روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!

نگران فردایت نباش ،خدا از قبل آنجاست:)

این همون پستیه که باید نوشته میشد:)

۵ نظر

بهترین زمان و الان میدونم که لب تاب پر از شارجه و روی تخت با بالشتا و پتوهای گرم و نرم بشینم از این مدت یه گزارش هفتصد هشتثد کیلومتری بدم چون واقعا لازمه که بگم و حتی چنبارم نوشتم درمورد اون چیزایی که میخواستم بگم ولی نتونستم انتشار کنم تو وبلاگم چون حس میکردم اونارو با یه ذهن بسته نوشتم و اونجوری که میخوام حس و حالمو منتقل نمیکنه!خب بریم سراغ تعریف کردنیا که وقت تنگه بله سحر قشنگه بله اون عقبیا:)))


دو هفته ی پیش جمعه 26آذر بود که ما هنوز وارد ماه نحس دی نشده بودیم و تو ماه زیبا و قشنگ آذر بودیم و من برای عروسی بهترین دوست(خب خیلی تعجب ناکه الان براتون که اوووووو دوست سحر سنی نداره و اینا ولی دوستم جان رفت قاطی مرغا الان سوالتون اینه که اووون کیهههه کدوم دوستت؟بهار یه دوست قدیمی که دوستیمون انقدر قدیمیه که مربوطه به بدو تولده تا الان که من هفده سالمه و اون هجده سالشه و قاطی مرغ پرغاس بچمممم) مامانبزرگمینا و خاله ها و ماه مانم از اون وقتی که بچه بودن با هم دوست بودن و منزل مامانبزرگ من و ایشون کلا دیوار به دیوار چسبیده به هم بوده و هست و به تدریج که ما میومدیم خونه مامانبزرگم  اینا و اونام اونجا بودن میرفتیم تو پارکی که روبروی منزل مامانبزرگامون بود و با پسرا(اون موقع کوچولو بودیم خب:)) ) گرگم به هوا بازی میکردیم که اونموقع الاغمم بود و باهم قایم موشک بازی میکردیم حتی دیده شده سلام سلام خاله بزغـــــــــاله هم رفتیم:)))

 اینارو تا اینجا داشته باشید تا بگم براتون:)

من تا جمبه (جمعه ههههه)که قبلش خیییلی وضعیت روحیم خوب نبود کلا داغون بودم و اصلا دلم نمیخواست جایی برم و حتی شوق و ذوقیم واسه لباسی که مدل پرنسسی بود و خاله جان به مزون دوستش سفارش داده بود نداشتم حتی به حالت چین چینیه دامنش که واقعا پرنسسیش کرده بود حتی به مدل نرمالوی پارچه حتی به سادگی و شیکی لباس حتی به اینکه فرداش عروسیه کسیه که از بچگیی باهم بزرگ شدیم و از یه خواهرم به هم نزدیک تر بودیم نسبت به هیچکودوم ازینا حال خوبی نداشتم خنثی بودم...

جمبه عصر بهار اومد تو پی ویم و عکسای اسپرتشونو فرستاد و ویس فرستاد و اهنگ تا اینکه من یه لحظه با خودم فک کردم گفتم سحر تموم شد این زورا بگذره دیگه تویی و یه حسرت پاشو جم کن خودتو خدایی نکرده بابات معتاده؟چیزی کم داری؟موشکوووولت چیه بشر؟دوشواریت چیه؟؟؟؟هیچی نشستم خاطراتمونووو از بچگی که دوچرخه باری میکردیم و من میفتادم ودوچرخه چپه میشد روم و بهار با اون موهای سیاش میدویید میومد دوچرخه رو برمیداشت دستش به زانوی شلوارک لی من که جای پارگی روی زانوش هویدا بود میکشید و دبه دبه اشک ریختم برای وقتایی که میرفتیم بقالی سره کوچه که لواشک ترش بخریم و میدوییدیم تا سریع بیایم و ماه مانامون نگن چرا رفتیین اون بالااای کوچهههه!!!!یا وقتایی که میرفتیم دو تا کوچه اونورتر و با قد و قواره های کوچیکمون بین مردم میدوییدیم و میرفتیم داخل مغازه تا نوشمک آب زرشکیییییی بخریم درسته که همه ی مغازه ها داشتن ازون نوشمکا ولیییییی این مغازهه از نظر ما نوشمک آبزرشکیش ترررررررررررش بود و باب میل ما!

اشک ریختم خندیدم بین اشکا و آلبوم عکسارو نگاه کردم شاید زیاده روی میکردم و خیلی احساساتی شده بودم اما قوطی قوطی اشک بود که میریختم و غرق میشدم تو خاطراتمون که بزرگ تر شدیم و سنگین تر!!!! دیگه نمیدوییدیم از این کوچه تا اون کوچه ولی بازم میرفتیم دو تا کوچه اونورتر برای خریدن لواشک شور  و ترش و نوشمک آبزرشکی!دیگه با پسرا گرگم به هوا بازی نمیکردیم اما وقتی میدیدیمنشون که چقد بزرگ شدن اون پسر بچه های قد کوتااااه و بامزه ای که حالا شده بودن یکی هم قد ما و بلکه بیشتر میفهمیدیم که چند سالی از بهترین سال های بچگیمون گذشته و ما غافل موندیم!!!!

بزرگتر شده بودیم اما توی همون پارک وقتی پسرا یه گوشش فوتبال بازی میکردن و داد میزدن شوووووووت کن پاس بده مام یه گوشه ی دیگه ی پارک اسکیت بازی میکردیم و ژست میگرفتییم و و پاهامونو حالت هفت هشت باز و بسته میکردیییم و خم میشدیم دستم هم و میگرفتیم و قااااااه قاااااه میخندیدیم و از نوجوونی و بچگیمون لذت میبردیم و کم کم اون روزای قشنگ تموم شد و ما بزرگتر شدیم بهار رفت تو نخ عمل دماخ و من غرررررق درس شدم و گاها بهم زنگ میزدیم و خاطراتمونو مرور میکردیم یا یه وقتایی  میرفتم خونشون یا میومد خونمون و خرابکاری میکردیم دیده شده پشت بوم آتیش زدیم هههههه:))))


همه ی این خاطرات با اشکای من ریختن رو صورتمممم و لحظه های قشنگمونو دعواهامونو و خنده هامونو شیطنتامونو همه و همروو مثل فیلم از جلوی چشمم رد کرد یه آه کشیدم و از اون به بعد کلی اهنگ قششنگ دانلود کردم و براش فرستادم و با هم تو تلگرام شادی کردیم و باز شده بودیم دختر بچه های هفت هشت ساله ی شیطون که برنامه ریزی میکردن کرم بریزن:)


چون شمبه ولادت حضرت محمد(ص) بود یعنی27 آذر که اون روز من عذا گرفته بودم که خودممممممم نمیتونم در حدهههه عروسییی خودمو درست کنممممم کههههه ارایشگاهام کههه وقتشووووون پره که ماه مان جااااااااان گفت خسته نباشی دخدره گلم ههههه دخدره گلم و خیلی قشنگ گفتن مادر یه جوری شبیه دخدر خلم مثلا:))))))

دیگه گفت از اون هفته رفتیم ارایشگاه وقت گرفتیم مثلا عروسیه دوستته خودتم که هههه:)))

دیگه خیالم از این بابت راحت شد و شمبه رفتیم آرایشگااااه با ماه مان و خاله جان اصلا نمیخواستم خیلی شینیون مینیون کنه چون متنفرم از این که یه تپه رو کلم درست کنه و گل مول درست کنه و گیره بارونش کنهههه و رو صورتم لوازم ارایش بپاشه به هیچ عنوان اینو نمیخواستم بنابراین یه تونیک داشتم که یقش شل بود و وقتی میخواستم دربارم لباسمو بپوشم موهامو خراب نمیکرد تونیکه ابی اسمونی بود با شلواز لیم پوشیدم چکمه هامم پوشیدم و پالتورم انداختم رو تونیکم و شال بافتم انداختم رو سررررم و دِ برو که رفتیم اونجاااااام ارایشگررررره انقدددد بی اعصاب بود بکمم سنش بالا بود که میخواستم یعنییی جیغ بزنم از دستش بگم هوووووووی میام میخوابونم تو دهنتااااا تو دقیقه بند اون فکو://////عای عم قاطی:/

دیگه خودم گفتم کل موهام و اتو بکشه و باز بزاره و دو تاره موی مصنو عیییی پر از نگینم بندازه تو موهام و چنتا رییییییییییز رو موهام بافت بزنه که چون لباسم لختی بود موهام که بلندتر شده بود و لخت خییلی تضاد قشنگی درست شده بود خانومه گفت بیا بششین اینجا خانووووووم صورتت و ارایش کنم گفتم جاااااااااااااااااااان؟؟؟؟ارایش؟؟؟نه ممنون خودم یه روج(رژ) میزنم ازین قرتی بازیا بدم میاد این قسمت آخرشو یواش گفتم ولی شنید چون خب واقعانم لازم نمیدیدیم هرعروسی ای میرفتیم من از همیشه کمتر ارایش میکردم کرم و ریمل و روج لب بعد یه باز با دستمال کاغذیم میکشیدم رو روجه کههه کمرنگ شه ههههه خالمم میخنده و میگه رؤ لب نزنی سنگین تری سحر جان گل من ههههه


دیگه بگیر بببند و بیار و ببند و تشکیلات مارو نشوندن و گفتن ببند چشارو بستم باز کردم دیدم بببببحححححححح این کیه جلووووم اصن تو اینه یکی دیگرو میدیدیم یکم ارایش غلیظ شده بووووود و استرس داشتم کههه وای نکنه بد شده باشه در صورتی که خوب بود و خلاصه رفتیم خونه ام مورد پسند بابایی واقعا شد و با خیاال راحت یه پنجاهی خورد از بابا گرفتم با عطرو تشکیلات انداختم داخل کیف محترم و رفتیم انقد شلوووووغ بودو تراافییییک که وقتی رسیدیم ماشیین عرووس و داماد تازه پارررک کرده بود و بهار هنوز داخل ماشین بود ساعت هشت بود منم ذووووووق زدههههههههه بای بای کردم با بهار اونم از من بدتررر دیگه با آسانسور رفتیم بالا و چون تالار مجموعه بود انقدر شلوووووووووووغ بود تا برسیم طبقه ی پنجم من حرص خوردم چقققققد این سانسور یواش میرهههه بالا خب!!!!بعد دیدم وای بلند فک کردمم دو سه تا پسر تو اسانسور همینجوری دارن نگام میکنن و بقیه ام دارن حرف میزنن باهم و حواسشون نیست درحال اب شدن بودم که خانومه گفت طبقه ی پنجمممم اول کسی که شیرجه زد بیرون من بودم انقد شرایط بد بوووود که مجبور شدم که از قضا این سه تا پسررر محترمه فامیلای بهار اینا دراومده و هی به بهار بعد از عروسی گفتهههه سحرو برام تور کن://///شیطونه میگه....!!!!!


و اون شب منو و پنجتا از دوستای بهار بعد از اینکه داماد رفت مردونه منفجرررر کردیم تالار و فقط ما وسط بودیم و دوررر بهار حلقه زده بودیم و دونه دونه یه قر میدادیم با عروس و یک ساعتم سلفی و عکس گرفتیم و ملت هی مارو نگاه میکردن و کم رقصیدیم منکه فقط بشکن میزدم  به قول معروف دور خودم میچرخیدم ولی خب بقیه خیلی قشنگ میرقصدن و اون شب اولین عرووووسی عمرم بود که خیلی زود اعلام شام کردن و من تند تند یه تیکه کباب انداختم تو دهنم و یه نوشابه ام خوردم روش بشوره ببره پایین کههه بدوعم برم اتاق عقد عکس بگیریم که مامان جان خیلی شیک زدن تو پرموووون و گفتن شامتو بخور بعد دیگه اروم ارووووووم و بازی بازی دو تا قاشق برنج خوردم و مامان رضایت داد رفتیم باز تو اتاق عقد عکس گرفتیم و دیگه گوشیه من خاموش شد و بقیش و با گوشیه بهار گرفتیم و اون شب بهار اصرااااار کرد که یادتون نره بیاید دنبال ماشین ماهاااااا منم گفتم چششششم میااااااایم:)

بعد به مامان جان گفتم و گفت نهههه فردا من شیفتم بابات میخواد بره شرکت و تو مدرسه داری و کی بری خونه و بری حموم و ازین حرفا مام خییلی ضااااایه طووووووووور خدافظی کردیم و رفتیم و من بهارووووو ندیدم قشنگ میخواستممممممم بکوبم تو سره خودم اون لحظه دیگه انقد دلم سوخت بعدم تو دلم گفتم اختیارتووو با خانوادس سحر خانوم تا همینجاشم خیلی لطف کردن اومدن!!دیگه از مامان بهار خدافظی کردیم و رفتیم.

دیگه خاله ها و مامان منو بهار و مامانبزرگ منو بهار و تو عروسییییی باید یکی از هم جدا میکرد ههههه:)))

اون شب تموم شددددد و من فرداش از مدرسه اومدم خونه گرفتم تختتتتت تا ساعت 8شب خوابیدم و کلللللییییی سرحال شدم واز خواب بلند شدم انقد سرم درد میکرد حس درس خوندن نبود یه قرص انداختم بالا و رفتم خوابیدم دوباره:)

اینم وقتی عروسمون داشت سلفی میگرفت گلشو کش رفتم عکس گرفتم هههه:) کلیک

فرداش رفتم ترکوندیم باز :))کلاس خیلی پااایه و در عین حال بی نظمی داریم هرررررررر زنگ تفریح همه میریزن وسط و قر و دست و اینا مدیونید فک کنید من میزنم رو مییز یا هوووو میکشما مدیونید:)


فردا و پس فرداشم به همین منوال درس و اینا گذشت چهارشنبه ام تعطیل بودیم برای امتحان فیزیییییک که سه شنبه شب رفتیم شب یلدا منزل مادربزرگ که اینم باز یه جریان دارررره:)


سه شنبه من تا ساعت5 کلاس زبان بودم که خییلی خوش گذشت پریسا دوستم گوشی اورده بود و توش فیلم باحال ریخته بود (فک کنم گرگینه بود گرگ و میش بود!!!نمیدونم تو این مایه ها بود اسمش) دیگه داشتیم میدیدیم معلمه ام فک کنم قبلا گفتم فیلیپینیه و کلا خیلی باحاله فقط فااارسیییی نمیفهمه که رو مخ میره قشنگ البته به تازگی دریافتیم فوشای فارسی و فوله که من و غزل با یه واااااااااااااااااااااای کشیددددههههه اشهدمونو خوندیم ههههه هیچی همینکه فیلم داشت صحنه دار میشد من که اونجا دنبال تسبیجــــــم بودم یهو یه دوست عزیزی که تو کلاس زبان داریم اومد دستشو گرفت جلو گوشی و گف اوی اوی شما بچه ایدااااااااا زشته و امر به معروف کرد و منم که اونجا دنبال تسبیحم میگشتم تسبیحمو پیدا کردممممم رفتم که ذکر بگم و از خدا بخوام این فیلمای خاک بر سری و ورداره از رو زمین:)))

دیگه مارلی(اسمه معلمس) درس داد و یکم چرت پرت گفت ما مث خنگا نگاش کردیم بازم چرت پرت گفت که ایندفعه دیگه مثل خنگا نگاش نکردیم و یه چیزایی فهمیده بودیم بعد ساعت چهار گفتیم درس بسه و خسته شدیم بااااااااازی کردییییم که خییییییییلی خوش گذشت ههههه نشون به اون نشون که منو غرل باختیم و قرار بود هرچی اونا بگن انجام بدییییییم و اونام گفتن برقصید هههههه مام گفتیم چی بهتر از این؟؟؟!!! خلاصه پریسا یه آهنگ خز گذاشت و یه رب رقصیدیم ههههههههه(تو محیط مقدس مدرسه چه کاراااااااا انجام ندادییییم ما)همینطوری گذشت دوباره یه بازیه دیگه کردیم حالا من بازیارو براتون شرح نمیدمممم کهههه اونموقع باورتون میشه دارید وبلاگ سحر 5 ساله از تهرانو میخونید ههههههه:)


اخر کلاس سلفی گرفتیم منو غزل که ترکوووندیم کلاسووووو هههه رفتیم رو میزا و سلفی گرفتیم در حده بنزززززز خوشحال دیگه نخود نخود شدیم و رفتیم خونه هامون و من تو اون سرمااااا رسیدم خونه حالا هرچی زنگ میزنم کسی در و باز نمیکنهههه قشنگ میخواستم دست بندازم دهنهههه خودمو جر بدم://///خلاصه اون ته ته ته کیفم کلید و پیدا کردم تا اومدم کلید بندازم در باز شد://////////////


در باز شد و یکی از پسرایه همسایه فک کنم همسن خودم بود!!! تو حیاط بود میخواست سوار اسانسور شه!!! پدرجان قبلنا به من امر کردن هیچوقت اسانسور خواستی سوار شی اگر یه اقا بود یا یه پسر بود سوار نمیشی ایشون میره بعد دوباره اسانسور و میزنی میاد پایین بعد میری بالا:/

مام که حررررررررف گوش کن گفتیم چشششم:)بعد چون میدونستم این اقا پسره میخواد بره سوار اسانسور شهههه دوییدم هههه واقعا دوییدم دم اسانسور سرررررررییع درو بستم زدم 5 یههههههو دیدم اسانسور رفت پارکینگ باز:/

در باز شد پسره خواست بیاد سوار شههه پوکر فیس نگاش کردم برگشت گفت:سحر خانوم چرا میدویی مث بچه ها بیا اول شما برو بالا بعد 5 و زد و پیاده شد قشنگگگگگگ نابود شدم از خجاااالت اب شدممممم بعد دوزاریه کجم افتااااد این اسم منو از کجا میدونه؟!!://///


هیچی رسیدم بالا کلید انداختم رفتم خونه تارییییییییییییییییییییییییکککککک همه جارو سرک کشیدم برقارم روشن کردم زفتم اتاق ماه مان جان  دوباره دوزاریه کجم افتاد ماه مان دیشب شیفت بوده و خوابه الان دیگه خودمم با همون لباسایه مدرسه ولو شدم پیش ماه مان و خوابیدم ساعت هشت قشششنگ به معنای واقعی کلمه انقدددد ماه مانم اومد بالاسرررررررم و بیدارم کرد روانی شدم:))))با غررررر غررر پاشدم رو استین کوتام پالتو پوشیدم با چشای بسته شلوار لیمم پوشیدم و شال و یاعلی رفتیم تو ماشین فقط خواب بودم پدرجانم سرکار بود دیگه منو ماه مان با هم رفتیم خونه مامانبزگینا و من یادم رفت یه تونیکی چیزی بدارم اونجا بپوشم:////


هیچی رفتیم دیدیم ببببح خاله اینام میاااان اینجا من عذااای لباس گرفتم ههه:)بعد یه سارافووون کوتاه داشتم خونه مامانبزرگیمنا همونو پوشیدم و شبمونم یلدا کردیم و من همه چی و دوتا میدیدیم از بببببببببس خوابم میومد و همون شب دور هم نشسته بودیم داشتیم اجیل میزدیم خالم همینجوری یه چیزی گفت و من انقدددررررر ناراحت شدم میخواستم تو جمع بزنم زیر گریه خودمو کنترل کردم درسته خب از روی منظور چیزی نگفت ولی من کلا اون شب ناراحت بودم به بهونه ی اینکه خوابم میاد و اینا رفتم بالا اتاق خالم گرفتم خوابیدم و یکمم گریه کردم بعد پاشدم شام و زدیم و با اون یکی خالم انقد دابسمش درست کردیییییییم و خندیدیم کلی خوش گذشت بعدم مامانبزرگارو که دیدید؟؟؟ادم لاغرررر میره خونشون توپول برمیگکرده هههه حالا مامانبزرگ من آپشنش یکم بالاس علاوه بر اینا هرکودوممونو بار میزنه میفرسته خونه هههه دیگه من یه دو تا دستم مشماااا بود و مامانممم دوتا دستش مشما دوییدیم رفتیم سره کوچه ماشین و اونجا پارک کرده بودیم چون جا نبود که یههه شخص که انگار خیلی اشنااااااس از کنارم رد شد یکم مکث کرد ولی من سرمو انداختم و رفتم و یه قدم رفتم جلوتر و دوزاریه کجم افتاد این بویه عططططررررر کی بودددددد؟؟؟؟کدوم عاشقیه الاغشو حتی تو تارکی تشخیص نده؟؟؟؟؟تو اون تاریکی کوچه ی خلووووت مامانم رفته بود ماشینو روشن کنه جلوتر از من بود و من تو فکر این بووودم ای واااای چقد قدش بلند شده بود؟؟!!!بعد به خودم گفتم  باز یه اشنا ماروووو دید و ما با لباس و سر و وضع معمولیییییییی ظاهر شدیم(اون قانون نانوشته هرو که گفتم هر وقت تیپ بزنی پرنده پر نمیزنه و هروقت بیحوصله لباس بپوشی همه انواتتم میبینی و کی یادشه؟؟؟همون قانونه باز اینجاااااا خودشو نشون داد:) ) 

دیگه رفتیم خونه و چهارشنبشم که گفتم تعطیل بودیم خوابیدممممممم تا شب هی اهنگ دانلود کردممم و شاد بودم الکی:)) ساعت شش عصر یکمممم فیزیک خوندم بعدش نشستم پایتخت دیدم و خوابیدم:) فرداشم که هیچی درس نخوندم و یکم تعریفارو خوندم باز کتابو بستم جمبه ام از هر فصل دوتا مسعله حل کردم و اخرشببببببب استررررس گرفتم و بعد با اعتماد به سقف گفتم منکهههه نمره های کلاسیم خوب بوده و بلدم و تو طی سال خر زدم و اینا یه پستم تو وبلاگ گذاشتم استرسم کمتر شد و رفتممم مدرسه صبم تو مدرسه یکم فصل اول و نگاه کردم و چون ساعت 4 خود به خود به صورت هوووشمند بیدار شده بودم داشتم میمردم از خواب رفتیم سر جلسهههه میز سوم بود شمارم نشستم و داشتم از استرس سکته میکردم اون لحظه یهو یه دختره سوم اومد زد زو شونم و با اون صدای جیغش گف پاشو میخوام برم بشینم هووووووووووووو!هنگ کردم تو دلم گفتم وای چقد وحشیه این انقد استرس داشتم که نتونستم جوابشو بدم ولی تو دللللللم مونده که باید جوابشو بدمممممم!!!!!!انقدم تنبل بود برگش سفیده سفیده قشنگ به خودم امیدوار شدم و انقدرررررررررررر سخت بود امتحانموووون من عالی ندادم ولی خوب بدم ندادم دخترررره حرص منو دراورده بود بعد هی ماشین حسابمو صداشو زیاد میکردم اینم هی مثل میر غضب نگام میکرد منم سرمو تکون میدادم یعنی چته؟:))))))))))))))

بعدش اومدم خونه کوچه ام خلوووووووووت یه گربه رد نمیشد که پسره ام افتاده بود دنبالم اهنگ گوشیشم گذاشته بود صداشو زیاد کرده بود باهاش میخوند دیگه من با حالت دو راه میرفتم یهو دیدم یه دختره فرم مدرسشون مثل فرم لباس مدرسه ی ماس حدس زدم تو مدرسه ی ما باشه رفتم پشتش که اگه این پسره نزدیکم شد خواست بلایی سرم بیاره من جیغ بزنم این دختره نجاتم بده ههههههه اون لحظه هب چی فک میکردم!!!

دیگه یواش یواش راه رفتم تا پسره بره جلو و همقدمه همین دختره ام بودم یهوووو دیدم صدای اهنگ بیشتر شد و حدس زدم پسره داره میاد طرفه من دیگه اومدم جیییییییییییییغ بزنم که یارو از کنارم رد شد و من اون لحظه اگه بگم سکته رو رد کردم دروغ نگفتم دیگه شل شل راه میرفتم انقد که ترسیده بودم  یواش یواش راه میرفتم تا اون یارو رفت منم پریییییییییییییییییدم تو کوچمون و رفتم خونه و خدارووووووشکر میکردم که هورا کسی نیسسسست من تنها الان با اسانسور میرم که تا اومدم 5 و بزنم در باز شد و همون پسر ژیگوله خودکار دستش بود معلوم بود از امتحان اومدم منم انقد عصبانی بودم اخم کردم بدون اینکه جواب سلامشو بدم از اسانسور رفتم بیرون و با پله رفتم بالا و همهههه انواتم اومد جلووووو چشام طبقه چهارم این پسره پیاده شد منو دید که نفس نفس میزدم گف لجباز فک کرد نشنیدم منممممم قشنگ یه جوری که بشنوه یه جواااب دندووون شکن بهش دادم گفتم خودتی ههههه نابود شد:)

اومدم خونه نشستم سره گوشی عصرم دیدم شکم جان غارغور میکنه سیب زمینی سرخ کردممم و با سس زدم و دیگه ساعت هفت یکم دینی خوندم سره سریال پایتخت کتااااااب به دست  که داشتم تخمه میشکستم بیهوش شدممم از خواب...!

صبم ساعت 12 و نیم پاشدم و اومدممممم وبلاگ بنویسسسم حس میکنم دستم داره قطع میشه دیگه همینا بر ما گذشت و دوشنبه که فردا باشه ما عروسی دعوتیم اینم ماجرا داره که میگم براتون حالا:) فقط مرسی از چشماتون که میخونید و ممنون بابت انرژی ای که پست قبل دادین خیلی خوبه که هستین:)


در آرامش باشید:)

۰ ۰

هستند افرادی که بخاطرشان اشک شوق میریزی!میتوانند دورترین فرد به تو باشند یا حتی معلمت....!!!

۱۰ نظر

چیه!درس خوندن انگیزه میخواد خب:))

همونطور که میبینییییییید حسابی موقع درس خوندن خودمان را تحوییییییل میگیریم کما اینکه باید برای دوشنبه چارتا درس بخونیم برای امتحان معلم دفاعیم گفت چون چهارشنبه تعطیل شدید امتحان چارتا درس و دوشنبه  زنگ  اخر که خورد نمیرید خونه میمونید امتحان میدید بعد میرید مام گفتیییییییییییم چشممممممم رو جفت چشامون:)))


دفاعی!!!از اول سال بجز اینکه زنگ ناهار یا زنگ تفریح بشینم بخونمش تو خونه لاشو باز نکردم و حالا امتحان داریم چهار درس!!!خیلی سختهههه این دفاعی از دینی بدتره!!باز معلم پارسالمون خوب بووووووود حالا فک کنید معلم دینی مون معلم دفاعیمونم هس ینی دیگه:))))


درس درس درس...!!!!خیلی سنگین شدن و سخت مام که اول راه موتورمون هنوز کامل روشن نشده مثل عذابه قشنگ....!


امروز برای اربعین ساعت 12 و نیم تعطیلمون کردن اصن از خوشالی تو خیابون عررررررررر میزدیم:)))))و خوب بیشتر بچه های مدرسه مون تصمیم گرفتن برن مدرسه قبلیشون...

منم به فاطی و صبا پیشنهاد دادم بریم مدرسه قبلیمون که گفتن نهههه و سرویسمون میره و حسش نیست پیاده برگردیم تا ایستگاه تاکسی و این حرفا...خلاصه بیخیال شدم و زنگ خورد با اینکه خوشحــــــــال بودم اخجووووون تعطیلی و اینا ولی ته دلم میگفتم کاش مام مثل بقیه میرفتیم مدرسه قبلیمون و تو دلم برایه خودم میشمردم واااااای دلم برای خانوم فلانی تنگ شده و مثل همیشه درحالی که کلم پایین بود دو تا دختر هم قد و قواره ی خودم هرررررررهررررررر از کوچه هه که تقاطعش میشد اون کوچه ای که من داشتم میرفتم اومدن داخل کوچه چون سرم پایین بود توجه نکردم و محل ندادم که پقییی زدن زیر خنده برگشتم با اخم بگم اخهههه این جلف بازیا چیه خرس گنده اید شماها اید که که مملکت و...!

 حرف تو دهنم ماسید و با نیش باااااااااز صبا و فاطییییی روبرو شدمممم و افتاااادم دنبالشوووووون و خوب تو اون تایم کوچهههههه خلوت بود و مام قااااااه قاااااه میخندیدیم و فاطی هییی مسخره بازی دراورد تا رسیدیم مدرسه اونجام دیدیم بهههههه بهههه ده نفر دیگه از بچه های مدرسمون که پارسال اینجا بودن اونام اومدن اقای سرایدار رامون نمیداد حالا هی میگفتیییم بابااااااااااااا ما از انضباط بییستای مدرسه بودیم!!!! یهوووووو معلم قران پارسالمون اومد رد شه مارو دید و کلییییییییی ذوق زده شدیییییم و ماچ و بوس و بغل و اینا:)))

بعدش گفتیمممممم خانومممم تروخدا برید اجازه بگیرید بیایم تو!!!!دیگه خانوممون و یکی دیگه از بچه ها که بینمون بود و خیلی باباش تو مدرسمون شاخ بود رفتن تو اجازه گرفتن و ما رفتیم داخل منم که احساااااااسااااتی هرکوووودم از معلمامو میدیم اشک تو چشمام جم میشد و سریع اون یه قطره اشکییییی که از کنار چشمم می اومد و پاک میکردم و مشاورمون و معلم ریاضیمون و ول نمیکردم هههه هرجا میرفتن منم میرفتم بعد مدیرمون برگشت گفتتتتتت خانوووووم سحریااااان ما شمااارو فروختییییییم به مدرسه ی "عین" برگشت خوردی هههه گفتم اگه میدونستم دبیرستان انقد کمرشکنهههه تجدید میشدمممم خانوم پیشتون بمونم باز هههه (جون عمم):))))

دیگهههه یه عالمهههه با مشاورمون حرف زدم دلممم لک زده بود برایه صداش یعنی عشق به تمام معنا ... تو تلگرام باهاش در ارتباطم و میتونم بگم بهترییییین الگووووی منه واقعا!!! جوونه و بیست و خورده ای سالشه و انقد خوشرووعه که حد نداره!یادمه ما پارسال مثلا تو یه روز چارتا امتحان داشتیم میومد با معلمامون صحبت میکرد مثلا شفاهی بگیرن یا یکیشون فقط کتبی بگیره که ما اذیت نشیم خلاصه این خانوووم عشقولی ما دومی نداره:)یه عالمه ام جلوی معلم ریاضی پارسالموووون غیبت معلم ریاضی امسالمونو کردم هههه ولی جدنی معلم ریاضی پارسال ما یه جااااااااای خالیم تو کتاب جواب میداد و حتی یه سوال از کتاب و بی جواب نمیذاشت کما اینکه وقتمون کم بود و هروز صبم ما از ساعت هفت تا هشت که کلاسا شروع شن میومدیم نمونه سوال حل میکردیم تست میزدیم و خودشم میومد زوتر با اینکه وظیفش نبود تا اشکالایه مارو رفع کنه (و انقد امتحان میگرفت خودش بهمون گفت خیییییییلی اذیتتون کردم ولی ارزشش و نداشت؟مام گفتیم چرا خانوم واقعا داشت.)خلاااااصه اصلا دلم نمیخواست از مدرسه بیام بیرون دیگه صبا و فاطی منو از زیر دست معلما کشیدن بیرون ههههه قبل ازینکه بیام خونه رفتمممم مغازهه دم خونمون که شبیه فروشگاهه و کلی باکلاسه خوراکیایه فوق و خریدم تا هی بخورم و هی درس بخونم:)))))دیگه چون همرام پول نداشتم زیاد و ماهیانه ای که پدر جااان داده بود رو به ته کشیدن بود به همین چن قلم رضایت دادم ههههه:))) اومدم خونه زنگ زدم به مامانم با ذووووق براش تعریف کنم که رفتم مدرسه قبلیم کهههه گفت سحر سرم شلوغه زنگ میزنم بعدا:///منممم مغنعمووو شوتیدم گرفتمممممم از ساعت سه تا شیش و نییم خواااابیدم آی چسبید:)) و تو خواب هی فکر و ذکر درس نمیذاشت ارامش داشته باشم واقعا این هفته پرررررررره از درس و تکلیف و تست و امتحان و من از الان استرسشو دارم مخصوصا دوشنبه و سه شنبه که هفت شب میرسم خونه و کلاس دارم دیگه هیچی!!!!



خلاصهههه امروز کلییی انگیزه گرفتممممم و حالم خوب شد و قوول دادم تاااااا باااا رتبه ی خووووووب دانشگاه خوب قبول نشدمممم نرم مدرسه قبلیمون و این سری با دست پر برررررم حتی موقع خدافظی با معلم ریاضی پارسالمون دوباره گریم گرفت و دیگه جلوی خودم و نگرفتم یکم مسخره بنظر میاد ولی من واقعااا جدا ازینکه کلی احساساتیم کلیییی ام این معلمم و دوس داشتم و تنها درسی بود که برام تو اولویت بود هییی...

 امیدوارم ب معلمای مدرسه ی جدید بتونم عادت کنم!!!فردا منزل مادربزرگ جونی دعوتییییم برای ناهار و من دقیقا کلا امشب و تا صب که باید درس بخونم فردارو خدا بخیر بگذرونه:)))


این پستای دراز و طولانی نشون میده چقد حرف تو گلومه و چقد کم میام مینویسم(نسبت به قبل) و فردا نقشه ی خبیث دارم که رفتیم خونه ی مادربزرگِ جاناننننننن چنتا ازون گلدون عشقولیااااااااش بیارم خونمون هههه اصلااااانمممم بخاطر گلدون و اینا نمیرممممممم:)


روز و شبتون در آرامش:)

۰ ۰

بوی خاک...بوی بارون...بوی پاییز....بوی دلتنگی می آید این روزها!

۱۱ نظر


پنجره را باز میکنم...


بوی خاک باران خورده مشامم را نوازش میکند...


هوای خنک...


ابرهای تیره....


نفس عمیق میکشم...


جای گلدان های نقلی را جا به جا میکنم و برایشان حرف میزنم...


خیره میشوم به بخار نسکافه و دستانم را با بدنه ی لیوان داغش گرم میکنم...


هوای پاییز...


گل ها...


بوی خاک...


صدای بنیامین...


تاریکی...


سکوت...


همه چیز رو روال است...


همه چیز ارام است...


جز دل من...


دل آسمان....


بوووووووووومب....


پنجره ها تکان میخورند و درها را صدای باد تکان میدهد...


بوی خاک را نفس میکشم... از ته دل....


بوی باران...


بوی پاییز...


پرده ی اتاق را که در هوا میچرخد و با باد میرقصد کنار میزنم...


بیرون را نگاه میکنم...


بادها برگهای پاییزی درختان را رقصان رقصان پایین می آورند و با شدت این طرف و آنطرف میبرد...


به خودم می آیم،..


یک ساعت گذشته و من چایی به دست خیره شدم به نقطه ی نامعلوم ...


 باد خنک همچنان صورتم را نوازش میکند؛


بخودم میگویم:


"فکر و خیال و ول کن؛نسکافه ات یخ کرد!!!!"


پ.ن1:اولین بارون پاییزی امروز(ینی دیروز،چهارشنبه12آبان) ساعت ده دقیقه به دوازده سر زنگ ریاضی و صدای بومب بومب در و پنجره های کلاس و باد خنکککککک و بوی بارون از حس و حال ریاضی پرتمون کرد بیرون:)


پ.ن2:هفته ی پر درسی رو به پیش رو داریم پر از امتحان و آزمون تستی!!!شروع شد استرس.... امتحانای تستی انقد سخته که دوس دارم همه ی حرصمو سر معلم دینیمون خالی کنم!!!داستان داریم باهاش فقط اینو بدونید که با بچه هایی که بهش بی احترامی میکنن و جوابشو میدن خوبه و به ریششون میخنده به ما که میرسههه یه چشم غره ای میره نگاه میکنه انگار ارث باباشو خوردیم!!!استغفرالله حیف فوش بلد نیستم:))


پ.ن3:امروز از آموزشگاه کلاسای شیمی و ریاضی که قرار بود شروع شن زنگ زدن و گفتن کلاسا شروع میشن ازین هفته! و ازونور ازون یکی اموزشگاه زنگ زدن که کلاس زبانتون و گذاشتیم یکشنبه ها و سه شنبه ها از 3 تا 5خانوم سحریان!!!از الان خودم داغون شده فرض میکنم!!!


پ.ن4:انشام آخه درسه!!!شنبه امتحان انشا داریم!!!!بعد مثلا هرکی میره انشا میخونه بهش نمره میده بالاتر از هفده نداشتیم تا الان!!!حساب کنید من رفتم انشا خوندم هیچ غلط املایی و نگارشی ایم نداشتم بم داد چهارده چرا؟چون برای سین یه جااااااا فقط یه جاااااااا یه دندونه اضافه گذاشتم یه دندونه...هوف!!!


پ.ن5:کلاس خلاقیت و تمرکزم پنجشنبه ها شده یه پنجشنبه درمیون نه تا12 ینی فردا(امروز) نداریییییییم و ویولنم هر 5شنبه 4تا6ونیم و نیم!!!!اصلا درگیر این همه کلاس شدن استرس ایجاد نمیکنه برام اصلانااااااااا!!!!


پ.ن6:دوستای بیانیه جان که دانش آموزید روزتون مبارک:)فقط نگم مدرسه ی ما چی هدیه داد بهمون:////


پ.ن7:ماگِ جدید خانواده ی سحریان:)


پ.ن8:من این پست و دیروز غروب نوشتم و قشنگ تو حـــــــــــــــــس بودم که نت قطع شد و هرکاری کردم درست نشد!ولی هنوز تاریخ مصرفش نگذشته با این الان هوا آفتابیه بازم خواهد بارید باشد که مقبول افتد:)


 مرسی از نگاهتون و ببخشید که طولانی شد:)

لحظه های پاییزیتون در آرامش:)

۰ ۰

مــــــن و خاکـــــشــیر شــــما و هـــــمـــــه^.^

۲۰ نظر

میداند وقتی درس میخوانم گرمم میشود و فقط نوشیدنی خنک خستگی سلول هایم را به طرز فجیعی در میکند....


وقتی خسته و کوووووووفته 119تست زیست و 70تست شیمی میزنم و از خستگی روی کتاب ها نیم ساعتی چرت میزنم؛


وقتی مخم بخار میکند و ذهنم خسته میشود حتی توانایی جمع 2با 1 را ندارم؛


می آید بالا سرم؛


بیدارم میکند؛


میگوید:


نگا کن همه آب دهنش ریخته رو کتابش!بچه جون خب با دهن بسته بخواب...اصن اینجا جایه خوابه....!


یه لیوان خاک شیر خنک با لیموترش تازه برایم آورده است؛


با منگی نگاهش میکنم؛


میگوید:

بسه بسه جم کن برو بگیر بخواب چشات انقد پف کرده که داره از حدقه میزنه بیرون...!


و از اتاق بیرون میرود....!


خیره خیره به خاکشیر روی میز نگاه میکنم...


خاکشیر مرا میبرد به وقتی که مهد کودک میرفتم و برگشتنی از مهدکودک مامان را مجبوووور میکردم  با نیلو اینا به خانه ی شان برویم تا با هم کارتون خرگوش زبل2 را که عمو علی؛پدر نیلو تازه برایش خریده بود و نیلو کلی تعریف کرده بود را ببینیم؛


لبخند محوی روی صورتم نقش میبندد...


من...با لپای سفید و موهای نسبتا بلند خرگوشی و چتری های جلوی صورتم همراه نیلو با موهای لخت و بلند و مشکی و صورت سفید و گوگولی روی شکم جلوی تلوزیون دراز کشیده بودیم و پاهایمان را جلو عقب حرکت میدادیم و خرگوش زبل میدیدیم...


خاله برایمان دو لیوان خاکشیر با یخ می آورد همراه نی های با مزه که رویش شکلک های بچگانه دارد و ما را ترغیب به نوشیدن خاکشیر میکند...


اما من به خاک شیر لب نمیزنم...و خصمانه نگاهش میکنم....


راستش را بخواهید از دانه هایش میترسیدم که بروند بچسبند به بالا و پایین دهانم و یا در گلویم گیر کنند...با اخم لیوان خاک شیر را از دست نیلو میکشیم و میگویم: "نخووووووووور میچسبن به گلوووووت دیگه نمیرررررن!"


مادر میخندد و خاله نیز هم...


متعجب نگاهشان میکنیم


مادر شروع میکند به تعریف کردن ماجرای ناسازگاری من و خاکشیر را که هیچ وقت با یک دیگر ارتباط برقرار نکردیم؛


من تا میخواستم آن را بنوشم ته نشین میشد و آن به دیواره ی لیوان میچسبید و اعصابم را داغان میکرد؛


تعریف میکرد که با اخم برای خاکشیر رجز میخواندم و هروقت گرما زده میشدم و خاک شیر به دستم میداد و میگفت "همهههه اش و میخوریا" اخر همه اش را در باغچه خالی میکردم و به مادر میگفتم" "همه اااااش و خووووردم" و به این ترتیب ماجراهای من و خاکشیر ادامه پیدا میکرد....


الان بزرگتر شدم.....امااز آن روزها خیلی دور نشدم...صدای دعوا کردنم با لیوان خاکشیر هنوز در گوشم میپیچد...


اما الاااان در این فکرم که چیشد خاکشیری که از دستش شکار بودم حال شده است بهترین نوشیدنی دنیا برایم؟!!!


فکر میکنم شاید مزه ی عرق بهار نارنج مادربزرگ ساز داخل آن مرا به خوردنش ترغیب میکند...شاید هم....!!!!



پ.ن:از وقتی نوشابه رو ترک کردم خاکشیر شده یکی از نوشیدنیای "بیشتر اوقات طوریم"❤‿❤


پ.ن تر:هنوزززززم بعضی وقتااااااا که ته نشین میشه و زود دوباره باید همش بزنم و هووووورتی بکشم، بالا اذیتم میکنه ولی خیییییییلی دوسش دارم!


پ.ن ترین:این حجم درس خوندن و امرووووز وااااقعا از خودم بعید میدونستم تبریک میگم به خودم ههههه:))))راستی بعد از اینکه پست قبل و گذاشتم دقیقا سه ساعت بعدش عطسههه کردم به چههه گندگی هههه شیشتاااااااا پشت سر هم


پ.ن ترترین:مخاطب جمله های اول متن مای مادر عست◕‿-


درباره عکس:خودم اعتراف میکنم که میز و مرتب کردم بعد عکس گرفتم که اگر این کارو نمیکردم میز نبود باااااااازار شام بود هههه اون گلای گوگولی پگوری عم داستان دارن که الان حال تایپ ندارم تو اون پست کش داره میگم فقط اینو بدونید که کاکتوسم که گل صووورتییی داره و الانم غنچه های قلمبه ایه ریز و درشت زده سوووووگولی منه≧◡≦


همین دیگه=)

شبتون خاکشیری (≧◡≦)

۰ ۰

سحر است دیگر گاهی وسط درس {{{خلاقیتش}}} در عکاسی شکوفا میشود^_^

۷ نظر


یهــــــــــــــــــــــویی خلاقیتم تو عکاسی وسط درس خوندن ... اونم چه درسی؟

دفـــــــــاعی.... شکوفا شد هههه ترسیدم چن دقیقه دیگه دفاعی بخونم اورانیوم غنی کنم بخوووووودا :))گفتم بیام یه پست بزارم :)))))))



تصمیم گرفتم کلمه های "ناموسا" "خدا وکیلی" "الله وکیلی" "ناموس واری" و اینارو بندازم از دهنم و تا حدودی موفق بودم تا حالا کــــــــــــف:))



یه همکلاسیه گشادم{ببخشیدا ولی واقعا عصبانیم} دارم که هی تو تلگرام پی ام میداد:"میشه لطفا جزوه ای که حل کردی و بفرستی دوست عزیز و مهربونم!"

مام میگفتیم "چرااااااااااااااااا نشههههه ژیـــــــــگر الان برات میفرستم نانا"◕‿◕

و فرداها و پس فرداها همین طور تا به حالا که اون لحن تغییر کرده و یه روز تکلیفی داشته باشیم و من براش عکس نگیرم از جوابا نفرستممممم میااااااد پی ام میده میگههه "هووووووووووووووو جواااابااااااااا چیشد فلان فلان شده:/درین حد:

کلید اسرار:این قسمت:هرکی گفت فلان کتابکار یا فلان پلوکپی تو نوشتی بهش بگید" شات آپ فقط تا نزدم تو اون دهنت"⋋▂⋌



ماه مهر از لحاظ روحی یه ماه خییییییییییلی خیییییییلی چیز بود واقعااااااا پر از ناراحتی و اعصاب خوردی و داغانی این دو روز بگذره بریم تو شنبه و آبان ببینیم اوضاع چجوریه بهتر میشه سردردها و این روزای گند یا نه باید فیزیکی برخوووورد شهههه!!!!(")_(")



ینی انواااااااات یَـــــــــــــــــــــــــــک یَـــــــــــــــــــــــــــــــــــتک این معلم دفاعیمونو میارم جلوچشااااااااااااااش اگه این جلسه ازم نپرسه://///فک کنید از الان دارم برا چهارشنبه ی هفته ای که میاد زنگ آخــــــــــــــــر میخونم و هرجلسه از همهههه میپرسه جز من وچن نفر و میره درس میده خب ما میخونــــــــــــــــــیم بپرس لعنتی یادمون میره ااااااااه>'.'<


بهونه ها کوچک و بزرگ خوشبختی:

پلیور با دکمه های گوگولی پگوری و جیب گل گلی

لواشک عمه ساز

به جای آذر ماه از آبان ماه از سرگیری زبان جان جانان

هوای سرد

تموم کردن یه دفتر 40برگ با محتوای دلنوشته هام طی این هفته

برق انداختن گاز و سرامیکای آشپزخانه و اتاق خواب

به سرانجام رسوندن مقاله ای که خیلی روش کار کردم و اونی که میخواستم شد

خوندن کتاب دوئل

تنگ کردن اونیفرم مدرسه توسط مادربزرگِ جانانِ جان

خوابیدن تا 12ظهررررررر {عَی چسبـــــــــــــــــید}


در آرامش باشید:)

۰ ۰

از همون حرفا هس که حس میکنی اگه ننویسی میمیری؟!همونا که پر از دردن؟!از همونا...

۲۰ نظر
وقتی مینویسی و با حرص میکَنی و مچاله میکنی و پرت میکنی اونور...وقتی سرت درد میکنه......وقتی حس میکنی شاید مجازی حالت و خوب کنه و میای تو وبلاگت و مینویسی و مینویسی و مینویسی و پیش نویس میکنی و در نهایت دلیت...


وقتی زنگ میزنی به بهترین دوستت تا باهاش حرف بزنی و نمیدونی چی بگی و در نهایت بــــــــــوق...


وقتی کتاب جلوت بازه و فقط نگاهت بین جمله ها درحال چرخشه و حضور فیزیکی نداری...


وقتی دست زیر چونه طور نیم ساعت خیره میشی به یه خط...


وقتی یه اسم...یه تصویر...یه لحظه...یه خاطره جلو چشمات رژه میره و پرتت میکنه به گذشته...


وقتی دلت میخواد بارون بباره تا بهونه ای بشه و بری زیر بارون و اشکاتو و با قطره های بارون تقسیم کنی و صورتت خیــــــــس بشه تا حداقل حداقل حداقلش نفس کم نیاری...نفس واسه بلعیدن هوا کم نیاری....نه؟؟؟دیگه کم تر کم ترش اینه که هق هقت قفسه ی سینتو و نشکافه دیگه...!


وقتی تمرکز نداری واسه هیچ کاری و کلافه و سردرگمی...


وقتی سردرد به قولش عمل نمیکنه و با همه ی وقتی های بالا هجوم میارن بهت...


چاره ای نداره جز اینکه سرت و بذاری و بمیری:)


منکه از این شانسا ندارم بخوابم پاشم مثلا ببینم تموم شده:))

ولیـــــــــــــــــیکن شب ساعت 9 با لباس خواب خرسی خرسیه آبی کمرنگ سفیدم میرم به آغوش رختخواب میپیوندم....پیچ و تاب های هنذفری و باز میکنم و موزیک بیکلام ...بهتره بگم ژلوفن همیشگی و میذارم و یه عالمه بغض میکنم...

یه غلـــــت...

دو غلـــــــــــت...

دو تا سرفه...

سه غلــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

هزار غلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

سرفـــــــــه...

سه هزار غلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت...

ساعت سه صبح...

به قصد آب خوردن که پا به آشپزخونه میذاری و با لیوان به سمت آب سرد کن میری... حس میکنی یخچال و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و کابینتا دارن دور ســــــــرت میچرخن...سرگیجه....سرگیجه...سرگیجه...سیاهی مطلق...تـــــــــــــــــــــــق...لیوان خورد خاکشیر شده و یه عدد سحر افتاده روی شیشه های آشپزخونه و سرامیک و چهره های مات و تار مامان و بابا و سنگینی سر و تاریــــــــــکی:)




پ.ن1:

زنده ام:)

پ.ن2:

با اینکه میتونستم مدرسه نرم اما تنها چیزی که فک کردم میتونه حالمو و خوب کنه مدرسه بود و دوستام و بس....ساعت ده رفتم مدرسه با یه دست بانداژ شده و پایی که به دنبال اون یکی پا رو زمین کشیده میشد... انگار از یه لشکر 1000نفری کتک خورده باشم....:)

فکر میکنم....فکر میکنم...فکر میکنم...:)

چرا اینجوری شد؟:)

پ.ن3:

برگشتی از مدرسه برای اینکه حالم خوب بشه با اون وضع که کم کمش پنج دقیقه پیاده روی و هوای آزاد خوردن بود مجبور شدم آژانس و قال بزارم و قدم بزنم و گربه های همیشگی و تو جوب و زیر درختای همیشگیشون رصد کنم و قدمام و بشمارم کـــــــــه خدا دو تا فرشته گذاشت جلوم به چـــــــــــه فرشتگی:)ازونجایی که نمیخوام پستم چنتا موضوع قاطی شه و طولانی، ترجیحا مشروح این اتفاق و با عنوان"ثبت خاطره ها1" داخل کانال نوشتم{آدرس کانال اون گوشه ی وبلاگ} :)


از مدرسه رسیده...خســـــــــــــــــته...نه خسته ی جسمیاااا... نه...ازون خستگیا که حس کردنیه و درک کردنیه و با دو سه تا چایی و صورت شستن با آب یخم در نمیره...شاید روحی مثلا...

عکس:همین الان صرفا جهت بی روح نبودن این پست:)


پ.ن4:

این نقل {گل محمدی گردویی} ژیگولیا سوغاتی یکی از دوستای بهتر از برگ درخت...بهتر از آب روان از سفرش تو این چن روز تعطیلات بود...عشقن بعضی دوستا...

پ.ن5:

خوبید شماها؟:)
۰ ۰

جانا چه گویم شرح فراقت... چشمی و صد نم... جانی و صد آه...

۱۰ نظر

-خدا نبخشه معلم فیزیک و شیمی و ریاضی و آزمایشگاهی(آزمااااااااااااااااایشگاهممم کتاب دااااااااره و پرسش و سوال و ازین مسخره بازیا در این حد ینی) و که فردا هدفشون نابودیه ماعه آمــــــــــــــــین:/

 

-رکورد نمره ی اولیــــــــــن کوییز کتبی بعد از بخور و بخواب تابستونی و بعدش یوهووو رفتن تو تیریپ درس وخرخونی و اینا تعلق میگیرد به فیزیک جان سه و نیم از چهار خدا قبول کنه هههه کلیـــــــــک:))))

 

- چقدر خوبه که زنگ تفریحااااا به خنده های بقیه نگا کنی و کیک و شیرکاکاعوتو بخوری و نصف کیکتم بریزی رو مانتو و مقنعت...بعد سرت و تکیه بدی به دیوار و به اونایی نگاه کنی که دارن پز تعداد بلاک کردنای پسر تو فضای مجازی و به دوستاشون میدن و چشم و ابرو میان واس هم{لبخند مسخره طوری}...یا اونایی که والیبال بازی میکنن....یا اونایی که قهقه میزنن و شوخی میکنن...یا اونایی که دارن جواب مسئله های فیزیکشونو با هم چک میکنن...همه ی اینارو نگا کنی و چشاتو ببندی و با یه لبخند ملیح درحال رفتن تو حس و تو هوای ابری و گرفته باشی که بچه هااااا بریزن رو سرت و شوخی کنن و نزارن تنها باشی...

 

-مثلا دستاتو با دوستات روی هم بزاری و عهد ببندی که قطعا یکی از پزشکای این مملکتیت و تو گوشاتون پنبه بزارید که میگن پاستوریزه ها... بچه خرخونا.... بعد یه عالمه کیف کنی که چقد خوبه دوستات عین خودتن و از خدا میخوای همینجوری بمونن:)

 

-امسال با اصرار خودم دیگه از سرویس و منتظر بودن و چارتا کوچه رفتن به مدرسه با ماشین خبری نیست،امسال خودم با پاهای مبارک تا مدرسه پیاده از پیاده رو میرم و قدم زنون همینجوری که سرم مثل همیشه تو یقمه و دوتا دستام بندای گولمو گرفتم و با پا با برگای روی زمین بازی میکنم و خرچ خرچ کردنشون و میشمارم تا میبینم رسیدم مدسه...فاصله اش یه ربه اما امان از حس خوبی که داره اصن اندازه نداره:)

 

-منی که تو کل هفته فردا سنگین ترین برنامرو دارم باید الان بیام وبلاگ آپ کنم آپ نکنمممم میمیرم در این حد ینی:)

 

-هوا امروز چقد گرفتس...انقد که حس میکنم یکم دیگه یگیرهههه من به فنا میرم...

 

-اردوی راهیان نور:/اردوهای چن روزه هیچوقت بجز اون یبار که رفتم رامسر و خییییییییلیم خوش گذشت خانواده اجازه ندادن که برم و از اونجایی که میدونستم سوال کردن لازم نیست اسمم و ننوشتم برای اردو...

 

-عنوان....هروز که از خونه میرم بیرون تا به مدرسه برسم بعد از آیت الکرسی عنوان این پست که از حافظه جانه ورد زبونمه...یا گوشه کنارای کتابی جایی همچین جمله ای دیده شه نشون میده در این حوالی سحر سحریان وجود دارد هههه:))

 

-یه مشاور تحصیلی آقا داریم خییییییییلی خفنه و انقد حرفاش روم تاثیر گذاشته که هی تو اون ابر بالا سرم با حرفا و انگیزه هایی که ازش میگیرم میرم تو حس و حال...

 

-کنکور...از الان هی میخونن تو گوشمون...امروزم دفترای برنامه ریزی و دادن بهمون...رسما نابودیم دیگه من میدونم:/

 

-تا آذز ماه برای استراحت مغزی کلاس ویولن و زبان ترم جدید ثبت نام نکردم هم برای اینکه استراحت کنم یکم و به درسام برسم...هم برای اینکه تشنههه بشم و به صوووورت خماری طور برم سروقتشون البته تمرین کردن یک ساعت قبل از خواب ویولن جان جای خود دارد:)

 

گفتم ویولن:)یه کانال تلگرام زدم از خیلی وقت پیشا برای خودم هرچی که سر دلم سنگینی میکنه و فایلایی که دوس دارم و میذارم داخلش یه عضوم بیشتر نداره فک کنم اون یه عضو خودمم ههههههه:)))و اینکه یکم روون تر بشم و نتی که جدید یاد گرفتم و خوبتر بزنم از ویولن زدنم صدا ضبط میکنم و میزارم داخل کانال.... خدارو چه دیدید شایدم خدا زد پس کلم و یه پاراگراف از کتابایی که دوس دارم و براتون خوندم و معرفی کردم که دیگه تو وبلاگ از کتاب چیزی نگیم و معرفی کتابا به صوووورت ویس طوری اونجا باشه بهتره اره خیلی خوبه:)البته اون کانال و پاک کردم چون حس میکردم دارم خونده میشم در صورتی اونجا برای حرفای یواشکیم بود حالا تو این کانال یواشکیام و با شما به اشتراک میزارم:)

آدرس کانال:telegram.me/saharanehayam

 

-امروز سر زنگ جغراافی منننننن میز و گاااز میگرفتم از حرص ینی:///معلمش منو چقددد حرص میدهههه وایییی://////////

 

-حس زمستون وقتیه که داری یخ میزنی از سرما و ده دقیقه یک بار عطسه میکنی و نارنگی میخوری کما اینکه استین کوتاه و شلواررررکمممم پوووشیدیییی و جلووو لب تاااااااب ویبررره میری و پست میزاری ههههه حس زمستووون یکی اینجاس یکی صبحای زود ساعت پنج و نیم که با حررررص ساعت و میکوبونی لبه تخت و پامیشی بری صورتت و بشوری لامصببببببب زمستون و سرررررررررمارو تزررریق میکنن به جووونت تو این دو حالت هههه:)))

 

--تو ماگتون نسکافه ی دااااغ درست کنید بعد همینجووووور که داریییید یخ میزنید شلوار گل منگولیتون و با شلوارک تابستونیتون عوض میکنید....سویشرتی که خیییییلی دوسش دارییییییید و گررررمارو به وجودتووووون میپاشونه رو بپوشید و کتاب شیمی تون و بزنید زیر بغل و با ام پی تری پلیر و هنذفری برید تو بالکن صندلیارو بکشید کنار و بشینید کنار گلاااا و و پاهاتون و دراز کنید و به آسمون خیره شید و خیره شید خیره شید و نسکافتونو مزه مزه کنید...اونموقع بیاید بهتووون بگمممم دلگرفتگی و غمگیین بودن تو این هوااااای ابریهههه گرفته چه حسیه:)

 

-تیر94نوشابه از وعده ی غذایی مون کنار رفت و آب و شربتای مختلف و دوغ جایگزینش شد...شهریور امسال سوسیس و کالباس حذف شد....امروز یه دختر توپولوووو زنگ تفریح کنارم نشسته بود و داشت ساندویچ سوسیسسس میخووورد... بوووش پیچیده بود تو ملاجمممم و حسابی اب دهنم راه افتاده بود دیگه خودم و جم جور کردم و اب دهنمو قورت دادم گفتم براااای اخریین باااار امشششب یه ساندویچ سوسیس خوشمزه ی مادر خانواده طورپز بزنیم بر بدن پیشاپیش جاتون سبز:)

 

-امروز تو راه مدرسه داشتم فکر میکردم اگر یه خواهر همسن خودم داشتم مثلا با هم میرفتیم مدرسه تو یه کلاس کنار هم تو یه میز... با یه ظرف غذا... با یه عالمه حس خوبه خواهرانه... حییییییییییییییف ما نداریم:)

 

یکیییی از آرزوهااام بعد از هدفم اینه که خدا اگر در اینده قرار شد بهم بچه بده دو تا دوقووولوووو بده یا دو تا پسررر یا دوتا دختررر دیگه وارد اسماشون و اینکههه اقای محترمههه خواهند فرمود" خانووووووووم هرچی باشن سالم باشن این چه حرفیه" و اینا نمیشم هههه گاهی وقتااااااااااااا انقد ازییییییین تصوراااااااات خودم خندم میگیره:)))

 

-زنگ ورززززش یکی از بهترین زنگااااای ما دانش آموزاس وقتی دو زنگ قبلش ریاضی و فیزیک داریم ینی درین حد تفریحه برامون:))))

 

-انقد خسته ام که نه میتونم بخوابم نه میتونم درس بخونم:/ کتاب و که باز میکنم خواااابم میگره و خمیازه پشت خمیازه:/ وقتی میبندمممشم که خب استرس مث خورده میوفته به جونم و باید دوباره کتاب و باز کنم:/

 

از همین تریبون به معلمای عزیز میگم بیاید یکم با دانش آموزا مهربون باشیم دانش آموزا گناه ندارن:/

 

جنابان بزرگوار مسئول؛اینکه بر اساس فرهنگستان فرهنگ و لغت گند زدید به تمام اطلاعاتمون از ابتدایی تا به الان و اسمای علمی و عوض کردید واقعا کمال تشکر و ازتون داریم واااااااااقعااااا{انگار سلول فوشه که اسمشو عوض کردن نوشتن یاخته:/}

 

دختره تو کلاسمون برگشته واسه خودشیرینی به معلم ریاضیمون میگه خانم فصل اول انقد اسونه الان به شعور من داره توهین میشه خب:///منم همچین زدم تو اون دهنش که دیگه چایی شیرین بازی درنیاره دراز:/

 

همین دختره سره زنگ زبان گف خانم اگه یوزپلنگا درحال انقراضن خب چرا تولید مثل نمیکنن؟منم بش گفتم: تو کنفراسی که امروز باهاشون دارم حتما پیگیری میکنم میگم نر و ماده یه حرکتی بزنن اونم فقط واس روی گل تو که زمین نیوفته:))یه منفی گرفتم به دررررک ولی تا دو زنگ بعدش موجبات شادی و خنده ی کلاس فراهم بود هههه:)))

 

خدایا بعضیاااا الهم اکشف مرضانا لطفا مرسی:)

 

همینا دیگه:)

 تو کانااااااال و وبلاااگ دیگهههه تند تند پست میذارم قول میدم:))))

شاید باورتون نشه ولی میخونمتون و گاهی خاموش گاهی روشن و نظر نذاشتنم و پای بی معرفتی و بیشعوریم نذارید:)سر فرصت میخونمتون:)و مرسی از چشماتون که وقت میذارید و میخونید....

 

در آرامش باشید و عصر{شب شد تا من این پست و بنویسم}پاییزیتون شادِ شاد:)

 

 

۰ ۰

و اماااا سحری که با هزارجور احوالات له و لورده ای طور به جلد شاد وشنگول خودش میرود و مینویسد:)

۱۷ نظر

سلااااااااااااااااااااام:)من اومدمممم گرد و خاک اینجارو بگیرم و برم:)


تازگیا خیییییییلی سایم تو بیان سنگین شدهههه:)))ولی میام مینویسم:)


یه خبرررر:)اینکه ازونجایی که قراره امسال بیشتر از هرسال خر بزنم شاید کمتر بیام بنویسم ولی میام و مینویسم:)


این چن روزه مااااااا در محفل خانوااااااااده رفتیییییییم باز شمال:)


بعد شاید باورتون نشه من این دفعه که رفتیم فهمیدم حیاط ویلامون درخت نارنجی{نارنگی} داره:))))کلی ذوق کردم و نذاشتم هیشکی بهشوووون دس بزنههههههههه:)


رفتم تو سایتمون برنامه و کلاس بندی و دانلود کردم و از شاااانس خوبببببببم با صبا افتادیم تو یه کلاس خدا بهههه داد برسه:)))


بنابر این بندههههه یک دهمی ام و تجربیییییهههه دوووووو بشیییییییییین که فردا اومدیم سراغت:)


علاوه بر استرسایی که تو ذهنم دارم فردا که قراره برم مدرسه... تو یه محیط جدید... با ادمایه جدید... با مقطع جدید... با کادر جدید...

 و همه و همه یه حس شیرینیم اون گوشه موشه های ذهنم دارم:)


دیگه همینا:)


میگم نوشت:

میگم چقد بده امشب باید گوشیمو خامووش کنم:(

میگم زنگ اول شمبه نگارش داریم جییییییییییغ:)))

میگم چقد تازگیا رفتم تو مود محسن چاووشی...

میگم دارم از دل درد میمیرم ناشتا سه تا نارنجی پروندم بالا(سحر خلوچلیان) :)))

میگم پاییز جان میشه هی با برگای زرد و نارنجیت تنهایی مارو نکوبونی فرق سرمون؟؟مرسی اه...

میگم چقد تو شمال پشه ها از خجالتم در اومدن یه جای سفید تو بدنم نمونده:(((

میگم چقد خوبه شمبه مامانم آفه:)

میگم چقد بده که هروز تا 4مدسه ام:(

میگم چقد بده ناخونامو باید امروز بگیرم:(

میگم من امشب نمیخااااااااااااام ساعت ده بخوابم:(

میگم دو تا کتاب هنوز نخوندم ماشالاح ب من ینی:(

میگم آهنگ چتر خیس حامد همایون و چقد خز کردن:/

میگم دو تا قرص واسه کم خونی به قرصای میگرن اضافه شد خداقوت بگید بم:))))

میگم چقد اسم وبلاگمو دوس دارم:)

میگم دهنم به 37روش سامورایی آسفالته که قراره شنبه هم تا 4مدسه باشم ازونور برم کلاس زبان و بعدشم آموزشگاه واسه کلاس شیمی و ریاضی://

میگم خدایا مددی کن لطفا:/

میگم چقد معدم میسوزه نارنجیا ترکوندن منو:)

میگم الان کی حااااااال داره بره لباسا و چمدونه چپه شده و مانتو شالای چروکشو از زیر و روی تخت و لای کمد جم کنه:/

میگم لباسارو بیخیااااال دمپختکای پنج دقیقه ای من و بچسبید:))

میگم مثلا حالم خوبه هههه:)

میگم یه سر به مثلانات و داستان سرا بزنید نظرتونم بگید دلم غنج بره هی:)

میگم دارم من کیم و با کمک نیلو به پایان می انجامیم:))))

میگم امسال ازون معلم ورزش و معلم پرورشیییییییییه خرفت راحت شدم اخیش:)

میگم یکشمبه ها زنگ سوم ورزش زنگ بعدش به صورت له و لورده طور باید بشینیم سره کلاس جغرافی عررررر:((((

میگم شمایی که مث من کل تابستون و تا سه و چهار نصفه شب بیدار بودید امشب خوابتون میبره؟؟؟یا من فقط تو ابر بالاسرم گوشفندارو میشمارم تا خوابم ببره!!!!؟؟

میگم میشه محرمممممم و یکی بندازه جلوتر!!!:(

دیگه نمیگم:)

بابای:)

۰ ۰

نفس کشیدن در این هوای دلچسبِ پر از عشق...

۲۱ نظر

گفتم بریم....

تو دلم خدا خدا میکردم نگه نه.. نگه چرا... نگه ترافیکه... نگه دارم میرم بیمارستان... نگه ماشین خرابه... نگه سرم درد میکنه... نگه طرح ترافیکه...

برخلاف همیشه هیچ کدوم ازینارو نگفت و گفت بپوش بیا پایین...

مثل الاغی که بهش تیتاپ دادن حاضر شدم...

رفتیم و رفتیم و رفتیم فقط رفتیم...

سرم و تکیه دادم به پشتی صندلی و چشامو بستم..

 پنجره رو کشیدم پایین...

تا آخر..

بادی که به صورتم شلاغ میزد..

صدای محسن یگانه...

سردردای همراه همیشگی...

بغض همیشگی...

یه سوالیم هس که هیچ جوابی براش ندارم...

من چمه...؟!

نمیفهمم فقط میدونم بدم...خیلی بد...


پ.ن:مگه داریم عشق تر از خاله ای با هزارتا گیر و گرفتاری میاد پیشت و بهش میگی بریم... میبرتت جایی که میتونه یکم ارومت کنه؟؟؟داریم؟؟؟

مگه داریم خاله ای به این با شعوری که هیچی نمیپرسه ازت؟؟؟مگه داریم خاله ای که اینجوری جای یه خواهر و برات پر کنه؟؟؟


پ.ن تر:مگه داریم بیشعور تر از اون رفیقی که شماره ی دوستشو میده به دوستِ دوست پسره بیشعور تر از خودش؟؟؟؟

چقد دارن نشون داده میشن دوستای واقعیم...کمن... انگشت شمار...ولی خیلی با معرفتن...همینش برام بسه...


پ.ن ترتر:میگم یه وقت اون بنده خدایی که قفسه ی سینش از همیشه بیشتر سنگینی میکنه نمیره مثلا؟؟:)


میگم نوشت:


میگم چقد محسن یگانه عشقه

میگم چقد بدم میاد از جمله ی چقد لاغر شدی

میگم بعضیا حرف نزنن میمیرن؟

میگم چقد از پسرای موسیخ سیخی و ناخن بلند بدم میاد

میگم چقد تازیگیا ساعت و قرینه میبینم

میگم چقد پاییز داره به رخم میکشه تنهاییمو

میگم چقد زشته که واسه عروسی نمیتونیم بریم و مامان و بابا هر دو سرکار

میگم باید یه کیسه بوکس بخرم

میگم چقد خوبه که محرم نزدیک

میگم چقد هوس قیمه های امام حسین کردم

میگم چقد نظراتتون خوب بود تو پست قبل

میگم دربی واس ماس

میگم...

بهنره چیزی نگم دیگه:)

در آرامش باشید...


۰ ۰

نویسنده ای که حس پاییزانه ایش قلمبه میشود....پس از چند روزدست به قلم میشود:)

۱۷ نظر

هر روز دلم در غم تو زارتر است

وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است

بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادارتر است

 
 
"مولانا"
حس و حال نویسنده ای که احوال پاییزانه ایش قلمبه میشود و پس از چند روز دوری از وبلاگ خویش قلم به دست میگیرد و احساساتش را جاری میکند را در ادامه مطلب بخوانید...
۰ ۰

بهونه های کوچک لبخند عمقی طور به ژرفای چال گونه بعلاوه ی تعرفی جات از قبل مانده:)

۲۲ نظر

سینه تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

بردلم گرد ستم هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهر آیینم

 

"حضرت حافظ"

۰ ۰

اندر احوالات آنچه بر ما گذشت تا ببرد دلمان را غنج طور:)

۲۲ نظر
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
 
"مولانا"
 
برید اندر حکایت "آنچه بر ما گذشت" رو از ادامه بخونید تا دلتون هی قیلی ویلی بره:)
 
 
۰ ۰

با هجوم این درد یه دفعه ای از فراقت.... میگذرانم به امید دیدارت...

۵ نظر

آن روزها فقط تو بودی و نگاهت...نگاهم...که همه ی حس های خوب عالم را به دلم یکجا سرازیر میکردند...

اما حالا...

فقط یک کلمه از اسمت کافیست تا نفسم در سینه حبس شود و خودم را حبس در اتاق کنم 

و سردر های مکرر...

سردرد های مکرر...سردردهای مکرر....سردردهای مکرر.....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن:یه عالمهههه تعریفی جات دارم همشونم باید بنویسم ولی نوشتنم نمیاد خیلی تنبل شدمممم چن روز نبودم تو پنل اصلا انگار این کیبورد با من قهره ههههه ولی امروز همه تعریفی جات و مینویسم انگار مث کوووووه رو دوشه من سنگینی میکنه...تعریفی جات این چن روز تموم شه برسیم به روزمرگی جات:)


پ.ن تر:تو اتاااااق شولوووووووغ پلوووغ واقعن میگم شلوغ پولوغ اغراق نمیکنم عصن...

 با آرامش نشستم برکینگ بد میبینم کاپوچینو میخورم مامانمم پنج مین یه بار ازون ور داد میزنه سحررررررررر تموووووم شدی؟جم شد اون اتااق؟؟؟ ههههه... منم میگم آخرااااشهههه مامان آخراااااااشهههه:)))))

وقتی دارم عنوان مینویسم یهو میبینم یه بیت شعر شده عنوانم:))دروغ نیست که میگن:عاشق شوی...شاعر شوی...


۰ ۰

آزمایش ادرار به این مکافات آخه:/ (رمز را فقط دوستای بیانی عزیز بخواهند)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

عصر نوشتانه طور به سبک" دلمان پیراشکی میخواهد":)

۳۳ نظر

 

*با یه آهنگ میثم ابراهیمیانه طور و عشق همراه با عصرونه سجر ساز بدور از همه ی تکنولوژی جات به پشت بام میرویم و در سایه روی زیر انداز مینشینیم و کفترهای همسایه روبرویی را که در اوج آسمان در حال ویراژ هستند نظاره میکنیم و عصر یکشنیه مان را سپری میکنیم...

 

*چرا همه دارن از بیان میرن؟؟؟اگه بیان چیزی داره خب بگید منم برم :)

 

*سینییییییییی تو عکس و من شبا میزارم بالاسرم از بس رنگشو دوس دارم:))بنفش و صورتی:))

 

*عینکمم که که یه روز بعد از امتحان دفاعی پام رفت روش شکست بالاخره رفتیم دادیم درستش کردن:))خدا قوت به ما:)))

 

*دوست مامانم بعد از سه سال و اندی اومده خونمون برگشته میگه میترا جان(نمامانمو میگه)سحر هنوزم آتیش باره و شیطونه:/

 

*امروز خاله جان رفت جواب آزمایش دومشو بگیره....متاسفانه سرطان هست ولی خوشبختانه خوش خیمه...عصن من حالم ازین سرطان بهم میخورررره...

 

*از صبح تا حالا نه دره خونشونو باز میکنه که برم پیشش...نه تلفن خونه یا گوشیشو جواب میده...:/

حالا خوبه خوش خیمه اگه نبود چیکار میکردی خاله جان:/دور از جون البته:)

 

*دیشب تا ساعت 3ونیم با نوره گوشی  نشستم با خدا حرف زدم چقد خوب بود....چقد آدم خالی میشه:)دیگه صدای جاروی رفتگر محلمون شد لالایی و منم نشسته خوابم برد :)

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

دستور پیراشکی سحر ساز :

من خودم همیشه تو فر میزارم ولی با ماهیتابه هم میشه :

مواد لازم:

آرد 2 لیوان

 

نمک ربع ق چ

 

تخم مرغ 1 عدد

 

روغن یک و نیم ق غ

 

آب ولرم ربع لیوان

 

شیر ولرم ربع لیوان
 
اول آرد و نمک و توی ظرف میریزیم. تخم مرغ و روغن و اضافه میکنیم بعد آب و شیر و اضافه میکنیم و هم میزنیم تا خمیری شه.
خمیر باید یکم چسبناک بشه
تو یه کیسه میزاریم و تو یخچال میذاریم تا استراحت کنه. نیم ساعت یا یک ساعت.
بعد از اینکه استراحت کرد خمیر رو از کیسه میاریم بیرون.

 

روی سطح کار آرد میپاشیم و شروع میکنیم به ورز دادن خمیر. ورز دادن باعث میشه که خمیر چسبندگیش و از دست بده و همین سرد بودن خمیرم به کم کردن چسبناکیش کمک میکنه. پس فقط هر از گاهی یکم آرد روی سطح میپاشیم و ورز میدیم:)
وقتی خمیر فرم گرفت و لطیف شد دیگه آماده استفاده س:)
سطح کار و آرد میپاشیم و خمیر رو با وردنه خیلی نازک پهن میکنیم.
قالب میزنیم و شوت میکنیم تو فر:)
بعد که در اوردیم از فر تو یه ظرفی که شکر توش ریخته شده پیراشکی و میغلتونیم اگه خواستین توش و یکم باز کنید و کرم پاتیسیر بریزید منکه پرش میکنم عَی خوشمزه میشه:))
 
عصرتون به آرامش:)

 

۰ ۰

اولین تجربه ی کدبانو گریمان در منزل پدربزرگ همراه مهمانان همراه تر با دعاهای شماها که گند نزده باشم:)

۱۷ نظر

با عجله شوت میشوم به حمام و با سرعت جتتتتت میایم لباس و مانتو مقنعه میپوشانیم و با برس به جان موهای نمناک به لطف سشوار میوفتیم ویولن به کول با قدمای بلندددد خودمان را به کلاس میرسانیم و بعد از اتمام کلاس با نیلو به کافی میرویم و همچون عکس بالا کالری می افزاییم چرا که فردا میروییم باشگاه همه اش را میسوزانیم اماااا من همیشه فکر میکردم اینها که  در کافی با عشووووه نصف کیک و شیر پسته شان را نمیخورند میخواهند کلاس بگذارند ولییییییی وقتی با خوردن نصف شیر پسته به صورت دولا دولا راهی بیرون کافی شدم فهمیدم سخت در اشتباهم:)

حال دلم بحاااال اون کیک که مزه اش را هم نچشیدم میسوزددددد و گشنم میشوووووووود آخر حیف پول نیست:/نیلو شکمویی نثارمان میکند و میگوید دو تا گاز گنده ب کیک من زده و دوییده بیرون و نگران نباشم {سحر خسیسیان}:)بالاخره پول داده است گور پدر کلاس عصن:)

بعد از بوس بوس و ماچ ماچ و خوش گذشت و قربانت و ممنون و لوس نشو برو گمشو دیگه ی نیلوجان، به سرمان زد به منزل مادربزرگ بتازانیم:)

گوشی موبایل را از جیب دراورده و با اهل خانه تماس حاصل فرماییده و اطلاع داده که امشب به خانه پدربزرگ میرویم:)

از دم کافی تا منزل مادربزرگمان مشغول "باشه چشم باشه باشه آشه باشه چش باشع چشم ناشه باشه باشع باشه بابا نه نه باشه باشععععع"به مادرمان بودیم و وقتی رسیدیم طبق معمول با کلید در حیاط را باز کردیم و وارد حیاط خوشگل مادربزرگمان که در آن دو سه عدد درخت انگور و انجیر قرار دارد میشویم و مانند همیشه مقنعه ی کوفتی را از چانه به روی کله میکشانیم و از فرط تشنگی شلنگ حیاط را تا ته در حلق خود فرو مینماییم و مانند قورباغه آب مینوشیم:))دور از جانم که:))

سپس همانطور که درحال پیموییدن پله که ما را به در منزل اصلی میرساند بودیم، دکمه های مانتویمان را نیز با میکنیم و آهنگ همنفس پازل باند را با صدای سرما خوردگیانه ی حاصل از لم دادن جلوی کولر میخوانیم و جیییغ میزنیم سلااااااااام و وقتی با دکمه های باز و بسته و مقنعه ی روی سر کشیده شده با دوعدد لپ صورتی حاصل از گرما وارد منزل پدربزرگمان میشوییم خانواده پارساشون و یک خانواده ی دیگر که نمیشناختمشان درحال میل شربت بودندی!

بنده نیز به صورت وحشت زده به حیاط دوویدم و خود را مانند آدم درست کردمی و پا به داخل منزل نهادمی و گویا هیچ اتفاق نیفتاده سلام کردمی و به خود فوش دادمی که چرا بد موقع مزاحم شدمی...فکرش را بکنید با لپان گل انداخته و قرمز و داغ از گرمای تابستان و و مقنعه من در جمع نشسته بودندی و دعا دعا میکردمدی تا مادربزرگمان بگوید تو خسته ای جانه مادر برو استراحت کن امااااااااااااا اماااااااااا امااااااااااا...مادربزرگمان گفت سحرجان حال که آمدی شام امشب را میسپاریم به تو:/

حقیقتا من تنها غذایی که بلد بودم عالی بطبخمی استانبولی پلو بودی:/ حال با حاله زار به آشپزخانه رفتمی تا خاکی به کله کنمی:)

جایتان خالی زرشک پلو با مرغ و عدس پلو و قرمه سبزی و سالاد درست کردمی:)

بعد از ان نیز دیدمی تمام وسایل باسلوق را دارندی دو سوت باسلوق درست کردمی تا بعد از شام با چای بزنند تو رگ :)

در واقع من فقط زرشک پلو و عدس پلو و سالاد درست کردمی بقیه را که در یخچال بود گرم کردمی{ههههه کی به کیه بابا}:)

و دوغ و دلستر استوایی و نوشابه را که دادم پارسایشان برود بخرد {خودش اصرار کرد} و از آنجایی که خستگی مان را فقط لواشک رفع میکرد داخل لیست خرید نوشتمی: لواشک لقمه ای پاک نژاد... آلوچه باغلار...آلوچه ی قرمز ازین شورا...لواشک کیوی و انار و آلو کنار کاکاعوهای روی صندوق قرار دارد...{آدرس لواشک ها هم گفتمی تا اشتباه نخرد هههه}

 بنده خدا کف کردی اما نه تنها او بلکه کل خاندان سحریان میدانند من دیوانه ی لواشک هستم به خصوص هرچه کثیف تر خوشمزه تر:)))

الانم لب تاب خاله مان را از اتاقش کش رفتیم و رو تخت دراز کشیدمی و دارم الوچه میخورمی و پاهایم را تکان میدهمی انقدر حال میدهد:)))خصوصا که لب تاب خاله مان آلوچه ای شده عست:))کرم درون عست دیگر:))

 

اولین و آخرین پی نوشت:من شامو نخورم اگه اتفاقی افتاد یکی باشه زنگ بزنه اورژانس...نظرتون؟هوم؟خوبه نه؟؟؟

عههههه چقد زیاد شد!عخی!بخونید دیگه ایندفه رم:)

:))))

تنها آهنگی که از خواننده مورد علاقم تو لب تاب خالم بود این آهنگه:/تفاوت تا چه حد:/

 

همین دیگه در آرامش باشید:)

 

۰ ۰

نوشتن مخش زبان همراه با آهنگای پازل باند و قر دادن به طور نشسته نقش خیلی مهمی در هضم ناهار دارد:)))

۲۲ نظر

دیشب دقیقااا مث بقیه شبا من نخوابییدم نه اینکه نخوام بخوابمااا نه از ذوق و شوق و خوشالی خوابم نمیرفت...خلاصه کهههه ساعت نه و نیم اینا یه لواشک زدیم بر بدن یه کتابم خوندم(نیایش با لبخند عکسشم گذاشتم تو اینستا)هیییچیییی دیگه گلاب به روتون تا چار و نیم صب با بالشت رو پادری جلو دسشویی ولو بودم....کی منو نفریییین کرده آخههه دل و رودم بندری میزدن اون تو....ساعت پنج خوابم برد دیگه صب مامانم بلندم کرد شوتم کرد تو تخت هههه کمرم هنووووووز درد میکنه محبت مادرانه ی مامانم اول صبی بدجور قلمبه شده بود:))))

هیچی دیگههه هر یه ساعت یه بار طبق معمول تلفننن تلفنننن این صدای تلفن منووو کشتهههه امروز صببب دیگه گفتم مامان تلفن و درنیاری از برق رگمو میزنم به خدا میزنمممم بکش اونووو این آخریا دیگه گریه میکردممممم خوابه بابا شوخی که نیست:))))

با چشای پف کرده و خوابالوووو تهدید میکردم:))))

ساعت 11پاشدم صبونه خوردم به عادت همیشه رفتم تو تخت ولو شدم تا سرحال بیام پاشم مخشای کلاس زبانمو و بنویسم که خوابم رفت:/

ساعت سه بیدار شدم:/ناهار خوردم رفتم باشگاه اومدم به صورت له له مسافران دیدم الانم معلوم نیست دارم پازل باند گوش میکنم و نشسته میرقصم یا مخش زبان مینویسم:))))بخداااا دستم نمیره به نوشتن تو تابستوووون:/شبم مهمونی داریمممم لباس خوشگلارو بپوشیم بریم خونه مامانبزرگ جووووون یکم قر بدیم شادی کنیم:)))))

دارم به این فک میکنم واقعا ما که یه نفر تو خونوادمون آزمایشش مشکووووک به بیماری نحس....بود داشتیم میمردیم حالا دیگه اوناییی که با این بیماری دست و پنجه نرم میکنن دیگه خدا به دادشون برسه آمییییین

راستی ازون دفتر رنگی پنگیا رفتم دو تا دوخطشو واسه زبانم خریدم هههه پولدار کردم من این لوازم تحریریووووو

#خدایا#شکرت#واسه#سلامتیمون



۰ ۰

آن استرس از بین رفته و استرس دیگری از گونه ی بدترترترترترتر به عضو دیگر بدن این این نویسنده منتقل گردیده شد...تماس فِرت...

۱۰ نظر

قبل ازینکه تو کامنتا عصاب خوردی پیش بیاد بگم:

"""از حضورت ممنون دوست عزیز اگه میخوای بهم بگی طولانی بود و اینا همین الان صفحه رو ببند..."""

همه ناراحتی ها رو زیر پا گذاشتیم و پاشدیم با مهمونای عزیز راهی شمال شدیم...تو راه خیلی معمولی و خانومانه به خواجه امیری گوش میدادم که از خاله جان2 اس اومد که از مدرسه بهمون زنگ زدن و گفتن سحر خانوم شماااا میتونه بره تجربی جونش پاشید بیاید مدارکش و بگیرید ببرید ثبت نامش کنید دست از سره کچله ما بردارید:)) 

همین اسمس کافی بود تا گوشی و هنذفری بیفته زیره صندلی راننده و من کلمو از پنجره کنم بیرون و مث دیوونه ها جیغ بزنم...این رفتار از من بعید نیست تو تونل معمولا، ولی اینبار انقد جیغ زدم و خدایا عاشقتم عاشقتم کردم  ملت با انگشت منو نشون میدادن:)))

هرکی از کنار ماشینمون رد میشد به راحتی از نگاهاشون و اشاره هاشون میتونستیم بفهمیم داره میگه همون دختره اس آره آره همون هههه

خلاصه یه آبرویی بردم:))

من از اولشم دلم روشن بود که میتونم برم تجربی...تف به ریا و دروغ:)شما شاهد:)

حسابی که انرژیم خالی شد تو راه همرو یه بستنی مهمون کردم ...:/

یه حسی بهم میگه بعضیا الان به طور کش دار میگن: بابا پووولــــــدار:))

اینطوری نیست بابا من پولدار نیستم ماهیانه یک ماهمو که پدرجان دیروز لطف کرده بود ریخته بود تو حسابمو و دادم به فنا:/به همین سادگی:/جوگییییر شده بودم جوگیییییر:///تازه هی با عمو و بابا و پارساشون کلههه میزدم میگفتم امکــــــــااااان نداره بزارم دست کنید تو جیبتون داشت دعوا میشد دیگه:)))

 

خلاصه با توجه به اینکه این استرس از  بین نمیره بلکه از عضوی به عضوه دیگر منتقل میشه و ما 1روزی میشد که رسیده بودیم شمال و درحال عشق و حال خاله جان1(مامان فنچک) زنگ زد...و بعد از هزارتااااا مقدمه چینی  اینا گفت که دو روزه خون بالا میاره امروزم که رفته دکتر گفتن آزمایشش مشکوکه(به سرطان معده واااااااایییییییی حتی ازینکه اسمشم بنویسم سلولای بدنم عربی میزنن)...به هیچکسم نگفته بود:/

منم خیره شده بودم به سرامیکا...همچنان خیره بودم اصن زبونم نمیچرخید... بعدش با بغض شروع کردم به شوخی...دقیقا هیچوقت تو این وضعیت قرار نگرفته بودم.....اون شب گذشت و من اشک و گریه و بغض و میذاشتم تو همون گلو بمونه و مثلا از مسافرت لذت میبردم...فرداش که به اصرااااااااار من به تهران بازگشتیم من صب با کلهههه رفتم خونه خاله...گفتم نمیشه به کسی نگه اولش باید به مامان بزرگم بگه بعدشم مامان من بعدشم به خاله ی1 و دایی 1و2...اینجوری هیچی پیش نمیره..از گریه های مامان من و مامانبزرگم بگذریم...هیچکودومشون میگفتن ما مَرمرَ(مخفف اسم خاله جان) و ببینیم گریمونو نمیتونیم کنترل کنیم و روحیش خراب میشه و اینا...ولی خب تلفنی در تماس بودن...

 

کلاس ویولون و باشگاه و استخر و کلاسای درسی همشششون و به درک واصل کردم و هروز که خاله میره بیمارستان (خانوم دکین ایشون-ماما)منم فنچک و میزنم زیر بغلم و میارمش خونمون...مامان منم خونه مامان بزرگم...ینی پامو میزاشتم خونه ماامااان بزرگم اینا تنها تنها تنها کاری که باید  میکردم و خیلی سخت بود این بود که بشم سحره شیطونه حتی شیطون تر از قبل...تا یکم حداقل از اشکا و حالت دپ بودنشون کم شه(مگه میشه حالا!)...هرکیییییی واسه خودش یه نذری کرده ..یکی ختم صلوات..یکی آش...یکی شله زرد..و خاله هم با روحیه اش که کم کم داره تحلیل میره ادامه میده...منم اونقدرام نمیتونم خوددار باشم بالاخره....

 شبا کلمو تو بالش فرو میکنم و تا صبح گریه و گریه و گریه خیلی از حجم اون نارنگیه ای که تو گلومه کم میکنه...فنچک جان همچنان خونه ی ما هست و شام و ناهار ما شده شیر و بیسکوییت یا غذای بیرون یا چایی و کاکائو و ازینا(عکس بالا نمونش)...هرجور که هست نباید بزاریم یه ذره این فنچک سه ساله ی باهوش چیزی بفهمه..بالاخره اون خیلی بچس...

خلااااصه تا صدای هق هقمان بیرون نرفته است برویم به دامان خدا و متوسل بشویم و نماز بخونیم....اونموقع که واسه انتخاب رشتم نا امید بودم همش میگفتم فقططططط تجربی هیچوقت نگفتم خدایا هر چی صلاحه.... اونموقع که میگفتم فلان مدرسه فلان جا... هیچ موقع به خدا نگفتم سلامتی فقط و فقط اون چیزی که جلوچشمام بود و میدیم نه اطرافمو...

مامان من که تو این چن روز آب رفته و کلن رنگ به رخساره نداره..مامانبزرگم بدتر..پدربزرگم بدترتر...منم هروز از یدونه از بچه های سره چهارراهی که گل میفروشه گل میخرم و راهی میشویم خونه ی خالمون تا ببینیم چهارشنبه خاله جان بره برای تیکه برداری ببینیم چه میشود...

کلیک

حیف حیف حیف صد هزار باااار حیف که نمیتونم خیلی چیزارو بگم...گفتنش تا همینجا کلمه به کلمش تلخه واسم....نیلو و فاطی و صبا که میان خونه پیش من تا ارومم کنن مثلا چهارتایی میزنیم زیره گریه ...چون ما خیلی با این خالم جوریم و میریم بیرون اینا واسه همین اونا از من بدترن صدای فین فینشون تا ناکجا آباد میره...

 

به طرز وحشتناکییی نمیتونم  بخوابم کمبود خواب دماری از روزگارمان دراورده دماااااری دراورده....قرص خوابم به پاش نمیرسه....خدایا واسه سلامتی ای که داریم شکررررت هزااار بار شکررررر شکررر شکررررر کاش اینبارم بزرگی کنی و عزیزترین عضوه خانواده سحریان رو بهمون برگردونی

 

 

التماس دعا دارم خییییییلی زیاد خیلی خییییلی دعام کنید یهو منم نشکنم بیفتم بغل دس مامانم و مامان بزرگم چون دیگه واقعا دارم کم میارم... ای خداااااااا توانم و بیشتر از همیشه کن... نزار خودمو ببازم...

مثل همیشه که دعاهاتون همراهم بوده مطمئنم اینبارم هست...

 

ببخشید که زیاد شد نمیخواستم انقد شه...نمیدونم چرا اینجوری شد یهو...

 

گر نگهدار من آنست که میدانم.......                                

                                             شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...

 

#کامنتای-حال خراب تر کن-مطقا ممنوع حتی شما دوست عزیز#

 

۰ ۰

اگر بخواهیم خوب میشویم "اگر بخواهیم" {موقت میباشد}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

در فراقت درین بامداد با قلبم چه کنم؟چه گویم تا که آرام شود جانا تو بگو چه کنم...{{{شاعر خودم}}}

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
•به دور از همه ی ادم های مسخره و متظاهر دنیای واقعی...
فقط و فقط
برای مقداری آرامش...
اینجا از ته ته ته دل از روزمرگیام مینویسم :)

•دانشجوی رشته ی روانشناسی:)
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان