟

فرار میکنم و میگویم:

" با تووووو دیگه الاغ جان کم حافظه شدیاااااا یادم باشه کندور بخرم برات نوچ نوچ از دس رفتی..."

دنیالم کند....

فرار می کنم...

درست مثل بچه های تخس...

میدوویم و میخندیم و گویی دنیا متوقف شده و سمفونی خنده های ما آوای زندگی را سر میدهد...

دستم میسوزد....

با صدای مادر که میگوید:" سحر  سحر چت شد تو دخترررر" از رویا بیرون می آیم... اب را میبندم و به سمت حوله میرم دستانم را خشک میکنم و بغضم را مثل همیشه کمی تا مقداری قورت میدهم ...

سمت مسواک میرم...درش را باز میکنم و روی دست قرمز شده ام میمالم...میسوزد...اما سوزش قلبم کجا و سوزش دستم کجا...

بغضم بیشتر لجبازی میکندو  پایین نمیرود...

به اتاقم میروم و بغض لجبازم را داخل بالشت خالی میکنم...

یه اهنگ با صدای بلند میزارم و درو قفل میکنم و های های در بالشت خود را خفه میکنم و گریه میکنم و گریه میکنم...جیغ میکشم و از شدت بی حالی خوابم میبرد...

باز هم کابوس لمس موهای قهوه ای موج دارم با دستان مردانه ی تو...

باز هم اول شهریور و تولدت در این ماه و منی که نمیدانم تولد بهترینم در کدام روز شهریور است...امان از این شهریور..دلتنگ ترم میکند...از غروب جمعه بیشتر...

خسته میشوم از همه ی کابوس ها و رویاها و خواب های تو....

دیوانگی مرا تا مرز انزجار میکشاند...شرمنده میشوم...پیش خودم و تک تک اعضای بدنم...

مخصوصا قلبم...

بهش آسیب زدم...

با دوست داشتن تو هر موقع و هر وقت با شنیدن اسمت تپش هایش بالا و بالاتر میروند...

شرمنده میشوم پیش انگشتان دستم...

انقدر برایت با قلمم نوشتم و پیش نویس شد و شد و شد و اخرش هم تمام حرف های دلم به سطل اشغال روانه شدند....

شرمنده میشوم پیش تو....تویی که "دوستت دارم هایم" هم نمیتواند توصیف کند اوج عشق مرا بتو...تویی که نمیدانی چقدر برایم عزیزی و دوستت دارم...

آه از این عشقِ ناعادلانه....

۰ ۰
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان