دوشنبه ۸ شهریور ۹۵
دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است
"مولانا"
برید اندر حکایت "آنچه بر ما گذشت" رو از ادامه بخونید تا دلتون هی قیلی ویلی بره:)
روز چهارشنبه ای ما از صب تا شب توسط مادرجانمان به کااار کشیده شدیم و مثل کوووزت منزل تمیز کردیم و کمک کردیم و بنده یه سالاد یونانی درست کردم و ماست و خیار و ژله و پدر مسئولیت جوجه هارو بر عهده گرفت و مامانم مسئولیت خطیییره برنج و سایرین را:)
چارشمبه شببب عمه اینا رسیدن مامان کیک خیس کاکاعویی درست کرده بود نشستن با چایی خوردن و منم تو آشپزخونه درحالی که اسما از گردنم و زهرا از پاهام آویزوون شده بود بشقاب و دستمال سفره ها و قاشق اینارو دراوردم و کلا مث بچه ی آدم میز و چیندم و اون دو تا لیوانیم که شکوندم خودشون ترک داشتن اصن به من چه قوریم که قضا بلا بود:))))
دیگه استکان پیش دستیارو از پذیرایی شوت کردم تو ظرفشویی و رفتیم نشستیم شام خوردیم و هی دلمون غنج رفت از غذای خوشمزه ی همکارانه طوری خانواده مان:))
بعد از شام هم رفتن بخواابن و دختر خونه موندو یه دنیاااا ظرف و اشپزخونه ی کثیییف که تا 3 درحالی که سعی میکرد تق و توق نکنه و چیزی و نشکونههه تا 3ونیم جم شد و یه کاپوچینو زد بر بدن و نشست به کتاب خوندن حالا در ادامه میگم چه کتاب و اینکه تا به حالا خوب بوده یا نه...
اذان و گفتن نمازمو خوندم و رفتم خسبیدم صب پاشدممم دیدم بسااااط چه صبحانه ی مفصلی بر پاست ههه انقد خوشااال شدمممم که همه چی امادس و من نباید کاری کنم هههه اول صبی خوااابم میومددد وحشتناک...
دیگههه یه دل سیییر صبحونه خوردم و آخرشم یه آب پرتغال به صورت هورت کشیدنی طور خوردم همه خامه عسلارو بشوره ببره پایین و رفتممم بدو بدو حاضر شدم ک برم کلاس ویولن...
تو مدارس مثلا اگه معلم نیاااد از خوشالی تشنج میکنم میوفتممم یه گوشه ولی اگه واس کلاس ویولن استادم کنسرت داشته باشهههههه و لغو کنه کلاسو اونموقعسکه بسات کج خلقی و پاچه گیری من شروع میشه و....... دیگه ادامه نمیدم:)))
ساعت دوازده از کلااااس اومدم رفتم خوابیدم از خستگیییی با مانتو و مقنعه خوابیدم فقط جورابامو دراوردم ههه با مانتوووو و مقنعههه من خفه نمیشم با جوووراب خفه میشم هههه دیگه رفتم خسبیدم و واسه ناهار پاشدم سالاد درست کردم...سالاد سزار:))))بعدش دیگههه نشستیم دور همم یه قرمه سبزی و سالاد سحرساز طوررررر با دوغ محلی تررررش و یییخ زدیم بر بدن و بعدش چایی خوردیم و نشستیم فیلم"من سالوادور نیستم" و دیدیم و همه رفتن استراحت کنن و منم زهرا و اسمارو که کچلمم کرده بودن بردمشون پارک نزدیک خونمون بعد انقد بازی کردن بازی کردن که حال راه رفتن نداشتن هههه بعد رفتیم مغازه واسشون حله هوله خریدم و تازوندیییم سمت خونه...
اومدیم بالا همون رو مبلای پذیرایی در حالی که داشتن تام و جری میدیدن به دیار خواب شتافتن....
منم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم لباسایی که از کلاس اومدم و جم کردممممم و شام بابا رف از پاپیون خرید و رفتییییم گفت و گو نشستیم زیر انداز انداختیم و خوردیم و یکم از هوای خنک شبانه استفاده کردیم و اجیل خوردیم و چایی و یکممم دیگه نشستیم و پاشدیم اومدیم خونه و خسبیدیم...
فررردا صبش که بلند شدم ساعت هفت بود...خییییییلی ناگهانی دیدم که بعلههه 29مرداد تولد زهرا خانوم ماس:))
به نیلو اس دادم و باهاش قرار گذاشتم و با هم رفتیم واسه فنچک و زهرا و اسما کادو خریدیم...
واسه فنچک یه ماشین 206 گرفتم و یدونه تفنگ آپاش و یه دو تا ازین ماشینای کوچولوی لوکس واسه اسما و زهرا دو تا ازین باربیا خریدم که لباس و چمیدونم کیففای مختلف دارن و اینا با دو تا عروسک ازینا ک مثل نوزاد میمونه دیگه اره دیگه همینا بود...
پسره که جای فروشنده بود مسلما خودش نبود چون همسن من بود و بعضی اوقاتم یه لبخند ژکوند تحویل ما میداد مام حین دعوای لفظی که این بده و اون و بگیریم و اینا اخم کردیم و زودتر وسایل و گذاشتیم جلوش و با ماشین حساب زد دیدمم نزدیییییک دویست و خورده ای اسباب بازی ورداشتم هنگ بودممم ههه چقد گرون شده اسباب بازی:/ خداروشکررررررر سیصد تو کارت بود کشید و هدیه هارو کادو کرد و رفتیم بستنی حشمت یه بستنی خوردییییییم و من رفتم خونه نیلوعم رفت استخر...
به خالمم زنگ زدم و سفارش دادم چه کیکی بخره و چیا بخررره خلاصه تا بچه ها خواب بووودن پذایرایی و پره بادکنک کردمممم و یه عالمههه ریسه های رنگی زدم خیلی محشر شده بود...
ساعت یازده و نیم بچه ها بیدار شدن انقدد ذووق کرده بودن که خدا میدونه دیگههه تا عصرر که تولد و جشن شروع شه ما نصف بادکنکارو ترکوندیم از بس بازی کردیم باهاشون هههه بعد با هر بار ترکیدن بادکنکا سه متر میپریدیم بالا:)))))
زهرا خیلی خودکفاس و لباساشا و همیشه خودش میپوشه اماااا اسمااااا(کلا دو تا خواهر متضادن ههه) همیشههه میگه سحر بیا اینو تن من کن این دفعه هم شلوار لی شو با یه آستین کوتاه سفید کوجل موجل آورد گف منو درست کن واس تولد ههه دیگه شلوار لی شو هرکاری کردم دیدم تنگه نمیره تو پاش:/
بنابر این از روشی که همیشه خودم استفاده کردم واسش استفاده نمودم تا اونجایی که میشد شلوارشو کشیدم بالا بعد سه چارتااااااا پرررررررش با شلوار بلندش کردم و این چنین شلوار لی بر پاهای توپولوی اسمای کوچولوی ما فرو آمد هههه بعدش موهای کوتاشو خرگوشی بستم و یه سالاد میوه درست کردمممم و همه چیز حاضر و رفتیمممم پای جشنننن باشکوووووووووه و رقص مفصل من و اسمااااا و زهراااا :))))
دیگهه فرداش عمه اینا رفتن و بنده فرداش با بر و بچ رفتیم بستنی حشمت ازونور کوچ کردیم سمت پارک همیشگی (عکس تولد و اون روز تو پارک و تو اینستا گذاشتم)
دیگههه به این ترتیب خعلی بر ما خوش گذشت تا فرداش...
فرداااش از خواب پاشدمممم دیدم ساعت دهه و منننننننن ساعت 9 و نیم کلاس ویولنم شروع میشده...
دیگه همینجوری که با گریهههه مسواک میزدم و شلوار و مانتوم دستم بود و دنبال مقنعم میگشتمممم مامانم گف خب زنگ بزن به استادتون بگو نمیای منم اصلااااااااا هیچوقت دوس نداشتم کلاس ویولنم کنسل شه دیگههه بیخیال مقنعه شدم 6تام اس ام اس داشتم گفتم تبلیغاته گوشیو چنان پرت کردم رو تخت که از شیش ناحیه له و لورده شد .....
بدو بدو که حاضر میشدم زنگ زدم آژانس گوشیمو ورداشتم رفتم دم دررررررر از بس علامت پیامای تبلیغاااااتی بالای گوشیم بود رفتم تو پیامااا که بازشون کنم و این شکلک پاکت نامه ازون بالا محو شههه کههههه دیدم استادم اس داده واسه کنسرت امروز کلاس تشکیل نمیشههه انقددددددد خوشااال شدم اون لحظه حس خری و داشتم که بهش تیتاپ دادن ههههههه بعدش رفتم بالا چیکار کردم؟
عافرین گرفتمم تا 12 خوابیدممممم:))))
از خوالب بلند شدمممم دیدم دلم داره پیچ میزنه رفتم صبحونه که چه عرض کنم یه آبمیوه مقویات (مقویات:چیزای مقوی:)) ) خوردم دیدم نه دلممم بیشتر درد گرفت انگار همین جوری بی محلی کردم و نشستیم پای اهنگ دانلود کردننننننن عصرشم برکینگ بد دیدم و رفتم کلاس زبان و اومدممم دیدم این دل درد ولکن نیس سردردم به دردام اضافه شد...تا ساعت ده یازده بازم بی محلی کردم و با اهنگایی که دانلود کرده بودم رقصیدم و یکم نشستم تو بالکن و به ریه هام صفا دادم دیگههه تب کرده بودم شدییییید رفتم یه دوش آب یخ گرفتم اومدم خوابیدم نصفه شببب دیگه دل درد و سردرد و تب به کنار لرررررررز و سرگیجه ام ولم نکرررد و منو از خواب نازم انداخت پاشدم رفتم به خانواده اطلاع بدم که رو سرامیکای جلوی در اتاقم رفتم به فنا و سر خوردم زمین...دیگه هیچی از درد خوابم رفت یا بیهوش شدم نمیدونم چش وا کردم دیدم دو تا صورت از بالا بم زل زده خلاصه سرمم تموم شد و لنگ لنگون پاشدیم اومدیم خونه و من فرداااااااش تا ساعت شیش عصر خوابیدم و انقد گیج بودم یادم رف بپرسم من چمه عصن!
دیگههه پاشدم تا ازین حاله بد دربیام ماشالا مامانمم تو این چن روزه مارو بسته بود به آب میوه ی اناناس و سوپ حالم دیگه از این دو تا بهم میخورد هههه رفتم یه دوش گرفتم اومدم مث بچه ی آدم اتاقمو صفا دادم به شمعدونیا و گیاهای بالکن آب دادم لباس پوشیدم با خالم رفتیم خریید و چقدم چسبید:))))
و آنچنین شد که اینچنین شد:)
پی نوشت:
1-اونروز که با خالم رفتیم بیرون دیدم هیچی حالم و خوب نمیکنه جز شهر کتاب حتی آب انارای پر از یخ حشمتم حالمو خوب نمیکنه فقط شهره کتاب فققققططططططط:)) دیگه افتادیم تو ترافیک شلوغ عصر و نیم ساعت بعد رسیدیم من دو تا کتاب برداشتم چون سه تا کتابم از قبل مونده بود که بخونم و کیفمم نیاورده بودم تصمیم گرفتم آدم باشم و دو تا رمان وردارم فقط اولیش "ترانه ای برای دلتنگی" دومیش "طلاییه تلخ" دارم اولی و میخونم نتیجه ی اینکه چطور بود اینا رو ایشالا تو پست بعد میگم که خوبه یا نه:)
2-من عاشق لوبیا پلوهایه یهویی مامانمم با سالاد شیرازی و جوووووووون که:)))))
3-گردنم رگ ب رگگگگ شد انگشتام دیگه حس ندارن به خداااا من چقد نوشتم فقط :/البته پست قبلی که پاک شد طولانی تر از این بود چون حال نداشتم یکم خلاصش کردم این یکیو:)
4-من هلاکه اون پسره ی محترمم که اومده پی ویم تو تلگرام بعد میگه سلام بلاکش میکنم با یه ایدیه دیگه میاد میگه:سحر خانوم قصد بدی ندارم فقط میخوام باتون رفیق شم:/ خیلی سعی کردم رو عصابم مسلط باشم گوشیم که گناهی نداره واس خاطره ایشون بره تو دیوار:/
5-عکس بالا همممم هنرنمایی من اونروز که نیلو اومده بود خونمون و هلااکهههه گله روی سالادم من :)))ایراد بگیییرییییر با چنگااااااال میااام تو صورتتونااااا زحمت کشیدم واسش:)))))چقد روغن ریخت رو دستمممم ایراد میراد ممنوع فقط تعریف کنید دلم غنج بره:)))من سس خرسی را عاشق:)))
6-خبررررررررررر خبررررررررررررررر ضمن اینکه من کیم بروز خواهد شد بخش زیبایی بهوبلاگ افزوده خواهد شد به نام "جملینه" آن هم توضیح داده خواهد شد:))
7-تابستونم داره تموم میشه هی...دیگه فک نکنم حرفی مونده باشه همینا دیگههه اخیش راحت شدم :))
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اضافه شده طور:من خیییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییلی شرمنده شدم دقیقا وقتی داشتم پی نوشت آخریه رو مینوشتم یهویی یه سفر یهویی پیش اومد و مجبور شدم پیشنویس کنم این پست و دیشب که رسیدیم بیهوش شدم الانم تا بلند شدمممم رفتم لب تاب و از شارژ دراوردم تا این پست و انتشار کنم و اصن روووووم نمیشه تو پنل نیگا کنم از خجالت حالا دیگه شده دیگه :) و ممنونمممممممممممممم واسه محبتتاتون و نظرات که هنوز جواب داده نشدن شرمندهههه الان میرم جواب میدم و منتظر یه پست طووولانییییییییییییی و مبسوط و مفصل از این چن روز باشید هههه:))